cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آشــوبـــ|نـسـتـرن مـلایـی

نویسنده رمان آشوب (آنلاین) قمار(پایان یافته)به صورت پی دی آف فروشی تبلیغات: @Nasii_m

Show more
Advertising posts
2 672
Subscribers
-524 hours
-507 days
-3730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
امیررضا پسر خلف حاج آقا صدر با گذشته تاریک و سرده که عاشق شده و ازدواج کرده اما توبه گرگ مرگه شبی که تا خرخره مست کرده تو مهمونی به دختر یتیم خدمتکار تعرض کرده و حالا امیررضا مونده با دوتا زن و یه بچه...🔥🔞 https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0 _تنها زندگی میکنی؟ سردرگم سرمو تکون دادم: _شما از کجا میدونی؟ _درو همسایه میگفتن. _ش...شما اومدی از درو همسایه آمار منو گرفتید؟ _بله _شما به چه حقی اینکارو‌کردید؟سوالی داشتید از خودم میپرسیدید نه اینکه راه بیفتید بیاید اینجا من فردا نمیتونم سرمو بلند کنم تو این کوچه،اصلا آدرس اینجارو از کجا پیدا کردید؟ _تعقیبت کردم. _چرا؟ _میخواستم بدونم کی ای چی ای چیکاره ای،همینطوری که نمیشد بیای بگی حامله ای و بری. _من نرفتم شما منو بیرون کردید. _حالا که میبینی که اومدم برو لباس هاتو بپوش بیا باید بریم. _کجا؟ _مگه نمیخوای از شر اون بچه خلاص بشی؟ https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0 https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0 صب بپاک
Show all...
#پارت۱۶۱ -ترس خود مرگه ،هنوز هم می ترسی ؟ نگاه مشکی اش سمت هانا متمایل شد و هانا هم گویی آن دو گوی مشکی آهن ربایی پر قدرت هست سرسمت واران برگرداند ،نگاهش این بار پر بود ،پر از حسی ناشناخته ،عقلش یک چیز می گفت وقلبش چیز دیگری اما در نهایت قلبش پیروز می شد و حکم می کرد به خیره شدن در آن آهنر بای مشکی رنگ -الان دیگه نمی ترسم ،حتی دوست دارم امتحانش کنم سوالی که از دیشب تا به حال ذهنش را مثل مته خورده بود بالاخره به زبان آورد -می تونم یه سوال بپرسم؟ از حرفش برآشفت و دل آشوبه گرفت،با خود گفت نکند از دیشب بپرسد چون جوابی برایش نداشت باز انگشت هایش را درون شن ها مشت کرد و آرامش گرفت -بپرس کمی مکث کرد و گفت: -چه طور شد که یک دفعه شرکت پدرت ورشکست شد ؟ دلش هری پایین ریخت انتظار این یکی را نداشت ،سعی کرد نگاهش فقط خیره ی آبی روبه رو باشد -یکی از زیر دستای بابا که از قضا خیلی بهش اعتماد داشت ولی من اصلا بهش اعتماد نداشتم تمام محصولات رو مسموم کرد واران متعجب سرش با ضرب بالا آمد و هانا اصلا تلاشی برای نگاه کردن ،نکرد ،نمی خواست در چشم هایش غرق شود واران تیز بود و می فهمید این وسط چیزی را پنهان می کند -هیچ وقت دنبالش نگشتین؟ نفسش را با ضرب بیرون فرستاد و ،واران متوجه حال آشفته اش شد بنابراین گفت: -ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم -هیچ مدرکی علیه اون نداشتیم ،تمام دوربین ها ی شرکت هم همون موقع از کار افتاده بود واران خواست بپرسد پس چه طور متوجه شدن که مقصر اون هست اما ساکت ماند و حرفی نزد از جایش بلند شد و گفت: -بهتره برگردی ویلا ،باید برای جلسه آماده بشیم هانا سرش را بالا آورد و به واران گفت: -مگه قرار نبود ویلای خودتون باشه واران پشت شلوارش را تکاند و گفت: -برنامه عوض شده ،ما باید بریم اونجا واران رفت و چند دقیقه بعد از رفتنش هانا سمت ویلا رفت پارت جدید ❤️ حق عضویت کانال وی آی پی رمان شیرین و زیبای آشوب فقط و فقط ۳۰/۰۰۰تومان واریزی به شماره کارت زیر و ارسال شات واریزی به آیدی ادمین ❌کانال وی آی پی 💯پارت جلوتر هستش و دوبرابر پارت گذاری داریم ۵۸۵۹۸۳۱۱۴۹۶۹۷۹۰۵ نسترن ملایی @Nasii_m آیدی ادمین👆
Show all...
