ماسکـــ🎭ـــِمرئی
۵۰ رمان چاپی لینک چنل https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0 به قلم بنفشه موحد 🔞محدودیت سنی🔞 پارتگذاری روزانه گاهأ دو پارت در روز کپی از رمان ممنوع پایان خوش🍃❤️🔥
Show more30 054
Subscribers
-11724 hours
-4677 days
-1 32230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم!
زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد:
_هیچوقت باهاش تحریک نمیشدم تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم قبلش فیلم سوپر میدیدم بعد صرفا جهت ارضا شدن می رفتم سراغش..
قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد.
مردی که روزی ادعای عاشقیش گوش فلک کر کرده بود.
_نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم.
یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد.
_خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت مصطفی بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم!
صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردمو در جواب مادرش که می پرسید راست میگه نازنین؟
گفتم: بله
قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت ومحکم ایستاده بودم.
مادرش دوباره پرسید:
_مگه نمی گفتی عاشقشی؟ مگه نمی گفتی بدون اون می میری؟نمی گفتی یه تار موش با دنیا عوض نمی کنی؟
زهر هر جمله اش تا مغز استخونم فرو می رفت.
_مگه تو نبودی که بخاطر این دختر چندسال دور من و خواهرتو خط کشیدی؟
_اشتباه کردم..
با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام از اوج استحکام کلامش عمیق تیر کشید.
_غلط زیادی کردم
سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم.
_از کی تا حالا؟
_از وقتی که فهمیدم نمی تونه بچه دار بشه!
جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد.
_از وقتی که فهمیدم بخاطر اون سرطان چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه
ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید که صدای نازک قبل بلوغشم دیده بودم و سالها با همه چیش ساختم تا از صفر رسیده بودیم به ازدواج
ازدواج با منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه کار آسونی نبود.
_من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم
همونجا شکست..
بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم.
و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد.
مادرش نگاهی به هر دومون انداخت.
_نمی دونم والا واسه ازدواجتون نظر من مهم نبوده که حالا برا طلاقتون بخواد باشه..
دستام مشت شد و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش زسیده بود.
یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم.
دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم.
_به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش..
از لحن محکمم جا خورد.
شاید توقع نداشت از نازنینی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه
کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم.
_امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با دیدنش حس مردونه ات تحریک بشه هم خوشبختت کنه و هم..
سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم:
_و هم تو رو به بچه برسونه..
لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم.
اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم:
_راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم..
نگاه ساکتش روی من ثابت موند.
دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم.
و همراه با لبخندی روبه اون و مادرش گفتم:
_دیدین داشت یادم می رفت
پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش.
_جواب آزمایشاتته..
جفت ابروهاش بالا پرید:
_کدوم آزمایش؟
و من همراه با همون لبخندم گفتم:
_همونا که چندسال پیش با بهونه های بنی اسرائیلی ازت گرفتم..
اینبار مادرش پا پیش گذاشت.
_آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟
یک تای ابرومو بالا انداختم.
_بدرد می خوره ..خیلی بدرد می خوره..
دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندمهمون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم.
همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم.
بی رحم ،درست مثل خودش..
_این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه..
نیشخندی زدم:
_من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو..
انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم.
_آره تویی که تمام وجودمو له کردی..
مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم.. من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم..
و تو بخاطر تصادفی که تو بچگیت داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی آقای مصطفی جوادی..
شل شدن زانوهاشو به چشم دیدمچ
و صدای هین کشیدن مادرش رو..
و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم.
https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
20820
Repost from N/a
حاج حسام الدین فتاح مردی ۴٠ساله با توانایی جنسی بالا، متعصب و غیرتی که با دیدن گلی ۱۸ساله و جذابیت هایش، هورمون های مردانه اش بالا و پایین میشن به طوری که دخترک رو چیز خور کرده و مجبور به صیغه میکنه تا هر شب با پوزیشن های مختلف روی تختش.... 💦🔞
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
-پوزیشن 69....!!!
دخترک مانند خنگ ها نگاهش کرد: یعنی چی...؟!
مرد ابرویی بالا انداخت...
-پوزیشن69 نشنیدی تا حالا...؟!
