Alireza Khatibzadeh | الینور
نویسنده و کنشگر اجتماعی، فرهنگی حیرت انگیزتر از «خود» در هستی میتوان جست؟ «خود»ی که تویی ولی در تو ناشناس، غریب و بیگانه است!
Show more240
Subscribers
-124 hours
+27 days
+330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
گر مرد رهی راه نهان باید رفت صد بادیه را به یک زمان باید رفت گر میخواهی که راهت انجام دهد منزل همه در درون جان باید رفت#فریدالدین_عطار_نیشابوری مختار نامه @Alirezakhatibzadeh37
گر مرد رهی ز رهروان باش در پردهٔ سر خون نهان باش بنگر که چگونه ره سپردند گر مرد رهی تو آن چنان باش خواهی که وصال دوست یابی با دیده درآی و بی زبان باش از بند نصیب خویش برخیز دربند نصیب دیگران باش در کوی قلندری چو سیمرغ میباش به نام و بی نشان باش#فریدالدین_عطار_نیشابوری دیوان غزلیات @Alirezakhatibzadeh37
گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پایفتاده سرنگون باید رفت تو پای به راه در نِه و از هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت- #فریدالدین_عطار_نیشابوری - مختار نامه @Alirezakhatibzadeh37
#دمی_با_غزل ...
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت#حافظ
از برای خدمت، کمر همت بر بستن به جایی که نامی و نشانی از تو باز ماند، خدمت نیست که خدمت به نفس خویش است و فربه ساختن آن! خدمت آن باشد که نام و نشان و اشاره ای از تو و به تو نباشد. خدمت باشد و تو نباشی. خدمت در نیستی خدمت است هستن را به خدمت جلوه دادن به صورت خدمت است و به سیرت خیانت. در خدمت خود از میانه بر گیر ...***
سگ...▪️و نقل است که در عهدِ او زاهدی بوده است مردی بزرگ؛ پیوسته بر خواجه محمد حکیم اعتراض کردی. و خواجه کلبهای داشت در همه دنیا. چون از سفرِ حجاز بازآمد، سگی در آن کلبهٔ وی جای ساخته بود و چند بچه زاده که آن خانه را در نبود و شیخ نخواست که به اختیار خود آن سگ را برانگیزاند. هشتاد بار به سرِ او رفته بود تا بُوَد که آن سگ به اختیار خود برخیزد و دلش دستوری نمیداد که آن سگ را براند و آن بچگانِ او را تشویش دهد. پس همی در آن شب آن زاهد مصطفی را، صَلَّی اللّهُ علیهِ و سَلَّم، به خواب دید. گفت: «با کسی برابری میکنی که هشتاد بار از برای سگی مراجعت کند و برود. برو اگر سعادت ابدی خواهی کمرِ خدمتِ او بر میان بند.» و آن زاهد ننگ داشتی از جوابِ سلام او. بعد از آن، خدمت میکرد(اورا، سگی را). ذکر محمد بن علی التّرمذی رَضِیَ اللّه عَنه [حکیم تِرمِذی صاحب کتاب ختم الولایه] تذکرةالاولیاء عطّار نیشابوری، تهران: ۱۳۹۸، جلد اول، صص ۵۶۳–۵۶۴ به مقدمه، تصحیح و تعلیقات دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ****** بیداد نظام حاکم بر جهان از انسان و طبیعت به حیوانات و سگان فروافتاده است، بیدادِشر و شرِبیداد در ابتذال تباهیِ حضور، هیچ مرزی نمیشناسد... https://t.me/Alirezakhatibzadeh37
Alireza Khatibzadeh | الینور
نویسنده و کنشگر اجتماعی، فرهنگی حیرت انگیزتر از «خود» در هستی میتوان جست؟ «خود»ی که تویی ولی در تو ناشناس، غریب و بیگانه است!
#عطشان
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش، همه نقشها در اوست
آن ساده رو، ز روی کسی شرمسار نیست
از عیب ساده خواهی خود را در او نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست
(دیوان شمس)
هستی به سادگی خلق شده، در پیچیدگی سادهترین شکل ممکن در رازوارگی و رازداری که این اصل در ذره ذره خاک هستی استمرار یافت.
سادگی خلق از این بود که بی طرح اولیه و نه از روی بیحوصلگی و بی هدفی و عبث، کلید خورد؛ از این رو که تنها به یک کلمه این همه پدیده و شگفتی و راز و رمز و نظم و زیبایی رخ از نقاب برکشید.
به کلمهی «کن/باش» و «فیکن/شد».
همین...
از این سادهتر ممکن است؟!
همهی شگفتی، پیچیدگی، رازوارگی و راز، نظم و زیبایی از همان سادگی است.
که اگر جز این بود و حکایت هستی با پیچیدگی و سختی آغاز میشد دیگر همه چیز ساده بود و دم دستی!
اما با سادگی شد(در این «شد» آغاز به معنایی که من/تو/ما میفهمیم جایی ندارد) به عبارتی همهی این شگفتیهای هستی چه در ظاهر و چه در باطن، چه در کیف و چه در کم، بر آمده از همان سادگی است.
انسان از این رو در اوج معرفت و عرفان به این سادگی میرسد.
نه که از عرش به فرش فرو میافتد که نهایت پیچیدگی، سادگی است، به عبارتی:
نهایت پیچیدگی، انکار پیچیدگی و اقرار به سادگی است.
چنین نیست که ما سادگی را سطحی بانگاریم و ساده دلی را ساده لوحی و گاه احمق بپنداریم.
سادگی را در عشق باید جست، عشقی که ورای معرفت و دانستگی جلوه گر است. ساده، روشن، پاک، زلال، بیآلایش و بی آرایش و پیرایش، هست چنانکه هست، یک رو، یک رنگ، بیرنگ...
