cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رویای من شدی(V)❤️❤️

به نام خدای رنگین کمان🌈. شروع پارت گذاری رمان رویای من شدی❤️

Show more
Advertising posts
163
Subscribers
No data24 hours
-177 days
-4930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

( دوستان شرمنده که امشب پارت نداریم. ایشالا فردا شب پارت اخر این رمان گذاشته میشه خودمم ناراحتم که تموم میشه. ولی خب. .. لطفا صبوری کنید🥲🫠🫠
Show all...
👍 1❤‍🔥 1
Repost from N/a
دوست خوب مثل چراغ تو تاریکیه✨ اما یادت باشه👀 به روشنایی رسیدی دورش نندازی ...
Show all...
❤‍🔥 5👍 1 1🎉 1🕊 1🍓 1
Repost from SaSkofen
آن روز که یکدیگر را یافتیم، یافتنمان هنر نبود؛ هنر این است که یکدیگر را گم نکنیم...
Show all...
❤‍🔥 4🕊 2👍 1 1🎉 1🍓 1
اروم درو باز کردم و زیرچشمی زل زدم به بابا و مامان. تیام هم خونسرد وسطشون ایستاده بود و لواشکشو میخورد با حرکت انگشت که حالت افقی کشید زیرگردن متوجه شدم که تیام هم درجریان کشته شدن من هست!!. اولین نفر رو مامان شروع کرد مامان_ این رسم امانت داری ارههه؟. تینا تو که بچه ای حالیت نیست. از شما توقع نداشتم ارتین خان. ارتین برو بر داشت بالبخند مامانو نگاه میکرد!!. لگدی زدم به پاش که اون لبخند مسخرشو پاک کنه. بابا جلوی مامان رو هی میگرفت نیاد سراغم و کتلتم کنه. گرچه خود بابا چشماش قرمز بود و این خونسردیش یعنی ارامش قبل طوفان قیامت!! اب دهنم رو قورت دادم _ ارتین رو گروگان گرفته بودن!!. هردومون رو بسته بودن به ستون وسط خونه!!. هرچی دارو ندار بود کشیدن بالا. ماهم خب چطوری از دست سه تا ادم غول برمیومدیم؟ تازه اسلحه هم داشتن!!. تیام_وای بعدش چی شد؟!!. مامان چشم غره ای رفت براش. خواستم حرفی بزنم که دوباره چشمام سیاهی رفت و اخرین چیزی که دیدم چهره نگران مامان و بابا و تو اغوش رفتن ارتین بود. صدای خنده هاشو می‌شنیدم. چشمامو ریز کردم سمتش که روبه روم بود. درست همون موها. موهای سفید بلند و چشمای ابی براق. صدای خنده هاش ارامشی خاص بهم میداد. ولی یهو با صدای بلندی چشمام تا اخرین حد باز شد. نگاهی به دیوارای سفید اتاق انداختم و اخرم رو سروم بالا سرم ثابت شد. دریهو باز شد و مامان و بابا همراه تیام اومدن داخل. دراخرم ارتین که پشت سر اونا ایستاد. مامان اومد نزدیکم و دستمو گرفت مامان_ چرا زودتر بهم نگفتی؟. من الان باید بفهم؟!! ابروهامو دادم بالا.چی رو بفهمه؟. خاک به سرم باز چه گندی بالا اومده؟!!. نگران زل زدم به ارتین اما اون نگاهش صاف رو شکمم بود. بس که این پسره بی تربیته حالا شما بگین ماهه!!. دست گرم و زبر بابا رو روسرم حس کردم. با تعجب نگاش کردم. اولین بار بود که اینجوری میدیدمش. بابا_ دختر من. باورم نمیشه این اتفاق افتاده!!. یکی به منه خاک برسر بگه اینجا چه خبره؟!. تیام رو تخت زیرپاهام بالا و پایین پرید و گفت تیام_ اخ جون یه بچه دیگه!!! چشمام گرد شد. ی..یعنی چی؟. نگاه گیجم رو دادم به مامان که اونم لبخندی زد و دستمو بیشتر فشرد و گفت مامان_ تو حامله ای تینا. تو الان یه بچه داری تو شکمت دختر خل و چل من!!! ناباورانه زل زدم بهشون. نگاهی به اطراف انداختم. نه مثل اینکه دوربین مخفی چیزی هم نیست. اصلا نمیدونستم حس و حالم چیه. گیج بودم و درک درستی نداشتم از اطرافم. فقط تنها کارم این بود که سرم رو بیارم پایین و دستمو بزارم رو شکمم.
