جـ⛓️ـبر نگــــاه تــ🥀ـو
" عاشــق آن نیست که هرلحظه زند لـــاف محبت مــرد آن است که لـب بندد و بازو بگشایـــد... " •°جبر نگاه تو•° شماره ثبت: 87000355 به قلم مــــاهیار🌛 |جبر نگاه تو| > \آنلاین\ |یادگار هیچکس| >\آنلاین\ https://t.me/+wsgE_kGjHAk2YTRk روزی یک پارت
Show more565
Subscribers
+1024 hours
-17 days
+930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#پارت_٣۴۰
🍊#جبر_نگاه_تو
ویران...
بریده و پر بغض تنها در سکوت نگاهش میکنم، راستش...
من همه ی راه ها را رفته بودم و حالا دیگر نایی برایم باقی نمانده بود!
اصلا مقابله میکردم که چه میشد؟؟؟
ونداد که نبود!
نمیدانم چقدر میگذرد که به ضرب سویی هلم میدهد و مانند یک بمب ساعتی همانطور ناسزا گویان از اتاق بیرون رفته در را پشت سرش، با همه ی توان میکوبد...
ثانیه ای نمیگذرد که صدای جر و بحثش با مادرم هم بلند میشود...و حالم را بد تر میکند..
بیچاره مادر که جور مرا میکشید، در این چند روزه آنقدر اذیت شد که قد به قد آب رفتنش را همراه خودم دیدم ...
بیچاره در دنیا تنها از من یک چیز خواسته بود و ببین من چه کردم!
برای هزارمین بار پشیمانی و حسرت... وجودم را خالی از حس خوب میکنند...
من...
چرا این کار ها را کردم؟؟؟؟؟
چرا نبات را به زهرا بودن ترجیح دادم..
چرا خود را غرق میهمانی های بی سر و ته و مشروب و جنس مخالف کردم که با کسی مثل ونداد برخورد کنم؟؟؟؟
اگر بیشتر نخواسته بودم...
اگر زهرا را پشت سر نگذاشته بودم..
اگر سرنوشت خو را قبول کرده بودم...
هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد، من هرگز نمیفهمیدم ونداد همان امیرعطاست...
هرگز با حاجی درگیر نمیشدم.. تا این حد تحقیر نمیشدم، کتک نمیخوردم..
بی ارزش نمیشدم
اصلا شاید مانند زن های خوشبخت تا الان همراه کودکانم در آرامش به خانه و زندگیه خود میرسیدم...
فارغ از هرچیزی...
فارغ از اینهمه حس ترد شدگی..
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 6🔥 1
3510
#پارت_٣٣۹
🍊#جبر_نگاه_تو
مینو پر غصه میگوید و با تردید رهایم کرده، درهم بعد از برداشتن کیف و درست کردن شال و حجابش که مجوز ورودش به خانه ی حاجی بود،از اتاق بیرون میرود!
نگاهم خیره ی راه رفته اش است که حاجی می آید و درست جلوی صورتم می ایستد!
صدایش عین این چند روزه طلبکار به گوشم میرسد
-امروز به مادرت گفتم حق نداره برات غذا بیاره! اونقدر گشنه میمونی تا بگی با دیلاق اون هاتف پدر سگ چیکار کردی!
آنقدر از این و آن تحقیر شده بود در این یک هفته و چند روز که...
راهش بود...
حلق آویزم میکرد!
از من... متنفر بود!
سکوتم را که میبیند، سراسر خشم بی هوا لگدی به پایم میزند
-شنیدی زبون نفهم؟
باز هم که چیزی نمیگویم، در کمال بی رحمی با پایش محکم به شانه ام میکوبد..
جوری که سرم از پشت محکم به دیوار میخورد
اما باز هم بی توجه به چشمان پر شده از دردم خم شده موهایم را میگیرد و محکم میکشد تا بلندم کند
-تخم جن منو حساب نمیاری؟ حالا که اینطوره زبونتو میبرم که واقعا لال شی، اینقدر نسوزم!
-و....ولم کن..ب..با ابا!
با گریه گفته بودم ...وناتوان دستش را گرفته بودم و منتظر تا رهایم کند اما....
دلم وقتی هزار تیکه میشود که ....
دستش جای محبت از بابا گفتنم ... در صورتم کوبیده میشود
-ولت کنم بی حیا ؟هه بدبختت میکنم.. ،بیچارت میکنم،به گوه خوردن ميندازمت! من اگه بابات بودم برا من نقشه نمیچیدی به توله هاتف پشت پا بزنی تا انگشت نمای محل بشم پتیاره ؟؟؟الان به خیالت آبروی منو بردی ؟ منو مسخره مردم کردی هان؟؟؟؟؟که... کسی نیاد بگیرتت بعد منم عین اینه دق تو خونم نگهت دارم، نون مفت بندازم جلوت؟؟؟؟اره....هه نه زهرا خانوم، خواب دیدی خیره من این دندون لق رو میکنم ميندازم دور! حالا که لیاقت نداشتی این نشد یکی دیگه...اصلا به هر سگی که اومد میدمت، فقط گمشی بری که تا آخر عمرم دیگه چشمم به چشم گربه سفتت نیوفته لجن!
