cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🌛حجـره مـاه|نازنین‌زهراشاه‌میر🌜

رمان حجره ماه🔗🌚 بنــــــرها واقـــعی❤️‍🔥 پایان خوش🍃 ○ ° ○ ° ○ ° ○ ° اگر از کشته‌ی خود نام و نشان می‌پرسی عاشقی شیوه‌ی ما بود و جنون پیشه‌ی ما🔗♥ #فاضل_نظری دیگر آثار: ژیوان♥

Show more
Advertising posts
13 540
Subscribers
-4024 hours
-2617 days
+62130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید😍☺️
Show all...
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟ لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد. عاقد باز میپرسد: - آقای داماد؟ وکیلم؟ باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم: - من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار! جوابم را نمیدهد. دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید: - داماد رفته گل بچینه! خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند: - پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟ بلند و محکم میگوید: - نه! قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟ صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود. دایی یکباره فریاد میکشد: - محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا. جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید: - منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!  بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟ با غصه میپرسم: - چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟ رک و صریح میگوید: - چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟ قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 (پنج سال بعد) - زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.  دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید: - اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟ نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد: - قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد. صدای مادرم می آید: - هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا. ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید: - آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟ با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش... و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 https://t.me/+Q1Uo0EUN4640MzE0 محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
Show all...
« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

Repost from N/a
00:05
Video unavailable
من آرن مقدمم... بزرگ‌ترین وارث خاندان مقدم... جراح خبره‌ی مغزواعصاب... کسی که تو آمریکا فارغ‌التحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست می‌شکونن... ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم... مجبور شدم برم... فرار کردم... وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم... فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانواده‌ی بعد از رفتن من از بین رفته شدم... حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم‌ و آدم عصبی‌ام برگشتم... بعد از سال‌ها برگشتم تو خونه‌ای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت... خونه‌ای که توش یه دختره ریزه میزه‌ هست... دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده... نمی‌دونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر می‌خوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه... دختری که مثل اسمش یه رویاست... رویایی که من نمی‌دونم با اون نامرد ناموس دزد... https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0 https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کم‌نظیر
Show all...
0.61 KB
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو! حرف های لاله درون سرم چرخ می‌خورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان می‌دهم. من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمی‌توانستم عقب بکشم. به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت. او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمی‌دانستم چرا خواسته به اینجا بیایم. گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم. آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام. پر تشویش دست بند انتهای شالم می‌کنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه می‌شوم. تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم می‌انداخت‌.نکند آمدنم اشتباه باشد! _بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟! کتونی های آل‌استارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد. شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمی‌داد هیچ چیز ببینم: _آ..آقا..من.‌.من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم.. صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست. نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد: _از عکسات هم کوچولو تری که! فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت: _دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمه‌شب در خانه‌ی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟ _من و...من و از کجا می‌شناسی؟ به دنبال صدا سر می‌چرخانم که از پشت دستی روی شانه‌ام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خنده‌ی جذاب او سکوت را شکست: _می‌شناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر! گیج بودم.صدایش که جوان بنظر می‌رسید پس،می‌خواست من را بترساند؟ _آقا..من..من نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک‌ دارم.. ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم: _میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه! نفس تنگی ام داشت به سراغم می‌آمد و عجیب بود که او می‌دانست وقتی دستم را گرفت: _آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد: _آفرین دختر خوب! در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمی‌رسد.دلم می‌خواست ببینمش. _واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و می‌شناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری آن شب من برگشتم‌.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم می‌دانست. دوماه بعد... دامنه‌ی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ دایی‌ام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید. او واقعا داشت کمکم می‌کرد و من نمی‌دانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم. _وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود می‌شناسی؟ بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظه‌ی آخر صدای هیجان زده‌اشان را شنیدم: _بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته! من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود‌. با همان فکر پا روی پله‌ی مقابلم می‌گذارم که همان لحظه پاشنه‌ی کفشم سر می‌خورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده می‌شه شکه سر بالا می‌آورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ می‌زند: _یواش کوچولو.حواست کجاس؟ به عقب بر می‌گردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو می‌شوم.خدایا چرا انگار می‌شناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش! _تو..تو..هَم..همونی؟! _پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی! _داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟ مات می‌مانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال می‌کردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟ https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
Show all...
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱‌‌‌‌"

به نام آنکه رهایت نمی‌کند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699