Show all...
❤‍🔥 4 3🎉 2👍 1🕊 1🍓 1
(رویای من شدی پارت۴۵ داشتم تموم دعاهایی که از اول دبستان تا به الان یاد گرفتم و تو دلم یه دور میخوندم!. ارتین که اصلا به کبدشم نبود. خوبه هرچی بدبختی زیر سرخودشه. تا این حد ادم پرو باشه نوبره!. ولی من برعکس خونسردی اقا به خاطر این حالم میلم به هیچی نمیکشید و دایم هم حالت تهوع داشتم. خودمم میدونستم که مال استرس رویارویی با مامان و باباست و این استرس زمانی بیشتر شد که بابا پیامک داد که دارن برمیگردن. اوه اوه کی بابا رو این وسط جمع کنه؟ ماشالا با اون اخلاق مبارکش.کاش پاسپورت داشتم. البته همون گزینه اول پناهنده شدن خیلی خوبه اره!!. ولی خب از این جهت خوشحال بودم که ارتین هست و اگه ۹۹ درصد احتمال بره که بابام منو بکشه میزارم با کمال میل اول ارتین رو قطعه قطعه کنه!!. همینجوری داشتم پوست لبم رو میکندم دیگه رسیده بود به گوشتش. ارتین رو دیدم بالبخند دستشو گذاشت رو تنه درخت باغچه رو یه چیزی داره زیر لب زمزمه میکنه!!. خدایا شفا بده فقط من دارم اینجا از استرس دستشویی میکنم اون داره با گل و گیاه حرف میزنه!! _ میشه بگی داری چکار میکنی؟. به حمد الله اون یه درصد شعورتم از دست دادی؟. ارتین دستشو برداشت و اومد سمتم و جلوم ایستاد. کمی کشیدمش سمت راست که نور افتاب به صورتم نخوره. حداقل به درد یه سایبون بخوره دلم خوش باشه یه ذره!!. _ از ۴ ساعت پیش که اومدیم تا الان تو تو باغچه ای. باغبونم اینقدر به گل و درختا نمیرسه که تو دائم دست میکشی رو اونا. ارتین_ اخه باهام میزنن. اون درخت سیب خیلی ناراحته!!. _ عه؟ نه بابا؟!. برو بیشتر نازش بکن حالش بهتر میشه توکه کلا کارت ناز کردن مردمه برو!! ارتین سرشو کج کرد نگام کرد ارتین_ نازش کردم. باهاش حرف زدم. ولی خیلی غمگینه. میگه یه دوستی داشتم همیشه میومد پیشم. بهم تکیه میداد. باهام حرف میزد. همیشه کنارم مینشست و نقاشی میکرد و من غرق لذت میشدم وقتی تصویر خودم رو با اون کنار هم تو کاغذ میدیدم. همیشه پای صحبت هاش بودم. کنار من میخندید، گریه میکرد. و سرشو رو بالینم میزاشت و زیر سایه من چشماشو میبست و تو عالم رویا میرفت. چی شد که دیگه نیست؟!. چی شد اون دوستی بینمون و اون قلب کوچیکی که گرچه درد داشت. گرچه حک شدنش دردی رو با اعماق وجودم حس کردم. اما فراموشش نکردم. هیچوقت لبخنداشو. شادی هاشو. غم هاشو فراموش نکردم. درست مثل همون قلب کوچولویی که با دستای قشنگش رو تنم حک کرد!!. تموم این مدت زل زده بودم به ارتین. نگامو دوختم به اون