cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

جَـلد تو باشـم🕊

﷽ جلدتوباشم🕊 گر‌ مسیر نیست ما را کام او عشق بازی می‌کنم با نام او

Show more
Advertising posts
13 906
Subscribers
+6024 hours
-2327 days
+1 23730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

یاس قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه 😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو...😁🥰ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و ... بله به زودی زوداینو میفهمه واونم تو چه موقعیتی 😈😁 https://t.me/+-hBXtDLZpWFjNGU0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
Show all...
خوش اومدید، ریپلای پارت یک🙏🏻❤️
Show all...
sticker.webp0.10 KB
Repost from N/a
- اطاقم ساعت نداره ، می تونی بیای یه ساعت بهم بدی بری . از شوک حرفش ، شربت تو گلوم پرید و هر چی تو دهنم بود و نبود ، با هر سرفه ، آنچنان به بیرون می پرید که حتی تا اون طرف میز و روی کت و شلوار مارک دار یزدان خان هم پاشید . - بَ ...... بله ؟ یزدان با نیمچه پوزخندی نگاهم کرد و با همان لهجه غلیظ بریتانیاییش ، به فارسی گفت : - مگه اصرار نداشتی که لطفم و جبران کنی ؟ خب بیا بهم یه ساعت بده . جاشم برام مهم نیست ‌. میتونه تو دفتر باشه ، یا تو خونم ‌. یا حتی تو ماشین . آب دهنم و قورت دادم . ذهن من منحرف بود یا واقعاَ داشت بهم پیشنهاد خاکبرسری می داد . - یه ساعت ؟ - زیاده ؟ نگاهم بی اختیار به سمت شونه ها و کمرش رفت . یعنی انقدر قدرت داشت که می تونست مثل اسب یه ساعت فعالیت خاکبرسری داشته باشه و چیزش خشک نشه بی افته ؟؟؟؟؟ - والا همچین کمم نیست . من نگران خودتونم . به خونریزی نیوفتید اول جوونی . پوستش نره یه وقت . والا دارکوبم نمی تونه یه ساعت مداوم بکوبه ‌‌. کم میاره بدبخت .‌ ابروان یزدان درهم فرو رفت . مردک خالی بند . پولداری که باش . همه ازت می ترسن که بترسن . قدرتمندی که برای خودت قدرتمندی . دیگه چرا لاف میای ؟؟؟ یه ساااعت ؟؟؟؟ مگه به جای آلت ، مته برقی تو شلوارت داری که یه ساعت روشنش کنی ، آخشم در نیاد . - چه ربطی به دارکوب داره ؟ تو می خوای بهم یه ساعت بدی ، کجای این به دارکوب ربط داره ؟؟؟؟ - من نمی تونم بدم ؟ همانطور ابرو درهم کشیده نگاهم کرد : - چرا نمی تونی بدی ؟ - بخاطر اینکه من دخترم . ویرجین ........ ویرجینم . ابروان یزدان اندفعه رفت بالا ....... مردک خودش پیشنهاد خاکبرسری می داد و بعد خودشم مسخره بازی در می آورد .‌ - باکره منظورته ؟ مگه باکره ها نمی تونن ساعت بدن ؟ چیزی از این رسم نشنیده بودم .‌ یعنی تا الان از،هر کی ساعت هدیه گرفتم ، زن بوده ؟؟؟؟؟ اوه ......... یعنی حتی اون دختر بچه دیروزی هم ...... قیافه منم چپکی شد . منظورش از یه ساعت ، انجام یک ساعت حرکات خاکبرسری بود یا واقعاً یدونه ساعت از من می خواست ؟ - هااا ؟؟؟؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان بزرگترین مافیای عتیقه جات و شمش طلا در تهرانِ ....... کسی که نه رحم بلده ، نه شفقت ......... کشتن براش تنها یک ثانیه وقت میبره ....... اما حالا این مرد با دختری مواجه میشه که ....... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Show all...
Repost from N/a
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟ با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد. _اونا خرابن خانم انداختیم دور. ستاره بغض کرده جلو رفت. _آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟ صدای دخترک چهارساله‌اش بلند شد. _مامانی لیمو شیلینم داله؟ بغض به گلوی ستاره چسبید و مغازه دار گفت: _هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟ دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد. آن را برداشت و با ولع بویید. _ بخولمش؟ خم شد و میوه را از دست بچه گرفت. _مامانی بذار سر ماه برات میخرم. _همیشه دولوخ میگی. به دخترک چه می گفت؟ می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟ بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت. چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحم‌اش را فروخت! در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد! شهاب آریا... مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت. شهاب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد! و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند! آن زمان که روشن به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود. اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و شهاب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند! آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به شهاب نمی داد! بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد. _مامانی خسده شدم، توجا میریم؟ هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود. اما امروز فرق داشت! همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند. جلوی شرکت شهاب ایستاد ستاره نه معشوق شهاب بود و نه حتی ربطی به او داشت. اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! شهاب حتما او را قبول می کرد. دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت. _مامانی این ماشینه چیقد خوشگله. ستاره جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای شهاب مبهوت شد! _همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین. شهاب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد. از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد. به بچه ای که دختر خودش بود! دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت روشن دوید. _مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم. شهاب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به روشن رسید! با دیدن سرجایش مات ماند. _مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم. مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود. لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود. ستاره اما با دیدن شهاب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت. حالا میتوانست راحت بمیرد! حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود. _ستاره! تویی؟ بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید. _تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی. دختر بچه با ترس جلو امد. _مامانی این عمو کیه! شهاب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و روشن چرخاند. _این دختر منه؟ اشک از چشم های روشن پایین چکید و با بغض گفت: _وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم! بی حال قدمی به سمت شهاب برداشت. _هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه! این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و شهاب او را میان زمین و هوا گرفت. با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید. _دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر! ** دکتر فشار ستاره را گرفت و رو به شهاب کرد _متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیه‌شون رو از دست دادن. قدمی به سمت شهاب برداشت. _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده. شهاب قدمی به جلو برداشت. _باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟ _باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه! https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
Show all...
کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼

به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛

Repost from N/a
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم: - خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش - دخترم؟! سمت حاج‌آقا برگشتم، خیره بهم لب زد: -بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود! نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ‌ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید: - این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر می‌خواد شیر خشک نمی‌خوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد: - دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ‌ بودم بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو‌ به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیم‌رفت آروم شدم... محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینم‌رو‌ گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟ نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk نوزاد دوماهه محکم میک‌میزد و امین هم موهامو نوازش می‌کرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم: - بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولم‌کنید محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد: - همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته... و بوسه ای روی سرم نشوند... https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk https://t.me/+igj4C89KfTdjOTZk
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
-یه بازی میکنیم دخترسک*سیم! من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+FQ2jUK1SJ9lhMDBk https://t.me/+FQ2jUK1SJ9lhMDBk یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍😎 باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
Show all...
یاس قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه 😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو...😁🥰ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و ... بله به زودی زوداینو میفهمه واونم تو چه موقعیتی 😈😁 https://t.me/+-hBXtDLZpWFjNGU0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
Show all...
Repost from N/a
معذب کنار در ایستاده ام.. روی تخت می نشیند و گره کراواتش را شل می کند.. _ _ کفشامو درار مردمک های لرزانم روی پاهای بلند و کفش های سیاه واکس خورده اش می لغزند.. بزاق دهان تلخ شده ام را به سختی می بلعم.. انگار مصمم است میله های قفسی که برایم ساخته را روز به روز تنگ تر کند.. _ _کری؟..با توام جرعت مخالفت ندارم..مشغول باز کردن دکمه های سر آستینش است و خونسرد نگاهم می کند.. پاهای خشک شده ام را حرکت می دهم..برای چه تعلل می کنم؟ برای غروری که خیلی وقت پیش سر قبرش فاتحه فرستادم؟ مقابل پاهایش روی زمین زانو می زنم و دستان یخ زده ام چرم کفش را لمس می کنند.... https://t.me/+SFJm9hsKc-1lZWE0
Show all...
یاس قصه ما یه دختر دست و پا چلفتی و سلطاااان سوتیه 😂 یه روز وقتی واسه مصاحبه به یه شرکت می‌ره از شانسش با وجودتمام سوتی ها وچشم چرونیاش جلوی رئیس شرکت استخدام میشه...😖🥴امیر فروزنده رییس شرکت که مردی آروم و جدی عه با اومدن یاس به شرکت رفتار کیوت و بامزش بدجور توجه اشو جلب می کنه تاحدی که اونو...😁🥰ولی هیس یه چیز دیگه هم هست🤫 یاس هنوز نمی دونه این آقا امیر همون داداش تازه دومادشونه و ... بله به زودی زوداینو میفهمه واونم تو چه موقعیتی 😈😁 https://t.me/+-hBXtDLZpWFjNGU0 ❌خطر دل ضعفه در حد غش 🫠
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.