cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان عاشقانه بی پروا

رمان عاشقانه بی پروا رمان بی پروا در حال تایپ✍️📚 🦋به قلم فرزانه🦋 روند پارت گذاری: هر شب یک پارت جمعه ها پارت نداریم بچه ها🤪❤️🫰 کپی ممنوع 🤬❌️🚫 لینک چنلمون👇👇 @romankadehfaro

Show more
Advertising posts
169
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

جاده عشق #پارت۱۱ نمیدونم چقدر گذشته...ولی همچنان هر سه تامون روزه سکوت گرفتیم...من و کار کردن تو درمونگاه...اخه من چه کاری میتونم اونجا انجام بدم...یه درمونگاه تو ده مگه چقدر میتونه بزرگ و پیشرفته باشه که یه حسابدار هم بخواد؟؟!!واقعا عجیبه...میدونم که خانجون کار خودشو میکنه...اونم دوست نداره من ازشون دور بشم...زیر چشمی بهشون نگاهی میندازم...بلاخره خانجون سکوتو میشکنه و میگه: -خوب...تصمیمت چیه پسر؟! همه حواسم به طرف اقاجون میره...با چشمای مشتاق خیرش میشم...دستی به گردنش میکشه...بعد طبق عادتش پوفی میکشه و میگه: -به شرطی که سرش تو کار خودش باشه... بهم نگاه میکنه و با اخم میگه: -ببینم یا بشنوم اسمی ازش تو ده هست من میدونمو اون... برای خانجون حرف میزد و خطاب به من میگفت...اهی از ته دلم خارج میشه...طوری حرف میزنه انگار من بدترین دختر جهانم...انگار از اولشم باعث سرافکندگیشم...انگار همیشه خطاکار بودم...نمیدونم چرا نمیفهمن که من بزرگترین غلط اضافی زندگیم،دلبستن به یه ادم نادرست بود...چوب اشتباهمم هر روز دارم میخورم...تا زمانی که تو ده بودم،حتی یک بار هم از من بد گفته نشده...حتی یبارم مرد نامحرمی رو از نزدیک ندیده بودم...اخه چرا در موردم اینجوری فکر میکنن...اقاجون حرفشو میزنه و میره بیرون...خانجون با مهر نگاهم میکنه...رو بهش از ته دل میگم: -ممنون... با لبخند میگه: -هر وقت خواستی میتونی حرفای دلتو برام بگی خاتونکم... سرمو تکون میدم...حق ندارم عاشق این مادربزرگ دوست داشتنیم باشم یا نه؟؟!!شما بگید...حق دارم یا نه؟؟! **** -حالا چی میشه؟! شونه چوبی رو از روی میز ارایشم برمیدارم...اروم اروم موهای بلندمو شونه میزنم...ارزو وساغر از اون طرف با کنجکاوی بازم میپرسن: -ترمه...بگو دیگه... مثل همیشه با خونسردی عمل میکنم...گوشیو رو ایفون گذاشتن تا صدام به هردوشون برسه...منم همین کارو کردم...چون موهامو شونه میزنم نمیتونم گوشیو نگه دارم...بلاخره دهن باز میکنم و از اتفاقات امروز و اومدنم براشون میگم...در اخر ساغر با شوق میگه: -یعنی من اون خانجونتو ببینما...یه ماچ گنده از لپاش میگیرم... میخندم...ارزو با مهربونی میگه: -بازم خوبه ترمه...سرت اونجا گرم میشه و بیکار نیستی... اوهومی میکنم و میگم: -میدونم...ولی اخه درمونگاه یه ده کوچیک چقدر میتونه کار داشته باشه اخه؟؟! ساغر بلند میگه: -همین که مشغول بکار میشی خودش کلیه ترمه...منکه باید،برگردم شیراز...فکر نکنم همون کارم برام جور بشه... دلداریش میدم و میگم: -عزیزم نگران نباش...توکلت بخدا...انشالله حل میشه اونم... با صدای دلنشینش میگه: -فدای حرفات ترمک... ارزو پق میزنه زیر خنده...منم با خنده و حرص ظاهری ساغرو صدا میزنم...وقتی بهم میگه ترمک،حس میکنم کرمم...چندشم میشه...ولی ساغر میگه اون کاف اخری که میاره نشانه مظلومیت منه...بعد دادن تمام امار امروز بلاخره گوشیو قطع میکنم...همه خوابن...مهدی وقتی رسید فقط یه سلام ساده داد و با فرشته رفتن خونشون...دلخور شدم ولی به خودم دلداری دادم که حتما خسته است و حوصله نداره...خونشون یکم بالاتر از خونه ماست...برای همین فرشته هر روز میاد اینجا تا کمک دست مامان باشه...مهدی هم که هر روز صبح میره سر زمین...موهای بلندمو شونه میزنم...زیادی بلنده...خانجون میگه: -گیسای یه دختر نشونه خانومیشه... تا زیر کمرم میرسه و خرماییه...با اینکه قیافه ساده ای دارم ولی همه میگن زیادی مهربون ومظلومی...شاید اگه قیافم مثل دخترای بالا شهر تهران بود و کلی هم به خودم میرسیدم الان یکی از انتخاب های امید بودم...چشمامو میبندم و زیر لب میگم: -با من چه کردی که دارم خودمو با اونا مقایسه میکنم... موهامو به زحمت میبافم و رو شونم میندازم...به طرف چراغ میرم و خاموشش میکنم...بعد اروم تو جام دراز میکشم و با فکر به فردا و رفتن به اون درمونگاه و البته مثل همیشه با رویای امید به خواب میرم........