درخت سیب تو باغچه. همون درختی که دنیا دنیا خاطره تو خودش داشت. خاطراتی که خودم تو دفتر نقاشیم ثبتش کردم. واقعا چی شد که فراموش کردم؟. چون بزرگ شدم؟. چون اینقدر درگیر زندگی خودم بودم که همون رویاهای بچگیمو فراموش کردم؟. درخت یادش موند اما من چی؟. چرا من فراموشش کردم؟. نگاه غمگینمو دوباره دادم به ارتین. دستمو گرفت و لبخندی بهم زد. ارتین_اون تورو بخشیده. هنوز تورو دوست خودش میدونه. _من خیلی ادم چرتیم نه؟! ارتین بهم نگاه میکرد _ از اون ادماییم که وقتی از دور نگاشون میکنی با خودت میگی واو چه دختر خوشگل و خوبی ولی تا از نزدیک میبینیش حالت بهم میخوره و دوست داری روش برینی!!! ارتین_ تینا من چرا باید حال بقیه رو بد کنه؟. تازه مگه مکان ریدن هستی که روت برینن؟!!. تو همینجوریشم قشنگ و زیبا هستی. مگه زیبایی به ظاهره؟. همین که باطنت رو پر نور میبینم همین دلیلی میشه واسه خوب بودنت. _ حرفات قشنگن فقط کاش واقعیت داشت. ارتین_ هست. همه چیز رویاست. همه این چیزایی که اطرافت میبینی خیال و رویایه که تو تو ذهنت میسازی. همین لبخندا. همین اشک ریختنا. همین بودن ها. همه اینا ساخته ذهن توعه. همه یه خیالی هستن که تبدیل میشن به حقیقت. به یه واقعیت. اونم زمانی که تو بخوای. زمانی که تو اونارو به حقیقت تبدیل کنی!!. ماشالا اینقدر حرفاش پرمفهوم و فیلسوفانه بود همینجوری داشتم با دهن باز نگاش میکردم. باخودم گفتم ارتین یا خیلی باهوشه یا خیلی خنگه!!. نگاهی به موهای سفید براقش انداختم که تو نور مثل دونه های الماس گونه برف برق میزدن. حتی اون چشمای ابی دریاییشم نور رو منعکس میکرد. ارتین هرچی که بود نور بود. نوری که وارد زندگی سیاه و خاکستری من شد. گرچه زیادی نورش داشت زندگی ساده منو مختل میکرد!!. با صدای در تموم فانتزی هام ترکید رفت هوا!!. اوه قطعا خانواده گرامیه. از جام بلند شدم و ارتین رو که میخواست بره درو باز کنه گرفتم. خواستم برم سمت دراما یهو چشمام سیاهی رفت یعنی شانس اوردم ارتین سریع منو از پشت گرفت وگرنه قبل اینکه بابا و مامان دست به قتل من بزنن دوری کف زمین مرده بودم!!.
Show all...
❤‍🔥 4👍 1 1🔥 1🎉 1🕊 1🍓 1
( پارت جدیدمون❤️
Show all...
4❤‍🔥 2👍 1🎉 1🕊 1
هیچکس نفهمید دلم چطور برات شکست حتی تویی که ؛ نقشِ اصلیِ فیلمِ عاشقانه‌یِ نه چندان کوتاهِ من بودی! تو هم نفهمیدی و حتی نشنیدی با رفتنت و با گذشتنت از خاطراتمون قلبم چطور برات شکست. حالا مگه جمع میشه تیکه هایِ این دلِ شکسته؟ نمیشه ، جمع نمیشه...
Show all...
