cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مَـــسـلــــک

نویسنده:parisa hasiry🌼 رمان محجور:فایل فروشی رمان نذار از نفس بیفتم:فایل فروشی رمان حباب خیال:فایل فروشی رمان غنچه بود و پژمرد:چاپ رمان سماح: تایپ در حال فروش رمان سفید به رنگ آبی:فایل فروشی پارت گذاری منظم، روزانه🔥

Show more
Advertising posts
13 252
Subscribers
-6624 hours
-4257 days
-1 64930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
صدای نفس نفس زدن‌های مردانه‌اش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خش‌دار و بم خودش: +مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟ زمرد با شنیدن صدای ناله‌ی بلند و پر عشوه‌ای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت: می‌دونم آقا... ولی... قطره‌های اشک بدون اینکه اراده‌ای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامه‌ی حرفش را به زبان بیاورد. داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دست‌هایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربه‌هایش قدرت بخشید: +دِ بنال دیگه! صدای ناله‌های از سر لذت باربارا بالا رفت و گریه‌ی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش می‌دادند! زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، می‌ترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد: _آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه... داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانه‌ی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هق‌های مظلومانه‌ی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانه‌اش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد! زمرد امیدوارانه به صدای نفس‌های داریوش گوش می‌داد، می‌دانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر می‌داند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید. زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد! اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس می‌کرد! این انصاف بود؟ داریوش چند ثانیه‌ای را به صدای گریه‌های زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریه‌های زمرد بند آمد. دخترک صدای قدم‌های محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد! داریوش متوقف شد و برای لحظه‌ای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لب‌های باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت: اگه یه بار دیگه بی‌خود و بی‌جهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت می‌تازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری! زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید. بهت‌زده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحه‌ی آن خیره شد! باورش نمی‌شد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد! داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد! اشک‌هایش به یک‌باره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان می‌کرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچک‌ترین عکس‌العملی نشان نداد. قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفش‌های براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهره‌اش رسید. چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز می‌انداختند و لبخند شیطانی که روی لب‌هایش نقش بسته بود دخترک را ترساند: _حاضری که با هم بریم جواهر...؟ https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کرده‌ای که فکرش را نمی‌کرد قرار است دلش را به همسر اجباری‌اش ببازد اما باخته بود. ولی دقیقا زمانی که رابطه‌ی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانه‌ی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کله‌ی بزرگ‌ترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید. و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، می‌خندید و... یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Show all...
Repost from N/a
- شیر از سینه هات جاری شده! با بغض دستم را روی سینه هایم گذاشتم و به او پشت کردم. - مشکلی نیست، بچه بیدار بشه می‌خوره. جلوتر آمد و با صدایی گرفته سوال پرسید. - نمی‌خوای نگام کنی نیل؟ بینی بالا کشیدم. - داری زن میگیری، چرا باید نگا کنم! خندید. - لامروت تو خودت زورم کردی... بعدش مگه تو زن اولم نیستی؟ داد و هوار راه بنداز که ننه‌ی منم کوتاه بیاد! جوشش شیر بیشتر شد و بدون توجه به او کنار دخترم نشستم. - مامان جان بیدار شو سینه هام ترکیدن. نارا که عمیق خواب بود، تنها ناله‌ای در خواب کرد و جواب نداد. کلافه به مهزاد خیره شدم. - میتونی یه شیردوش بگیری برام؟ دیگه ذله شدم! بی‌حرف کنارم نشست و خیره شد به لباسم که دوتا هاله خیس رو قسمت سینه هاش بود. با تعجب و خشم صداش زدم که به خودش اومد. - نصف شبی از کجا شیر دوش بیارم! بیا برات مک بزنم خودم یکم خالی شه. پوزخندی زدم. - زنت ناراحت نشه یه وقت! انگار طعنه هایم عصبیش کرد که با خشم مچ دستم را گرفت. - زن من تویی بیشعور! مگه من و زورکی نفرستادی خواستگاری؟ الانم به عنوان زنی که خودش برای شوهرش زن دوم گرفته، زیادی زر مفت میزنی! لباسم را بالا داد و با لبهای داغش....💦🔞🔥 https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk یه پسر کردتبارِ چش ابرو مشکی و سکسی🔥 یه کوه غیرت و تعصب🥹 پسری که در نگاه اول دلداده یه بیوه‌ی لوند میشه که از قضا توی شهرشون غریبه! اون زن و عقد می‌کنه و میشه پناه براش، اما می‌تونه دلش و آروم کنه و سمتش نره؟🥲 می‌تونه به لوند بودناش بی‌توجهی کنه یا...🙊💦🔞 https://t.me/+PLJgnpQVo5FmZDFk
Show all...
