cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان پادشاه طمع / King Of Greed

رمان پادشاه طمع (۱۰ صبح)💛 رمان شیطان مشکی میپوشه (۹ شب) 🖤 ‌ مترجم : مونا نصر پادشاه خشم و پادشاه غرور آماده فروش است. ارتباط با من : @Neonicam کانال فایل های من : @MonaNasrTr

Show more
Advertising posts
2 569
Subscribers
+524 hours
+277 days
+1930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اگر دوست دارید زمانی که اطلاعیه فروش «شیطان مشکی می‌پوشه» قرار گرفت بهتون اطلاع داده بشه و فراموشش نکنید، بعد از خوندن این پست، به پیوی من یک قلب سیاه (🖤) بفرستید تا به محض قرار گرفتن اطلاعیش در چنل، به پیوی شما هم یک پیام یادآور ارسال بشه. 👉 @Neonicam
Show all...
19😎 5🏆 3😘 2
قشنگای من روز شنبتون بخیر و نیکی ✨ این هفته فایل کامل «شیطان مشکی‌ می‌پوشه» برای فروش قرار می‌گیره 🖤 تاریخ شروع فروشش جمعه هست. خریدار‌های گل حتما براش ساعت تنظیم کنید تا روز جمعه رو از دست ندید. حالا چرا؟ چون تخفیف چندساعته داره و تخفیفش دیگه تمدید نمی‌شه. حالا تخفیف چرا؟ فایل کامل پادشاه طمع با اینکه ترجمش به پایان رسیده، ولی بنابر قولی که به دوستان کنکوری دادم، قراره ۲۲ تیر برای فروش قرار بگیره 📚 ولی دوست دارم رمان «شیطان مشکی می‌پوشه» رو هم تقدیم کنم به دوستانی که کنکوری نیستن  🥺 و علاوه بر فروشش اونم انقدر زود! می‌خوام یه آف چندساعته هم بذارم براش. می‌دونم که ممکنه خیلی از شما قشنگا دلگیر شده باشید که چرا پادشاه طمع زودتر برای فروش قرار نمی‌گیره. این تخفیف به خاطر شماست ❤️ پیشاپیش امیدوارم انقدر که خودم از خوندن داستان چیس و مدی لذت بردم (و جاشون توی قلبم دقیقا در کنار دانته و ویوینه)، شما هم همونقدر از خوندنش لذت ببرید 🥺✨
Show all...
❤‍🔥 23🤗 6🥰 3😘 3😍 2
(رمان پادشاه طمع 💛) #فصل9 #پارت29 اگه دانته، روسو از نوادگان یکی از بنیانگذارهای والهالا نبود، شانسم برای عضویت در والهالا، مثل شانس یه دونه برف در جهنم بود. در حالی که به بار نزدیک می‌شدم و دانته کنار کای یانگ، مدیرعامل امپراتوری رسانه‌ای یانگ، نشسته بود، گفت: _ خیلی گوهی به نظر میای. روی صندلی کنار دانته نشستم و یه بوربن سفارش دادم. _ منم از دیدنت خوشحالم روسو. دانته یکی از اولین سرمایه‌گذارهای من بود. اون، گروه روسو، بزرگترین شرکت کالاهای لوکس جهان، رو اداره می‌کرد و ترکیبی از شانس، زمانبندی و پشتکار محض، اون رو از سرمایه‌گذار خودش جدا کرد و به شرکت نوپای من کشوند. وقتی دانته اومد، بقیه افراد جامعه از جمله کای، که در طول سال‌ها به دوست خوبی تبدیل شده بود، رو هم به شرکتم کشوند. می‌دونستم در این گروه سه نفره، من با بقیه فرق دارم. هر دوی کای و دانته از خانواده‌هایی با ثروت قدیمی، که می‌تونست در موزه باشه، میومدن. در حالی که میلیاردهای من کاملاً جدید بودن. اما با همه این تفاسیر، پول، پول بود. وقتی من سرنوشت سرمایه‌گذاری‌هاشون رو کنترل می‌کردم، حتی افاده‌ای‌های والهالا هم جرات نداشتن آشکارا بهم بی اعتنایی کنن. کای به آرومی گفت: _ راست میگه. به نظر می‌رسه چند هفتست نخوابیدی. چون چند هفتست که نخوابیدم. دانته اضافه کرد: _به همین روال ادامه بده تا سرمایه گذارهات رو بترسونی. صورتت بدون اضافه شدن تیرگی زیر چشمات و اخمات، به حد کافی زشت بود. خرخر کردم: _ ببین کی به کی میگه. انقدر در دعواهای زیادی شرکت کرده بود که