خانه نویسندگی | نرگس میرفیضی
⚡️زیستن به سبک نویسندهها، در: ┏━🏡━━━━━━━━━━━━━✏️━┓ @nargesmirfeizi | خانه نویسندگی ┗━🏘━━━━━━━━━━━━━✏️━┛ ارسال سوال و ثبتنام کارگاهها: ┏━🏡━━━━━━━✏️━┓ @khanenevisandegi ┗━🏘━━━━━━━✏️━┛
Show more721
Subscribers
No data24 hours
-97 days
-4930 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
برای اونایی که پیام دادن و گفتن نرسیدن برنامه رو ببینن:
https://telewebion.com/episode/0x82eda38
#از_مامان_بگو
انصافا خیلی قشنگ غافلگیرمون کردند :)
Repost from نارنجنامه
امروز من و مامانخانم مهمان برنامه از مامان بگو هستیم... درباره نوشتن حرف میزنیم، و قصههایی که با هم تجربه کردهیم.
اگر دوست داشتید ببینید. :)
ساعت ۱۸:۴۵ شبکه دو سیما
باد پنجره را محکم به هم کوبید. قاب عکس دو نفره روی دیوار، اندکی کج شد. چراغها خاموش و روشن شدند. خانه عاشق اما محکم سرجایش ایستادهبود.
#مهلا_مهدیزاده
#خانه_عاشق
- شما نوشتید -
@nargesmirfeizi
عطر اسفند همه جا را پر کرده بود. سماور قلقل میکرد و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. خانه منتظر شنیدن صدای پای مهمان بود. آخر عاشق بهار شده بود.
##زینب_قادری
#خانه_عاشق
- شما نوشتید -
@nargesmirfeizi
گفته بودم من عاشق نامهام؟
یک سال به همه رفقایم گفتم لطفا برای هدیه تولدم نامه بفرستید!
اینها بخشی از #نامه مهرآمیز یکی از اعضای کارگاهم، فاطمه جان مهدوی است... یا به قول خودش فاطمه آنشرلیزاده!
چقدر چسبید، تشبیه نوشتههام به رانندگی روی آسفالت نرم! چه خوشبختم که اینطور میخوانیدم.
راستی شما آخرین باری که نامه نوشتید کِی بوده؟
@nargesmirfeizi
#تمرین ۵
با این ایده یک داستان سه خطی بنویس و در کامنتها بفرست:
خانه عاشق
1️⃣ سخت نگیر. این فقط یک تمرینه. لازم نیست شاهکار خلق بشه. فقط خودت رو بسپار به کلمات. و هر چی به ذهنت اومد بنویس و ارسال کن.
2️⃣ برای حمایت از قلمتون، بعضی از داستانکها رو با نام خودتون در کانال و صفحه اینستاگرام خانه نویسندگی منتشر میکنیم.
@nargesmirfeizi
من اگر بخواهم به سبک سیناپسنویسها بگویم در این دو ماه چه گذشت، اینطور خلاصهاش میکنم:
۱. به دعوتِ همکاران قدیمیام، برگشتم #باسلام. بله، باسلام. همان که تبلیغش را گاهگاه از تلویزیون میبینید. من سال ۹۸ مدیرمحتوای مجموعه بودم؛ و بعد در میانه سال ۱۴۰۰ تصمیم گرفتم از تیم جدا شوم و بروم سراغ تجربههای دیگر. حالا بهعنوان سرپرست ارتباطات بازگشتهام. کارم ترکیبیست از محتوا و رسانه و خلاقیت. سرم شلوغ شده، اما دوستش دارم.
۲. کتاب سرزمین بیهیسهیس در جشنواره ملی داستان رضوی رتبه اول را گرفت؛ و بعد از سفر بوشهر، برای اختتامیه نهایی راهی مشهد شدیم. همانوقت خبر رسید چاپ اولش تمام شده؛ و در جلسه رونمایی، چاپ دوم را آوردند. حقیقتا چسبید، جایتان خالی.
۳. جدایی و دوریِ ناگهانی از خانواده حالم را گرفت. انرژیام افتاد. و نظم زندگیام به هم ریخت.
۴. فشار کار و مسئولیتهای مختلف، با ویارها و بدحالیها و ترسها و اضطرابهای ماه پنجمِ بارداری قاطی شد؛ و یکهو به خودم آمدم و دیدم هر تکهام یک گوشه افتاده. و جان ندارم برای ادامه.
۵. بخش زیادی از فعالیتهای اجتماعی را گذاشتم زمین. کارگاههای آنلاین و حضوری با شاگردانم را با هزار اندوه، لغو کردم. قرارداد ترجمه کتاب با انتشاراتِ فلان را فسخ کردم. به آدمهای بیشتری #نه گفتم. و به خودم فرصت دادم برای کنار آمدن با شرایط تازه. برای پذیرفتن نرگسِ جدید. برای پذیرفتنِ "قرار نیست مثل گذشته، جنگجویی خستگیناپذیر باشی".