-نه والا حاج آقا...!
مرد نگاهی به گلی کرد...
دخترک عین یک شاگرد به معلمش نگاه می کند...
مرد چشم باریک کرد: واقعا نمی دونی...؟!
-نه به خدا حاج اقا...!!!
حاج حسام باورش نمی شد: یعنی تا حالا فیلم سوپر هم ندیدی...؟!
دخترک دوباره مانند خنگ ها گفت: مگه سوپر فیلمم داره...؟!
-سوپر خودش فیلمه بچه...!!!
-والا حاج اقا ما سوپری میریم خرید می کنیم، تا حالا فیلم ندیدیم ازش...!!! ولی... اهان یادم اومدم از این سی دی ها داشتن که تو شانسی بود ولی هیچ کدوم 69 نداشت....؟!
حاج اقا مبهوت نگاهش کرد.
انگار دخترکی را که صیغه کرده بود، خنگ تر از ان بود.
-فیلم پورن چی؟ ندیدی؟!
-پورن؟! چیه؟!
-سکس!!! سکس که می دونی چیه...؟!
چشمان دخترک چهارتا شد و با خجالت محکم به گونه اش زد: خاک به سرم حاج اقا...!!!
حاج حسام خندید: چرا؟! خب مگه زنم نیستی؟! سکس یکی از مهمترین مسایل زندگی زناشویی به شمار میره...!!!
-اما... اما... مگه شما از من.... س.. س...
دخترک نتوانست حرف بزند چون بد خجالت می کشید...
حسام بلند شد و رو به روی دخترک ایستاد...
-خجالتت برای چیه وقتی تو حلال ترین و نزدیکترین آدم به منی...؟!
-قرار نبود...کاری بکنیم...شما گفتی....دیگه دست بهم نمی زنی..!!!
حسام دست دور کمر دخترک لرزان پیچید و گفت: تو در هر صورت زن منی... نیستی...؟!
دخترک نگاهش کرد که سنگینی نگاه مرد را طاقت نیاورد و سر به زیر برد...
مرد دست زیر چانه اش برد و گفت: من از زنم انتظار تمکین دارم ولی چون می ترسم مثل اون سری غش کنی به خاطر دیدنش، همون پوزیشن 69 امشبی می تونه آتیش نیازم و بخوابونه تا تو تا فردا یخت باز بشه...!!!
دخترک متعجب لب گزید: تا فردا....؟!
اب دهان بلعید....
-اصلا... من بلد نیستم حاج اقا...
مرد خندید و آرام گفت: کاری نداره عزیزم منم بلد نیستم ولی می تونیم امتحان کنیم...!!!
-چ... چطوری؟!
-فقط کافیه لخت بشی و بخوابی روی من منتهی سرو ته که تو مال من و بخوری منم مال تو رو...!!!
-من...؟!
-لخت شو...!
دستش زیر لباس گلی رفت و کامل لختش کرد و سپس خودش هم کامل لخت که با دیدن حجم مردانه اش نزدیک بود پس بیفتد...
-من.... نمی خوام...!!!
حسام خوابید و رو به گلی گفت: پات و باز می کنی و با کمی فاصله می شینی روی دهنم و بقیش رو تو عمل بهت میگم.... یالا بیا بالا....!!!
وسط پای دخترک را یا انگشتانش باز کرد و با چسباندن نوک زبانش به....
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
حاجیمون چنان حشرش زده بالا که همون دم ارضاش می کنه... 😐🤤😂🔞
50420
Repost from N/a
جدیدترین رمان سامان شکیبا 😍
_ استاد میشه بلند شید؟ جزوههام زیر باسنتون مونده!
کیسان با تعجب تکونی به خودش داد و پروا جزوههای مچاله شده رو برداشت.
_ کجا؟
پروا آب دهنشو پر صدا قورت داد و به طرز احمقانهای خندید.
_ اووممم چیزه... میرم براتون نوشیدنی بیارم...
کیسان بیحوصله گفت:
_ نمیخواد، بیا سکسمون رو بکنیم بابا!
وقت ندارم باید برم جلسه.
پروا زود پرید تو آشپزخونه و تو آبمیوه استادش پنج تا قرص خواب آور ریخت.
_ خدایا این چه غلطی بود من کردم...
