cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

“ مأمنِ بهار | ملیسا حبیبی “

﷽ مأمن به معنی پناه و جای امن هست🤍 رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین)

Show more
Advertising posts
22 510
Subscribers
-6324 hours
+1137 days
+91630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
_حاجی یه نظر حلاله چی تو فرشای‌ خونته‌ که نگام نمیکنی همونطور که به پیشونی خیسش دست می‌کشید رگ گردنش بیشتر خودنمایی کرد _پروا خانوم خواهش میکنم رعایت کنید این پوشش برای خونه ای که زیر سقفش یه مرد هست اصلا مناسب نیست خنده ی اغواگرانه‌ ای کردم و همونطور که پامو رو پام انداخته بودم نوک انگشتم و به مچ پاش کشیدم که از جاش پرید _استغفرالله توبه ..توبه از شیطان رجیم به خدا قهقهه ای زدم و منم مثل خودش از جام بلندشدم و سینه به سینش وایستادم که نگاهشو به چپ برگردوند _چیکار کنم که نگام کنی حاج کیسان شما امر کن من الساعه همون کاروانجام میدم نفس بریده دوباره قدمی عقب رفت _پروا خانوم لطفا قفل درو باز کنید میخوام برم دستی به بازوش کشیدم که نفس بریده و شتابان عقب رفت و صدای بلندش تنمو داغ کرد _نکنید‌..نکنید ...اینکار صحیح نیست نگاه خماری بهش کردم و لب زدم _صحیحش‌ چطوره همونو انجام بدیم!من امشب میخوام زیر تو باشم حاجی با حالت زاری دستی به سرش گرفت _ما محرم نیستیم پروا خانوم به والله دارین مارو جهنمی میکنید اونقدر جلو رفتم که به دیوار پشتش چسبید اغواگرانه نگاهش کردم _بخونید.... با قبلتُ ای که گفتم تشنه لبهاشو‌ به کام کشیدم که شوکه مکثی کرد و با فشردن کمرم تو دهنش آخی گفتم که آروم و سرخ شده رو لبم غرید _کاری میکنم فردا نتونی از جات بلند بشی با هول دادنم رو تخت و اومدنش روم شوکه به روی جدیدش‌ نگاه کردم که با رفتن دستش ..... https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk https://t.me/+J9fv57oQ2WsyODRk پروا دختر هاتی که از شوهر سابقش یه حاجی معتقدی پناه میاره که استاد دانشگاهشه‌ ولی با اغوا کردنش...
Show all...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