Show all...
👍 2👏 2
جاده عشق #پارت۱۰ -بیا تو... سینی رو دستم جابجا میکنم...درو با یه دستم اروم باز میکنم...سر به زیر وارد اتاق بابا میشم...بابام در حال خوندن قرآنه...هر وقت وقت داشته باشه،قرآن میخونه...میگه همیشه باعث ارامش قلبشه...سلام ارومی میکنم...سری تکون میده و زیر لب جوابمو میده...اروم به طرفش میرم و سینی چایی رو کنار دستش میزارم...قرآن رو میبنده و روجلدشو بوسه میزنه...اونو تو پارچه گلدوزی شدش میزاره...در نهایت رو طاقچه میزاره...کنارم جاگیر میشه و با ارامش چایی رو مزه مزه میکنه...هنوز سرم پایینه...دلم میخواد سریعتر بگه چیکارم داره...این ارامششو دوست ندارم...حس میکنم ارامش قبل از طوفانه...بلاخره صبرم لبریز میشه و میگم: -با من کاری داشتین اقاجون؟!! زیر چشمی به منه نگران نگاهی میکنه...استکان کمرباریک تو دستشو رو نعلبکی میزاره و میگه: -بعد اون همه اصرار برای درس خوندن،راضی شدم...گفتی دوسال دیکه هم باید بمونم...با اینکه راضی نبودم ولی به خاطر خانجونت قبول کردم...حالا دوماه نگذشته زنگ زدی و میگی،درسمو ادامه ندادم...من اون دلایلتو قبول ندارم...منو قانع کن...بعد اون همه اصرار چرا یهو برگشتی؟! به چشمام خیره میشه...ته دلم خالی شده...حس میکنم مغزم خالیه خالیه...هرگز فکرشم نمیکردم که اقاجون با این لحن ازم چنین سوالی بپرسه...دستپاچه شدم و استرس دارم...نمیدونم باید چی بگم...سکوتم که کمی کشدار میشه،اخماش میرن تو هم...سکوتم انگاری به مزاجش خوش نیومده...نگرانیم زیادتر میشه...خدایا الان چی بگم اخه...با لحنی که کمی بوی تهدید داره میگه: -مگه با تو نیستم دختر؟؟!! اشک تو چشمام جمع میشه...با من من میگم: -من...مممـنن...من اقاجون...اونجا........ کمی تن صداشو بلند میکنه و میگه: -اینقد من من نکن...درست جواب بده... لبمو از ترس گازی میگیرم...خدایا چیکار کنم اخه...اشکام سرریز میشن و دهنمو باز میکنم تا همه چیو لوبدم...کار کردنمو...عاشق شدنمو...همه چیو...صدام با غم همراه میشه و میگم: -اقاجون من اونجا........ -من بهش گفتم برگرده... سر من و اقاجون باهم به عقب برمیگرده...خانجون با جدیت به کمک فرشته،تو چارچوب در وایساده...سریع بلند میشم و به کمکشون میرم...خانجونو تا اتاق همراهی میکنیم...فرشته سینی استکان خالی،رو برمیداره و بی صدا میره بیرون...درم میبنده...اقاجون رو به خانجون میگه: -خانجون قضیه چیه...چرا بهش گفتی برگرده...مگه خودت نگفتی این دختر باید درس بخونه...حالا قضیه چیه؟؟!! با نگرانی به خانجونم خیره شدم...نگاه ارومی بهم میندازه...از اون نگاه ها که بهت ارامش خاطر میدن...دلم اروم میگیره کمی...خانجون رو به اقاجون میگه: -شنیدی که قراره درمونگاه ده رو هفته اینده باز کنن...میگن یه دکتر قراره بیاد...دیدی که درمونگاه رو تازه ساختن و بزرگه...از موسی شنیدم که به یه ادم نیاز دارن که تو حساب و کتاب خبره باشه...یه ادم مطمئن...حقوق خوبیم میدن بهش...اون ادم بهتر از ترمه ما نمیتونه باشه... با چشمای گرد شده به خانجون نگاه میکنم...