بینیش کاملاً به گا رفته بود. هرچند این مانع این نمی‌شد که قبل از اینکه ازدواج کنه زن‌ها خودشون رو براش هلاک نکنن. _ ویوین همه جوره صورتم رو دوست داره. _ اون همسرته. معلومه که تظاهر میکنه. مثل جوری که الساندرا تظاهر می‌کرد خوشحاله، وقتی خوشحال نبود. درد شدیدی قلبم رو گرفت و پیچوند. نوشیدنیم رو سر کشیدم و تلاش کردم خودم رو در سوزش الکل گم کنم. دانته و کای نگاهی با هم رد و بدل کردن. بهشون نگفته بودم که با الساندرا چه اتفاقی افتاده، ولی اونا و ویوین و ایزابلا، دوست دختر کای، دوستای خوبی بودن، حدس می‌زدم که اونا پارتنرهاشون رو در جریان اتفاقات افتاده قرار داده باشن. کای پرسید: _ صحبت از همسرها شد. اوضاع با الساندرا چطوره؟ صداش به قدری خونسرد بود که انگار داشت در مورد آب و هوا حرف میزد. کوتاه گفتم: _ خوب. دانته گفت: _ شنیدم در محل کارت بهت کاغذهای طلاق رو داده. برخلاف کای، دانته ملاحظه یک گاو نر ناتوان رو داشت.
Show all...
🤣 73😱 7🔥 5😢 4❤‍🔥 3
جمعتون بخیر✨ (جمعه‌ها پارت نداریم) ‌ میانبرهای چنل برای عزیزانی که تازه به جمعمون اضافه شدن:        رمان‌های در حال پارتگذاری: 🟡پادشاه طمع (هر روز 10 صبح) ⚫️شیطان مشکی می‌پوشه (هر روز 9 شب) رمان‌های به اتمام رسیده: 🔴پادشاه خشم 🟣پادشاه غرور
Show all...
12.11 MB
5.89 MB
😍 26❤‍🔥 7😘 4🔥 1😢 1
(رمان شیطان مشکی می‌پوشه 🖤) #فصل3 #پارت23 ‌_ مدی چند ماه گذشته که تو با چیس بهم زدی. دیگه وقتشه که فراموشش کنی. دیگه وقتشه ادامه بدی و واقعــا همه چی رو پشت سرت بذاری. _ گذاشتم، واقعا می‌گم سون. به امید اینکه سرعت آسانسور بیشتر بشه 3 بار پشت سر هم دکمه آسانسور رو فشار دادم. کلیک کلیک کلیک _ اوه نگاه کن لایلا بهم پیام داده. و گوشی موبایلش رو جلو صورتم تکون داد. اوه یادم رفت بگم، از جایی که من و سون نتونستیم باهم دوست صمیمی بشیم، به جای من، لایلا با سون دوست صمیمی شد! و این تعادل زندگی حرفه ای و شخصیم رو بهم زد. و اگه بگم این وضعیت در مواقعی مثل الان اعصابمو خورد نکرده دروغ گفتم! _ اون ببین چی نوشته: «به کارمندت بگو این آخر هفته حسابی خوش بگذرونه. مجبورش کن خوش بگذرونه اشتباه کنه و با مرد رویاهاش بخوابه.» _ من نمــ.. قبل از اینکه بتونم جملم رو کامل بکنم به معنی برو و خودت رو مسخره کن دستش رو تکون داد و به سمت استودیو راه افتاد و روی فحه نینا خم شد تا کارش رو چک کنه. با تاسف سرمو تکون دادم. اگه کارایی که لایلا گفت رو بکنم باید خودمو نفرین کنم! *** نیم ساعت قبل از اینکه چیس بیاد سراغم، سراغ لیلا رفتم. زنگ درش رو چند بار می‌زنم. در رو باز می‌کنه و دسته ای از موهای سبزش رو پشت گوشش میندازه. یه بچه بانمک سه یا چهارساله در حال جیغ و تکون خوردن در بغلش بود که با کنجکاوی به طرح‌های رو لباسم زل زده بود. لیلا بدنی با برآمدگی‌های خوش فرم داشت. با حسادت‌آمیزترین کمد، متشکل از لباس‌های شیک بوهو، دامن‌های شناور، و ژاکت‌های بافتنی روی شانه. _ اوه مدی فداکار اومده!... و با هیجان بغلم کرد. هنوز لباس کارم که بلوز آبی با طرح‌های گیلاس با دامن خاکستری و کفش‌های پامپ صورتی بود رو عوض نکرده بودم. _... نباید الان با اِکست باشی؟ _ اومدم کلیدامو بهت بدم. البته این دروغی بیش نبود. برای مواقع ضروری، لایلا یک دسته کلید زاپاس از خونم داشت. در واقع اومده بودم که قبل از رفتن باهاش کمی صحبت کنم. _ مرسی که حواست به دیزی هست. معمولا توی روز 3 بار پیاده روی می‌برمش. حداقل بیست دقیقه. دیزی عاشق پارک ابینگدونه وهر روز به امید دیدن دوستش فرانک سنجابه می‌ره و انگار انگیزش برای شروع روز فقط دیدن اون سنجاب طلایی رنگ فرانکه. فقط حواست باشه نپره تو خیابون. یه کاپ اندازه گیری توی کیف غذاشه، یک اسکوپ برای صبح، یک اسکوپ هم عصر. جای غذا و ویتامین ‌هاش رو هم مشخص کردم. کیف زرد. خیلی ظرف آبش رو عوض نکن. از جاییکه خیلی سگ خوب و مودبیه عادت داره از کاسه توالت آب بخوره. هیچ چیزی هم روی کانترت نذار. یه راهی پیدا می‌کنه تا بازش کنه و بخورتش.
Show all...
😍 46🤣 11❤‍🔥 5🥰 2🕊 1
(رمان پادشاه طمع 💛) #فصل9 #پارت28 فصل 9 دامینیک 💵 دیگه در پنت هاوس نخوابیدم. تلاش کردم، ولی حتی با کل کارکنان و بهترین سرگرمی‌هایی که می‌شد با پول خرید، بدون الساندرا احساس خالی بودن غیرتحملی داشت. همه چیز، لباس‌های داخل کمد، نیلوفرهای سفید که در سالن قرار گرفته بود، و بوی گلی ماندگار شامپوش در رختخوابمون، من رو به یاد اون مینداخت. در عوض، در دفتر اتاقم، جایی که قبلاً یک اتاق خواب برای تمام وقت‌هایی که مجبور بودم شب رو بمونم ساخته بودم، ساکن بودم. گوشیم با یه تماس ورودی به صدا دراومد. مثل همیشه، قبل از اینکه ناامید بشم، قلبم با امید از اینکه الساندرا پشت خط باشه به تپش دراومد. شماره ناشناس. این چهارمین تماس ناشناس امروز بود. نمی‌دونستم که چطوری شماره خصوصیم رو، که فهرست بندی نشده بود و در اختیار گروه کوچکی از مخاطبین بررسی شده قرار داشت، پیدا کرده بودن. ولی داشت خیلی آزاردهنده می‌شد. اولین بار جواب دادم و جز سکوت چیزی نشنیده بودم. اگه به خاطر الساندرا نبود، فردا شماره جدیدی می‌گرفتم و کارم رو تموم می‌کردم. دو هفته از روزی که به دفترم اومده بود و گفته بود باید کاغذها رو امضا کنم میگذشت. وکیل حرومزاده‌اش مثل سگ پاپیم میشد و مهم نبود که چه کارهایی کردم، الساندرا از دیدنم امتناع می‌کرد. هدیه‌ها. تماس‌ها. من حتی یه جلسه لعنتی مشاوره از یکی از تاپ‌ترین مشاورین ازدواج منهتن رزرو کردم، ولی حتی به اون هم نیومد. دستی روی صورتم کشید و سعی کردم روی صفحه نمایش تمرکز کنم هنوز داشتم با تحقیقات کمیسیون بورس و اوراق بهادار در مورد بانک DGB سروکله می‌زدم که به سرعت شروع شده بود و دفترمون رو در آشفتگی فرو برده بود. چیزی در مورد این مسئله اذیتم می‌کرد و نمی‌تونستم دقیقاً دلیلش رو مشخص کنم. بالاخره بعد از ۳۰ دقیقه تلاش بی ثمر، منصرف شدم و رسماً شبم رو اعلام کردم. تازه ساعت ۱۰ بود و نمی‌تونستم فکر تنها خوابیدن در دفتر ساکت به این زودی رو تحمل کنم. پالتوم رو از پشت صندلیم برداشتم و به سمت جایی رفتم که امیدوار بودم کمکم کنه که به الساندرا فکر نکنم، حتی فقط کمی. *** شعبه نیویورک کلوپ والهالا در یک ملک به شدت محافظت شده در بالای ایست ساید بود. این حجم خصوصی بودن یک ملک، امروزه در منهتن بی سابقه بود، ولی کلوپ بیش از یک قرن پیش که فرصت بیشتری برای گروهی از خانواده‌های بسیار ثروتمند و با نفوذ برای تسلط بر بخش وسیعی از املاک و مستغلات وجود داشت، تاسیس شده بود. والهالا از این جهت که برای جامعه انحصاری از ثروتمندترین و قدرتمندترین آدم‌های دنیا بود تغییر آنچنانی نکرده بود، اما دامنش از شعبه پرچمدارش در نیویورک گذشته بود و به تمام شهرهای بزرگ در سراسر جهان، از جمله لندن، شانگهای توکیو، کیپ‌تاون و سائوپائولو رسیده بود.
