cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

غَضــَبـــ ❥

•|﷽|•       غَـضــَبـــ❤️‍🔥 تا انتها رایگان❌ کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام می‌باشد.❌

Show more
Advertising posts
26 479
Subscribers
-21124 hours
+1 1667 days
+3 91930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود. اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش".... https://t.me/+9c75A8AfbLoxMmNk
Show all...
چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود. اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش"....
Show all...
#پارت۴۷ -آههه... بسهههه... دیگه نمیتونم.... سیلی محکمی رو ک.ص خیسم زد -بسه؟ از سی تا فیلم پورنی که باید تحویل بدی هنوز ۱۲ تا مونده زدم زیر گریه و با درد گفتم : نمیخوام... اون پولو نمیخوام... انقد کلفتی... جر خوردم نوک سینمو کشید و زبون روی گردنم کشید -هرچی جلو بری سخت تر میشه چشم زمردی! روز آخر باید ۵ تا ک.یر تو خودت جا بدی واسه خاطر خودته... میخوام یه جوری بگامت واسه اون روز اذیت نشی... https://t.me/+9c75A8AfbLoxMmNk
Show all...
پارت جدید بالاتر♥️ ابتدای رمان غَضــَبـــ ❥
Show all...
sticker.webp0.11 KB
پسره برای اینکه سینه زنش سبک شه شیرشو جای بچه میخوره😳 _مامان برکه گریه میکنه سینه هاش پر شیر شده بچه ضعیفه نمیتونه میک بزنه. مادر شوهر بدجنس برکه قری به گردن میده و میگه _همینه دختر از یالغوز آباد رفتی بی اذن ما گرفتی چیزی که پس انداختم شد این، حداقل اگه پسر میزایید دلم نمیسوخت انقدر که ناز و ادا میاد! آریا عصبی از اتاق بیرون زد و در رو کوبید. به صدای غر غر های مادرش بی توجهی کرد. زنش همچنان گریه میکرد. عصبی غرید _خب بدوش! _نم... نمیتونم درد داره!! صدای گریه نوزاد و برکه همزمان روی اعصابش بود پوف کلافه ای کشید و گفت _پیراهنتو بده بالا خودم میک بزنم سینه هات سبک شه! با دیدن چشمای وق زده برکه خم شد و خودش پیراهنشو بالا داد. برکه نالید _آریا؟ داری چیکار میکنی؟ جوابی نداد و دهن داغش رو روی سینه های درشت و پر شیر زنش  گذاشت.😱 با اولین میک قلب برکه از خجالت و هیجان فرو ریخت. _آهههه آریا از بالای سینه هاش نگاهی به صورت قرمزش انداخت و تندتر میک زد. داشت از شدت تحریک اه و ناله میکرد _آهههه آریا شیر اون یکی سر رفت!!! اریا با دست روی کاناپه خواباندش و خودش هم کنارش دراز کشید و نوک سینه دیگه اش رو به دهن گرفت و همزمان خشتکش رو به بهشت دخترک مالید🍓 با صدای مادرش هردو از جا پریدند. زن داد زد _آریا مامان داری چه غلطی میکنی؟ دور دهان شیری اش را پاک کرد و کلافه موهایش را عقب زد. _اه مامان میشه تو دخالت نکنی؟ https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 https://t.me/+diMgQbu1xOVmYzk0 بیاید ببینید بقیه داستان با این شوهر پررو چی میشه🤣 ❌اثری جدید از نویسنده ی رمان دختر کوچه درختی شیدا شیفته
Show all...
attach 📎

