آوای احساس💗!!
«في النهاية ، ستحصل على ما تتخيله» +در نهایت تو به اون چیزی که تصور میکنی میرسی... ┄┄•●✩🇦🇫✩●•┄┄ | #𝓉𝑒𝓍𝓉 🫀🌸 | #𝓈𝓉𝑜𝓇𝓎 🫰🏼 | #𝓅𝓇𝑜𝒻𝒾𝓁𝑒 💘 | #𝓋𝒾𝒹𝑒𝑜𝓈 🫶🏼 | #𝑅𝑜𝓂𝒶𝓃 ✍️💫 ┄┄•●✩🇦🇫✩●•┄┄
Show more1 717
Subscribers
+124 hours
-37 days
+3930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
- من عادت دارم در هرچیزی دنبالِ زیبایی بگردم؛ اما تنها فضیلتِ تابستون نوشیدنِ نوشیدنیهای خنک و متفاوته.. باور کنید چیز جالب دیگهای نداره.🪿
#حس_خوب🌱
💯 2❤ 1
#اذکارصبحگاهی✨✨🌻🌸 "إِلَهِی كَيْفَ أَخِیبُ وَ أَنْتَ أَمَلِی"🌱 خدایا! چگونه از تو ناامید باشم در حالی که تو مقصد و آرزوی منی ... ✨🔗🌻🌸
#صبحزیبایتانبخیرر✨ 🌻🤍✨[#私の愛 ] 🌻🤍✨[@art_of_l0ve ]
❤ 3
Photo unavailableShow in Telegram
ادامه دارد..
چند قسمت محدود مانده تا پایان داستان
شما چی پیش بینی میکنید پایان داستان را
🌻🤍✨[#私の愛 ]
🌻🤍✨[@art_of_l0ve ]
❤ 4😎 1
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوسی_وهشتم
در کنارش بودم؛ اما با رعایت فاصلهای خیلی زیادِ و او هم خوشحال از شرایط پیش آمده حتیَ کوچکترین حرفِ را نیز به زبان نمیآورد.
چون کنجکاو بودم آهسته دست مجاهد را فشار داده گفتم:
_هی مجاهد!
+ بگو!
بسوی همان مرد نسبتاً جوان نگاه کرده گفتم:
_این مرد کی است صورتاش هم چه شبیه تو است.
+ یعنی زیباتر از من است؟
صدایش عصبی به نظر میرسید.
سرم را به طرفین تکان داده گفتم:
_استغفرالله چه داری میگویی؛ مگر من همچین حرفِ زدم؟!
بعد هم بیدون هیچ درنگِ گفتم:
_تازه وقتی آدم همچنین شوهر داشته باشد؛ مگر ممکن است نگاهاش را به نامحرم بدوزد.
یک لحظه زبان به دهن بگیر ثریا مگر همینحالا وقتاش بود، حالا او را شوهر نیز خطاب کردی.
لبخندِ گوشهای لباش به وضوح مشخص بود.
سعی نمودم بحث را عوض نمایم و گفتم:
_حالا نگفتی آن مرد چه کسی است، نزدیک است از دست همین کنجکاوی تلف شوم من!
زیر لب آهسته گفت:
_شوهر، شوهر... نه از زبان او همهچی قشنگ است.
صدایش را شنیدم، این مجاهد مرد به مولا که دیوانه بود.
این بار به غیض گفتم:
_مجاهد!
که گفت:
_برادرم است.
ابروهایم گره هم خورده گفتم:
_حالا میمیری بگوی برادرم است چقدر صحبت کردی وا!
بعد هم بیهیج درنگِ از مقابل چشماناش رد شده یک راست وارد اتاق شدم.
حتیَ دیگر نیم نگاهِ هم بسوی او نه انداختم.
❤ 3
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوسی_ونهم
آخر این روزها منِ سرکش خجالت میکشیدم از او و این اصلاً سابقه نداشت.
حال هوایی دلام به گونهای دیگرِ بود، این روزها حس نا آشنایی به سراغ من آمده بود.
حسِ که میاندشیدم ممکن نیست؛ اما به سراغ من آمده بود.
همان حسِ که مرا به سکوت سرد وا میداشت.
یک هفتهای همچون برق و باد گذشت، یک روزِ که همراه با حفصه از آنجا خارج شدیم به گشت و گذار محله پرداختیم آنجا با دیدن چند سرباز روس نفس در سینهای مان حبس شده و یک راست راهِ خانه را در پیش گرفتیم.