👍 2
Repost from N/a
- عمو یه لحظه وایسا دالم جیش می‌کنم. کامیار با تعجب به برادرزاده دو ساله اش نکاه کرد که در مقابلش ایستاده و زور میزد. وحشت زده داد کشید: - بیایین این بچه رو ببرین دستشووووویی. الان میرینه رو فرش! قبل از اینکه کسی به فریادش برسد، کیارا با قیافه ‌ای راحت شده، نفس عمیقی کشید. - آخیش... کامیار با چندش نگاهش کرد‌. - الان ریدی رو فرش؟ کیارا قیافه‌ی عاقل اندر سفیهی به خودش گرفت و گفت: - نگلان نباش عمو... من پوشک دالم. رو زمین نمیریژه. و بلندتر داد کشید: - ماماااان... بیا من پی پی کردم. بیا عوضم کن! کامیار چشم گرد کرد. دست به کمر زده و طلبکار پرسید: - توله سگ تو شش متر زبون داری! بعد جیشتو نمیتونی بگی؟؟؟ چرا نمیگی دستشوییی داری؟ دنیا با خنده از آشپزخانه خارج شد. روی مبل نشست و پرسید: - چی شده باز می‌زنید تو سر و کله هم شما دوتا عمو و برادر زاده؟ همان لحظه کیان هم از اتاق بیرون آمد و آن طرف دنیا نشست. کامیار با حرص گفت: - بحث این توله سگ شماس که زبونش دومتره، ولی هنو میشاشه به خودش! کیارا دوباره پررو پررو نگاهش کرد. - چیه مگه؟ من هنوز دو سالمه! مامانم که این همه گنده‌س هنوز به خودش پوشک میذاره.‌‌ تازشم مال مامانم گل گلیه بو عطر هم میده، مال من سفیده فقط... هرچی هم میگم برا منم از پوشکا خودت بذار خوشگلن قبول نمیکنه نامرد تنها تنها پوشک خوشکلا رو تموم می‌کنه! میگه تو هنوز بچه ای اینا مال بزرگاست.... چشم کامیار و کیان یک ضرب گرد شد و دنیا بهت زده صورتش را چنگ زد. - خدا مرگم بده با این بچه تربیت کردنم! زبون به دهن بگیر بچه. من چه گناهی کردم مادر تو شدم اعجوبه؟ کامیار لبش را گاز گرفت و ریز ریز خندید. کیان با حرص نگاه غضبناکی حواله ی برادرش کرد و بعد کیارا را مواخذه کرد: - صددفعه گفتم تو کارای مامانت فضولی نکن توله سگگگک! بیا برو دستشویی مامان بشورتت ریدی.‌‌.. و با چشم و ابرو به دنیا اشاره کرد قبل از اینکه بیش از این آبروریزی کند از جلوی چشمش دورش کند. دنیا هم سریع کیارا را بغل زد. - آره مامانی بیا ببرم بشورمت. کیارای وزه هم کم نیاورد و دقیقه نود هم زهر خودش را ریخت‌ و ناراحت غر زد: - ازون سوتین قرمز توریا که برام نمیخرین، پوشک گل گلی هم نمیخرین، منو تو سطل ماست پیدا کردید؟ و بعد مظلومانه و بی توجه به چشم غره های پدر و مادرش، رو به کامیار سرخ از خنده گفت: - عموووو... تو برام ازون پوشک گل کلیا میخری؟ اگه برام ازون سوتین قرمز توریای مامان دنیا بخری هم قول میدم جیشمو بگم دیگه! دنیا حرصی دستش را کشید و سمت سرویس بهداشتی بردش‌ - کم حرف بزن بچه... بعد از رفتن دنیا و کیارا، کیان با زاری گفت: - خدایا چه گناهی کردم من به درگاهت؟ کامیار با خنده روی شانه‌اش کوبید و جواب داد: - داداش حالا اینا که عادیه چیزی نیست... شکر خدا کاندوماتون و ندیده بگه عمو برام بادکنک خاردار بخر! https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0 https://t.me/+livKk9cCWzxiNTM0
Show all...
Repost from N/a