موضوع چیه یا خدا...درمونگاه...حسابدار...من...هنوز تو بهتم که صدای بلند اقاجون باعث میشه توجام بپرم...رو به خانجون میگه: -من بی غیرتم خانجون اره؟؟!!دختر من بره ور دست یه مرد کار کنه و حقوق بگیره...اونوقت من بشینم تو خونه راحت و خرم... خانجون با همون خونسردی ذاتیش میگه: -پس میخواستی چیکار کنی هان...این دختر چندساله داره درس میخونه...عمر و جوونیشو پای درسش گذاشته...حقشه بعد اون همه زحمت به یه نتیجه ای هم برسه...من میدونم که تو اجازه نمیدی اون بیرون از این ده باشه...حالا هم که خارج نشده...تو همین ده...بغل گوش تو اروم مشغول بکار میشه...این کجاش بی غیرتیه پسر؟؟!! بابام از عصبانیت سرخ شده...با این حال هیچ وقت تا الان نتونسته رو حرف خانجون حرفی بزنه...اتاق تو سکوت بدی فرو میره...اقاجون با اخم به دیوار روبه روش زل زده...خانجون در حال ذکر خوندنه...و اما من با دلی پر از آشوب به اینده نامعلومم فکر میکنم و هر بار بیشتر سردرگم میشم...خدا بخیر بگذرونه عاقبتمو........
Show all...
👏 3
#جاده_عشق #پارت_های۱۰و۱۱👇👇
Show all...
بی پروا #پارت۱۳۶ شادمهر با جدیت وارد سالن میشه...میبینم پریایی رو که به سمتش پرواز میکنه...با اون لباس شب بادمجونی رنگش حسابی زیبا شده...غزل هم لباس سفید کوتاهی تنش کرده و کنار چنتا از دخترای فامیل وایساده...از بس از من پیش بقیه دخترای فامیل بد گفتن هیچکدوم تو هیچ مهمونی ای سمتم نمیان...انگار که جزام داشته باشم...پوزخند دیگه ای به این طرز فکر و رفتارشون میزنم...حماقت رو به آخر رسوندن دیگه...پریا از بازوی شادمهر آویزون میشه و من ناخودآگاه دستام مشت میشه و چشمام روی حلقه دستاشون خشک...ناراحتی وجودم رو لحظه ای در برمی‌گیره و هیچوقت فکر نمیکردم با دیدن این صحنه روزی تا این حد اذیت بشم...شادمهر خونسرد و جذاب کنارش وایساده...هر دو به سمت زن عمو فرشته ای که اصلا متوجه حضورش تو سالن نشده بودم میرن و پریا با خنده در حال تعریف کردن یه چیزی میشه...و چرا این کاپلی که روزی در نظرم واقعا زیبا بودن و بهم میومدن امشب اینقدر آزاردهنده شدن؟!...غزل بهشون ملحق میشه و مامان عاطفه با لبخند به دخترش زل میزنه...مثل همیشه تک و تنها و با حسرت به جمع شادشون زل میزنم...بازم مثل همیشه این منم که مثل یه طرد شده تک و تنها یه گوشه وایمیستم...میدونی چیه؟!...تنهایی خوبه ها...ولی نه همیشه...تنهایی فقط وقتی می‌تونه جذاب باشه که طبق اختیار و انتخاب خودت باشه نه اجبار شرایط و محیط...لبخند تلخی میزنم...نگاهم روی لبخند از ته دل پریا گیر کرده...با سنگینی نگاهی روی خودم، سرم رو میچرخونم و نگاه شادمهر رو میبینم...با خونسردی و قیافه ای آروم بهم زل زده...دلم میخواد برم پیششون و کنار شادمهر وایستم...لبم رو به دندون میگیرم...من قول دادم امشب رو افسار نگاهم رو کنترل کنم پس سرم رو دوباره پایین میندازم...کم کم سالن شلوغ میشه...موسیقی آرومی نواخته میشه و میبینم زن دایی نادیایی رو که بین مهمونا جولان میده و خوش آمدگویی میگه...