چون به خانه رسیدیم، خالهای بزرگ دولتخان آنجا بود و با نگاههای زیر چشمیاش گویا مرا میبلعید.
دختر جوانِ هم داشت که از شدت آنهمه نگاههای او سعی نمودم خودم را از مقابل دیدهگان او محو سازم.
حفصه که دانسته بود موضوع از چه قرار است آهسته برایم گفت تا نگران نباشم.
او گفت:
_قرار بود محجوبه همراه با دولت ازدواج کند اما دولت خودش نمیخواست، بعد هم که با تو نکاح کرد و حالا او عصبی است؛ اما بیخیال باش و اصلاً برایش توجه نکن من که از او میترسیدم و خیلی هم متنفر بودم از او!
با این سخنان حفصه فقط حیرت نمودم و اما خدا را شکر آن روز بخیر گذشت و ما هم که در حال آمادگی گرفتن برای محفل فردا بودیم.
روزهایی که میروند،
دیگر باز نمیگردند.
صبح از راه رسید و همهگان در حال آمادهگی گرفتن برای محفل بودند.
قرار بود عروسی پسر خالهای دولتخان برگذار شود.
عجیب بود که این روزها اصلاً نبود و حتیَ سرِ به من نمیزد.
در دل نگران بودم؛ اما سعی بر این داشتم تا این نگرانی را بروز ندهم.
نمیخواستم هیچکسِ این حال آشفتهای مرا بداند، راستاش این دلنگرانیهای من اصلاً سابقه نداشت.
شاید هراس از این داشتم که او هم روزِ مرا ترک کند و من تنهایی تنها بمانم.
حالا تنها خانوادهای من او بود و این یک حقیقت محض بود!
❤ 3
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوسی _وهفتم
گفتم:
_نه!
خندیده گفت:
_این نهای شما را بلی تعبیر میکنم.
گفتم:
_خیره به مقابل خود باش مجاهد!
+ چشم! هرچه بانوي من دستور بدهد.
چرا همانند قبل این خندههایش عصبیام نمیکرد، چرا با دیدن این لبخند او من هم خوشحال بودم؟
مگر این مرد همان کابوس سیاهِ من نبود؟!
نکند مهر این مرد بعد نکاح در دلم نشسته باشد و من او را روحاً و جسماً قبولانیده باشم، این که او شوهر من است.
اما حالا که شوهرم بود و احترام او واجب برایم.
دوباره نگاهاش به صورتام بود که گفتم:
_مجاهد عصبیام نکن!
خندید و پر آوا خندید بعد گفت:
_همین عصبانیت تو را هم خریدار هستم عصیانگر بانو!
با این حرفاش آهسته خندیده و دیگر حرفِ نگفتم.
زمان به سرعت میگذشت و با بلند شدن صدایی اذان شام ما به مقصد رسیدیم.
راهِ طولانی و پر خمو پیچی بود.
با آن حال وارد محلهای آنها شدیم آنجا که بیشتر افراد پشتون نشین سکونت داشتند.
چون به خانه رسیدیم، در بزرگ باز شد و از آنجایی که دورادور آن بخاطر امنیت مان تحت محاصرهی افراد مجاهدین بود.
با وارد شدن مان به خانه فقط محو تماشایی آنجا بودم.
بیشتر شبیه یک باغ بزرگ بود تا یک خانه، آنجا که چهار اطراف آن با گلهای زیبایی مزين شده بود.
چون از موتر پیاده شدم، قچِ را در زیر پاهایم ذبح نمودند.
من هم که از خود هیچ واکنشِ نشان ندارم؛ گویا در روستایی شان این چنین رسمِ بود که در مقابل تازه عروس گوسفندِ را ذبح نمایند.
همه باهم یکجا وارد خانهای بزرگ شدیم.
مرد نسبتاً جوانِ که دستور ذبح گوسفند را داده بود، همه را به داخل خانه دعوت نمود و منِ که احساس نا آشنایی میکردم حتیَ از کنار دولتخان تکان نخوردم.
❤ 4
Photo unavailableShow in Telegram
﴿وَلَا تَقٰطعْ مِنٰك رَجائِی﴾
« خدایا امیدم به خودته،نا امیدش نکن…»
🙂🌓🤍
❤ 6😐 1
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.