🐟هزاران ماهی تنها🐟 فاطمه قیامی
32 263
Subscribers
+78024 hours
+6937 days
-5130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
نیلرام توی ۲۰ سالگی با یه نوزاد بیوه میشه!
فکر میکنه آواره شده تا یه پسر دیوونه سر راهش قرار میگیره... مهرزاد کاکاوند، یه پسر کرد که اجازه نمیده تنها زندگی کنه و...❌🔥
https://t.me/+O-xNHZ98qWkxYWU0
34400
Repost from N/a
#هدیه
حالم نزار بود. امیرعلی دقیقا هفت روز و پنج ساعت بود که تمام زنگها و پیامهایم را نادیده میگرفت...
در خانه را با کلید باز کردم. مامان گفته بود خانه نیلوفر بمانم چون خودشان تا دیروقت بیرون هستند اما حوصله نیلوفر را نداشتم. آمدم خانه تا کمی خلوت کنم. انتظار چراغ خاموش را داشتم اما خانه روشن بود. انتظار سکوت داشتم اما صدای درهم برهم جمع میآمد. همان جا کنار در میخکوب شدم وقتی صدای امیرعلی را تشخیص دادم...
عمو گفت:
- بهبه... چه چایی خوشرنگ و عطری... حقا که چایی عروس خانم خوردن داره... مگه نه امیرعلی؟
ناقوس مرگ در مغزم صدا داد وقتی صدای خنده شرمگین ترانه و ممنون گفتنش با صدای خفه و سرسنگین امیرعلی همراه شد که در جواب پدرش گفت:
- بله.
مثل آوارهی بعد از بیرون آمدن از خرابههای یک زلزله نه ریشتری، قدم روی زمین کشیدم و تنم را جلو بردم تا به چشم خود ببینم. امیرعلی که تا هفت روز قبل جانش به جانم وصل بود، با گل و شیرینی آمده به خواستگاری خواهرم... و خواهرم... و خواهری که در این هفت روز من را در آغوش میکشید و شانههایش را در اختیارم میگذاشت تا اشک بریزم، با لبخند شیرین و لپهای گل انداخته روبروی امیرعلی ایستاده و چایی خواستگاریاش را تعارف میکرد...
مامان گفته بود به خانه نیایم... مامان هم با آنها همدست بود... مامان هم خنجر زده بود... اما چرا؟... فرق من و ترانه چه بود؟ مگر نمیگفت من هم مانند دختر خودش هستم؟
من هنوز آنجا ایستاده بودم و هیچکس نمیدید که با هر حرف عمو و هر تعریفش از ترانه و هر نگاه زیر چشمی امیرعلی به ترانه و دلبریهای ترانه برای امیرعلی، من ذره ذره فرومیریختم...
دختر و پسر برای حرف بلند شدن. مسیرشان سمت اتاق مشترکم با ترانه بود. همان جایی که امیرعلی میگفت دوست دارد یک روز ببیند اتاقم چه شکلیست... داشت میرفت که روی تخت من روبروی ترانه بنشیند و حرفهایی که به من زده بود از آینده، از خوشبخت کردنم، از خانهمان، از بچههایمان، به ترانه بگوید...
در مسیر اتاق بودند که نگاه امیرعلی به من خراب شده افتاد. سرعتش رفته رفته کم شد تا به ایست کامل رسید...
تکیه دادم به دیوار برای تحمل وزنم. اشک از چشم چپم ریخت... به دنبال ذرهای پشیمانی در چشمانش بودم، فقط یک ذره تا روح به تنم برگردد اما دو گوی مشکی چشمانش خالی بود...
سرم را آرام تکان دادم و زیر لب با لبهای خیس از اشک زمزمه کردم:
- چرا...؟...
واقعا چرا؟... چرا با من بازی کرده بود؟
ترانه نگاهش به من بود اما نگاه پر ستیز و نفرتش:
- آقا امیر... چرا وایسادید؟
باز لبخند شیرین اما کریهاش را زد:
- خواهش میکنم بفرمایید...