دستمالی که بین پام کشیدم رو روی میز گذاشتم. یکم خون روش بود. - کی این قطع میشه همش نجسم. شیشه شیر رو توی دهن بچم گذاشتم که با ولع ملچ ملوچ کرد. - بعد زایمانت ماما لای پاتو بخیه زد؟ سریع برگشتم. مهزاد بود. خجالت زده زده گفتم: - سلام اقا. کی اومدین؟ با غرور خاصش نگاهم کرد و بعد با نوک انگشتاش دستمال رو بالا گرفت. - دوماهه زایمان کردی هنوز خون ریزی داری؟ پمادایی که میخرم رو نمیزنی؟ از خجالت سرخ شدم. مهزاد مرد کرد غیرتی بود و من حتی روم‌ نمیشد موقع پریودی پیشش برم. ولی اون ماه به ماه واسم پماد میگرفت. - منو نگاه کن. - خب، وقتی میزدم یکم میسوخت منم دیگه نزدم. اخم هاش وحشت ناکش رو توی هم کشید و نزدیکم شد. با صدای ملچ ملوچ بچه نگاهش به اون خورد و از بغلم بلندش کرد. روی مبل گذاشتش و گفت: - لخت شو ببینم. نباید سوزش داشته باشی. از حرارتی که بینمون ایجاد شد سوختم. زیر داغی نگاهش داشتم ذوب میشدم. - نه نمی...خواد. من خودم چک میکنم. - تو اگه بلد بودی این دوماه رو اینجوری نمیومدی. زود دراز بکش ببینم چرا زنم اینجوریه. بغض کردم، من فقط زن صوریش بودم و دوستش داشتم. اون مرد با غیرتی بود. ولی مثل یه مریض باهام رفتار میکرد. - من مریضتون نیستم. استین هاش رو بالا داد. اروم دراز کشیدم و دامنم رو تا رون هام دادم بالا. بین پام اومد. - شورت پات نمیکنی؟ - نه. خیلی میسو... با خوردن نوک ناخنش بهم با درد صورتم جمع شد. انگشتش بالا پایین شد که حرارتم بیشتر شد. نگاه معناداری بهم انداخت و دستشو برداشت، دستمالی برداشت و بین پام کشید که از خجالت هلاک شدم. با برخورد نوک انگشتش خیس شده بودم. - به خاطر بخیه هاست دارن جوش میخورن. خوب میشی‌. سرش رو کج کرد که نفسش بهم خورد و ناله کردم. - ممنون من پماد می...زنم. ایستاد که با دیدن خشتکش مات موندم. - بهت پناه دادم، خونه دادم و ابروتو خریدم. بهت حس دارم یا میای تو تختم و زنم میشی. یا صیغه باطل. من مردم. نه میتونم خودمو نگه دارم و نه با داشتن تو با یکی دیگه باشم. تصمیمت رو بگیر. قدم های محکمش روبه سمت اتاق برد. لبمو گاز گرفتم، بچه خوابیده بود.اروم بلند شدم. یقه ی لباسم رو باز کردم و به سمت اتاق رفتم که... https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 https://t.me/+Mtv5PBWMfq41ZWM0 ❌کرد زاده ی باغیرت اصیل که به دختر بی ابرویی پناه بده و میشه خونه و کاشانه ی نیلرام، دختر بداقبال روستا که...
Show all...
Repost from N/a
#پارت‌یک -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده شی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا میخواست جیغ بکشه از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگیش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد محکم بایسته و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا چمدونا رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود کلافه پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من... اشتباه شده... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت سدنا خیره شد به حرکت دست مرد غریبه روی تنش مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، سدنا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن سدنا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+2jf6d--8E-I0ODVk https://t.me/+2jf6d--8E-I0ODVk https://t.me/+2jf6d--8E-I0ODVk چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش"....
Show all...
موش ازمایشگاهی 🧬🧪 lab mice