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد
کاین دل من ز آتش عشق کسی چه میشود
عشق تو صاف و سادهای بحر صفت گشادهای
چونک در آن همیفتد خار و خسی چه میشود
(همان/)
ساده زیستن، به معنای بر گلیم خسبیدن و ریشه میخ جویدن و از خلق دور افتادن نیست. سادگی در بینیازی و استغناست، در گنج را از بینیازی خاک بر سر کردن و در اوج علم و معرفت زبان کودکی آغاز کردن است.
با همه بودن و بی همه بودن است، گسستن و پیوستن است.
بودن در نبودن و نبودن در بودن است.
جانی ست تو را ساده، نقش تو از آن زاده
در ساده جان بنگر کان ساده چه تن دارد
آیینه جان را بین هم ساده و هم نقشین
هر دم بت نو سازد گویی که شمن دارد
(همان/)
هر دم بت نو سازد... کجا؟! در خویش، بر بستر خلق مدام، خلق جدید، نورایی و نوشدگی و نو بودگی در ذات وجود دیرینگی خود بر اساس کهن الگوی وجود و هستن خویش در عالم امر!
این مقام سریان دارد در سیال وجود که هیچ قالبی به خود نمیگیرد و از هر قالبی و محدودیت و کرانمندی گریزان است، که در وادی بینهایت خود نماینده است، جز در جاودانگی بروز ندارد که همویی را که نه آغازی است و نه انجامی، هست چون باید باشد و بوده است و خواهد بود در سیر کمالی که بر آنهم نقطهی پایانی متصور نیست.
که این همه را از اصل کار و کارگاه «کن» باید دید که چنین شد از سر جود عشق سادهی بی روزگار و...
از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار؟
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
بیشمار حرفها این نطق در دل بین که چیست؟
ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار؟
(همان/)
این ساده گی را باید شد، که شرح آن در کلام نگنجد:
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک، عشق بی زبان روشنتر است
(مثنوی معنوی مولوی)
هر پدیدهای در شرح کلام نباید و نگنجد که از این شرح و از آن گفت، بیرون است که باید شد، که باید بود.
منطق این درک، به علم و سفارش و درس و مدرسه نیست که اگر چنین بود باید امروز زمین در تللو و تلاوت این سروده در نور غرق میبود و چنین در ظلمت دست و پا نمیزد!
منطق این آن است که:
آن یکی پرسید: که عاشقی چیست؟
گفتم: که چو ما شوی بدانی
این منطق عامه نیست، که بسیاری هم بر آنخرده میگیرند، بگیرند!
اینچنین است، که گفته آمد، که:
ما چنین ایم که نمودیم، دگر ایشان دانند...
سادگی در «نه در جای» خود، چنین پیچیده میآید! بر اویی که ژرفای این مقام را در نیابد گیج کننده است از این، به سادگی از آن عبور میکند و یا آن را در سادگی سطحی فهمش رها کرده و خود را پیچیدهتر از آن میانگارد، پس آن، باید در پس حضور او واماند!
غافل از اینکه دست یافتن به این مقام به این سادگیها نیست.
فهم این سادگی و ساده بودن، به این سادگیها میسر نیست، و هرکسی را بر آن مقام محرم نمیدارند.
این همان انسان بودن است.
همان مثل معروف است که: «ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل!
ساده، صافی صوفی است، بی غش و قلب است، آینه است در آینگی خدا جلوهگر است، عاشقی است در بیخودی و بیخویشی و در فنای دوست جاری بودن است و...
عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز
خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز
گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش
جمله شب، میگداز و جمله شب، خوش میبسوز
ور تو بند شهوتی دعوی عشاقی مکن
در ببند اندر خلاء و شهوت خود را بسوز
عاشق و شهوت کجا جمع آید ای تو ساده دل
عیسی و خر در یکی آخر کجا دارند پوز
(همان/)
@Alirezakhatibzadeh37
برای طرح پرسش بنیادین به علم و معرفت بیشتر و ژرفتر نیاز هست تا پاسخ به پرسش!
پرسشهای علمی پاسخ خود را دریافت میکنند و صورت مسئله بعضاً پاک خواهد شد.
اما پرسشها در مورد زندگی، انسان، هستی و خدا، پرسشهایی نیست که با یک پاسخ و چند پاسخ پاک و یا حتی کمرنگ شوند.
گاه هر پاسخ پرسش را صیقل زده و آن را شفاف تر و قابل اعتناتر میکند.
در کل باید گفت: این جهان، جهان پرسش است نه پاسخ، چرا که:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
این حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده بر افتد، نه نو مانی و نه من
#خیام
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
#مثنوی_معنوی_مولوی
«پرسشهای بزرگ»
در جوانی فکر میکردم مسیر رشد ما از راهِ یافتن پاسخها میسر میشود، ولی چنین نبود. چراکه در بهترین شرایط پاسخهایی که مییابیم فقط در کوتاهمدت به کارمان میآیند یا پاسخهایِ فرد دیگری هستند. زندگی چیزی است که مدام تکامل مییابد. حقیقتِ دیروز زندانِ فرداست. شاید یادتان بیاید که نمایشنامۀ شب دوازدهم شکسپیر به ما نشان میدهد هیچ زندانی بازدارندهتر از زندانی نیست که خودمان میدانیم در آن هستیم. من باور دارم با مطرحکردنِ پرسشهای بزرگتر و نگاهداشتن مدام آن پرسشها در مقابل خود به زندگی بزرگتری خواهیم رسید. - #جیمز_هالیس - @Alirezakhatibzadeh37
👍 1👏 1🕊 1
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.