امیرعلی نگاه بیتفاوتش را از من گرفت و به دنبال ترانه راه افتاد...
و این پایان یک عشق بود...
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
👈 سرآغاز رمان دیگری از نویسنده فصلهای نخوانده عشق
👈 موضوعی متفاوت و پر از کشمکش
👈 پارتگذاری همه روزه و بهطور منظم
👈 تمام بنرهای تبلیغاتی واقعی و بخشی از پارتهای رمان هستند
https://t.me/+UxQnIUX4-KxmN2E0
25010
Repost from N/a
_ فکر می کردی خوشم میاد با مردی زندگی کنم که همش به فکر زن یه نفر دیگه است؟ می دونی چقدر عزت نفسمو خدشه دار کردم و غرورمو زیر پام گذاشتم تا جایی تو دلت برای من باز بشه؟
نزدیک تر آمد. با صدایی که رفته رفته تحلیل می رفت ادامه داد:
_ اصلا من به درک... برای دخترت چی؟ از من بدت میاد از دخترتم بدت می آد؟ از چند سال پیش فهمیدم دیگه تو به درد زندگی نمی خوری ولی تحمل کردم...تحمل کردم به خاطر رعنا...گفتم بزرگتر بشه کمتر ضربه می خوره . راحتتر درک می کنه که پدرش چه آدم بی لیاقتیه.
مهراب داد زد:
_ بس کن این حرفا رو...اگه تو نمی خوای مسالمت آمیز حلش کنیم وکیل می گیرم و قانونی اقدام می کنم.
پوزخند پیروزمندانه ای صورتش را پر کرد. با ابرویی بالا رفته گفت:
_ برو بگیر ولی برای خودت بد می شه. علاوه بر مهریه ی من که باید بدی، نصف اموالتم باید به نامم بزنی.
_ به جهنم. هر چی می خوای پرت می کنم جلوت...
سوزش اشکی در چشمش نشست. هنوز هم مهراب را دوست داشت و او چه بی رحمانه از جدایی دم می زد. در حالی که صدایش از لرزش بغض ناموزون شده بود گفت:
_ مرسی که مثل سگ می خوای پرت کنی جلوم! ولی لازم نیست. از شما زیاد به ما رسیده. فقط چند تا شرط دارم و دیگه نمی خوام ببینمت. از همین امشبم اجرا می شه. نمی خوام وقتی حرفم تموم میشه دیگه تو این خونه باشی. حداقل حرمت اینو دیگه نگه دار.
از صدای لرزان آفاق و اشک هایی که در شرف جاری شدن بود ناراحت بود. از دست خودش، از دست دلش...از دست زمانه دلگیر بود. اما گلنار ارزشش را داشت. می توانست این ناراحتی را به دوش بکشد تا به گلنار برسد. کوتاه زمزمه کرد:
_ باشه.
دستی به سینه ی پر تپشش کشید و گفت:
_ رعنا مال منه. تا فردا ظهر سه دنگ سهمت از خونه رو به اسم رعنا می زنی، سهامت از بیمارستانم واگذار می کنی به من. فقط در این صورت مهریه ازت نمی گیرم و توافقی جدا می شیم. دلیل طلاقمون رو هم خودت باید به رعنا بگی. من چیزی نمی گم. همین الان هم میگی و میری.
سرگرم درآوردن حلقه ی ازدواجش شد. حلقه ای که تنها وقتی از خانه بیرون می رفت می پوشید. قبل از اینکه مهراب قدمی به عقب بردارد گفت:
_ اینو بگیر.
چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و حلقه را در جیب پیراهن مردانه اش انداخت. خوب به مهراب نشان داد که نمی خواهد لمسش کند. درحالی که همیشه مشتاق لمس تنش بود. چیزی در دل مهراب تکان خورد. چیزی که بالاتر از پشیمانی بود.