- تو توی غذای مهمونی سی نفره پودر افزایش میل جنسی ریختی الهی درد بگیری امیر! ای خدا حتی بابای‌ منم‌ که پروستات داره و من از مامانم شنیدم مدت‌هاست مشکل عدم نعوظ داره نمی‌تونست از جاش پاشه چه رسیده به بقیه!  من خرم من خرم که به توی گاو اعتماد کردم و زنت شدم. امیر قهقهه زد و گفت: - خدایی راست می‌گی که برا باباتم بلند شده بود؟! - خفه شو آشغال! بیست و شیش سالته چرا کارای بچه‌های سه ساله رو می‌کنی؟! - برو بابا بچه‌ی سه ساله چه می‌دونه پودر افزایش میل جنسی چیه؟! - امیر خفه شو فقط دهنتو ببند گند زدی به زندگیم. - خودت خفه شو یادت نرفته که کی از کی خواستگاری کرد! - من غلط کردم امیر بیا زودتر جدا شیم من هیچ‌جا آبرو ندارم دیگه! - من فعلا طلاق نمی‌دم توام کم سسشر تفت بده بیا بوس شب بخیرمو بده میمون مال مردم خور. - دیگه از بوس شب بخیر خبری نیست. - گناه دارم. - برو بمیر، بوس نمی‌دم. - آخه اسکای جونم‌ بوسای تو فقط بوس نیست که کارو به جاهای باریک می‌رسونه. - برو گمشو با اون جاهای باریکت. - اژدر خودکفا می‌شه‌ها! - برو با اژدر و صابونات خوش باش. نالید: - آسمون اذیتم نکن اژدر باز نصفه شب بیدار می‌شه اون‌وقت من می‌مونم و حوضم! یعنی من و وان حمومم و صابونم. - به درک، از اولشم تو قول و قرار ما سکس نبود. - حاجی من ریدم تو اون قول و قرار! خب خودمونم از اون غذایی که توش پودر بود کوفت کردیم بیا بریم اتاق این لامصب نمی‌خوابه!🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 - الهی من کفن شم ولی اژدر چیزیش نشه. - اسکل وقتی تو کفن بشی اژدرتم می‌میره. با بغض گفت: - نمی‌شه بعد از مرگم با من خاکش نکنید؟ بِبُریدش بذارید به عنوان نماد صبر و استقامت و استواری و ایستادگی ازم به جا بمونه. آسمان جیغ زد: - خفه شو کم مزخرف بگو امیر، بخواب! اشاره به پایین تنه‌اش کرد و با درد و گریه گفت: - با یه اژدر مریض و گچ گرفته بخوابم؟ مگه چندنفر خصوصیشون می‌شکنه که من یکی از عن شانس‌ترینا بودم؟! - امیر سرم درد میکنه دو روزه داری ناله می‌کنی. - اگه اژدر همیشه بیدار نبود اگه تو اون شب داده بودی، این نماد ایستادگی نصفه شب که پاشدم برم آب بخورم نمی‌رفت تو دیوار و بشکنه! خدا منو بکشه اگه دیگه راست نشه چی؟! آسمان زیر خنده زد و گفت: - آشغال حتی همین الانم راسته دهنتو ببند! دست آسمان را چنگ زد و نالید: - انگار دارم می‌زاام آسمون آی درد دارم! - چی شدی امیر؟! - اژدر دیگه کوشته شد🥹😂 پسره‌ی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂 خیلی نمکن این کاپل😍😂 https://t.me/+-aIGfG94qzU1MTE8 https://t.me/+-aIGfG94qzU1MTE8 https://t.me/+-aIGfG94qzU1MTE8
Show all...
کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی

﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️

- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری پناه رو هم برسون از گفته مادرش ثریا ابرو درهم کشید - تاکسی‌ام مگه من؟ بگو باباش برسونه... ثریا دل سوزاند - ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ... او اما زهرخندی زد - منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟ - نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن... بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت - ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ... آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد - به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ... ثریا همچنان دفاع کرد -  این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو... میان گفته های ثریا صدای جیغ صنم از حیاط می آید و مهراب است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود. در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی پناه ایستاده بود و جیغ میکشید - کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟ پناه بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد -  به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون قبل از آنکه صنم سمت آن دختر حمله ور شود مهراب بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد - چی شده؟ صنم است که به گریه می افتد - کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند - این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ... ثریا بین صحبتش میپرد - خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟ صنم به هق هق می افتد - از چی خجالت بکشم؟ اگه این کثافت برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟ پیش از ادامه پیدا کردن بحث مهراب است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد - تو برداشتی؟ از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد - نه آقا مهراب بخدا من ...من..برنداشتم .. از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسه‌اش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با  خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد - هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ... نگاه مهراب از آن دو تیله عسلی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد . خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟ او هم همانند صنم حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است. با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید - واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه ثریام که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه صنم که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟ نفس داشت بند می آمد چرا این مرد باورش نمیکرد؟ -  من برنداشتم ... همزمان با گفتنش مهراب است که آن کارت ورود به جلسه در دستش را از وسط پاره میکند ثریا وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت پناهی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند - حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی... همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود در حیاط را باز میشود و پروا خواهر بزرگتر صنم و مهراب حین داخل آمدن غر میزند - دوساعته کجایین شماها؟ مگه تو کنکور نداری صنم؟ صنم زیر گریه میزند - کارت ورود به جلسه ام ... هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید - دست منه ، وسایلت رو تو پله ها گذاشته بودی بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ... با حرفش خون در رگ و پی مردی که مات مانده سر جا خشکش زده بود از حرکت می ایستد. اینبار پروا بود که خطاب به پناه میپرسد - پناه توام کنکور داری اره؟ بیا با ما مهراب میرسونتت... https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk https://t.me/+lKAKS2LeBEUwMTZk
Show all...
پسرک با ترس به هیبت درشت و اخم آلود مرد چشم میدوزد… _بله؟!.. کوروش عصبی دستی به چانه ی ته ریش دارش می کشد… _کی تو خونه‌س؟!برو بگو بزرگ ترت بیاد… بچه به تته پته می افتاد… _فقط مامانم هست… آرام با کف دست ضربه ای به در خانه میزند: _بگو همون بیاد… پسرک سمت حیاط میدود که کوروش در را به عقب هل میدهد و قدمی به داخل خانه برمیدارد: _هی…جز مامانت باید یکی دیگه م اینجا زندگی کنه…دروغ که نمیگی؟!… می ایستد و کمی فکر میکند… او…جز مادرش هیچکس را نداشت…تنها کسی که در این خانه رفت و آمد می کرد جز آسیه خانوم همسایه ی دیوار به دیوارشان… هیچکس دیگری نبود… _نه…منو مامانم فقط تو این خونه ایم… آرام سر تکان میدهد و قدم رفته را دوباره برمیگردد… به آدرس در گوشی و پلاکی که سر در خانه آویخته اند چشم می دوزد… درست آمده بود…پسرک چرت می گفت که کسی جز مادرش درون آن خانه نیست!!! ماهور او هم با آنها زندگی میکرد… ماهوری که شش سال تمام است در به در به دنبالش این خانه و آن شهر را می گردد و این آدرس مطمئن ترین آدرسی بود که قدیر از او پیدا کرده بود… صدای قدم هایی که روی زمین کشیده میشود را میشنود و ناباور به زنی که چند سال است او را از کار و زندگی انداخته است چشم میدوزد… زن حواسش هنوز پی پسرک است که سمت در پاتند میکند… هنوز چهره ی غضبناک و خشمگین مرد را ندیده که زبان باز میکند…. _بَــلـِ… دیر بود…دیر رسیده بود به در خانه ای که حالا پاهای کوروش میانشان قرار گرفته بود!!! _به به ماهور خانوم…استخون ترکوندی!!! دخترکی که او را ترک کرده بود دختربچه ای ۱۷ ساله بود…اما کسی که حالا در برابرش قرار داشت زن زیبای بیست و چند ساله بود… دخترک هنوز هم از او می ترسید!!! پسربچه از پشت به ماهور می چسبد: _مامان…کیه این آقا… دستش را روی گونه ی پسرک می گذارد.. _مزاحمه مامان میره نترس… عصبی تر در را هل میدهد و بهم میکوبد… _من مزاحمم… دست ماهور را چنگ میزند و با خود سمت در میکشد: _میریم خونه…اونجا بهت نشون میدم کی مزاحمه… پسربچه باصدای بلندتری گریه میکند: _ول کن مامانمو…ولش کن… باخشونت سمت پسرک خم میشود: _برو گمشو اونور…مامان …مامان…ننه‌ت یه جا دیگه‌س… پسرک به زمین میخورد… ماهور با خشونت دستش را از چنگ کوروش بیرون میکشد… _ول کن با بچه چیکار داری… چنگ کوروش میان موهایش می نشیند: _پاشو گمشو…باید بیای باهام…اینم توله ی هر کی که هست میاد میبرش… دوباره با حرص دخترک را بلند میکند… ماهور اما بدقلق دوباره سمت پسرک خم میشود… _ول کن ببینم چه بلایی سر بچه آوردی… صدای گریه های پسرک روی مخش است…باید او را قبل ماهور ساکت میکرد… با یک حرکت دست دور گردنش می اندازد و از زمین بلندش میکند: _خفه میشی یا نه تخم سگ؟!.. پسرک به تقلا می افتاد…مگر چقدر نفس داشت تا تحمل میکرد عصبانیت کوروش بخوابد.. ماهور دست به بازوهای عضلانی اش می اندازد: _ولش کن کوروش…ولش کن…الان میکشیش… پسربچه به خر خر می افتد و شیون های ماهور هم حتی به دادش نمیرسد… _این تخم حروم کیه که بهت میگه مامان؟!…کیه که به خاطرش نمیخوای با من بیای؟!… فریاد کوروش …تنش را سست میکند که بی حال در جایش پخش زمین میشود: _ولش کن بچمو…ولش کن کشتی بچه رو…عوضی اون پسرته… با جمله ی ماهور دستانش شل میشود و پسرک بی جان نقش زمین میشود… ادامه😭😱👇 #پارت_آینده #پارت_واقعی https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk https://t.me/+YlNLKIABg-EwODRk
Show all...