Show all...
😍 77❤‍🔥 12💔 7 3😱 2😢 1😭 1
(رمان شیطان مشکی می‌پوشه 🖤) #فصل3 #پارت22 ‌_ عالی تر از همیشم! یکی منو نجات بده... لطفا! در آسانسور باز شد ولی قبل از اینکه واردش بسم سون دستشو سد مسیرم کرد و راهم رو بست: _ به... اون ربط داره؟ دهنم باز موند. صدام رو کمی بالا بردم: _ اون؟ اگه توی آتیش جهنم هزار بار بسوزه حتی یک بارم برای کم کردن آتیشش بهش تف‌ نمی‌ندازم. باورم‌ نمی‌شه حرفشو پیش کشیدی سون. اگه هر بار که سون من رو در حال گریه در دسشویی، آشپزخونه، ایستگاه، راهرو و هرجای دیگه می‌دید، یه پنی توی صندوقم می‌انداختم، الان نیازی به کار کردن در اینجا، و هرجای دیگه ای نداشتم! در طول شش ماهی که با چیس قرار میگذاشتم، برخلاف من که چندین بار به ملاقات خانوادش رفته بودم، چیس حتی یکبار هم خانواده من رو ندید و فقط با لیلا* و سون آشنا شده بود. _ چه خشن! مرد بیچاره مگه چیکار کرده؟ تو فقط چند هفته باهاش قرار گذاشتی. نه؟ سه هفته بود؟ به حالت نمایشی ابروی راستشو خاروند و با سقف نگاه کرد: _ اسمش چی بود؟ هنری؟ اریک؟ یادمه یه اسم آمریکایی داشت. ایتان! منظورش مشخصا با ایتان بود. ضربان قلبم کند شد. فک کنم نوار قلبیم یه خط صاف باشه. درهای آسانسور بسته شد و با اخم به سون نگاه کردم و دکمه رو دوباره فشار دادم. لعنت. زیر لب به خودم گفتم: _ صبر واقعا یه فضیلته. سون حرفم رو شنید: _ یا نشونه واضح که طرف برای تیم رقیب بازی می‌کنه... سون یقه بلوز آبی رنگ طرح دارم رو مرتب کرد. _... نصیحت منو فراموش نکن خواهر. تو دوران دبیرستان یه دوست دختر داشتم و اسمش ورا بود. تا آخر دوره دبیرستان فضیلــتش دست نخورده باقی موند... فضیلت رو با لحن مسخره ای گفت: _... بعد برای کالج به آمریکا رفت و احتمالا اونجا فضیلتش رو به خاطر ایام از دست رفته تقدیم یه سری پسر در سن بلوغ کرده. نوک انگشتم رو خیس کردم و اهاش گوشه لبش که لکه قهوه روش مونده بود رو پاک کردم. _ ورای بیچاره! سون دستم رو پس زدم: _ من بیچاره ام نه ورا! اون موقع مشغول درس خوندن بودم و داشتم مثل پسر نمونه مامان و بابام زندگیمو می‌کردم. فکر می‌کردم زندگی همینه و باید همیشه سرم پایین باشه. در حالیکه سال‌های جوونی و نشاطم دیگه گذشت. نذار این اتفاق برای تو هم بیفته. بترکون. آدم باحال و خوش گذرونی باش که هممون دوست داریم اونجور باشیم. بهش چشمک زدم: _ خیلی سخنرانی کردی. _ و توام اصلا بهم گوش نکردی. و با انگشتش روی پیشونیم ضربه زد. ___ توضیحات ستاره دارها: *لیلا: دوستان چندجایی اشتباه تایپی رخ داده. اسم دوست مدی لیلا هست (نه لایلا).