7❤‍🔥 2🕊 2👍 1🎉 1🍓 1
_چییییییی؟!. وای...وای خدا چرا منو نمیکشی؟!. چرا محوم نمیکنی؟!!.اخه من چه گناهی درحقت کردم که این شده زندگیم؟!!. ارتین خواست بازوم رو بگیره که با عصبانیت هلش دادم. یهو صدای بوقی اومد و جیغ منم همراهش بلند شد. اصلا نمیفهمیدم اطرافم چه خبره فقط چهره ارتین که کمی صورتش جمع شده بود جلوم میدیدم. از هیجان شایدم ترس فقط نفس نفس میزدم. هیچ درکی از اطرافم نداشتم. تا اینکه با صدای همهمه مردم نگامو دادم به ماشین جلویی. قشنگ سپر ماشین نیسان ابی رفته بود داخل!!. عجیب تر اینکه دقیقا در ابعاد و اندازه ارتین فرورفته بود!!!یعنی چیزیش نشد؟ _خ..خوبی..ارتین؟. ارتین لبخند ارومی بهم زد گرچه از صورتش پیدا بود کمی که نه خیلی درد داره. اروم از جاش بلند شد. دقیقا یاد اون دختره تو فیلم گرگ و میش افتادم خدایی!!. تازه نگام افتاد به راننده هه که هی داد وبیداد میکرد سر ما و با دستش میزد تو سر خودش. اروم از جام بلند شدم و قبل اینکه حرفی بزنم خود ارتین بازوی مرده رو گرفت و چیزی گفت که اون مرده هم بدون هیچ اعتراضی سرشو تکون داد و سوار ماشینشش شد و رفت خیلی راحت!!. بقیه هم مثل من با تعجب به ارتین نگاه میکردن. بعضی هاشون خواستن زنگ بزنن به امبولانسی چیزی که نزاشتم و بدون حرف دست ارتین رو گرفتم و از اونجا دور شدیم. با ته مونده پولی که تو جیب مانتوم بود تاکسی گرفتم و یه راست رفتیم خونه خودمون. وارد خونه شدیم و ارتین رو مبل نشست. منم اخرین مانتو سالمم رو گذاشتم رو میز و کنارش نشستم. پیراهنشو زدم بالا و نگاهی به کمرش انداختم. جالب اینجاست هیچ نشونی از زخم یا کوفتگی حتی کبودی رو کمرش دیده نمیشد!!. مگه میشه با این شدت برخوردی که ماشین داشته چیزیش نشده باشه؟!. اما فکر کردنم زیاد طول نکشید.اصلا نفهمیدم چی شد و در یه ان کوبیده شدم به دیوار با چشمای گرد خیره ارتینی بودم که با چشمای سرخش بهم زل زده بود. عصبانی زل به من. یهو صدای دادش چنان پیچید که چهارستون خونه لرزید از صداش ارتین_ برای چی به خودت صدمه میزنییی؟!!. منو بزن. اصلا بیا منو بکش ولی حق نداری به خودت، به بدنت اسیب بزنی!!. به چیزایی که مال منه. به بدنی که مال منه صدمه بزنی. حق نداری. میفهمییییی؟!!. گیج و مات همینجوری زل زدم بهش یهو انگار خودشم اروم شده بود که عقب رفت یهو اخمام رفت توهم ارتین_ ببخشید!. _ صداتو بیار پایین. سر من داد نزن!!. ارتین_ اخه یه لحظه عصبی شدم. _ دفعه اخرت باشه ها!!. ارتین غمگین سرشو اورد پایین ارتین_ ناراحت میشم که به خودت اهمیت نمیدی. خوب غذا نمیخوری. خوب نمیخوابی. حتی صورتت رنگش پریده و زرد شده. امروز حس میکردم از دستت میدم. تینا. حتی نمیخوام تصور کنم بدون تو چقدر برام زندگی سخته!!. من به اینجا اومدم فقط به خاطر تو. حضور تو باعث میشه دلگرم بشم. فراموش کنم که خواهرم نیست و گم شده. حداقل تو به خودت صدمه نزن. یه جورایی زبونم قیچی شد. نمیدونستم چی بگم درمقابل این احساساتش. فقط تنها کاری که کردم این بود که برم سمتش و محکم بغلش کنم..گوشیم دوباره داشت زنگ میخورد اما من بی توجه بهش سرمو رو شونه ارتین گذاشتم. نمیدونم چرا با هر خرابکاریش دلم نمیومد که کتکش بزنم. یا اینکه حرف بدی بهش بزنم. منو درحد مرگ عصبی میکرد اما تا تو اغوشش میرفتم عین ابی بود که اتیش خشمم رو خاموش میکرد. حتی یادم میرفت که چرا و به چه علت از دستش عصبی شدم. با خودم گفتم یعنی خواهرشم همین خصوصیات رو داره؟. راستی خواهرش الان کجا بود؟!!.