گوه خوردم گفتم اگه پاسم کنی بهت میدم...
تند تند آبمیوه رو هم زد و کنار کیسان برگشت.
_ بفرمایید نوش جان.
_ چرا برای خودت نریختی؟!
از بس دستپاچه شده بود خودشو کامل فراموش کرده بود.
_ ها؟! آها!
من... چیزه، دوست ندارم شما بخورید!
قلبش داشت میومد تو دهنش و کیسان مشکوک نگاهش میکرد.
_ ازت خوشم میاد، خوشگلی!
تو این خونه تنها زندگی میکنی؟
همه حواس پروا به آبمیوه تو دستای کیسان بود که کمی ازش رو نوشید.
_ بله...
لیوان رو کنار گذاشت.
به نظرش طعم آبمیوه یه جوری بود.
_ بیا جلو!
ناچار شد اطاعت کنه.
بوسه ای روی گردنش زد و بوی خوش تن پروا رو به مشام برد.
_ اگه بخوای، صیغهت میکنم!
نمیدونست تو اون شرایط چی بگه...
دست کیسان هر لحظه بیشتر بدنش رو فتح میکرد.
روی مبل درازش کرد و روش خیمه زد.
_ آبمیوهتون رو کامل نکردید...
دلیل این همه اصرار رو نمیفهمید.
از روی پروا بلند شد و با دقت به آب پرتقال نگاه کرد.
حالا میتونست دونه سفید قرص که حل نشده بودن رو ببینه!
برای چند ثانیه سکوت سنگینی بینشون حاکم شد و یکباره کیسان غرید:
_ میخواستی چیزخورم کنی توله سگ؟!
رنگ از رخش پرید.
_ چی؟ من؟ نه...
میخواست از روی مبل بلند شه اما کیسان مجال نداد.
_ نه؟ پس این چیه توش؟
_ این... باید لیوان رو خوب نشستم کثیف بوده...
شرمنده الان یکی دیگه براتون درست میکنم.
اما کیسان دست بردار نبود.
_ نه! اگه چیزی توش نریختی خودت ازش بخور!
چشمای پروا گرد شد و به لکنت افتاد
_ استاد... من... من که گفتم دوست ندارم...
کیسان عصبی شده بود.
میخواست با شاگرد زیبا و لوندش یه سکس آروم داشته باشه ولی حالا...
دیگه نمیخواست بهش رحم کنه...
_ بلایی سرت میارم که تا عمر داری، هر وقت اسم سکس بیاد، تمام بدنت از درد تیر بکشه پروا مهرگان!
از مادر زاده نشده کسی که بخواد سر من کلاه بذاره!
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
هشدار: این رمان حاوی پارتهایی با محتوای باز و #سکس_خشن هستند.
اگر روحیه مناسبی برای خوندن چنین پارت هایی ندارید، تو این چنل عضو نشید❌❌🔞
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
https://t.me/+NjPlM9yYVeU0NjBk
قهقرا
جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بیهیچدردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلبتزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمانهای نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌
25510
Repost from N/a
_ شاید زنت اون بالا مُرده ، جنازش بو بگیره خبردار نمیشی!
صداشون رو از طبقه پایین میشنیدم و آروم اشک میریختم
ساواش بیتفاوت جوابِ مادرش رو داد
_ هیچ مرگش نمیزنه ، بچه کجاست؟
_ پیش مادرش! اون بیچاره که با صندلی چرخدار نمیتونه بیاد پایین بچشو ببره
حداقل صبحها که میری اون دانشگاهِ کوفتیت قبلش بچهاشو ببر بخوابون کنارش
دلش پوسید تو اون چهاردیواری
ساواش کلافه غرش کرد
_ بسه حاج خانوم ، تا الانم اگر پرتش نکردم بیرون حوصلهی عز و جز و نفرینتو ندارم وگرنه جای زنِ خائن گوشهی خیابونه
حاج خانم نالید
_ فکر کردی اون بالا حبسش کردی جاش از کنار خیابون بهتره؟
بردار ببرش دکتر بی معرفت
شاید عمل کنه خوب بشه
_من کلاس دارم دانشجوهام منتظرن
برو بچه رو بردار بیار من برم بالا دوباره سر و صورتشو کبود کنم تقصیر خودته
صدای گریه های حاج خانم بالا رفت و من با بغض به پسر سه ماهم نگاه کردم
_ چهار ماه پیش رفتی دختر دسته گلو از مدرسه برداشتی آوردی بردی اون بالا افتادی به جونش
از آخرم پرتش کردی از پلهها پایین ویلچر نشینش کردی بس نبود؟ که باز هوس کتک زدنش به سرت زده!