بعد از این کار مطمئنم میره طبقه بالا...قبل از اینکه زن دایی بره سراغ محیا من باید برم...از این شلوغی استفاده میکنم و از بین جمعیت رد میشم...در آخرین لحظه به جمع شاد اونا نگاهی ميندازم و من هیچوقت هیچ جایی بینشون نخواهم داشت...شاید این سرنوشت منه...ناراحتیم رو کنار میزارم و من بعدا هم میتونم برای خودم نوحه بخونم...برای زندگیم و این حس افتضاح اضافی بودن...از پله ها بالا میرم و لبخند تلخی میزنم...امشب شب محیاست و من باید کمکش کنم...وارد راهرو میشم...به سمت اتاق محیا میدوم و درو باز میکنم...محیا با دیدنم سریع از جاش بلند میشه...لباس بلندی به رنگ آبی آسمانی پوشیده و آرایش ملیحی داره...موهای حلقه حلقه شدش روی شونه هاش ریخته و این دختر میتونست خوشحال ترین دختر امشب باشه اگه سروش در کنارش می‌بود...ناراحتی و ترس تو نگاهش نشسته و میدونم که خودمم بدتر از اونم...با صدای آروم و نگرانی میگم... _حاضری؟!...بریم؟!... سرش رو تکون میده...از زیر تختش ساک کوچولویی بیرون میکشه...پالتوی مشکیش رو میپوشه و میگه... _بریم... سرم رو تکون میدم...از اتاق خارج میشیم...به سمت آسانسور میریم...دست محیا رو محکم گرفتم...دستای هردومون یخ بسته و من واقعا از عاقبت کارمون میترسم...اگه کسی بویی ببره احتمالا امشب آخرین شب زندگی من خواهد بود...سوار آسانسور میشیم و من دکمه زیرزمین رو میزنم...جایی که موتور خونه و یه استخر بزرگ و یه سالن کوچیک ورزشی تعبیه شده...مطمئنم امشب کسی هوس شنا و ورزش کردن به سرس نمیزنه...بعد از چند لحظه میرسیم...محیا کلیدی از جیب کیفش خارج میکنه و میگه... _کلید دره... سرم رو تکون میدم و کلید رو ازش میگیرم...به سمت در موتور خونه که از پشت ساختمون باز میشه میریم...بلاخره وارد حیاط میشیم...از اینجا به بعد یکم راحت تره...گوشیم رو از جیبم خارج میکنم...بعد از انباری دایی اردشیر دیگه چراغ و نورافکنی وجود نداره...در واقع اون قسمت از حیاط کاملا تاریکه...چراغ گوشیم رو روشن میکنم و بعد هر دو با قدم های بلند به سمت ته حیاط میدویم...صدای نفس نفس زدنامون سکوت شب رو میشکنه...به عقب برمیگردم و ساختمون رو که غرق در نورهای رنگی و زیباست نگاه میکنم...ساختمون پر از شکوه و پر زرق و برق...همونطور نگاهم به عقبه که یهو تو بغل یکی فرو میرم و صدای جیغ بلند محیا هم بلند میشه... _هیس...منم... با وحشت از بغلش بیرون میام...با چشمای گرد شده به شادمهر که با خونسردی بهمون زل زده نگاه می‌کنیم...محیا دستاش رو جلوی دهنش گذاشته و حس میکنم احتمالا نفس هم نمیکشه دیگه...با چشمای گرد شده به شادمهر زل زدم... _کجا با این عجله؟!...جایی تشریف می‌برید خانما؟!... دستام رو مشت میکنم...قلبم به حدی تند تند میزنه که حس میکنم هر آن از قفسه سینم بزنه بیرون...کمی خودم رو جمع و جور میکنم...آبدهنم رو قورت میدم و میگم... _خودت اینجا چیکار میکنی اصلا؟!.......
Show all...
2👍 1👌 1
#پارت_امشب👇👇
Show all...
