cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رومان سرا🥀🖤

wₑₗcₒₘₑ ₜₒ tu canal امیدوارم رمان ها مورد علاقه شما عزیزان باشه بمونید و لفت ندین چنل دیگه ما👇 @nasl_sard1

Show more
Iran197 752The language is not specifiedBooks22 242
Advertising posts
242
Subscribers
+224 hours
+127 days
+1330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد #نویسنده: اسرا تابش #پارت_22 * * * _ خاطری روز اول تو بوده شاید ‌‌‌‌.... مه: نمی فهمم منتها در کُل صنف به مه دلچسپ نبود یکی دگه هم همگی طرف مه مخصوصاً چند نفر از بچه ها خیلی عجیب نگاه می کردن لیلا: چری سر تو کج بوده یا پا تو که طرف تو عجیب سیل کنن؟؟ مه: 😂 البد کج بوده دگه که اوته سیل می کردن لیلا: برو به قصه نا نشو عادت می کنی چند روز دگه هم تیر شه دوست پیدا کنی به تو خوشایند می شه باز مه: کاشکی! از لیلا رو گرفته طرف وفا شیرین دیدم که دست خو به دیوار گرفته بلند شد و بعد شیر چوش خو از روی میز برداشته طرف مه آماد وفا: دَده ... مه: جان دده؟ لیلا: مکتب تو دگه هیچی شد؟ رحمانی خیر ندیده به تو دگی صنفی نداد؟ مه: نی باور کن دلم بشکست بیخی ، به ای چند وقت فکر می کردم از کارامه راضی باشن شاید به مه معاش بسته کنن ولی همه خیال پوچ بود لیلا: خیر نبینه اینَک با دست وفا که به رو مه زده مر صدا می زد و شیر چوشک خو طرف مه گرفته بود دیدم وفا: دَده ..... مه: بلی ... بلی!!! وفا: آبی شیر چوشیو گرفته رویو ماچیده به بقل خو شوندم و از بوتل آب پهلو خو همو قسمی که شیر چوش وفار آو می کردم رو به لیلا گفتم مه: دل مه به بچه ها خیلی سوخت تا دمی از صنف بیرون می شدم یکسر زاری می کردن که استاد نریم لیلا: به شاگردا خو بگفتی؟ مه: ها دیروز ازونا خدا حافظی کردم لیلا: بخاطری همو بچه ها هم که شده بود مگری یک فکری به حال تو می کردن سر شیر چوشه بسته به دستا کوچک وفا سپردم که مادر هم همو لحظه مر صدا زدن تا لباسای دوخته شده اتو کرده به کُد بند آویزان کنم * * * با سر پائین انداخته قسمی که قدما خو میشمردم داخل پوهنځی شدم ، دهلیز مثل دیروز شلوغ و پر سر صدا بود بدون دیدن به بچه های که اطراف صنفه محاصره کرده بودن با همو سر به زیری خواستم از دروازه داخل صنف برم که عنقریب بود با یکی برخورد کنم خیلی زود عقب رفته نا خود آگاه سر بلند کرده به فردی که به مقابلم بود از یک ثانیه کمتر دیده دوباره رو گشتانده از کناریو رد می شدم که با لحن خیلی خودمانی و خنده زیر لب گفت _ بلاخره مره گیر کد!!! بدون ای که جملیو تحلیل تجزیه کنم داخل صنف شدم و سر جای دیروزی شیشتم "بلاخره مره گیر کد🙄" صدا به گوشم بازم آشنا خورد و ایبار بیشتر از دیروز مر به سر در گمی انداخت به یاد چهره یو افتادم که ایبار همراه با صدا قیافه یو هم آشنا به نظر رسید، با عجله سر بلند کرده به دروازه بیرون دیدم هیچ اثری از او غریبه آشنا نبود با خود خو سر جنگ داشتم و فقط به جستجوی ای بودم تا بفهمم ای آدمه با ای صدا و لهجه کابلی به کجا دیدم _ سلام می شه مم بشینم؟ سر بلند کرده به سمت صدا که از ریحانه بود دیدم متقابلاً لبخندی زده گفتم مه: سلام خوبین؟ البته چری نی! ریحانه هم همزمان که سلام علیکی می کرد از پیش روی مه رد شده و به دست چپ کنارم شیشت همی لحظه چشمم به سمت دروازه کشیده شد که باز همو بچه با چندین بچه دگه .... با😳... با همو بچه های دیروزی که هر لحظه به مه می دیدن و پیچ پیچ می کردن باز هم با لب پر خنده که همزمان به مه می دیدن داخل صنف شدن "ای ....همو استاد باسطه خو😳" دقیقاً به یادم آمد که ای آدم کی بود و کجا دیده بودم از تعجب زیاد چشمم چهار تا شد خیلی زود سر پائین انداخته با ذهن درگیر خو خودی کیف مصروف شدم ...... #ادامه_دارد.......🙂