Show all...
6🎉 2❤‍🔥 1
( رویای من شدی پارت۴۴ هردومون مثل موش اب کشیده نشسته بودیم سر کوچه و اطرافمون هم جمعیت ایستاده بودن. تموم در و همسایه ها دور خونه اب گرفته جمع شده بودن و پچ پچ میکردن. عده دیگه هم ابراز دلسوزی میکردن. ترجیح دادم سرمو بالا نیارم چون به شدت از حس ترحمشون متنفر بودم. زهرا خانوم همسایه بغلیمون هم با نگرانی پتویی دستمون داد که دور تن خودمون پیچیدیم. زهرا_ اخه مگه میشه لوله آبتون ترکیده باشه؟. از شدت سرما دندونامو بهم میسابیدم. حتی حال اینو نداشتم جواب سوال زهرا خانومو بدم. از دیشب حالت تهوع داشتم و معدمم داشت درسته همه اعضای بدنمو میخورد دیگه کم مونده بود خود منو بخوره!!. چاره ای نبود باید به مامان زنگ میزدم. فقط مشکل اینجا بود که نمیدونستم کدوم گند رو اول بهش بگم. دزدیده شدن تموم وسایل خونه رو بهش بگم یا ماجرای ترکیدن لوله اب و خلاصه غرق شدن خونه!!. تو همین افکار درهم برهمم بودم که یهو حس کردم تو اغوش سردی فرو رفتم. ارتین_ یه وقت ناراحت نباشی ها. من کنارتم همیشه پیشتم!!!. میخواستم بهش بگم از وقتی تو کنارمی من دائم شب و روزم به نگرانی و استرس میگذره اما فقط به یه نفس عمیق بسنده کردم. گرچه میل شدیدم به این بود که چند تا فوش و لیچارد بارش کنم اما جلوی خودم رو گرفتم!!. از زهرا خانوم خواستم گوشیش رو یه لحظه بهم بده. ماشالا گوشی خودم که همراه خونه غرق شد. با گرفتن گوشی از پسر کوچیک چاق زن همسایه با دستای لرزون شماره مامان رو گرفتم. برای جلوگیری از قیامت ترجیح دادم اول به مامان بگم تا بابا!. با اینکه فرقی نمیکرد و مامانم به اندازه بابا رو خونش حساس بود اما نگرانی و فوش و سیلی مامانو به کتک ها و خلاصه سربریدن بابا ترجیح میدادم!!. چند بار بوق خورد که صداش اومد. مامان_تینا عزیزم. چیزی شده زنگ زدی؟. نکنه اتفاقی واسه خونه افتاده؟!. اب دهنمو قورت دادم. همین نگرانیش باعث شد منه بدبخت از ترس دستشوییم بگیره!!. _س..سلام..خوب هستین؟!!. مامان_خوبم خونه گفتم اتفاقی افتاده؟. _حال بابا چی؟. اخ که چقدر دلم برای قیافه عنتر..نه ببخشید روی ماه تیام تنگ شده!!. مامان_اونا هم خوبن سلام میرسونن. ازت سوال پرسیدم مشکلی پیش اومده؟. _عمه و خاله و دایی چطورن خوبن؟ اون مادربزرگ محترم چطوره؟!!. مامان_اوففف همه خوبن. همه سلام میرسونن. هفت جد و اباد خانواده پدرت رو سلام رسوندی خسته نشدی؟!!. ازت سوال پرسیدم مشکلی پیش اومده زنگ زدی؟. _چیزه....