جاده عشق #پارت۹ با لبخند میگه: -خوبم خانم گل...با دیدنت عالی هم شدم... شکر خدایی میگم...سرمو میچرخونم و میپرسم: -مامان و خانجون کجان؟! میخنده و میگه: -مادر که از صبح داره تدارکات ناهار میبینه...الانم تو اشپزخونه است حتما...خانجونم داشت نمازشو میخوند... بعد دستمو میگیره و میکشه...در همون حال هم میگه: -بیا بریم تو...خانجون از صبح منتظر دیدن روی ماهته... با شوق همراهیش میکنم...خدا میدونه که چقدر دلتنگ خانجونم...مادربزرگی که مونس منه...غمخوار منه...اقاجون چمدونامو گذاشته رو ایوون...هادی هم که غیبش زد...رو به فرشته میگم: -مهدی کجاست؟! لبو لوچش اویزون میشه و میگه: -رفته سر زمین...گندما افت گرفتن...دارن سمپاشی میکنن... سرمو تکونی میدم...اون همه زمین...اون همه گندم...جریانش چی میتونه باشه...سابقه نداشته همچین چیزی...پوفی میکشم...به طرف اتاق خانجون میریم...پشتش به ماست...چادر،سفیدش رو سرشه...تسبیح ابی فیروزه ایشم دستشه...داره ذکر میخونه...چشمام دوباره پر میشن...اروم میرم جلو...پشتش میشینم و از پشت اروم بغلش میکنم...یه لحظه ساکن میمونه...ولی مثل تمام این سال ها که ندیده منو شناخته،میگه: -اومدی گل دختر... شونشو میبوسم و میگم: -اومدم خانجونم...دیگه هم نمیرم... دستاشو بلند میکنه...اروم میگه: -خدایا شکرت... بعد تسبیحشو رو سجادش میزاره...اروم برمیگرده...مادر،بزرگ عزیزم توانایی،راه رفتن نداره...کمکش میکنم پاهاشو دراز کنه...بهش خیره میشم...چین و چروک صورتش ازش پیرزن مهربونی ساختن...صورت سفید و مهربونش از پاکی میدرخشه...دستاشو از هم باز میکنه و میگه: -بیا اینجا مادر... سریع بغلش میکنم...هق هق گریمم بلند میشه...با دستای مهربونش موهامو نوازش میکنه...اروم میگه: -اروم باش مادر...گریه شگون نداره... اروم میگیرم...از،بغلش میام بیرون و نگاهش میکنم...با بغض میگم: دلتنگت بودم خانجون...به اندازه ده سال دلتنگت بودم... پیشونیمو میبوسه و میگه: -عزیز دل منی مادر...عصای دست منی...چشمات چرا غمگینه خاتونکم... اهی میکشم...با غم میگم: -مدت زیادی اونجا بودم...کمی دل کندن از اونجا و البته دوستام سخت بود...غمم برای اوناست... تو دلم میگم: -چشمای من تا ابد غم امید رو دارن...غم نداشتنش رو... با چشمای پر نفوذش خیرم میشه و میگه: -انشالله که فقط همونه... با لبخند میگم: -مطمئن باش همونه... با داد مامان از جام میپرم...با چشمای اشکی تو چارچوب در وایساده...ملاقه هم دستشه...نمیدونم بخندم یا گریه کنم...سریع از جام بلند میشم و به طرفش میرم...غرق بوسه میکنم صورت تپلش رو...بعد از کلی ابراز دلتنگی بلاخره همگی وارد حال میشیم...مامان و فرشته سفره رنگینی پهن میکنن...مامان از قیمه های خوشمزش پخته...فرشته هم سالاد و ترشی های رنگینشو میاره...به خانجون کمک میکنم تا بشینه کنار سفره...بابا و هادی هم میرسن...مهدی گویا سرزمین مونده...قراره هادی براش غذا ببره...مشغول ناهار میشیم...اقاجون اولین نفر تموم میشه...بعد گفتن شکرخدایی از جاش بلند میشه...رو بهم میگه: -بعد ناهار یه چایی برام بیار..کارت دارم... لقمه امو به زور قورت میدم و میگم: -چشم اقاجون... فرشته و مامان نگاهم میکنن...خانجون ولی با ارامش غذاشو میخوره...اروم میگه: -بخور دختر...نگران نباش... با استرس دوباره ادامه غذامو میخورم...مگه میشه اقاجون کارت داشته باشه و نگران نباشی...نه والا محال ممکنه...خدا بخیر بگذرونه امروزو........ -بیا تو... سینی رو دستم جابجا میکنم...درو با یه دستم اروم باز میکنم...سر به زیر وارد اتاق بابا میشم...بابام در حال خوندن قرآنه...هر وقت وقت داشته باشه،قرآن میخونه...میگه همیشه باعث ارامش قلبشه...سلام ارومی میکنم...سری تکون میده و زیر لب جوابمو میده...اروم به طرفش میرم و سینی چایی رو کنار دستش میزارم...قرآن رو میبنده و روجلدشو بوسه میزنه...اونو تو پارچه گلدوزی شدش میزاره...در نهایت رو طاقچه میزاره...
Show all...