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد #نویسنده: اسرا تابش #پارت_21 _Are you ok? یکی از بچه ها با زنگیچه خو به شانه یو زد که زود متوجه شده گفت باهر: مره می گین؟؟ استاد سر تکان داد که باهر ادامه داد باهر: بلی .‌‌.. استاد چطو؟ "ای کی بود😰" صدایو بیش از اندازه به گوشم آشنا رسید که بیشتر از وقت به کنجکاوی مه افزود استاد: فکر کنم بعد از چندین هفته امروز از خوهرا می شرمی و روی پوشی داری! با ای گپ استاد همه صنف زدن زیر خنده اما استاد کاملاً عادی به "باهِر نام " می دید باهر: ههههه نی استاد چُرا بِشرمم فقط هوا کمی گرم است چپتره از دم رو خو پس گرفته به باد زدن خو شروع کرد تا خواستم صورتیو ببینم همه بچه های که به صف اول پهلوی باهِر نشسته بودن به یکباره گی رو گشتانده و هم زمان به مه دیدن که ای هماهنگی دفتنینا نگاه مر غافل گیر ساخت چون با همه چشم به چشم شده بودم با حالت بی تفاوتی رو به سمت تخته گشتاندم _ اینا چری ایقذر طرف تو می بینن! صدا از پهلو فیل مه بود که زیر گوشم زمزمه وار گفته بود به سمتیو نگاهی انداخته گفتم مه: مر می گین؟؟ دختر: بلی تو ...! سر در گم و مُنگ زیر لب گفتم مه: نمی فهمم! دختر هم که از اول بخاطری چوکی با مه سر جنگ گرفته بود با پوزخند ابروی بالا انداخته به مستقیم دید دروغ هم نمی گفت رفتار امروز ای جمعیت که تا حالی هیچ شناختی هم با هیچ کدام ندارم کمی نه، بلکه خیلی پرسش بر انگیزه هرگاه و بی گاه پیس پیسک کردن و نگاه انداختن های بی مورد به مه نشانه دهنده ماجرای در پشت پرده داشت که ای چیز بری آدم بی دست و پای مثل مه ممکنه مطلب خیر نباشه بری جواب دادن به سوالات ذهن خو و بری مطمین شدن ای که همه چیز سوء تفاهمه و هیچ ربطی نمی تونه به مه دیشته باشه مجدداً به سمت صف اول بچه ها که با استاد گپ می زدن دیدم باهِر مثل قبل کتابچه دم رویو گرفته نبود اما از ای فاصله ی که مه شیشته بودم دیدن صورتیو به قسم واضع قابل دید نبود و فقط می تونستم موها و گوشیو ببینم چون ذهنیت بقیه مخصوصاً دختر پهلو فیل مه در موردم بد نشه دگه تا اخیر ساعت فکر خو با ای مسائل در گیر نساخته و به سمت هیچ احدی نگاه ننداختم استاد هم بعد از یک عالم لکچر دادن از صنف بیرون زد و از پشت استاد هم شلوغی به پا شد که نشان دهنده ساعت تفریح یا هم رخصتی بود بری کسپ اطمینان خواستم ازو دختر مغرور در مورد جواب سوال ذهن خو بپرسم اما با یاد آوری عکس العمل های بی موردیو منصرف شده از دختر سمت راست خو که با کیف و چادر خو مصروف بود پرسیدم مه: رخصت شدیم؟ دختر: جان ها! مه: چری ایته زود؟ نی که مه دیر آمادم؟ دختر: نی ، خب امروز کو یک ساعت درس داریم ، شما امروز آمادین نی؟ مه: بلی روز اوله دختر: خو پس هنوز معرفی نشدیم! اسم شما؟ مه: آزاده دختر دست خو به سمتم دراز کرده با لبخندی که به لب داشت گفت دختر: مم ریحانه ، خوش شدم مه: همچنین ریحانه جان! ریحانه: خدا حافظ عزیز ، مه برم که ماما به رد مه آمده متقابلاََ لبخندی زده خداحافظی کردم و کیف خو به شانه انداختم و چادر نماز خو که به سر شانه افتاده بوده به سر کرده از صنف بیرون شده خونه رفتم
Show all...