Show all...
🔥 60😍 7😁 2🕊 2🤣 1
(رمان شیطان مشکی می‌پوشه 🖤) #فصل3 #پارت21 ‌مثل همیشه نادیدش گرفتم و به سمت آسانسور راه افتادم و قبل از اینکه کامل به سمت مسیرم بچرخم به شونه رئیسم سوِن* خوردم. نگاه خندونی بهم انداخت و با انگشتش آروم به نوک بینیم زد. من و سون خارج از رابطه رئیس و کارمندی، باهمدیگه دوست بودیم. سون مرد چهل ساله با موهای بلوند روشنی بود که گاهی به سفیدی می‌زد و معمولا مشکی می‌پوشید. همیشه یه عینک پر زرق و برق به چشمش بود و وقتی راه می‌رفت ژست هنری خاصی شبیه به سم اسمیت داشت. وقتی از دانشکده هنر فارغ التحصیل شدم، سون، به عنوان مسئول بخش کروکیز*، یک کمپانی لباس عروس که در یک مشارکت با بلک اند کو بود تا لباس‌هاش رو به فروش برسونه، من رو زیر بال و پرش گرفت و بهم یه دوره کارآموزی داد که بعدا تبدیل به شغل دائمیم شد. چهار سال بعد، اصلا‌ نمی‌خواستم برای کس دیگری کار کنم. نیم نگاه خندونی بهم انداخت: _ کجا کجا؟ کیف اسپرت بزرگم رو روی شونم انداختم و به سمت آسانسور پا تند کردم: _ جز خونه کجا رو دارم که برم؟ _ خدایا! از خدا ممنونم که طراحیت از دروغ گفتنت بهتره! با انگشتش صلیبی فرضی رسم کرد و به دنبالم راه افتاد. انتهای جملش لهجه سوئدی داشت. لهجش وقتی خیلی هیجان زده یا مست بود بیشتر از همیشه مشخص بود. _ هیچوقت سر تایم مقرر‌ نمی‌ری خونه و حتی بعد از تعطیلی هم تو استودیو می‌مونی. چه خبره؟ کمی مشکوک نگاهش کردم. نکنه چیس دهنش رو باز کرده بود؟ چیس و سون همدیگه رو می‌شناختن و اغلب در جلسات یکسانی شرکت می‌کردن. وای به حال چیس اگر چیزی رو لو داده باشه. بلایی بدتر از جنگ جهانی دوم سرش میاوردم. این دفعه به خوبی حسابش رو می‌رسیدم. جنگی که بیشتر از چند سال طول می‌کید رو سرش در میاوردم.‌ نمی‌تونست دووم بیاره. کنار در آسانسور ایستادم و همزمان با زدن دکمه آسانسور دوتا آدامس توی دهنم انداختم: _ هیچ خبری نیست. چرا می‌پرسی؟ سون سرش رو کج کرد و از بالا تا پایین نگاهی بهم انداخت. انگار بخواد با نگاهش قفل دهن منو باز کنه تا رازمو لو بدم: _ حالت خوبه؟ از لای دندونام خندیدم. من و سون دوست و به هم نزدیک بودیم ولی با این وجود رابطمون هنوزم حرفه‌ای بود. مطمئنم اگه رئیسم نبود باهمدیگه دوست صمیمی می‌شدیم. ولی در وضعیت فعلی، هردومون به یه سری مرز‌ها و خط قرمز‌های حرفه ای پایبند بودیم و می‌دونستیم در مورد چه چیزایی می‌تونیم حرف بزنیم یا نزنیم. ___ توضیحات ستاره دارها: سون: Sven کروکیز: Croquis
Show all...