Repost from N/a
- میگن آقا لباس عروس رو از خارج آورده براش! رو صورت دختره نمیشه نگاه کرد! خدا بده شانس! - با این همه آرایش هنوز هم زخم روی صورتش مشخصه! من موندم آقا عاشق چیش شده! - آره واقعا! بیشتر از اینکه شبیه عروس باشه، شبیه جادوگره! امروز روز عروسیمه و این حرف‌هاییه که بین مهمون‌ها و حتی خدمه ردوبدل میشه. از شنیدنشون بغضم می‌گیره. سال‌هاست این زخم زبون ها رو می‌شنوم، اما هنوز هم برام عادی نشدن! درست مثل زخم روی صورتم که هیچ درمانی براش وجود نداره! زخم لعنتی ای که هنوز هم نمی‌دونم کی مسببشه! تنها چیزی که یادمه چهره‌ی اون مرده که می‌خواست بهم تجاوز کنه و من باهاش درگیر شدم! درگیر شدم و اون صورتم رو زخمی کرد و جاش هیچوقت خوب نشد. مهمون‌ها هنوز هم دارن پچ‌پچ می‌کنن، اما با اومدن فرسام ساکت می‌شن. جلو میان و تبریک میگن. به محض تنها شدنمون فرسام زیر گوشم میگه: نمی‌دونم چرا انقدر استرس دارم! ته دلم یه جوری میشه، اما به روش لبخند می‌زنم. - من هم! باورم نمیشه داریم به هم می‌رسیم! همون لحظه عاقد میاد و صیغه‌ی عقد بین من و فرسام جاری میشه. درست لحظه‌ای که می‌خوایم عسل تو دهن همدیگه بذاریم صدای آژیر ماشین پلیس به گوشمون می‌رسه و طولی نمی‌کشه که چندتا مأمور وارد باغ می‌شن. اصلا احساس خوبی ندارم. - جناب آقای فرسام شادمان؟! فرسام از کنارم بلند میشه. - خودم هستم... مشکلی پیش اومده؟! من هم از جا بلند میشم. کنار فرسام می‌ایستم و دستش رو می‌گیرم! فرسام دستم رو فشار میده. نگران نگاهم می‌کنه و میگه: حتما یه اشتباهی شده عزیزم! مأمور که میگه: - شما باید همراه ما بیاین! پچ‌پچ مهمون‌ها بلند میشه. اونقدر من و فرسام اصرار می‌کنه که بالآخره مأمور میگه: چند سال پیش شما چند نفر رو اجیر کرده بودین تا یه دختر رو بی‌آبرو کنن! ناخودآگاه اون شب لعنتی یادم میفته و دستم تو دست فرسام سست میشه. ناباورانه به فرسام نگاه می‌کنم. چرا اینجوری رنگش پریده؟! فرسام با صدای لرزونی میگه: این تهمته! من... مأمور میگه: ما شاهد و مدرک داریم! و به سرباز اشاره می‌کنه که سرباز مردی رو که دستبند به دستش بستن از ماشین پیاده می‌کنه. فرسام با دیدن اون مرد لال میشه! هرچقدر که اون مرد با سرباز نزدیک‌تر میشه، من از ترس عقب میرم. مرد، همون مردیه که اون شب می‌خواست بهم دست‌درازی کنه! حرف های پلیس تو سرم تکرار میشه. فرسام برای بی‌آبرو کردن یه دختر آدم اجیر کرده بود؟! و اون مرد... یعنی پشت تموم کابوس‌های من فرسام بوده؟! فرسامی که بهش دل بسته بودم و حالا زنش بودم؟! تموم تنم به رعشه میفته. فرسام متوجه حالم میشه. سعی می‌کنه آرومم کنه و من با صدای لرزونی میگم: دست نزن بهم! روی زمین میفتم. چشم‌هام دارن بسته می‌شن، اما لحظه‌ی آخر فرسام رو می‌بینم که دارن دستبند به دستش می‌زنن! https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0 https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0 https://t.me/+Vfu8y_Fb4_NlNWI0 🚫هرگونه کپی و ایده‌برداری ممنوع 🚫
Show all...
پست امروز😘
Show all...
Repost from N/a
دختره از دیدن سکس شوهرش با معشوقه اش سکته مغزی می کنه🥲🔞 فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد. شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش همونطور که زیر گردن اونو قلقلک می‌داد وارد خونه شد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو جلو چشماش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما با برهنه شدن دختره توسط دستای شوهرم قلبم از حرکت ایستاد. حالا با ست لباس زیر توریش مقابل من برای شوهرم دلبری می کرد. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _تو با من اینکارو نمی کنی.. نیشخند بی رحمی نثارم کرد. _همینجا میشینی تماشا میکنی و روند حامله شدنشو با جفت چشات می بینی! سپس لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. از جا بلند شدم و خودم بهش رسوندم به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از دختره دورش کنم. _نکن مصطفی.. غلط کردم تو رو به حرمت چندسال عشقمون اینکارو باهام نکن.. لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی زمین و سرم محکم خورد به لبه ی میز.. جلوی نگاهم تار شد اما چشمام هنوزم بینایی داشت. جسم برهنه اش پیچیده شد دور تن اون دختر و روی تنش خیمه زد. و من هرلحظه نزدیک شدن عزرائیل به خودم می دیدم. بین پاهای دختره جا گرفت و نفسم جایی میون سینه ام گیر کرد. هرچی تلاش می کردم انگار نفسم همونجا قفل شده بود. با اولین ضربه ای که جلو چشمای من بیو پاهاش کوبید. صدایی مثل خرناس از گلوم بیرون اومد و نفسم همونجا قطع شد. مثل یک ماهی از آب بیرون افتاده فرش زیر دستم مچاله شد اما ذره ای اکسیژن بین ریه هام رد و بدل نشد. مقابل نگاهم یه تصویر پررنگ شد. تصویر دوستیمون، فهمیدن بابا، مخالفتش، جداکردنمون از هم و در نهایت به اصرار من ازدواجمون.. صدای آه زنونه ای که به گوشم رسید قدرت بینایی مم ازم گرفت. نفسم وسط ریه ام گره خورد و روی زمین پهش شدم.. مقابل صورتم چیزی جز سیاهی نبود و لرزش بدنم و دست و پاهام خارج از کنترل خودم بود. صداها برام محو و کمرنگ بود اما تنها عضو بدنم که هنوز از کار نیفتاده بود گوش هام بود. صدای نازنین نازنین گفتناشو می شنیدم.. صوای گریه های مردونه ای رو.. و حتی کفی که از گوشه ی دهانم داشت روی زمین سرازیر میشد رو حس می کردم. اما نه می تونستم عکس العملی از خودم نشون بدم و نه چشام جایی رو می دید.. و صدای دختره که می گفت: _مگه قرار نبود من فقط نقش دوس دخترتو بازی کنم چرا عملیش کردی خیلی کثیفی مصطفی.. و لحظه ی آخر صدای مصطفی رو شنیدم که می گفت: _الو اورژانس.. و بعد از اون دیگه هیچیو نشنیدم.. https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0
Show all...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.