👍 5
جاده عشق #پارت۸ چرا دلم یه بغل پدرانه و برادرانه میخواست؟!...مگه من این آدما رو نمیشناسم؟!...یادم نمیاد تو زندگیم یبارم بابا یا برادرام رو بغل کرده باشم...عجیبه نه؟!...ولی خب روابط بین خانواده ما در همین حد سرد و مرد سالارانه است...آروم جواب میدم که: _دیدم کسی نیومده گفتم خودم بیام... هادی با غیض جواب میده که: _تو بیجا... بابا با قیافه ای درهم میپره بین غرش هادی و با جدیت میگه: _خیلی خب هادی... بعد به من زل میزنه و با اخم اضافه میکنه که: _توام سوار شو دختر... لبخند تلخی روی لبهام میشینه...بعد از تقریبا دو سالی که ندیدمشون چه استقبال گرمی ازم شد...آهی میکشم...هادی ساک و وسایلم رو با اخم تو صندوق عقب میزاره و بی حرف سوار میشه...بابا هم نگاهی به اطراف میندازه و اونم سوار میشه...با روحی خسته من هم سوار میشم...فقط دلم به دیدن فرشته و خانجون و مامان و عماد خوشه...بابا و هادی مشغول حرف زدن در مورد کارای کشاورزی و زمین ها و آخرین تغییر تو روند آبیاری و این جور چیزا میشن و من با غم سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و با حسرت به زندگیم فکر میکنم...با یادآوری اینکه باید برای اومدنم به بابا توضیحات کامل بدم غم عالم تو دلم میشینه...چی بگم آخه؟!...اصلا چی دارم بگم؟!...از اینکه بازهم باید به دروغ متوسل بشم حالم از خودم بهم میخوره...از طرفی وقتی رفتار و کارها و حرفای بابا رو میبینم گاهی از اینکه دروغ گفتم خوشحال هم میشم...آخ امید...ببین با من چیکار کردی؟!...ببین چطور زندگیم رو زیر و رو کردی؟!...ببین تو آخه...آهی میکشم...با صدای بابا به خودم میام...چه عجب من رو لایق خطاب کردن دیدن: _رسیدیم خونه فکر نکن همه چی همینجوری راحت و ساده تموم میشه ها...میشینی مثل بچه آدم میگی این همه مدت چیکارا کردی و چرا یهو برگشتی؟!...هر چند از اینکه برگشتی راضیم...هیچ دلم نمیخواست یه دختر از خانواده من این همه مدت تو یه شهر غریب بمونه...ولی خب...مردم حرف زیاد میزنن...میشینی همه چی رو به من میگی...فهمیدی؟!... بی چون و چرا و بدون حرف اضافه ای، سریع میگم: _چشم بابا... و انگار من برای کارهایی بدی به اون شهر رفته بودم با این لحن حرف زدن پدر من...بابا سرش رو تکون میده و به روبه‌ روش خیره میشه...نیم ساعت بعد بلاخره ماشین دم در خونه نگه میداره...من و بابا پیاده میشیم و هادی بلند میگه: _میرم پیش مهدی... بابا سری تکون میده فقط...ساک و وسایلم رو به داخل حیاط میکشونم...نگاهی به حیاطمون میندازم...همه چی مثل دوسال پیشه...بدون هیچ تغییری...لبخند تلخی روی لبهام میشینه...به سختی وسایلم رو تا ایوون میکشم...مرغ و خروسای خانجون همه جا دیده میشن... _اومدی ترمه جانم؟!... با لبخند بزرگی سرم رو بلند میکنم...به قیافه با نمک و شیرینش نگاه میکنم...این دختر بعد از خانجون و مامان تنها محرم اصرار منه تو این خونه...فرشته عزیزم...به سمتش قدم تند میکنم و محکم بغلش میکنم...با صدای خوشحالی میگم: _دلم برات قد یه عدس شده بود فرشته... دستاش رو دورم حلقه میکنه و میگه: _این خونه بدون تو صفا نداره ترمه جانم... و من عاشق این ترمه جانم گفتنش هستم...از بغلش بیرون میام...دستاش رو بین دستام میگیرم و میگم: _خوبی خانم خانما؟!......
Show all...
4