ادمین فعال مام طی 15 روز باید فعال باشه کسی هست کمنت کنه
Show all...
جوین شین بیو ها و کلیپ های عالی داره❤️
Show all...
1
Show all...
𝐍𝐚𝐬𝐥 𝐬𝐚𝐫𝐃

𝐈 𝐛𝐞𝐥𝐢𝐞𝐯𝐞 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐚𝐭𝐡 𝐨𝐟 𝐞𝐦𝐨𝐭𝐢𝐨𝐧𝐬🤍! 𝟏️️𝟒𝟎𝟐.𝟑.𝟑𝟎•

1
https://t.me/nasl_sard_group جوین شین به گروه چتن
Show all...
👍 1
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد #نویسنده: اسرا تابش #پارت_20 لبخندی به سمتیو زده ادامه دادم مه: به هر صورت فرقی نمی کنه! و به چوکی پهلو شیشتم او دختر هم لبخندی ضایع کننده یی زده به همو چوکی شیشته و کیف خو به چوکی پهلو خو که نزدیک به صف بچه ها می شد گذاشته به سمتم دیده با همو ابهت و غرور با پوزخند گفت _ تو نو آمادی؟ مه: بلی _خوش آمادی!☺️ و دوباره رو خو از مه گشتوند "ای دختر دیونه یه چی بلا...! چیقذر سر مه اکت می کنه به روز اول به خو درد سر نسازم خوبه" ای دختر هم دو دقیقه بجا نشیشته بود که زود بلند شد و از صنف بیرون رفت به چوکی های خالی و رفت و آمدهای محصلا می دیدم که بعد از دقایقی کم کم صنف پُر شد و هر یک از بچه ها و دختر ها آمده سر جا خو شیشتن،دگه شلوغی داخل دهلیز هم کم شده بود و به نظر می رسید که قراره استاد به صنف بیایه ، از دروازه به بیرون خیره بودم که اول دو بچه با استایل های شیک خندیده خندیده و از پشت سرینا هم یک بچه با همو تیپ و استایل اما شیک تر داخل صنف شدن اما با تفاوت ای که دو بچه اولی خیلی ریلکس بودن و ای بچه همراه با چپتری که دم رو خو بری پنهان کردن صورت خو گرفته بود داخل آماد تعجب مه از رفتار نا معقولیو زمانی زیاد تر شد که حتی وقتی روی چوکی کاملاً جابجا شده بود هم چپتره از دم رو خو دور نساخت معمولاً کسای ای کاره می کنن که در مقابل آفتاب عکس العمل انجام میدن اما اینجی هیچ آفتابی هم نبود ، رفتار ای آدم بری مه خیلی جالب و گنگ به نظر می رسید به هر حال بی خیال شده مثل همیشه از روی تنهایی به بند کیف خو مصروف شدم، به دقیقه نرسیده بود که استاد نسبتاً پیری وارد صنف شد و صنف کاملاً به سکوت مطلق قرار گرفت. استاد با لِسان انگلیسی شروع به احوال پرسی و بعد گرفتن حاضری کرد که خوشبختانه اسم مه هم داخل او حاضری بود زمان گرفته شدن اسم مه از زبان استاد تمام شاگردا چی دختر و چی پسر به سمت مه که یک شاگرد جدید بودم دیدن که می شد زیر چشمی متوجه بشم هم زمان یکی از پشت سر دستی سر شانه مه گذاشته گفت _ اَاااه شما نو آمادین؟؟ مه: بلی نخست خودیو بعد پهلو فیل هایو با خوش رویی با مه احوال پرسی کردن ناگهان متوجه نگاها و گوش مگوشک های چند تا از بچه های صَف اول همراه با همو نمونه خلقت که هنوز هم متوجه صورتیو نشده بودم شدم علت ای نگاه ها کاملا غیر منطقی و غیر قابل تحمل بود که کمی معذبم ساخته بود، به هر حال باز هم کوشش کردم خودخو بی تفاوت گرفته و تمام فکر و ذهن خو به استاد سر صنف که تازه درسه شروع کرده بود جمع ساختم تمام ساعته استاد فقط به انگلیسی لکچر می داد و مه هم که از انگلیسی تنها در حد مکتب می فهمیدم از گپا استاد خیلی کم چیزی برداشت می کردم به ای گیر و واگیر یک غم دگه هم سر دلم اضاف شد یک هزینه دگه هم تهِ دلم جا باز کرد بدون کورس خوندن ، پیش بردن ای رشته ناممکنه نمی فهمم مصرف یاد گیری زبانه از کجا بیارم باز ...😔 به همو جریانی که به فکر هزینه کورس با شال خو مصروف بودم صدای دختری از جلو رو توجه مه و پهلوفیلا مر به خود جلب کرد. _ هه زینب باهِره سیل کن! زینب که سریو داخل چپتر بود به مسیر بچه ها دیده آهسته گفت زینب: وی 😂 ای چری ایته می کنه امروز، چری ته رو خو پوشونده مطمینی باهره؟ _ ها بابا خودیونه😂 دقیقاً سوالی پرسیده بود که از اول ساعت فکر مرم درگیر کرده بود چون فهمیده بودم کدام یکی میگه به او سمت نگاه نکرده و دوباره گوشه به درس استاد سپردم که در جریان درس دادن استاد هم که از اول ساعت متوجه او بچه که فکر کنم باهِر نام داره شده بود و هر از گاهی نگاهی مشکوکی بریو می انداخت گفت #ادامه_داره.....