👍 5
Repost from N/a
ماهور شمس دختری مظلوم و چشم رنگی🤤🥹 دختری که برای زنده موندن معشقوش مجبور به قبول کردن کاری میشه که آینده اش در برمیگیره..... باید از معشوقش که ناخواسته روز نامزدیشون قاتل شده بود جدا میشد و به عنوان خون بس وارد عمارتی میشد که همه اونجا به خونش تشنه بودن...🥺 عمارتی که میدونست قراره کلی اذیت شه توش و زندکی رو براش سیاه کنن و شبش رو باید کنار کسی میخوابید که دوسش نداشت و باید تن میداد به خواسته هاش و بازیچه اش میشد و...🔞❗️ https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 صب بپاک
Show all...
Repost from N/a
داستان از یک #کینه‌ای که دیرینه است شروع میشه. کینه‌ای که باعث تغییر #سرنوشت و آینده خیلیا میشه. کینه‌ای که قراره با #انتقام سرد بشه. انتقامی که باعث #کشته شدن پسر کوچیک سلطانی ها میشه..😭 و حال وقت گرفتن انتقام #خان اردلان سلطانی از قاتل پسرش میشه....🥲 اون با #بی رحمی و دل آتیش گرفته درخواست خون بس شدن رو به مَعشوقِهٔ قاتل پسرش میده و دختر #مظلوم داستانمون هم مجبور به قبول کردنش میشه... و در این حین امیر #سلطانی پسرِ بزرگ #خان اردلان سلطانی باید شبش رو کنار اون دختر که به عنوان #خون بس وارد عمارتشون شده بود🔞🫣.. https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 8 پاک
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سلطانی خانزاده ای جذاب و خوشتیپ...😮‍💨🤤 پسری که با کشته شدن برادرش توسط صمیمی‌ترین رفیقش مجبور به جدا شدن از نامزدش میشه و باید با خون‌بس‌ای که وارد عمارتشون میشد تن به ازدواج می‌داد❗️ خون‌بس‌ای که پدرش برای گرفتن انتقام از قاتل پسر کوچیکش وارد عمارتش می‌کنه و امیر هم به دلیل گرفتن انتقام خون برادرش و سرد شدن دل سوختش قبول می‌کنه و از عشقش جدا میشه و با اون دختر ازدواج می‌کنه و شبش باید دستمال خونی که رسم خان و خانزاده‌اس رو تحویل مادرش بده و....🔞💔 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8 صب بپاک
Show all...
Repost from N/a
من رویام دختری که زیر دست پدر خواندم بزرگ شدم و اون مَرد زندگیمو نابود کرد. بخاطر یک هوس حاضر بود به منی که دختر خوانده اش بودم تجاوز کنه.... درست تو یه شب که از دست اردشیر پدر خوندم خواستم فرار کنم تا اون عوضی بهم تجاوز نکنه! افتاد دنبالم و می‌خواست بهم تجاوز کنه‌. مردی از راه رسید و شد فرشته نجاتم. مردی که رئیس پدر خواندم بود و با اردشیر قرار داشت اما با دیدن کارش اونو کشت.. مردی که با مرور زمان با تموم خشونت و سرد بودنش عاشقش شدم. ولی اون هیچ علاقه‌ای به من نداشت و..🔞🔥 https://t.me/+TWZo9FzF6sNiMjRk https://t.me/+TWZo9FzF6sNiMjRk 9پاک
Show all...
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
اهورا مَجد پسر یکی از بزرگترین باندهای مافیایِ کشوره🤤🔥 خیلی اتفاقی تو یکی از قرارهاش با دختری چشم آبی رو به رو میشه. دختری که زیر دستاش قصد داشتن با بی رحمی بهش تجاوز می‌کردن. ولی اون به موقع سر میرسه و اونو نجات میده. رویا دختری تک و تنهاست عاشق مردی میشه که مافیاست و رئیسشه مردی که اونو فقط بخاطر منافع خودش میخواد و هر بار با بی توجهی و سردی دل دخترمون‌رو می‌شکنه🥲💔 https://t.me/+TWZo9FzF6sNiMjRk https://t.me/+TWZo9FzF6sNiMjRk صب بپاک
Show all...