جاده عشق #پارت۷ اونقدر عاشقش شده بودم که حد نداشت...تنها دلیل کار کردنم و موندنم تو تهران حالا فقط و فقط اون بود و بس...چیزی جز دیده شدنم برام مهم نبود...دلم میخواست واسه یبارم که شده،منو ببینه و بهم لبخند که نه...ولی حداقل عادی نگاهم کنه...ولی ارزوی محالی بود...ارزو وساغر میدیدن و دلداریم میدادن...ارزو از روابط جدید برادرش میگفت و من خورد و خوردتر میشدم...اون ادم خوشگذرانی بود...ولی موقع کار جدی و قدرتمند بود...امید بچه واقعی پدرش نبود...در واقع امید پسرخوانده اقای محتشم بود...اقای محتشم فقط یه دختر داشت و اونم ارزو بود...ولی امید براش اهمیت زیادی داشت...مهشید خانم،مادره ارزو بعد ارزو دیگه بچه دار نشد... اقای محتشم مرد ثروتمندی بود که باید یه وارث میداشت...بنابراین وقتی امید ۱۳سالش بود...اونو از یتیم خونه اوردن...اینا چیزاییه که ارزو بهمون گفته بود...ولی میدونم که رابطه خواهر و برادریشون خیلی قوی بود...طوری که وقتی ارزو یه سرمای ساده میخورد،امید مثل پروانه دورش میچرخید...چقدر حسرت جای ارزو بودن رو میخوردم...اونقدر دوسش داشتم که غرور برام ذره ای ارزش نداشت...فقط خودشو میخواستم...ولی من در مقابل دخترایی که باهاشون بود،شانسی نداشتم...دخترایی پولدار که همه غصشون سفر اخر هفته و مهمونی اخرشبشون بود...ولی من تا اون سن حتی یه تولد ساده هم برای خودم نداشتم...مهمونی نرفته بودم...زیادی پخمه به نظر میومدم...ولی چیز با ارزشی داشتم...و اونم دلم بود...دلی که بدون قید و بند در اختیار اون بود...من دلمو بهش داده بودم و اون نمیدید...هر روز خار تر از دیروز میشدم...به حدی که دیگه طاقت نیوردم...به حدی که دیگه ابرو و غرور و شخصیت و همه چیو زیر پام گذاشتم...تصمیممو گرفته بودم...من باید بهش میگفتم...میگفتم که حسم چیه...و اینکارم کردم...ولی خوووب...بازنده تر از زمانی بودم...به من بدترین لقبارو داد...هنوز صدای هرزه گفتنش تو گوشمه...منی که حتی یه تار مومم نامحرم ندیده،هرزه نامیده شدم...برای یه دختر این یعنی تموم شدن...یعنی اوج حقارت...یعنی مرگ...ولی نمیدونم من با چه رویی هنوزم زندم...و بدبختانه هنوزم دیوانه وار عاشقشم...نفس عمیقی میکشم...با صدای زن بغل دستیم بهش نگاه میکنم: -حالت خوبه دختر خانوم؟! سریع اشکامو با استین مانتوم پاک میکنم و میگم: -امم...بله بله... سرمو زیر میندازم...صداش دوباره میاد که: -ارزششو نداره دختر...بهش فکر نکن... ناخواسته پوزخندی رو لبم میشینه...این زن چه میدونه از درد دلم...چه میدونه از بدبختیام...چرا مردم ندونسته قضاوت میکنن...این انصاف نیست...اهی میکشم وفقط سری تکون میدم...به جاده نگاه میکنم...لبخند کمرنگی رو لبم میشینه...دیگه دارم میرسم...دلم برای خانجون و مامان و فرشته تنگ شده...هوس سیب های حیاط بزرگمونو کردم...دلم برای عماد هم تنگ شده...برادر شیریم که مادرم بهش شیر داده بود...یکی از جوانمرد ترین پسرایی که میشناسم...دلم برای همه تنگ شده حتی برادرا و پدرم...ولی...ولی تهش دلتنگی اصلی من تا ابد برای عشق از دست رفتم خواهد بود...عشقی که ممنوع بود و قسمت من نبود...خدایا از من که گذشت...لااقل با دیگری خوش باشه......... -ممنون اقا... مرد عرق پیشونیشو با دستمال پاک میکنه و با بی حوصلگی سری تکون میده...اونم خسته است...خسته از زندگی و روزمرگیش...پیاده میشم...به طرف شاگرد راننده میرم..داره چمدونا و ساک هارو تحویل میده...بعد کلی معطلی بلاخره وسایلمو میگیرم...پوفی میکشم و برمیگردم...قرار بود بابا و هادی بیان دنبالم...چشممو اطراف میچرخونم...خبری نیست...ناامید تر از هر زمانی به طرف جاده میرم...جاده ای که متنهی میشه به روستا...وسایلم سنگینی میکنن..حرکتمم خیلی کند شده...جاده هم خیلی خرابه...معلوم نیست کی قراره درستش کنن...هنوز بیست متر هم نرفتم که با بوق ماشینی سریع برمیگردم...باباست...خوشحال میشم...به طرفشون میرم...هردوشون از ماشین پیاده میشن...بهشون نزدیک میشم و سریع میگم: -سلام... هادی با اخم میگه: -کجا تنها تنها راه افتادی دختر؟!!
Show all...
3👏 1
#جاده_عشق #پارت_های۷و۸و۹
Show all...