⛓ یه رمان متفاوت از چیزایی که تا الان خوندین 👈🏻ترکیب احساسات، شهوت و هوش سیاه!🚫 💯تمام بنرا واقعی و متن رمانن 💯 رمان رو دنبال کنید و همراه سدنا و سرنوشت عجیبش باشید ❤️‍🔥🌷 ❗️این رمان مخصوص افراد بزرگسال و بالغه 🔞❗️ Lab mice 🧬 یعنی موش آزمایشگاهی

👍 1
- میگن مافیا شیشه است! - نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد! سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم: - کیو میگین بچه ها؟ نگاهشون روم نشست: - مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟ خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن: - خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم! خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم: - اول ببینید زنده می‌مونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست! از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه! در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم! موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود! لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد: - تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟ اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم: - اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه! نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟ - من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب! اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم: - طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و... حرفمو قطع کرد. - جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره! نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه... - دیوونه ای؟ اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه! نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت: - انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟ لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم! لبخند کجی زد و گفت: - حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟ از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم: - روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم! لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی! بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
Show all...
2👍 1
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو! حرف های لاله درون سرم چرخ می‌خورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان می‌دهم. من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمی‌توانستم عقب بکشم. به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت. او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمی‌دانستم چرا خواسته به اینجا بیایم. گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم. آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام. پر تشویش دست بند انتهای شالم می‌کنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه می‌شوم. تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم می‌انداخت‌.نکند آمدنم اشتباه باشد! _بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟! کتونی های آل‌استارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد. شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمی‌داد هیچ چیز ببینم: _آ..آقا..من.‌.من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم.. صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست. نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد: _از عکسات هم کوچولو تری که! فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت: _دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمه‌شب در خانه‌ی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟ _من و...من و از کجا می‌شناسی؟ به دنبال صدا سر می‌چرخانم که از پشت دستی روی شانه‌ام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خنده‌ی جذاب او سکوت را شکست: _می‌شناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر! گیج بودم.صدایش که جوان بنظر می‌رسید پس،می‌خواست من را بترساند؟ _آقا..من..من نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک‌ دارم.. ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم: _میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه! نفس تنگی ام داشت به سراغم می‌آمد و عجیب بود که او می‌دانست وقتی دستم را گرفت: _آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد: _آفرین دختر خوب! در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمی‌رسد.دلم می‌خواست ببینمش. _واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و می‌شناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری آن شب من برگشتم‌.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم می‌دانست. دوماه بعد... دامنه‌ی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ دایی‌ام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید. او واقعا داشت کمکم می‌کرد و من نمی‌دانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم. _وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود می‌شناسی؟ بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظه‌ی آخر صدای هیجان زده‌اشان را شنیدم: _بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته! من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود‌. با همان فکر پا روی پله‌ی مقابلم می‌گذارم که همان لحظه پاشنه‌ی کفشم سر می‌خورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده می‌شه شکه سر بالا می‌آورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ می‌زند: _یواش کوچولو.حواست کجاس؟ به عقب بر می‌گردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو می‌شوم.خدایا چرا انگار می‌شناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش! _تو..تو..هَم..همونی؟! _پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی! _داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟ مات می‌مانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال می‌کردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟ https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
Show all...
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱‌‌‌‌"

به نام آنکه رهایت نمی‌کند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699

👍 4
اگه داستان‌های قدیمی دوست‌داری بنر رو بخون - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف سرد و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟ نگاهش نکردم، از خیره شدن توی چشم‌های به خون نشسته‌اش وحشت داشتم. همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟ لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8 https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8 https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8 برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️
Show all...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"

نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :

https://t.me/lachinaniz

😮

👍 2
#پولدارترین مرد دبی عاشق شده پارت واقعی با دو رفتم توی اتاقش و رفتم سمت قفسه کتاب‌هاش و برشون داشتم و با خشونت یکی‌یکی پرتشون کردم روی زمین… انقدر عصبانی بودم  دست خودم نبود و نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم… فقط می‌خواستم یه جوری این عصبانیتم و خالی کنم و کارش و تلافی کنم…  نمی‌دونم چند دقیقه تو حال خودم نبودم و فقط مشغول بهم ریختن اتاقش بودم با صدای زنونه‌ای به خودم اومدم و چرخیدم سمت صدا - اینجا چه خبره؟ یه زن میان‌سال با کت و دامن که کلی هم طلا و جواهر بهش آویزون بود کنار در ایستاده بود و نگاهش با اخم به من بود اومدم لب باز کنم مسیر نگاهش رو عوض کرد... کنجکاو نگاهش و دنبال کردم… چشمم به حسیب افتاد... تکیه داده بود به میز و نگاهش رو به من دوخته بود… دوباره عصبانیتم شعله‌ور شد و پا تند کردم سمتش به کتاب‌های روی زمین اشاره کردم - این ماله پاره کردن لباس‌هام تو تنم! ترسوندنم هم باشه طلبت! خونسرد دستش و فرو کرد توی جیب شلوارش و تکه پارچه پیراهنم و درآورد و گرفت جلوی بینیش و بو کشید متحیر بهش چشم دوختم کی برش داشته بود؟ اصلاً چرا برش داشته گذاشته تو جیبش؟ - می‌گم اینجا چه خبره؟ با صدای دوباره زنه روم و برگردوندم سمتش اومد سمتمون و کنارمان ایستاد و با جدیت نگاهی به سرتا پام انداخت و ادامه داد: تو کی هستی مقابل شیخ قد علم می‌کنی؟ گیج نگاهش کردم شیخ؟ سرش و چرخوند سمت حسیب و ادامه داد: این زن کیه وهاب؟ چطور اجازه دادی این رفتار ازش سر بزنه؟ وهاب؟ وهاب کیه؟ - مهمان نور جهان! با شنیدن صدای حسیب اونم وقتی داشت خیلی واضح و روان فارسی صحبت می‌کرد متحیر برگشتم طرفش این بلده فارسی صحبت کنه؟ یعنی تمام این مدت دستم انداخته بود و سرکارم گذاشته بود؟ اومدم یه حرف درشت بارش کنم از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون… اومدم برم دنبالش؛ ولی زنه اومد جلوم ایستاد و دوباره نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت - پس مهمان نور جهان تویی؟ نوشی نه؟ - بله! نوه نورجهان هستم و شما؟ - فرح بانو هستم! مادر وهاب جرجانی! شیخ طایفه جرجانی! گیج و گنگ پرسیدم: وهاب؟ شیخ طایفه جرجانی؟ متوجه نمی‌شم؟ چرا این پسره رو وهاب صدا زدین؟ اخم‌هاش در هم شد - این پسره؟ درست صحبت کن! می‌خوای سرت و به باد بدی؟ شیخ وهاب جرجانی مقابلت ایستاده نه یه پادو! از حرفش مات موندم شیخ؟ شیخ وهاب اونه؟ پس چرا حنیفه خانم گفت راننده‌ی شیخه و اسمش حسیبه؟ یعنی تمام این مدت... https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
Show all...
👍 3
#پارت_151 #مأمن_بهار «بهار» با سردرد و تهوع چشم باز کردم. اتاق نیمه روشن بود اما بازم باز کردن چشمم یکم سخت بود. اطرافم نگاه کردم و تازه متوجه شدم تو اتاق فوادم. یادم اومد که دیشب ترسیدم اومدم تو اتاق فواد. کمی بدنم کش دادم به طرف دیگه چرخیدم که تازه چشمم به چهره غرق در خواب فواد افتاد. ناخودآگاه ترسیدم عقب پریدم. اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه…مگه نرفته بود شمال؟ انقدر شوکه شده بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید. ملافه رو از روی خودم برداشتم خواستم بلند بشم که چشمم به بالاتنه لختم افتاد. زود دوباره ملافه روی خودم‌کشیدم. با ترس چشمام بستم. ای خدا چرا نمیدونم اینجا چه خبره ؟ فواد هم لخت بود اما اون همیشه اینجوری میخوابید. بی سر صدا و با کمترین تکون ممکن از روی تخت بلند شدم. روی انگشت پام راه میرفتم تا صدایی در نیاد. طرف پله ها میرفتم که چشمم افتاد به تیشرت خودم و فواد که هردو کنار هم روی زمین افتاده بود. ای خدا چی شده بود؟ زود خم شدم تیشرتم برداشتم از پله ها پایین رفتم. همین که وارد اتاقم شدم نفس حبس شده ام رو آزاد کردم. مثل دیوونه ها شروع کردم توی اتاق راه رفتن. چرا لخت بودم؟ اصلا فواد چرا برگشته بود؟ نکنه….نکنه اتفاقی بینمون افتاده باشه! اما اگر اتفاقی افتاده باشه من باید بفهمم دیگه بالاخره یه دردی چیزی… تهوع و سردرد امونم بریده بود. همونجور که راه میرفتم موهامو چنگ زدم _فکر کن بهار فکر کن…دیشب چه اتفاقی افتاد زودبا…. هنوز جملم کامل نشده بود که چشمم به آینه افتاد. یواش یواش به آینه نزدیک شدم و نمیدونستم چیزی که میدیدم رو چطور درک کنم. دستم رو بالا بردم روی گردنم و سینم کشیدم. باورم نمیشد یعنی من و فواد… نه نه مگه میشه؟ بهار اگر نه که اینا چیه روی بدنت ، این کبودی ها از کجا ا‌ومدن؟
Show all...
199👍 30😁 24❤‍🔥 10😱 10👌 3
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.