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 7👍 1🔥 1💔 1
4700
#پارت_٣٣۸
🍊#جبر_نگاه_تو
-برو بیرون دختر !
از شدت غلیان نفرت مانند این چند وقته خنده ام میگیرد!
مینو را نمیدیدم اما صدای بهت زده اش را تشخیص میدهم که رو به حاجی میگوید
-حاج آقا چرا...
حاجی را داشت خون خونش را میخورد که با لحن بدی غرورم را هدف میگیرد
-چی چرا؟؟چه حاج آقایی؟ تاااا وقتی این انگل نگفته با پسر مردم چه گوهی خورده از همه چی محرومه، یالا... بیرون !
-نباا... زهرا.. خیلی حالش روبه راه نی....
-من از تو نظر نخواستم تو خودت یکی هستی بد تر از این به درد نخور ! نزار روم به روت باز شه .. همین الان از خونه ی من برو بیرون!
ای کاش آنقدر قوی بودم که با چاقو قلبم را تکه تکیه میکردم....
آنوقت شاید از حال الانم... کمتر درد میکشیدم!
با زجر در تردید انجام قتل دست وپا میزدم که در اغوش گرم مینو فرو میروم!
با بغض کنار گوشم لب میزند
-خیلی عصبانیه الان میرم ولی زنگ میزنم.هر وقت .نبود میام! نبات تو فقط تا میتونی ساکت بمون، ولی.. اگه دیدی میخواد بلایی سرت بیاره بهم.. بگو ،به خدا، به قرآن شده همه ی پولای دنیا رو خرج میکنم ولی بیچارش میکنم!
مینو خواهرم بود...
احساساتم بر انگیخته میشود و سرما جای خود را به کمی...
فقط کمی گرما و دلخوشی میدهد...
به دست هایم توان داده
محکم دربرش میگیرم!
-مرسی.. مینو!
-قوربونت برم... مراقب خودت باش!
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 10👍 1🔥 1
11310
بچه ها سه تا پارتی که قولش رو داده بودم آپ شد
شرمنده برای تاخیر رفته بودم بیرون 😘🙈
❤ 6
10500
#پارت_٣٣۷
🍊#جبر_نگاه_تو
ناخون هایم را در گوشت دستم فرو میبرم و در حمان حالت هق میزنم!
یاد آن نگاه های آخرش جگرم را خون میکرد...
یاد حرف های خواهرش!
نه ما دیگر هر گز نمیتوانستیم باهم باشیم، من همه چیز را خراب کرده بودم، این گند هیچ جوره جم شدنی نیست!
فقط این میان تنها چیزی که کمی تسکینم میداد این بود که
حاجی از آن روز تا حالا هر چقدر خانواده ی ونداد را تحت فشار گذاشته بود تا حقیقت را بگویند..
آنها اظهار بی اطلاعی کرده بودند و وقتی هم که دیدند حاجی که به خاطر خورد شدن غرورش عصبی تر میشود و بیش از اندازه پیله کرده دیگر حتی تماس هایش را هم بی جواب گذاشتند!
و این یک معنی بیشتر نداشت آن هم این بود که ونداد هنوز چیزی به کسی نگفته!
قلب ایستاده ام گدای محبتش بود که از فکر اینکه چون هنوز مرا دوست دارد، این رسوایی را پنهان کرده.. بلافاصله شروع به ضرب گرفتن میکند !
چه کار میکردم؟
عمیقا دوستش داشتم...
دیوانه ی نگاهش..
صدایش..
آن شیرینی گفتن هایی گاه و بی گاهش..
حتی دستانش...بودم ، فقط این مرد دلم را برده بود!
چه میشد؟؟؟
با نفرت او..
با این حجم از پشیمانیه من..
چه میشد؟؟؟؟
خدا حتی عطر آغوشش را هم برایم زیاد دید...
پیشانیم را چندین بار با حسرت و بغض به سر زانویم میکوبم که...
در اتاق بی خبر باز میشود!
مینو که تا الان ماتم زده تمام مدت در سکوت مرا نگاه میکرد بلافاصله با چهره ای درهم از جایش برمیخیزد و سلام میدهد!
من اما تکانی نمیخورم..!
همانطور منتظر میمانم...
منتظر مرگم
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 8🔥 2👍 1
10213
#پارت_٣٣۶
🍊#جبر_نگاه_تو
++++
-نبات فقط 24 ساعت تو دسترس نبودم....ببین چه بلایی سر خودت آوردی!