غَضــَبـــ ❥ #پارت۲۰۶ خونسرد رو گرفت و زیپ چمدانش را بست. -یه چیزِ جدید بگو. مثلا تو ساختمون کجا غیبت زد؟! اون وقت می‌مونم، تا خانم شبارو راحت صبح کنن و درسشون و بخونن. ناچار عقب کشیدم و دیگر اصرار نکردم. -ایشالله، که خدا به دلتون بندازه پشیمون شید. با شانه‌هایی افتاده و غمگین از اتاق خارج شدم، اما وسط سالن با صدایش از حرکت ایستادم و خوشحال به سمتش چرخیدم. -این پسره که امروز دیدی. اون راننده جدیدته. پسر مطمئنیه. اما... دست‌به‌سینه، به چهار چوب در تکیه زد. -به هیچ‌کس اعتماد نکن. به حضور هیچ‌ احدی عادت نکن. درست و بخون، قوی شو. جنگیدن با آدمِ ضعیف بهم نمی‌چسبه. داشت وصیت قبل از رفتن می‌کرد. -دارید خداحافظی می‌کنید آقا؟! باید، به حمام می‌رفتم و آن‌جا یک دل سیر گریه می‌کردم. -هوم! دست‌به‌سینه شدم و با جدیت گفتم: -به همه اعتماد می‌کنم. به همه عادت می‌کنم. اخم کرد و گره‌ی بینِ دو ابرویش دلم را لرزاند، اما نه به اندازه‌ی رفتنش. -درس نمی‌خونم... تکیه از در گرفت و به سمتم قدم تند کرد، اما فوری با جیغ خفه‌ای از جا پریدم و به سمت اتاقم دویدم. -ندو!         ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💌اطلاعیه وی‌آی‌پی 💌 🤍اون‌جا 305 پارت هیجانی آپ شده و رفته‌رفته فاصله با چنل عمومی بیشتر می‌شه🌸 🤍تو وی‌آی‌پی هفته‌ای ده پارت بدون سانسور می‌خونید و خبری از تبلیغ نیست.💋 🤍و از همه مهم‌تر تو وی‌آی‌پی وانشات داریم🔞 برای خوندن پارتهای بیشتر رمان ღ غَضَب ღ فقط کافیه مبلغ 43/000 تومان به شماره کارت زیر ارسال 💳5892101469538736 شیوا اسفندی و فیش به آیدی زیر بفرستید✈️ @Vip_Admin94
Show all...
💔 105 26❤‍🔥 5🍓 5🥰 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.