میترسم آهش روزگارمونو سیاه کنه ساواش
با بغض خندیدم
بی جون زمزمه کردم
"نترس حاجخانم ، من اگر آهم بگیر بود اون امیرِ نامرد که زندگیمو سیاه کرد زمین میخورد نه شما..."
بی توجه به سروصداهای پایین صندلی چرخدارم رو جلو کشیدم و رو به نوزاد پچ زدم
_ گرسنهای پسرم؟
الان با هم میریم شیر درست میکنیم
آیدین بلندتر گریه کرد
بغض کرده پچ زدم
_ تو هم میدونی مامانت از پسِ یه شیر درست کردن ساده بر نمیاد که اینطور گریه میکنی مگه نه؟
با کنجکاوی گریهاشو قطع کرد و به صورتم خیره شد
سعی کردم روی تخت نیمخیز بشم
باید بخاطر بچم زنده میموندم
صدای بی رحمانهی ساواش از طبقه پایین میومد
_ چهارماهه چطوری دسشویی میره که اون بالا بو گوه نگرفته؟
انتظار داشتم همون ماه اول تو گند و کثافت خودش غرق شه
دستمو سمت بچه دراز کردم و هق زدم
_ گوش نده پسرم... دستم نمیرسه تا گوشاتو بگیرم ولی تو گوش نده
حاج خانم ناله کرد
_ استغفار کن ، صدات میره بالا از غصه میمیره
یادت رفته کی اون بالاست؟
لادنِ ساواش
همون بچه مردسهای ۱۶ ساله که دانشآموزت بود
همون که همه گفتیم نه ، گفتیم اختلاف سنیتون زیاده ، گفتیم بچهست ولی بخاطرش به آب و آتیش زدی
دق کنه خودتو میبخشی؟
بی توجه به جوابی که ساواش داد هقهق کنان خودمو بالا کشیدم و نالیدم
_ باید بتونم ، خدایا کمکم کن بتونم بشینم رو ولیچر
به سختی سمتش کشیدم و تمام توانم رو گذاشتم
آیدین بغض کرده نگام میکرد
نفس زنان پچ زدم
_ واسه مامان دعا کن باشه پسرم؟
آروم خندید
لبخندی زدم و با یک زور دیگه خودم رو روی ویلچر پرت کردم
_ آخ خدا مردم
دستهی ویلچر تو پهلوم فرو رفت اما بازم شاد بودم
خسته پچ زدم
_ دیدی آیدین؟ دیدی مامان تونست؟
دیدی من مامان بدی نیستم؟
بی تعادل بلندش کردم و روی پام نشوندمش و چرخ ویلچر رو هل دادم
حاج خانوم از تو راه پله صداش اومد
انگار ساواش داشت کفشاشو میپوشید
_ سه تا ماشین وارداتی تو پارکینگ این خونهست
بعد برای اون طفلک یه ویلچر درست حسابی نخریدی
ویلچر قدیمی و خراب آقات رو دادم
چرخش درست کار نمیکنه بخوره زمین بدبخت میشیم
ساواش پوزخند زد
_ از سرش اضافیه ، نترس بزودی هم اون از من راحت میشه هم من از اون!
چرخو جلو هل دادم و بی توجه بچه به بغل سمت کتری آب جوش رفتم
حاج خانوم پرسید
_ باز چه خوابی دیدی واسه این طفل معصوم؟
دستمو به شیر کتری رسوندم و آیدین رو به آغوشم چسبوندم
شیشه رو زیر کتری گرفتم که ساواش با بی رحمی گفت
_ میخوام برم خواستگاریِ لیدا!