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد #نویسنده: اسرا تابش #پارت_19 ساعت 9 صبح قبل از ای که به صنف برم و با طفلای کوچک آموزش خو شروع کنم خواستم اول تر از همه به اداره رفته و مشکل تایم خور حل بسازم مه: سلام خانم رحمانی "مدیره مکتب" چند دیقه وقت دارین؟؟ رحمانی: بفرمائیم خانم نظامیار ، خوب هستین؟ مه: شکر الحمد لله رحمانی: ایشتنین خودی شاگردا خو ، شمار که اذیت نمی کنن؟ لبخندی زده گفتم مه: نی برعکس خیلی هم ازونا راضی یوم طفلا مودبی ین ! رحمانی: اتفاقاً اونا هم خیلی از شما راضین باز هم به جوابیو لبخندی زده بلا فاصله گفتم مه: خانم رحمانی مشکل مه از یکجا دگه یه ، پوهنتون مه شروع شده و تایمیو با ای تایم برخورده گفتم اگه مشکلی نباشه یک تایم که با تایم پوهنتون مه همخونی دیشته باشه بری مه بدین. رحمانی: شما امتحان کانکور دادین؟؟ مه: بلی ، نتایج مه هم یک ماهی می شه آمده رحمانی: مبارک باشه ، کدو رشته؟ مه: ادبیات انگلیسی رحمانی: موفق باشین عالیه ! مه: تشکر رحمانی: تایم دگه بری صنف اول نداریم صنف ها بعدی هم لیست ها ما پوره و همه استاد دارن مه: یعنی ... راهی دگه نداره؟؟ رحمانی: نه جانم متاسفانه دگه تایم نداریم خیلی مایوس شدم دلم فقط به همی معلمی جمع بود که یک روزی به درد مه می خوره و می تونه یک گوشه ای از درد مر دوا کنه ، حالی با شنیدن ای موضوع بیش از حد جیگر خون و نا امید شدم، با دسته کیف ، خور مصروف ساخته گفتم مه: از پوهنتون هم غیر حاضری زیاد دارم مجبورم یک راه انتخاب کنم .... رحمانی: مطمعیناً شما هم پوهنتونه انتخاب می کنین؟ شرمنده به سمتیو دیده گفتم مه: ای کار به مه خیلی مهم بود ، خب ... چاره دگه هم ندارم رحمانی: مه هم جیگر خون شدم شما بری ای شاگردا خیلی خوب بودین بعد از چند لحظه سکوت گفتم مه: خو دگه ازی بیشتر مزاحم شما نمی شم با اجازه شما یک بار شاگردا ببینم میرم محترمانه خداحافظی کرده و به صنف بچه ها هم رفتم وقتی از صنف بیرون می شدم به راستی هم متاثر شدم هم بخاطر خود خو و هم بخاطر عادتی که با بچه ها کرده بودم به هر حال به سرویس شیشه طرف پوهنتون روانه شدم .... داخل دهلیز شده از چند تا دخترای شیک و پیک که گروهی به بین دهلیز ایستاد بودن و باهم قصه می کردن آدرس صنفه خواستم مه: ببخشین ...! همه سر ها طرف مه چرخید و منتظر به مه می دیدن مه: سلام ، صنف اول ادبیات انگلیسی کدو طرفه؟ یکی از او دخترا با خوش رویی و مهربانی رو به مه گفت _ شما جدید آمادین؟ مه: بلی! _ ما همه صنفی ها شمانیم. مه: جدی؟ خوش شدم🙂 _ خوش آمدی عزیزی دل انی همی صنفه هنوز استاد نماده و به سمت صنف پشت سر خو اشاره داد تشکری کرده داخل صنفی شدم که هر یک از دختر ها و بچه ها با خود خو مصروف بودن، بی کلام رفته روی یک چوکی خالی از ردیف دوم نشستم _ خیلی می بخشی عزیزم به جا دوست مه شیشتی!☺️ سر بلند کرده به چهره دختری که ای جمله گفت دیدم مه: فکر نمی کردم پوهنتون هم ازی گپا باشه