Repost from N/a
پسره میاد مدرسه و پدرِ مدیری که روی دختره دست بلند کرده رو درمیاره🙊🙊🔥🔥 ❌بخون نبود لفت بده❌ #پارت288 ❌پارت واقعی❌ "دلیل رفتنتو از این مدرسه نوشتم،اخراجی.ازدواج کردی حالا خدا به داد برسه تا آخر سال چطور میخواییم جمعت کنیم" "منظورتون چیه؟" جلویم ایستاد و باسنش را به میزش تکیه داد. "شما متاهلی،چهارتا اتفاقای رختخوابیتو برای دخترای دیگه تعریف کنی چشمو گوششون باز میشه" باورم نمیشد این حرف را زد. دختر خودش در این مدرسه بود و خیلی بهتر از من در مورد همخوابگی میدانست. "چرا باید برم چیزی در مورد مسائل زناشوییم به کسی بگم..." من که حتی نمیگذاشتم کوهیار مرا لمس کند....قرارمان همین بود...تا یک سال زنش میماندم و بعد جدا میشدیم. البته بجز شب قبل...وقتی انگشتانش تمام ممنوعه هایم را لمس کرده و بوسید... خانم عمادی پوزخند کثیفی زد. "با در نظر گرفتن کسی که تربیتت کرده احتمالا این اتفاق میفته،مطمئنا نه من و نه مادرای دیگه دلشون نمیخواد چشم و گوش بچه هاشون توی این سن باز بشه!" ما تقریبا هجده ساله بودیم و دختر خودش حتی باتجربه تر از من بود.باخشم فریاد زدم. "الان دقیقا نگران کدوم دختری؟دختر شما توی مسائل جنسی باتجربه تر از منیه که دو هفتست ازدواج کردم... دارین منو از کسایی دور می کنین که بیشتر از من لخت... " حرفم قطع شد وقتی دستش بالا آمد و با تمام قدرت به گونه و لبم کوبیده شد. "برو گمشو بیرون دختره ی هرزه،فکر میکنی آمارت نرسیده بهم از سر سفره برادر کوچیکه بلند شدی، زن برار بزرگه شدی...بهمون گفته بودن حامله ای از داداش بزرگه قبل عقدتون،برای همین با برادر کوچیکه ازدواج نکردی،برای همین از این مدرسه گم میشی بیرون" داستان شب عروسی پخش شده و همه مرا به چشم یک هرزه میدیدند...شب عروسی ام هانیه و کیوان با هم سکس داشتند...کسی که قرار بود همسرم شود و خواهر خودم. پدرم مرا مجبور به ازدواج با برادر بزرگ کیوان کرد...آنوقت من هرزه شده بودم؟ از کنارش پرونده ام که روی میز قرار داشت برداشتم و به کلاس برگشتم.کتایون با دیدن من هینی کشید. "لبت چی شده؟چرا صورتت قرمزه،خانم عمادی زد تو گوشت؟" جوابی ندادم،فقط به سمت صندلی ام رفتم و پرونده را روی نیمکت گذاشتم،سپس سرم را رویش گذاشتم و به گریه ی رقت انگیزم ادامه دادم. صدای دور شدن قدم های کتی را شنیدم. آرزو غر زد. "کتایون نری با مدیر بحث کنی؟" پنج دقیقه بعد کتایون برگشت و کنار گوشم گفت: "نگران نباش،دهن خانم عمادی سرویسه" تمام طول کلاس سرم را بالا نیاوردم.