برهنه زیر باران🍂
«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» رهی... سدسکوت،فایل بوینارنگی،فایل آنارشی،vipکامل منبهیام،vipکامل برهنهزیرباران(درحالنگارش) فصلسردباغچه(درحالنگارش)
Show more21 314
Subscribers
-3224 hours
-2957 days
+4830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
21000
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
47300
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت.از شونزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره.سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود.
من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود.حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم.
تصمیم گرفتم که برم.ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش نیومد!
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
100
عیدتون مبارک😍از تخفیف امروز جا نمونید♥️ لیست تخفیف👇😍😍
فایل #سدسکوت۳۰۰۰۰، ۲۰۰۰۰ ت (فصلاول)
فایل #بوینارنگی۴۰۰۰۰، ۳۰۰۰۰ ت (فصلدوم)
کانال vip #آنارشی(اتمام) ۳۰۰۰۰، ۲۰۰۰۰ ت
کانال vip #منبهیام(اتمام) ۳۵۰۰۰، ۲۵۰۰۰ ت
کانالvip #برهنهزیرباران(پارتگذاری) ۴۵۰۰۰، ۳۰۰۰۰ ت
کانالvip #فصلسردباغچه(پارتگذاری) ۴۷۰۰۰، ۳۵۰۰۰ ت
مبلغ مورد نظر رو به شماره کارت👇
6219861916674087
سمانه پور قرائی، بانک سامان. واریز کنید. شات رو برای ادمین بفرستید تا دریافت کنید👇
@rahi_admin
♨️توجه♨️کانال vip منبهیام (فصل اول) برای اعضای vip برهنهزیرباران رایگانه😎
اینم لینک تمام رمانهای رهی😌👇
https://t.me/rahi_roman
65520
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
17100
Repost from N/a
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟!
بیا بیروون
دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد
_عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟!
بغضش ترکید و کنار پایهی تخت جمع شد
سوزن سِرُم کشیده شد
خون از دستش بیرون زد
بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد
_همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه
باورش نمیشد مرد روی تخت بیمارستان بود
بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش...
از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت
بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند
او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود
برعکس رفتارش با دیگران
در یکدفعه باز شد
با دیدن چشمان سرخ کیانا گریهاش شدت گرفت
_خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ...
کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانهاش لرزید
_انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟!
تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد
از درد ضعف کرد
_بابای حرومزادهت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟!
کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد
با عجز هق زد
گوشهی دیوار مچاله شد
_من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا
کیانا بیتوجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد
کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند
دخترک پر وحشت چشمان آبیاش را میانشان چرخاند
با اینکه کیارش سرش را به سینهاش فشرده بود تا نترسد
اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند
همانی که دخترک را اذیت کرد
به دستور کیارش
_اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده
دخترک هیستریک وار سر تکان داد
بچه ها هم اذیتش میکردند
بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش
اما کیارش هیچوقت او را نزده بود
حتی وقتی میگفت درد دارد بیمارستان میبردش و تمام شب میگذاشت روی سینهاش بخوابد
بیپناه در خودش جمع شد و اشک ریخت
زیر لب به خودش دلداری داد
_آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش میگم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ...
پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت
کیانا غرید
_چه گوهی خوردی؟!
با وحشت سر تکان داد
_ببخـ..شید
قلبش تیر میکشید
هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم
دخترک فقط 16 سالش بود
_رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زندهای که میخوای برگردی پیش کیارش؟!
زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد
بلند غرید
_نشنیدم صداتو هرزه... رزا زندهاس؟!
چشمانش از دردی که یکدفعه در سینهاش پیچید سیاهی رفت
کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید
بازهم همان حالت ها
نفسش سنگین شده بود
_نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده
کیانا نیشخند زد و پایش چرخید
نوک تیز پاشنهی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بیحال ناله کرد
حتی نتوانست جیغ بزند
درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر
_نشنیدم... رزا کجاست؟!
دخترک با درد نفس نفس زد
دندان هایش بهم میخورد
_مر..ده..رزا..مرده
پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد
چانهی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد
جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید
_فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟!
دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد
آرام پچ زد
_تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟!
تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد
بدنش قفل شد
تیمور
همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد
کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد
چانهاش را رها کرد
_یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن
دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت
کیانا به آدم های کیارش اشاره زد
_ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه
مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید
لرزش هیستریک تنش بیشتر شد
رنگش روبه کبودی رفت
کاش مرد بود
کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان میکردند لب زد
_اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن
_اگر من بیهوش نباشم چی؟!
با صدای غریدن کسی چشمان بیحال دخترک مات چرخید
آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان میآمد...
کیارش بود؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag14100
Repost from N/a
- اطاقم ساعت نداره ، می تونی بیای یه ساعت بهم بدی بری .
از شوک حرفش ، شربت تو گلوم پرید و هر چی تو دهنم بود و نبود ، با هر سرفه ، آنچنان به بیرون می پرید که حتی تا اون طرف میز و روی کت و شلوار مارک دار یزدان خان هم پاشید .