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد #نویسنده: اسرا تابش #پارت_18 لیلا: بقرآن بابا بفهمن چیقذر خوش شن ...!!!🤩 فواد که فهمیده می شد دردیو گرفته بود نگاه حیرت انگیزی به لیلا و مه ، بعد به سر شونه خو انداخته مجدداً به مه دیده گفت فواد: خیره آزاده جان تحمل می کنم ای روزا هم می گذره ...!😐 به حالت فواد خندیده رو به لیلا گفتم مه: خوهر خیلی دست سبک نشدی ...؟! لیلا بی تفاوت شونه بالا انداخته با لحن خیلی بی خیالِ گفت لیلا: ای عمر خو همیته انَه گی کرده به ای دل نسوزون آزاده جو ..! فواد ایبار با کمی اخم گفت فواد: لیلاااا...! انَه‌ گی دگه چیه؟؟؟ وقتی با خنده لیلا مواجه شد سر تکانده توبه توبه یی زیر لب گفته موتره روشن ساخت و گفت فواد: خو دگه بریم طرف خونه؟ مه: ها دگه ..‌! لیلا: نی ... چی ها دگه؟؟؟ ببر مار شیرینی بده فواد جان ...! فواد: شیرینی چی؟؟؟ لیلا: ووی خوهر مه به پوهنتون راه یافته فواد: خب راه یافته باشه او مگرم شیرینی بده چری مه بدم؟؟ به ای پور رویی خوهر خو داخل دل خو "سلامی" گفته قسمی که فواد نبینه به سمتیو اشاره داده زیر لب گفتم مه: بده تور بخدا هیچی نگو! که فواد از داخل آینه دیده مر غافل گیر کرد فواد: حَی حَی آزاده خانم شما هنوز خودی ما رو در واسی دارین خیلی تشکر ...! مه: 😂 نی بخدا او گپ نیه .. خب لیلا ای روزا ... فواد همو رقم که گیر موتره بری حرکت افتادن کشید و هم زمان به آینه های دو سمت رهنما دید می زد با لب پُر خنده مخاطب به مه گفت فواد: خیره که خیلی پولدار نییم ولی یک شیر یخی کو بری خوشلوچه خو داده می تونیم و طرف لیلا چشمکی زده هموته که به راه افتاد ادامه داد. فواد: ایشته خانم؟ لیلا: وی ها دگه مجبوری دلبر ...!😌 فواد از آینه به مه دیده گفت فواد: تو بیا زن کلون کن ، هیچ وقت همی خوهر تو کو از مه راضی نمی شه! مه فقط به حالت ای دو نفر نظاره گر بوده می خندیدم تا ای که با کمی فاصله از پوهنتون از یک شیر یخ فروشی سه تا شیر یخ گرفته و باهم خورده راهی خونه شدیم تماشا بود که لیلا فقط به یک بستنی اکتفا نکرد و ادامه بستنی فواده هم‌چنگ زده تا آخر خورد فواد هم تا لحظه رسیدن یکسر به پور خوریا لیلا می خندید و اور آزار می داد... به خونه که رفتیم بابا بودن که از همه بیشتر هیجان زده و شوقی شدن مه هم با خوشحالی و هیجانینا کم کم به خاطر راه یافتن به پوهنتون و رشته یی که تا قبل از امروز هیچ احساسی بریو نداشتم سعی به علاقمندی می کردم ، لیلا تا لحظه ای که خونه خو می رفت اسرار دیشت تا بازار رفته به خو مانتو کیف و کفش جدید بگیرم اما از نظر مه نسبت به شرایطی که امروز ما داریم فکر کردن به ای مسائل از جمله دور ترین خواهشاتی بود که باید فکر می کردم پوهنتون رفتن تتها با لباس و کیف کفش ظاهری خلاصه نمی شه باید به مسیر راه و کتاب های درسی هم فکر می کردم، بری دختری که امروز هزاران مشکلات اقتصادی دگه داره ای چیز ها نباید در اولویت باشه پس بهتره فعلاً ای موضوع جمع کرده و به طاقچه بلند تری بگذارم!