🔥 50❤‍🔥 4🥰 4😎 3😍 2 1
(رمان شیطان مشکی می‌پوشه 🖤) #فصل3 #پارت20 ‌برای من، طراحی لباس عروس بیشتر از اینکه یه شغل باشه، یه تفریح بود که هیچوقت خستم‌ نمی‌کرد. توی روز عروسی، عروس در زیباترین حالت خودشه و بی عیب ترینه. لباسی که توی این روز پوشیده می‌شه، چه ارزون و چه گرون، یا حتی پرزرق برق یا ساده، یه لباس خاصه! یه آیتم خاص! مردم همیشه ازم می‌پرسن از اینکه فقط لباس عروس طراحی می‌کنم خسته‌ نمی‌شم؟ من هیچوقت نفهمیدم طراحی لباس‌های روزمره و عادی چجور می‌تونه از نظر بقیه مردم هیجان انگیز تر از طراحی لباس عروس باشه؟ طراحی لباس عروس، مثل خوردن دسر در کنار ناهار و شامه. مثل اینکه تمام هدیه‌های کریسمست رو یکباره دریافت کنی. به همین خاطر بود که من همیشه آخرین نفری ام که محل کار رو ترک می‌کنه. آخرین نفری که چراغ رو خاموش می‌کنه منم. ولی این جمعه‌ نمی‌تونستم دیرتر به خونه برگردم. _ کار من تموم شد. آخر هفته خوبی داشته باشید همگی! کفش‌های پامپ صورتی پررنگم رو پوشیدم و به سمت میز طراحیم چرخیدم و چراغ کنار دستم رو خاموش کردم. گوشه کناری استودیو، جاییکه میز طراحیم قرار داشت، پناهگاه کوچیک من بود. برای رفع نیازهای من طراحی شده است. میز پیش نویس من، جایگاه‌های لوازم التحریر نقره ای داشت که اون‌ها رو با مداد، پاک کن‌های خنده دار، شارپی، برس و زغال پر کرده بودم. هر هفته کنار میزم یک گلدان جدید میذاشتم. این کار بهم این حس رو می‌داد که مامان نزدیکمه و حواسش بهم هست. گل‌های داخل گلدون که ترکیبی از اسطخدوس و شکوفه‌های سفید بود رو نوازش کردم و به اندازه ای که نیاز بود بهش آب دادم. _ بچه‌های خوبی باشین. خانم ماگدا تا وقتی برگردم ازتون مراقبت می‌کنه... و جوری که خیالشون رو راحت کنم با لحن مادرانه ای لب زدم: _... دوشنبه بر میگردم. معمولا گل‌هام رو با خودم به خونه می‌بردم و روی طاقچه می‌گذاشتمشون تا مردم رو نگاه کنن و کنار دیزی آفتاب بگیرن. اما این آخر هفته باید شیطان رو همراهی می‌کردم و باهاش به همپتون می‌رفتم. قرار بود دیزی پیش لایلا بمونه. _ باز داره با گل ‌هاش حرف می‌زنه. باحاله. یه دیوونه کامل. صدای نینا در گوشه دیگه استودیو به گوشم رسید. نینا هم سن خودم، ولی هنوز کارآموز بود. نینا مثل یه سوپر مدل بود. به باریکی یه قو، با بینی سر بالا و رنگ پوستی مثل عروسک‌های بِرَتز. تنها نکته منفی که در موردش وجود داشت این بود که به دلیل نامشخصی به جز نفس کشیدنم، از من متنفر بود. هنوز به صفحه طراحی جلوش زل زده بود: _ چرا‌ نمی‌ری؟ نگران نباش اگه گلات خودشونو کثیف کردن خودم پوشکشونو عوض می‌کنم. فقط به این شرط که از جلوی چشمم بری.
Show all...
😍 61🔥 6❤‍🔥 4🥰 2 1😢 1🕊 1😘 1
امشب دلی پارت هدیه داریم قشنگا 😀🧡 وقتی می‌بینم مثل خودم پرانرژی هستید یا از پارتی خوشتون میاد کلی شارژ می‌شم 😌 ساعت 9 هم پارت جدید شیطان مشکی‌ می‌پوشه رو داریم. برای اونم پارت هدیه داشته باشیم آخرشب؟ ببینم چقدر پست ساعت 9 رو با ری‌اکشناتون می‌ترکونید. شاید 2 تا پارت هدیه بذارم براش ✌️ (شایدم 3 تا!)
Show all...
😍 83😘 7🥰 2😎 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.