گمانم فقط پنج دقیقه به خوردن زنگ مانده بود که صدای فریادی شنیدم. "کجا داری میری...وایسا ببینم آقا" صدای نعره ی مردی آمد. "خفه شو!کلاسش کدومه؟" سرم با وحشت بالا آمد و فقط به کتی نگاه میکردم. "آقا کوهیاره،چرا اومده؟" کتایون به برادرش زنگ زده بود؟ وقتی در با صدای بلندی باز شد از جا پریدم.قامت بلند و بدن بزرگ کوهیار جلوی در بود و چشمانش با خشم و پریشانی بین دخترها چرخید.خانم عمادی از پشت سرش فریاد زد. "چکار میکنین آقای کبیری،اینجا مدرسه‌ست" انگار که اصلا چیزی نمیشنید که به سمت من آمد. چشمانش روی صورتم چرخید. "آقا کوهیار...اینجا چیکار می کنی؟" دست بزرگش را روی صورتم گذاشت. "چه بلایی سر صورتت اومده؟" نوازش آرامش باعث شد چشمانم را ببندم و به یاد شب قبل بیفتم وقتی که مرا لمس کرده..و بوسیده بود...با اینکه قرار بود تا وقتی جدا شویم مرا لمس نکند.... مرا بوسیده بود و من جلویش را نگرفتم و حتی بیشتر میخواستم. "من خوبم چیزی نیست..." چشمانش با خشم میسوخت. "به این می گی خوب؟" قبل از اینکه چیزی بگوید خانم عمادی رو به من غرید. "همراه خودت گوشی میاوردی مدرسه؟" کیفم را گرفت و وسائلم را روی زمین خالی کرد و وقتی چیزی نیافت به سمت من آمد. "من گوشی ندارم..." "پس چجوری فهمیده چی شده که اومده اینجا؟کف دستشو بو کرده؟" یک قدم به سمت من آمد تا جیب مانتویم را بگردد که کوهیار غرید: "دستت بخوره به زن من...نگاه نمیکنم زنی،دستتو میشکنم" صدایش آنقدر ترسناک بود که از جا پریدم. وقت هایی که جدی و خشن میشد از اومیترسیدم. خانم عمادی سرجایش خشک شد. "این چه رفتاریه؟چطور جرات می کنی..." سر کوهیار جلو رفت و درست در صورتش غرید. "من چطور جرات میکنم؟تو چطور جرات کردی رو زن من دست بلند کنی؟فکر کردی کی هستی که دست رو زن من بلند کنی؟...خدا لعنتت کنه جای انگشتات روی صورتشه...من این مدرسه رو روی سرت خراب میکنم؟" مدیر دو قدم عقب رفت...گمانم بالاخره فهمیده بود کوهیار کبیری با هیچکسی شوخی ندارد. #رویای_صورتی #عاشقانه #ددی_لیتل #شهوانی #همخونه‌ای #رمزورازدار 🔞🔞بخاطر صحنه های باز و جنسی و روابط خاص مناسب دوستان زیر18سال نمی باشد🔞🔞 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8 https://t.me/+BX5NwQWqaII1ZDM8
Show all...