آفاق چرخید و پشتش را به او کرد. در دل خداخدا می کرد که دستش را بگیرد و نگذارد از او دور شود. همین که این فکر از ذهنش عبور کرد دستانش را مشت کرد و فحشی به دل احمقش فرستاد. تا کی به تمنای وصال دلی بود که خود در گرو دلی دیگر بود؟
مهراب به پشت لرزان آفاق خیره ماند. می دانست لرزشش از گریه های بی صدایی است که به آن عادت کرده بود. دست در جیب کرد و حلقه ی پر الماس را برداشت و روی میز کنار تخت گذاشت. آفاق صدای بسته شدن در را که شنید روی زمین آوار شد و دستان مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت و هق زد.
https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8
https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8
https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8
#پارتواقعی
#کپیممنوع
یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمیشید😍رمان التیام که نزدیک۷۰۰ پارت آماده داره و یه عاشقانه با چاشنی انتقامه. این رمان در کانالvip به اتمام رسیده و فرصت عضویت محدوده زود جوین شین تا باطل نشده❌️
https://t.me/+4K7hgsp9_dgwMTI8
9500
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟
پرستار با ملاحضه توضیح داد:
_بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیفترین حالت خودشه.
آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد میکرد که حتی نمیتوانستم چشم باز کنم.
با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار میرفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش میشد.
من توان ترک کردن این مرد را نداشتم.
اگر میرفتم دنیا را آتش میزد...
از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم.
درد در سینهام بیداد میکرد.
بیمهابا میلرزیدم.
_ضربان قلب بیمار داره میره بالا.
صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظهای آرام باشم.
باید برمیگشتم...
نمیتوانستم ترکش کنم...
سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک...
شبیه مرگ بود!
صدای داد او از دور به گوشم رسید:
_ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
و بعد بلندتر از قبل فریاد زد:
_ولم کن بذار برم داخل! آواز!
چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریانهایم را پاره میکرد.
ای کاش میتوانستم برای آخرین بار ببینمش.
_کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن.
_حرف اضافی میزنن. برو کنار.
بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگیام بیمنطقترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد.
_آواز!
دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید.
_چشماتو باز کن ببینمت.
با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم:
_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
چشمهایم از قبل سنگینتر شده بود.
حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمیکردم.
سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود.
حالم بدم را فهمیده بود که نزدیکتر از قبل آمد.
_نه آواز! نه! چشماتو باز کن!
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمانهای دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
8200
Repost from N/a
Photo unavailable
من آهو ام
دختری که فقط ۱۴ سالشه وهنوز فرق دست چپ و راستش رو نمیدونست اما پاش به حجله باز شد ...!
شدم عروس مرد مرموز و ناشناخته ای که ده سال ازم بزرگتره ....اما
https://t.me/+rgBzWxxBrOowYzE0
ولی آهیل حس کرد غیر از قهوه دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی #حسی که هنوز اسمی برایش نداشت!
چشمانش تنگ شد و دستش را سر شانه ی دختر نشست.
لبش را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت:
-دیگه هیچ وقت #قهر نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت!
https://t.me/+rgBzWxxBrOowYzE0
رمانی جذاب با صحنه های غیرقابل باور❤️🔥
27500
نیلرام توی ۲۰ سالگی با یه نوزاد بیوه میشه!
فکر میکنه آواره شده تا یه پسر دیوونه سر راهش قرار میگیره... مهرزاد کاکاوند، یه پسر کرد که اجازه نمیده تنها زندگی کنه و...❌🔥
https://t.me/+O-xNHZ98qWkxYWU0
1 26500
Repost from N/a
#پارت🎁
-یقه لباستو درست کن همه دار و ندارتو انداخته بیرون همه باید بفهمن رنگ لباس زیراتو ...؟!
گُونههایش گُل میاندازد و صُورتش سُرخ میشود.