IMG_0452.MP43.94 KB
#پارت ۱۶۰ چشم هایش را بست و سعی کرد نفس عمیق بکشد اما موفق نبود،حالش بدجور بهم ریخته بود ،تمام دیشب را نخوابیده بود ،ذهنش هر لحظه آماده ی منفجر شدن بود ،خواب از سرش پریده بود و ذهنش ناخودآگاه سمت واران می رفت و دوباره تغییر مسیر می داد  سمت خانواده اش و بعد بامداد،گیر افتاده بود و بدتر از آن فشار عذاب وجدان روی دوشش سنگینی می کرد .کم کم داشت از پا درش می آورد ،نمی دانست می تواند تا آخر این بازی تحمل کند یا اینکه وسط بازی از پا می افتاد . تنها بود و این بدترین قسمت قضیه بود ،پوزخند روی لبش نشست چه بهتر که تنهاست مثلاً چا کسی. را می خواست شریک جهنمش کند هرثانیه سوختن را احساس می کرد ،فرورفتنش در باتلاق را ،نمی خواست کسی را در این بدبختی شریک کند فقط خودش کافی بود این وسط حس عجیبی نسبت به واران در تک به تک تار و پودش در حال جوانه زدن بود و در این بلبشو بد حسی بود ،اصلا نباید به وجود بیاید ،چون می دانست اگر واقعی باشد اگر اجازه دهد که پروبال بگیرد همه چیز سخت تر خواهد شد بی شک دست و پایش را این احساسات تازه به قل و زنجیر خواهد کشید ،عشق جایی در این بازی ندارد اگر جوانه بزند و بزرگ شود به قطع که نه فقط خودش بلکه همه چیز را خواهد سوزاند سردرگم بود ‌ گلویش از حجم بغضی که از دیشب تا به حال خانه کرده بود در حال ترکیدن بود با این وضع نمی توانست جلوی واران ظاهر شود . برای حفظ آرامشش انگشت هایش را داخل شن های سرد ساحل فرو برد خس خنکی و آرامش زیبایی به وجودش سرازیر شد گوش به صدای امواج بی کران دریا سپرد و سعی کرد تمام تاروت پودش را از آبی دریا پرکند جوری که دیگر برای هیچ فکر بیخودی جا نباشد اما صدایی اورا از این خلسه ی شیرین خارج کرد و دوباره به واقعیت پرتاب کرد -صداش آرامش بخشه مگه نه ؟ قطعا این صدا،صدای همان مرد بود ،صدای عشق ،صدای آتش ،صدای آشوب و در آخر صدای شیرین و در عین حال ناقوس عذاب برای او ،تضاد داشت تمام صداهایی که باهم شنیده بود بدون اینکه چشم باز کند گفت: -آره ،خیلی چشم باز نکرد تا نگاهش به آن دو گوی مشکی برخورد نکند و اختیار از کف ندهد و شاید که می خواست واران بی خیال شود و برود اما برعکس کنارش روی شن ها نشست و هانا ناچار چشم باز کرد و خیره ی دریا شد -از بچگی تنها صدایی که آرومم می کرد ،صدای این عظمت بود هانا سکوت کرد و واران تک خنده ای زد -بچه که. بودم همیشه دلم می خواست برم داخل دریا ببینم تو دل این عظمت چی می گذره ،ولی می ترسیدم از غرق شدن هانا جمله ای را به زبان آورد که حرف دل خودش بود -ترس از غرق شدن ،هیچ وقت اجازه نمی ده که پیشرفت کنی پارت جدید ❤️ حق عضویت کانال وی آی پی رمان شیرین و زیبای آشوب فقط و فقط ۳۰/۰۰۰تومان واریزی به شماره کارت زیر و ارسال شات واریزی به آیدی ادمین ❌کانال وی آی پی 💯پارت جلوتر هستش و دوبرابر پارت گذاری داریم ۵۸۵۹۸۳۱۱۴۹۶۹۷۹۰۵ نسترن ملایی @Nasii_m آیدی ادمین👆
Show all...
👍 6 3
Repost from N/a
- داری بابا می‌شی جناب سروان. نگاه‌ش حیران و مات بود. انگار باور نمی‌کرد که قرار است پدر شود! لبانم طرح لبخندی به خود گرفت و نزدیک‌ش شدم: - نمی‌خوای بگی چه حسی داری باباش؟ دست میان موهایش کشید و صدای حیرانش در سالن پیچید: - گفته بودم فعلاً آمادگی‌ش و ندارم! - عزیزم منم آمادگی‌ش و نداشتم خب… با بالا آمدن دست‌ش و هیسی که گفت لال شدم و به اوی که همانطور عصبی دور خودش می‌چرخید خیره ماندم. انقدر خبر پدر شدنش او را بهم ریخته بود که این‌گونه رفتار می‌کرد؟ با حرف‌ش تمام تنم یخ بست و این‌دفعه من بودم که حیران و شوکه خیره‌ی اوی مستأصل بودم! - نمی‌تونم آوا… نمی‌تونم. باید بندازیش💔 https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk صب بپاک
Show all...
Repost from N/a
آوا دختر چشم سبز و هاتیه که از شانس بدش توسط چندتا خلافکار گروگان‌ گرفته می‌شه و تو همون حین بهش تجاوز می‌شه! بعد از این قضایا اتفاقی با پلیس جذابی به اسم راودین آشنا می‌شه و ازش کمک می‌خواد، اولش فقط یه همکاری ساده برای پیدا کردن و مجازات کردن اون بانده اما کم کم دختر سر زبون دارمون آقا رادوینو عاشق خودش می‌کنه و باهم...🙈🔥 https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk 9پاک
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.