دستش را به آرامی از بازویم کنار زده در خود مچاله میشوم و در حالی که به صدای مداحی ها که از پشت پنجره می آمد گوش میسپارم پیشانی خیسم را به زانو هایم میچسبانم...
قلبم...
قلبم...
از آن شب سنگین میتپید..
آنقدری که گویا درونش را بتن ریخته بودند!
-تو رو قرآن اینجوری نکن با خودت نبات! تو رو خدا...
مینو کم مانده بود گریه کند!
و من...
من چقدر بدم!
چقدر بودنم در زندگیه کسانی که دوستشان دارم عذاب است!
برای ده هزارمین بار در این 11 روز...
در این یازده روز جهنمی..
بغضم بی صدا میشکند و اشک هایم دوباره رد اشک خشک شده روی صورتم را خیس میکنند...
فردا پس فردا اسپرت تاسوعا بود و ببین حالم را...
هر سال کجا بودم و حالا کجا!
هه نه من حقم بود!
خودم کرده بودم...
خودم آن وقتی که میتوانستم حقیقت را به ونداد نگفتم و حالا وضعیت را ببین؟
11روز بود که هیچ خبری از ونداد نداشتم
گویا واقعا فاتحه ی مرا خوانده بود
چرا که من واقعا زن با لیاقتی نبودم!
اگر بودم وقتی آخرین بار در خانه اش بودیم...
وقتی لج کرده بودم که باید بروم و در را روی من کلید کرده بود...
جای فرار کردن میماندم و در آغوشش میگرفتم!
از ترس هایم میگفتم...
از حقیقت هایی که برایم تبدیل به کابوس تبدیل شده بود میگفتم و خودم و او را راحت میکردم دل به دلش میدادم و فقط زره ای باورش میکردم همین!
اما...
میبینی نبات؟
زمان هرگز به عقب باز نمیگردد...
من فرصت برای جور شدن تمام این لحظات را داشتم و از دستشان داده بودم!
حالا از ونداد چه انتضاری داشتم واقعا؟؟؟
حق داشت
هر چه میکرد حق داشت !
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 8👍 2🔥 2
7510
#پارت_٣٣۵
🍊#جبر_نگاه_تو
درد میپیچد...
همه گفته بودند و او گفته بود...
نه.... دلش فقط او را خواسته...
آن دخترک چشم و ابرو سیاه بازیگوش را ...با آن نگاه حیله گر و آن حرف های پر عدا که بد جوری به دلش مینشست
او نبات را خواسته بود و حالا...
کسی به در خانه میکوبد...
حالا دل وضعیت را ببین!
دندان روی هم میفشارد و
همانطور مسکوت مانده سرپنجه های خونینش را در گوشت بازوی دردناکش فرو میبرد...
حالا دل... تاوان پس بده...!
عشق را گویی زنده زده چال کردند و در خاکش تخم نفرت کاشتند که خشم، حرص و کینه....
تن یخ زده اش را نم نم داغ میکند
سرد و گرم میشود
تب و لرز و در آخر..
تکه های غرورش را آرام آرام جم میکند و دست های لرزان و سردش را به سوی گلوی متورمش برده ، آنقدر میفشارد تا راه نفسش باز شود...
صدای زنانه ای نامش را از پشت در میخواند
-ونداد؟؟؟ آقا ونداد؟؟؟؟
کدام ونداد؟
مگر چیزی هم باقی مانده بود؟
یا شاید هم نه...
غرور هنوز باقی مانده بود .
همان غرور هم این حال بدی را تمامش میکند
ولی نه با گریه
نه حتی اگه می مرد هم نمیگذاشت این بغض بکشند...
پس
خاطراتش از جلوی چشمان سیاه و خالی اش میگزرند و حالا دیگر جای ناراحت کردنش...
کمرش را صاف می کنند !
صدای در زدن هر لحظه شدید و شدید تر میشد!
حرص و کینه بالاخره گلویی که گویا بریده بودنش را بالاخره از بغض خالی میکند و حالا...نوبت او بود که برخیزد!
اولش لرزان و به سختی می ایستد و بعد با رنگ و رویی پریده اما جوری که انگار آب از آب تکان نخورده...
به سوی در که کم مانده بود افراد پشتش از وسط نصفش کنند رفته..
در را بی هوا و تا انتها باز میکند!
کتی که پرشان پشت در بود بالافاصله خود را در آغوش یخ زده او می اندازد و در حالی که تنش را سفت به او می چسباند، مینالد
-وای وایییی ونداد کشتی که منو! خدا رو شکر حالت خوبه...خدا رو شکر! صدای چی بود، مردم از نگرانی!
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 7🔥 2👍 1
6810
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.