برای پذیرشِ "حق داری استراحت کنی، حق داری کمتر بدوی".
۶. رمان کودک سپیدا و راز صلما را تمام کردم و بعد از بازنویسی سپردمش به انتشارات جمکران. یک داستان کودک تصویری هم داشتم که همان روزها قراردادش را بستم (جنگل آبی، جنگل طلایی). با تجربهای که سرِ سرزمین نورهای خوشحال داشتهام، حدس میزنم این دو کتاب را تا سال آینده در بیاورند.
۷. رفتم خرید. وسایل پسرکم را جفتوجور کردم. جالب است که آدم برای شروع حیاتِ یک نفر دیگر، اسباب جمع میکند نه؟ البته هنوز آنها را نچیدهام توی اتاقش. اما خرید هم بخش خوبی از این اتفاق است و برایش خوشحالم.
۸. روز ملی ادبیات کودکونوجوان مهمان برنامه سیمای خانواده بودم؛ و کتابهام را معرفی کردم. بعد هم بهخاطر اینکه یادشان رفته بود برایم سرویس برگشت هماهنگ کنند، و از آنجا که در یافتن آدرسها افتضاحم، به مدت یک ساعت و ۴۵ دقیقه در محوطهی صداوسیما سرگردان بودم و در حالی که از خستگی و گرمازدگی نفسم بالا نمیآمد و راهِ برگشت را پیدا نمیکردم، پخش شدم یک گوشه و زدم زیر گریه! روز افتضاحی بود. افتضاح. ولی مردم که این تکه از قاب را نمیدیدند...
۹. در یک کارگاه رمان ثبتنام کردهام تا به این بهانه بنشینم و یک رمان نوجوانِ ناتمام را کامل کنم. کارگاه ۱۰ جلسه است و ۱۰ هفته طول میکشد؛ در حالی که فقط ۱۰ هفته مانده تا رسیدنِ فرزندم! دیوانهام دیگر. دیوانه. وگرنه آدم اگر جنون نوشتن نداشته باشد، چنین خریتی نمیکند. فردا جلسه اول این کارگاه است.
۱۰. یک ماه است مشاور کسبوکارِ یک مجموعه محتواییآموزشی شدهام. هفتهای یک روز میروم آنجا و کمک میکنم کسبوکارشان رونق بگیرد. تجربه جذابیست. اما به گمانم از مهرماه باید مدتی مرخصی بگیرم. از همه چیز. از باسلام. مشاوره. کارگاه. اما امید دارم که نوشتن برایم باقی بماند. نوشتن، جانِ من است.
۱۱. یک ماه بود در چکلیست هفتگیام نوشته بودم: حرف زدن در خانه نویسندگی. و یک ماه بود این گزینه تیک نمیخورد.
آخیش! حالا میتوانم بروم تیکش را بزنم.
بالاخره این کار ساده اما سخت را انجام دادم.
و حالم بهتر است. کاش زودتر میآمدم و مینوشتم.
@nargesmirfeizi
دو ماه گذشت یعنی؟
دو ماه گذشت تا بتوانم همه قطعاتم را جمع کنم و یکپارچه شوم برای بازگشت به این خانه.
اما حالا خوشحالم که آمدهام.
درست است که خلوتتر شده این چهاردیواری؛
اما به احترام شمایی که آگاهانه ماندهاید؛ یا اصلا یادتان رفته ترکِ دیار کنید ولی به هر حال الان اینجایید، به احترام همین حضورهای منحنی اینجایم.
برای تک تک نفسهایتان که نوشتن و خواندن و ادبیات را دوست دارند.
به شوق همین چیزهاست که اینجایم الان. در این ساعتِ ساکت از شب.
چمباتمهزده روی مبلی صورتی.
و دارم فکر میکنم چه سخت بود کنار آمدن با این منِ آبستنِ اتفاقات جدید.
اما حالا سراسر شوقم برای ادامه.
هر چند شلوغترم این روزها؛ و باید لحظات را با قطرهچکان جمع کنم تا فرصتی داشته باشم برای تولید محتوا. اما میارزد این حضور. حتی به قدر قطرهها. چرا که قطرهها بلدند آهسته آهسته دریا بسازند؛ نه؟
حالا که من از دلتنگیام برای شما و خانهمان نوشتم، بیایید حال و احوالی کنیم و برایم از این روزهایتان بنویسید... راستی چه خبر از خودتان؟
#نرگس_میرفیضی
۸ مرداد ۱۴۰۲
@nargesmirfeizi
اینجا کسی رو داریم از بوشهر؟
من فردا برای اختتامیه این جشنواره، بوشهر هستم و مشتاق دیدار اهالی کلمه. 🤍