Repost from N/a
_عروس دومادو ببوس یالا... یالا یالا یالا...هوهو هوهو شُله شُله شُله شُله...هو هو دستامو بالا بردم و با اون لباس عروس سفید یه قری به کمرم دادم.با دیدن کیسان که روی تخت نشسته بود نیم قر تو کمرم خشک شد. _چی شُله که اینقدر خونه رو گذاشتی رو سرت؟ گوشه لبمو گزیدم و صدامو صاف کردم : _ سلام آقا... ببخشید متوجه نشدم اومدین... بدون کوچکترین نگاه سرشو رو بالشت گذاشت. _ای خاک عالم! دستی به صورتم زدم.حالا به این مرد عبوس چطوری میگفتم شورتم زیر سرشه... آروم بالاسرش جا خوش کردم و زدم به بازوش _اقا،سرتونو بلند کنین من.. حرفم کامل نشده بود که با چشایی قرمز به سمتم برگشت. گوشه ای از شورتم و دست انداختم و با قدرت تموم از زیر سرش بیرون کشیدم اما قدرتم در برابر سر گندش کم بود. سکندری خوردم و روش پهن شدم. فاجعه ی تاریخ اتفاق افتاد. سرشو فاصله داد که از فرصت استفاده کردم و شورتو تو مشتم قایم کردم. یه نفس راحتی کشیدم که صدای نفس بلند شد : _ نمیخوای اینا رو از دهن ما بکشونی بیرون؟ آروم چشامو سمت سرش بردم که لای سینه هام مخفی شده بود. هینی کشیدم: _خاک به سرم تند تند از روش بلند شدم و اونم محتاطانه بلند شد. با قدمایی بلند نزدیکم شد. _اقا...ببخشید...چیزه...این لباس..این لباس دوستمه دو روز دیگه عروسیشه.. گفتم منجوقاشو من بزنم... اصلا بهش گفته بودم از اون اول هم نحسه ها... الان... _هیش... فاصلش با هام یه نفس بود.یه نفس عمیق نه،یه نفس معمولی! دستشو پشتم برد و سعی داشت دستمو پیدا کنه: _ این چیه قایم کردی؟ اگه به اون مرد مذهبی میگفتم شورتم زیر سرش بوده انواع و اقسام غسل هاو رو خودش انجام میداد. استرس تو تموم سلولای تنم رخنه کرده بود. با دستاش چنگی به دستم زد تا چیز مرموزو از دستم بکشه بیرون اما جا خالی دادم و تنها چیزی که انگشتاش تونست لمس کنه باسنم بود. سریع دستشو از پشتم بیرون آورد. دستپاچه از دستی که به باسنم خورده بود آروم لب زد: _ ببخشید... وقتش بود. باید تحریکش میکردم.باید دست میزاشتم رو نقطه عطف اون مرد _چیو ببخشم آقا؟شما از قصد به من نزدیکی کردی چون وقتی سرت رفت اون تو نتونستی خودتو کنترل کنی...ببخشم؟ سگرمه هاش عمیق تر شد و صورتش رو به سرخی می‌رفت.خواستم فرار کنم که دستشو به دیوار تکیه داد و مانع رفتنم شد: _تنگه...خودم گشادش میکنم... چشام گرد شد. از چیزی که تو فکر مریضم بود لبخند خرسندی زدم. اشاره ای زد به لباسم: _ کمرش تنگه واست گشادش میکنم.حالا که لباس عروس دوست داری همینو از دوستت میخرم... https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0 یه پسر مذهبی که نمیدونه با همخونه وزش چی کار کنه 😂💦
Show all...
.
Show all...
...
Show all...
...
Show all...
. - من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟! دخترک با هراس نگاهش کرد. - اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟ وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد. - د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی! تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه می‌دانست چه موقع باید چه بخورد... سر پایین انداخت و بغض کرد. - من... من نمی‌دونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که... وریا با حرص وسط حرفش پرید. - صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده! بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه! باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان! گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را... گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله می‌دهندش... ولی وریا زن داشت... متاهل بود... ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد... قرار نبود سر از تختش دربیاورد... ولی حالا... معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد: _ شما درست میگین... حق با شماست.... بگین چی کار کنم الان...؟ به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد: _ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کوره‌ای که بودی! ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه! سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کرده‌اش آرام‌تر ادامه داد: _ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی! ناخواسته اشک از چشمش چکید... دختر بود و. سرشار از آرزو... قرار بود خانم خانه‌ی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقه‌ی پنهانی برادرشوهرش... - من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم... شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه. چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید: _ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم... عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد: _ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط... مکثی کرد و آرام ادامه داد: _ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم... ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم! https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk https://t.me/+CP9WLGXN8ZZmZDZk
Show all...
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.