چیز... مامان_چی شده؟....هییی برای داماد عزیزم که اتفاقی نیوفتاده افتاده؟!!. با حرف مامان چشم غره ای به ارتین که داشت خوش و خرم با پسر همسایه یه قول دوقول بازی میکرد رفتم!!. _نترس. همه رو اب میبره اما داماد شما صحیح و سالم میمونه!!. مامان_پس چرا زنگ زدی؟. دوباره اب دهنمو قورت دادم. دهنم خشک شده بود و حالت تهوع هم شدید تر شد. _ب...ببین دوتا خبر دارم واست خوب و بد.ک..کدوم رو بگم؟!. مامان انگار کمی نگران شد و صدای لرزونش دراومد که گفت. مامان_اول خبر..بد رو بگو طاقتشو داشته باشم بعد خبر خوب رو!!. _خبر بد اینکه..چیز لوله اب ترکیده و خونه رو اب برداشته. مامان_خاک به سرم لوله اب چرا ترکیدههه؟!!. خبر خوب رو بگو ببینم. _خبر خوبش اینه که وسایلای خونه خیس نشدن میدونی چرا؟. مامان_اوفف خداروشکر چرا؟ _چون دزد برده وسایل هاتو!!. چند لحظه اونور خط صدایی نشنیدم. یا خدا نکنه سکته کرده؟. وای من بی مادریم رو چکار کنم؟!. وای بابا رو چکار کنم؟. چطوری بدون مامان سرکنه؟. اگه بره یه زن دیگه بگیره چی؟!!. اونوقت یه نامادری میاد وسط. من که هیچی دلم به حال اون زنه میسوزه که قراره نامادری تیام بشه!!. یهو چنان صدای جیغی از مامان شنیدم که سریع گوشی رو قطع کردم. هیچی دیگه به طور شیک بدبخت شدم رفت!!. ارتین_چرا مادرت جیغ کشید؟!. از جام بلند شد و نگاهی به خونه که عین کشتی تایتانیک زیراب مونده بود انداختم _به خاطر گند جنابالی جیغ کشید. ارتین_گند من؟ مگه چکار کردم؟!. سرمو تکون دادم و ازش دور شدم _حرف نزن اعصابتو ندارم. برو پدرتو شکر بکن که زیر مشت و لگدم نیوفتادی!!. از کوچه زدم بیرون و رسیدم به خیابون. جالب اینجاست که لباس تو خونه تنم بود با اون پتوی دورم!! مردم هم علاف یه نظر گوشه چشمی مینداختن. بعضی ها که رسما داشتن واسم چشم غره میرفتن!!. ارتین پشت سرم اومد که اونم پتو دورش بود فقط بالاتنش لخت بود و لباس نداشت. ارتین_ببخشید!. دستمو به عنوان بروبابا تکون دادم. نگاهی به اطراف انداختم اصلا نمیدونستم ماشینمون کجاست. _ماشینمون کوش؟!!. ارتین_اون ادم خوبا دیشب از ماشین خوششون اومد گفتم مال خودشون. کلی خوشحال شدن چقدر خوبه که ادمارو خوشحال کنی نه؟!!!.
Show all...
5🔥 1🕊 1
(پارت جدید تقدیم شما جوجه های رنگی خودم🫠🫠
Show all...
4🕊 1