- بَ ...... بله ؟
یزدان با نیمچه پوزخندی نگاهم کرد و با همان لهجه غلیظ بریتانیاییش ، به فارسی گفت :
- مگه اصرار نداشتی که لطفم و جبران کنی ؟ خب بیا بهم یه ساعت بده . جاشم برام مهم نیست . میتونه تو دفتر باشه ، یا تو خونم . یا حتی تو ماشین .
آب دهنم و قورت دادم . ذهن من منحرف بود یا واقعاَ داشت بهم پیشنهاد خاکبرسری می داد .
- یه ساعت ؟
- زیاده ؟
نگاهم بی اختیار به سمت شونه ها و کمرش رفت . یعنی انقدر قدرت داشت که می تونست مثل اسب یه ساعت فعالیت خاکبرسری داشته باشه و چیزش خشک نشه بی افته ؟؟؟؟؟
- والا همچین کمم نیست . من نگران خودتونم . به خونریزی نیوفتید اول جوونی . پوستش نره یه وقت . والا دارکوبم نمی تونه یه ساعت مداوم بکوبه . کم میاره بدبخت .
ابروان یزدان درهم فرو رفت . مردک خالی بند . پولداری که باش . همه ازت می ترسن که بترسن . قدرتمندی که برای خودت قدرتمندی . دیگه چرا لاف میای ؟؟؟ یه ساااعت ؟؟؟؟ مگه به جای آلت ، مته برقی تو شلوارت داری که یه ساعت روشنش کنی ، آخشم در نیاد .
- چه ربطی به دارکوب داره ؟ تو می خوای بهم یه ساعت بدی ، کجای این به دارکوب ربط داره ؟؟؟؟
- من نمی تونم بدم ؟
همانطور ابرو درهم کشیده نگاهم کرد :
- چرا نمی تونی بدی ؟
- بخاطر اینکه من دخترم . ویرجین ........ ویرجینم .
ابروان یزدان اندفعه رفت بالا ....... مردک خودش پیشنهاد خاکبرسری می داد و بعد خودشم مسخره بازی در می آورد .
- باکره منظورته ؟ مگه باکره ها نمی تونن ساعت بدن ؟ چیزی از این رسم نشنیده بودم . یعنی تا الان از،هر کی ساعت هدیه گرفتم ، زن بوده ؟؟؟؟؟ اوه ......... یعنی حتی اون دختر بچه دیروزی هم ......
قیافه منم چپکی شد . منظورش از یه ساعت ، انجام یک ساعت حرکات خاکبرسری بود یا واقعاً یدونه ساعت از من می خواست ؟
- هااا ؟؟؟؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
یزدان بزرگترین مافیای عتیقه جات و شمش طلا در تهرانِ ....... کسی که نه رحم بلده ، نه شفقت ......... کشتن براش تنها یک ثانیه وقت میبره ....... اما حالا این مرد با دختری مواجه میشه که .......
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
22500
Repost from N/a
_ یکی داره تو دستشویی مدرسه عق میزنه!
صدای قدم ها نزدیک تر شد
_ وای پاچه های شلوارش هم خونیه
حالم بد شد این چه کثافتیه راه دادنش تو مدرسه؟
شیما با مقنعه بینیش رو گرفت
_ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟
یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟
الآن بالا میارم!
_ ماهم پریود میشیم والا! از پاچهمون که خون در نمیاد
از شدت درد پاهام میلرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم
نمیدونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد
به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید
_ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟
شیما پشت چشم نازک کرد
_ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده
تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده!
سمانه با بدجنسی ادامه داد
_ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه!
لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم
نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت
شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت
_ زود بپوش بریم که سام اومده
دستام میلرزید
با استرس لب زدم
_ نکنه سقط کرده باشم؟
نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت
_ سام میدونه؟
با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید
_ نه ،دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم
گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه
_ یعنی چی؟
اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟
نا امید سر تکون دادم
_ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ...
خودم بخاطر بیپولی قبول کردم
من بی منطق عاشقش شدم
نیکی با دلسوزی نالید
_ فعلا این شلوار رو بپوش بریم
دو سال برای این مراسم تلاش کردی
سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه
با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم
به زور از بین جمعیت گذشتیم
از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود
دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود
بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل اینمرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش
پچ پچ دخترها به گوشم میرسید
_ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش
_ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟
_ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده!
_ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره
لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه
هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه!
مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه
سرو صداها خوابید
قلبم توی دهنم بود
نیکی دستم و گرفت
_ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم
با امیدواری به سام نگاه کردم
من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم
سام بیشتر از هرکسی میدونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم
پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم
_ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه
همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد
_ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی
برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم
رویا سر از پا نمیشناخت
از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید
_ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده!
خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد
نیکی نگران دستم رو گرفت
صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد
باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه
اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم!
نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت
بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم
مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟!
نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم ...
جای من دیگه اینجا نبود
باید برای همیشه از این شهر میرفتم
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
https://t.me/+QxGLNn1UhbA4N2Y0
47310