با خجالت لب میزند:
-ببخشید !
اخمهای مرد جوان سایه چشمانش میشود.دستی به سینه دَاغش میکشد.باید میگفت "آتش به جانش انداخته است و هوس لَمسش به تنش افتاده "
آن هم به دختری که پناه دادهبود ولی گُرگرفته و عصبی میگوید:
-ببخشید که نشد حرف ،اینجا کلی مرد غریبه و محافظ است میدونی اگر نگاهشون روی یکی از این قشنگی....
حرف در دهانش خفه میماند.داشت چه میگفت.
دخترک لب های غنچهایش نیمه باز مانده و چشمهایش گشاد شده.
سیبک گلویش میلرزد:
-لباساتو درست کن وگرنه مجبور بخاطرت هر روز دست به یقه بشم تو که اینو نمیخوای ؟
آهو با لبخند سرتکان میدهد.یکهو چیزی یادش میآید و ابروهای نازکش جمع میشود.
چه کسی را جز او محرم میدانست مگر ؟
باید میگفت ؟
-من باید چیزیو بهتون بگم !
مرد جوان منتظر نگاهش میکند و او با تپش های تند و صورتی گُلگون آرام میگوید:
-دیشب از اتاقم فرار کردم چون....
آهیل سیبک گلویش میلرزد.میترسد از اعتراف دخترک با گونههای سُرخ و غم چهرهاش...
به بیرون اشاره میزند.
-یکی از اون آدمهاتون میخواست بهم تجاوز کنه...!
نفس در سینه آهیل حبس میماند.عضلات صورتش منقبض میشود و فکش سفت.
صدایش از خشم میلرزد:
-گورش کنده...بگو فقط کی بوده...کاری که نکرده؟
اشاره واضحی میکند و بغض دخترک آب میشود.
-نکرد ولی من کسیو ندارم...همه فکر میکنن بیپناهم اجازه میدن هرکاری....
تا به خودش بیاید سرش روی سینه مرد جوان مینشیند و بازوهایش دور تن ظریفش می پیچد.
موهایش را بو میکشد.
-من پناهت میشم...غلط میکنه کسی نگاه چپ بندازه...اصلا از امشب بیا اتاق من...
جان از تن دخترک میرود ولی پچ میزند:
-آقا نامحرمیم....!
لبهای مرد جوان رو گردنش مینشیند و یقهاش را کنار میزند.
-صیغت میکنم....🔞
https://t.me/+Db0FcWeCkkswZTVk
https://t.me/+Db0FcWeCkkswZTVk
توصیهی ویژه♨️
89910
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟
پرستار با ملاحضه توضیح داد:
_بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیفترین حالت خودشه.
آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد میکرد که حتی نمیتوانستم چشم باز کنم.
با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار میرفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش میشد.
من توان ترک کردن این مرد را نداشتم.
اگر میرفتم دنیا را آتش میزد...
از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم.
درد در سینهام بیداد میکرد.
بیمهابا میلرزیدم.
_ضربان قلب بیمار داره میره بالا.
صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظهای آرام باشم.
باید برمیگشتم...
نمیتوانستم ترکش کنم...
سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک...
شبیه مرگ بود!
صدای داد او از دور به گوشم رسید:
_ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
و بعد بلندتر از قبل فریاد زد:
_ولم کن بذار برم داخل! آواز!
چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریانهایم را پاره میکرد.
ای کاش میتوانستم برای آخرین بار ببینمش.
_کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن.
_حرف اضافی میزنن. برو کنار.
بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگیام بیمنطقترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد.
_آواز!
دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید.
_چشماتو باز کن ببینمت.
با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم:
_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
چشمهایم از قبل سنگینتر شده بود.
حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمیکردم.
سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود.
حالم بدم را فهمیده بود که نزدیکتر از قبل آمد.
_نه آواز! نه! چشماتو باز کن!
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمانهای دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
30200