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد #نویسنده: اسرا تابش #پارت_17 _خو نام پدریتانه چی گفتین؟؟ مه: محمد اعظیم و بعضی چیز ها دگه رم پرسیده و روی دفتری نوشت بعد از اتمام کار خو هر دو دسته روی میز گذاشته مستقیم طرفم دیده گفت _ خووو آزاده خانم! _صنفِت دقیقاََ نزدیک به یک ماه می شه شروع شده ، همیالی هام دوستایت درس می خوانن و می تانی بری د صنفِت بِشینی مشکل کِ نداری؟ مه: همی همالی؟ _ بلی همی حالی صنف تان جریان داره و درس می خوانن " ولی مه خو امروز آمادگی ندارم سر صنف برم " با دو دلی گفتم مه: میشه سر از صبا برم؟؟ چونکه....می فهمین استاد امروز مه فقط همی رقم آمده بودم ... مطمین نبودم .. که ثبت نام ...... استاد: خو مشکلِ نیست میتانی سر از صبا بخیر به صنف اشتراک کنی فقط از درسایت زیاد پس ماندی کوشش کو خوده با دیگه هم صنفی هایت برابر بسازی و غیر حاضری هایته هم کمتر کنی صحیست؟ مه: بلی ... ت ... تشکر ... استاد! باورم نمی شه که شامل شدم ای به مه مثل یک معجزه میمونه استادی که شخصیت یو هنوز به مه گنگ بود ، استادی که یک بار با غرور و ابهت و یک بار با خوش رویی و مهربانی مشکل مر حل می کرد به ای سادگی مه لبخندی که درست معلوم نبود از سر غرور ،پوزخند و یا از سر مهربانی ، لبخند بود لبیو به خنده کج آمد ، خور جمع ساخته از سادگی دست کشیدم و محترمانه دهن به تشکری باز کردم مه: بازم تشکر استاد لطف کردین! _ خواهش می کنم انجام وظیفه بود خانم کوچک! " خانم کوچک؟؟ " بدون کدام‌خطا یا عکس العملی ای توصیفه بی تفاوت گرفتم و خدا حافظی زیر لب گفته رو گشتاندم و قدم به سمت دروازه گذاشتم هنوز دروازه کامل باز نکرده بودم که با صدا استادی که هنوز نامیو نمی فهمم و از پشت سرم بلند شد رو گشتانده طرفیو دیدم _ چرا وقتی ادبیاته دوست نداشتین انتخابش کدین؟ مه که سخت حیرون مونده بودم با همو قیافه متعجب گفتم مه: مه ادبیاته خوش ندارم؟؟ شما از کجا مطمینین؟ _ هیچ هموتو ، ایره از رفتار تان فامیدم " یعنی ایقذر تابلو بودم؟؟؟ 🤦‍♀" هیچ چیزی به گفتن نداشتم فقط ساکت و آرام به استاد می دیدم که خودیو هم فهمید تک خنده کوتاهی کرده دست سمت دروازه به قصد اشاره، خیلی مودبانه بلند کرد و گفت _ صحیست می تانین برین ، به آرزوی موفقیت هرچی بیشتر تان! فقط یک کلمه ، به بارِ ثالِث تشکر گفته از تدریسی بیرون شدم و هرچی سریع تر خور به دروازه پوهنتون رسونده با نفس آسوده ای که کشیدم داخل موتر سوار شدم لیلا وفواد از بس غرق اختلاط بودن تازه متوجه حضور مه شدن و هر دو طرف مه چرخیدن مه: اوووه بلاخره خلاص شد!!! لیلا و فواد هم زمان: یعنی منفک شدی؟؟؟😳😳 به سمت هر دو دیده گفتم مه: نی بابا مه و ازی چانسا ... وقت ثبت نام شدم😒 فواد: نی؟؟؟ مه: بخدا ...! لیلا: ووووی الهی شکر بخدا....!!!😍 _ حالی بیخی دگه دلجم باشیم؟؟؟ مه: ها او استاد امروز نبود یکی دگی بود گفت می تونی از سر صبا بیایی به صنف خو بشینی لیلا از سر هیجان و خوشی مشت خیلی محکمی به سر شونه فواد زده هم زمان با لب پر خنده گفت
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.