جـ⛓️ـبر نگــــاه تــ🥀ـو
" عاشــق آن نیست که هرلحظه زند لـــاف محبت مــرد آن است که لـب بندد و بازو بگشایـــد... " •°جبر نگاه تو•° شماره ثبت: 87000355 به قلم مــــاهیار🌛 |جبر نگاه تو| > \آنلاین\ |یادگار هیچکس| >\آنلاین\ https://t.me/+wsgE_kGjHAk2YTRk روزی یک پارت
Show more560
Subscribers
-524 hours
+127 days
+1430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#پارت_٣٠۶
🍊#جبر_نگاه_تو
تمام اجزای بدنم در همان حالت خشک میشوند...
اما... اما حاجی قول داده بود زمان عقد را من مشخص کنم!
خودش گفته بود!
ترس برم میدارد!
به سختی زبانم را به حرکت وادار میکنم
-م.. محضر ب برای چی؟ع...عقد؟
باز هم نگاهم نمیکند و جواب میدهد
-نه...نترس به خاطر اون نیست! اینا باهم بده بستون دارن، دنبال کارای خودشونن... صبحونتو بخور!
باید خیالم راحت میشد اما نشد!
یعنی چه که بده بستون داشتند ،چه بده بستانی؟
تا آنجایی که من میدانستم حاجی هجره ب فرش فروشی در بازار داشت و
حاج هاتف در کار های ساخت و ساز...
کاملا به یکدیگر بی ربط بودند
اصلا این غذیه ی ونداد و این خاستگاری از همان اول هم مشکوک بود!.
این آدم ها همه عجیب غریب بودند!
با یاد اوریه ونداد حسی مانند خلق وجودم را در بر میگیرد ، خجرش در قلب بدون تپش ..
خالی از خون و موییرگم فرو رفته بود !
به خودم قول داده بودم دیگر به او فکر نکنم اما...
چاییم را با عجله هورت میکشم و از جایم بلند میشوم
دلم میخواست برای آخرین بار امید ببندم به اینکه مرد بی وفای این روز هایم شاید.. خبری از من گرفته باشد!
میروم و مادرم برعکس هر روز اصرار نمیکند، بیشتر بخور!
به دل نمیگیرم... امروز هیچ چیز را به دل نمیگرفتم!
حتی اگر ونداد هم دیشب عذاب آور را برعکس من راحت سر روی بالین گذاشته باشد باز هم...
به دل نمیگیرم!
گوشیم را داخل کیفم که همانطور گوشه ی خانه ولو بود پیدا میکنم، اما خاموش بود!
شارژ میزنم و دقایق را می شمارم تا روشن شود...
و با نورانی شدن صفحه ی سیاهش قلبم ضربان میگیرد...
اگر میگفتم دلتنگش نیستم دروغ بود!
من دوستش داشتم اما....
هیچ تماسی از او نداشتم!
گفته بود زنگ میزند ...
روی زمین ولو میشوم...
سخت بود اعتراف اما
.... انگار او مرا واقعا دوست نداشت
همین!
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 6👍 1
2500
چون یکی از بچه های گل چنلم میاد چند وقت یه بار خرمو میچسبه😂 میرم یه پارت هدیه بیارم بزارم براتون🙈
❤ 4
2202
#پارت_٣٠۵
🍊#جبر_نگاه_تو
دم دم های صبح بود که با تکان های دستی از عالم خواب و رویا بیرون میپرم و بی هدف چشم میگشایم...
اصلا نمیدانستم تمام مدت، خواب بودم یا بیدار!
انگار تمام مدت جزع جزع مغزم در فکر و خیال فردا و ونداد پرسه میزد!
نگاه خاموشی به مادرم که پژمرده تر از من کمکم میکند تا بلند شوم می اندازم و دل به دلش داده ،مسکوت برمیخیزم
همراه یکدیگر به آشپزخانه میرویم!
انتظار دیدن حاجی را داشتم اما ندیدنش نفس راحتی را از سینه ام خارج میکند
خوب بود که نبود!
کاش اصلا هیچ وقت نباشد!
بعضی آدم ها هم اینگونه بودند دیگر!
اطرافیانشان جای دوست داشتنشان آرزوی مرگ برایشان میکردند!
در حالی که شاید خیلی ها بیرون از این خانه او را فرشته ای بدون بال ببینند!
روی صندلی های میز ناهار خوری که جا گیر میشوم حرج و مرج آشپزخانه چشمم را میزند!
نتیجه ی ریخت و پاش های مراسم دیروز بود!
آه عمیقی میکشم و رو به مادرم که درهم چای میریخت میگویم
-حلقه ی نشونمو گم کردم!
چایی را جلویم میگذارد و با لحن تکه تکه ای میگوید
-دست منه!چند روز پیش... موقع تمیز کردن خونه پیدا کردم.
دست خودم نیست که ناراحت میشوم!
چقدر مادرم... برای همه چیز خودش را آماده کرده بود!
سری تکان میدهم تا اشک های نریخته ام را خشک کنم و به سختی سوال بعدیم را میپرسم
-حاجی کجا رفته؟
-با حاج حاتف رفتن محضر !
°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°°🌱°°°🍊°°
❤ 2
3200
Repost from N/a
#پارت_واقعی
#برشی_از_آینده‼️
_آ... آرشام...گوش...کن..من...من..میتو..نم..تو..توضیح بدم...
لبخند هیستریکی روی لباش نقش بست، سرش رو که بلند کرد جا خورده ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم، چشمای مهربون عسلیش یکسره خون بود!
_آ..آر..شام..
با همون لبخند داد زد:
_چی رو میتونی؟! چی رو میخوای توضیح بدی؟!
_م..من..من..
با یه قدم بلند خودش رو به من رسوند و چونم رو محکم گرفت و با داد گفت:
_چی رو میخوای توضیح بدی آهو، ها؟؟ اینکه تمام مدت منو خر فرض کردی رو؟ یا وقتی داشتم از عشقت میمردم داشتی هار هار به ریش من میخندیدی رو؟! کدومو عشقم؟!
_هیچی...اون..طو..ری..که..فکر..میکنی.. نیس..
اینبار دادش بلند تر بود..
_پس چطوریه؟!
با فشاری که به چونم آورد حس کردم الانه که بشکنه..
_و..ولم..کن..
_چطوریه آهو؟؟مگه غیر اینه که برای نزدیک شدن به عشقت من رو بازیچه دستت کردی؟؟
گفت و با شدت چونم رو رها که سری به طرفین تکون دادم..
_نه...نه اصلا اینطوری..نیست...به جون تو....
با سیلی برق آسایی که به صورتم زد نطقم کور شد..
_خفه شو کثافت انقدر یاوه نگو من امشب همه چی رو با چشمام دیدم....
اشک مثل سیل از چشمام راه گرفته بود...
_میکشمت آهو..
مو هام رو گرفت و کشید که با درد جیغ کشیدم ولی اون بی توجه جلوی صورتم داد زد...
_عاقبت بازی با آرشام رو نشونت میدم کثافت...
https://t.me/+tBx4NVH0Hrc3NmU0
https://t.me/+tBx4NVH0Hrc3NmU0
3300