بهت زده چشم بستم
چی میگفت؟
کاش کر شده بودم
آیدین تو بغلم غر زد و حاج خانوم نالید
_ خدا مرگم بده ، خواهر بزرگهی لادنو میگی؟
حرومه دوتا خواهرو عقد کنی پسر
تو از خدا نمیترسی؟ از شکستنِ دل زن معصومت بترس
صدای ساواش جدی بود
_ طلاقش میدم
آب جوش روی انگشتام سرازیر شد
وحشت زده هیع کشیدم
کاش میتونستم فریاد بزنم که من فلج نیستم!
تو منو فلج کردی!
شاید اگر ببریم دکتر ، اگر عمل کنم بتونم راه برم ولی تو بخاطر تنبیهم حتی داروهامم نخریدی!
_ از هفته پیش وکیلم دنبالشه
نمیتونه راه بره ، نقص عضو محسوب میشه دادگاه راحت حکم میکنه
با گریهی آیدین به خودم اومدم
انگشتام زیر آب جوش میسوخت و از شدت بهت نمیفهمیدم
هول شده ویلچر رو عقب هل دادم اما چرخ خرابش کار دستم داد
ویلچر سمتِ عقب خم شد ، آیدین با گریه گردنمو چنگ زد و من وحشت زده با تمام توان جیغ کشیدم
صدای یا ابولفضل گفتنِ حاج خانم تو راه پله پیچید و ویلچر با شدت چپه شد
بچه رو محکم تو بغلم گرفتم تا طوریش نشه اما سر خودم با شدت به سنگ اُپن برخورد کرد و از بین موهام خون جاری شد
https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
ماتیک💄
به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی
61810
#پارت۴۰۶
ماسکـــ🎭ـــِمرئی
در کمال آرامش،شام را نوش جان کرده بودند…
مامان گلی انقدر از خاطرات بامزه و شیرینش میگفت که مهلا مدام اصرار میکرد فقط برایش حرف بزند…
و او هم با کمال میل ،دق دلی تمام زمان های تنهایی اش را خالی میکرد…
همانطور که در حال تعریف بود…پوت خالی روغن را کنار تخت میکشد و چند تکه چوب به چوب های درونش اضافه میکند…
_حالا که هوس تو حیاط نشستن کردی…منم آتیش برات روشن میکنم…
کمی نفت روی چوب ها میریزد و در آخر چوب کبریتی که مستقیما روی چوب ها می افتد و به آتش میکشاندشان…
صدای چرق چروق های هیزم آرامش بخش بود…
همه ی صداهای این خانه آرامش بخش بود…
از حوضچه و این هیزم ها تا حتی سکوت داخل خانه…
آرام شده بود…از بعد آن مکالمه ی سخت با هاکان…
از بعد از آن زمین گیری تنها کسی که میتوانست او را دوباره سر پا کند،همین مامان گلی و آرامشش بود…
هرچند که ساحل مدام با گوشی مادربزرگش تماس میگرفت و ابراز دلتنگی میکرد…
اما ترجیح مهلا باز هم خانه ی مامان گلی بود…
_من برم چند تا سیب زمینی بیارم بندازیم تو آتیش…خیلی کیف میده…
مهلا بعد از شام در حال منفجر شدن بود…اما مخالفتی نکرد…دوست داشت در تکمیل کردن عیش این پیرزن همراهی اش کند …
گلی سمت خانه میرود و مهلا از تخت پایین می آید…با اینکه خنکای هوا آزارش نمیداد اما دستش را بالای آتش میگرداند…
گرمای آتش ،حس دلنشینی به تنش می نشاند…
چشم میبندد و سعی میکند از این لحظه هایش لذت ببرد…
غرق دنیای خودش است که تنی از پشت در آغوشش میکشد و دستی دهانش را می بندد…
صدایی کنار گوشش زنگ میزند:
_به به بببین کی اینجاست…
…………………………………………………………
VIP 👇🏿:
وی آی پی به پارت ۶۵۵ رسید😊
جهت عضویت و خوندن پارتهای خیلی جلوتر مبلغ
49000 تا 53000هزار تومان
بسته به شرایط مالیتون
به کارت👇
6274121192696896 به نام موحد
واریز و فیش واریزی رو برای من بفرستید🌸👇🏿
@mask_maree
رمان قرار نیس فایل بشه دوستان تنها راه جلوتر خوندنش فقط و فقط وی آی پیه💋
68020
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ²⁸v
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
2 71720