بی پروا #پارت۱۳۵ برای رسیدن به اون در باید کل حیاط و باغ بزرگش رو رد میکردیم...بعد از اون همون انباری مشهور دایی اردشیر قرار گرفته و بعد از اون هم یه حوض نسبتا بزرگ که خیلی وقته استفاده ای ازش نشده...بعد از اون هم یه در کوچیک فلزی به رنگ آبی وجود داره که میتونم بگم سالهاست هیچکس ازش برای رفت و آمد استفاده نکرده و درست ته باغ کنار چنتا درخت چنار و تک درخت سیب سبز ساخته شده...من برای اینکه کسی مشکوک نشه لباس پوشیده بودم و به خودم رسیده بودم...به هر حال مجبور بودم تو مهمونی شرکت کنم و مثل بقیه از این خبر شوکه بشم...مجبورم تظاهر کنم که محیا رو طی این چند روز اصلا ندیدم و ارتباطی باهاش نداشتم...پاهام رو تند تند تکون میدم شاید از استرسم کم بشه...تو اتاقم نشستم و منتظرم که محیا بهم پیامی بده...منتظر اومدن مهمونا و سرگرم شدن زن دایی نادیا و بقیه افراد خونه هستیم...نگاهی به گوشیم ميندازم...ناخودآگاه به اسم شادمهر زل میزنم...از دیروز ازش خبری ندارم...گوشه لبم رو گاز میگیرم...از آیینه نگاهی به خودم ميندازم...لباس شب مشکی رنگ دو بنده بلند...موهام رو فرق وسط باز کردم و ساده روی شونه هام ریختم...دستکش های ساق بلند ساتن مشکی رنگ پوشیدم و تیپم رو با یه ست زنجیر و گوشواره نقره که ظرافتشون بهم چشمک میزنه، تکمیل کردم...آرایش لایت و ماتی روی صورتم نقش بسته و رژ گلبهیم حسابی به صورتم میاد...با بلند شدن صدای زنگ گوشیم از جام میپرم...با ترس دستم رو روی قلبم میزارم و خدا نکشتت دختر...به حدی این چند ساعت استرس کشیدم حس میکنم چند تار از موهام کاملا سفید شده...گوشیم رو نگاه میکنم...خودشه...محیاست... _اومدن...بیا اینوری...دختره رو فرستادم دنبال نخود سیاه... باشه ای براش میفرستم...از جام بلند میشم...کت پشمی مشکیم رو میپوشم...با قدم های بلند به سمت در اتاقم میرم...صدای تق تق کفشام رو اعصابمه...با آسانسور میرم پایین...کسی تو سالن نیست...خب معلومه...همه اونورن...از سالن خارج میشم...کلی ماشین تو حیاطه...ناخودآگاه بینشون دنبال ماشین آشنایی میگردم...نیستش...نمیدونم چرا اما لب و لوچم آویزون میشه...مطمئنم امشب میاد ولی خب...نمیدونم چرا دلم لحظه ای خواست همین الان ببینمش...سرم رو پایین میندازم...از پله ها با احتیاط پایین میرم...به سمت خونه دایی اردشیر راه میفتم...مهیار اگه بفهمه خواهرش امشب میخواد فرار کنه چه فکری میکنه؟!...چیکار میکنه یعنی؟!...مثل بمب منفجر میشه احتمالا...اگه بفهمه من کمکش کردم چی؟!...خدای من...احتمالا حسابی کفری میشه...حتی اگه الان باهام قهر هم نبود باز هم موافق فرار کردن خواهرش نبود...مطمئنم اینو...خدایا یه امشب رو به خیر بگذرون فقط...تو حال و هوای خودم هستم و فکرم حسابی مشغوله که یهو بازوم از پشت کشیده میشه...جیغ خفه ای میکشم و ترسیده به عقب برمیگردم...با دیدن صورت جدی و خونسرد شادمهر با دهن باز نگاهش میکنم...به خودم میام و حسابی عصبانی میشم...بازوم رو از دستش بیرون میکشم و ناخودآگاه مشتی به سینش میکوبم...میغرم که... _خیلی روانی هستی شادمهر...میدونستی؟!... _تلافی بود...پس شاکی نباش... _تلافی کدوم کارم مث..... میپره بین جملم و اینبار با لبخند میگه... _کار دیروزت عزیزم...بگذریم... دستی به گردنش میکشه و آروم میگه... _چرا نگفتی میخوایی مشکی بپوشی؟!... متعجب نگاهش میکنم...منظورش چیه؟!... _میگفتی منم مشکی میپوشیدم خب... با چشمای گرد شده نگاهش میکنم...بلند میخنده...به تیپش نگاه میکنم...کت و شلوار نوک مدادی و پیرهن سفید...طبق معمول بدون کراوات و دکمه های تا ناف باز...این پسر عاشق نشون دادن اون یقه باز و سینه ستبرشه انگار...از سرما دندونام به هم میخورن...هیچی برای گفتن به این آدم به ذهنم نمیاد...این با نمک بازیا رو برای بقیه هم در میاره؟!...سوالیه که خیلی وقته ذهنم رو مشغول کرده و جالب اینجاست هیچوقت ندیدم کنار پریا یا بقیه اینقدر شوخی کنه و شاد باشه...پوفی میکشم...صدای گوشیم بلند میشه...هعی میکشم...شادمهر کاملا هوش از سر آدم میبره...شادمهر با تعجب نگاهم میکنه...سریع برمیگردم و به سمت خونه راه میفتم... _کجا میری؟!...هنوز حرفام تموم نشده... بلند میگم... _بعدا...بعدا شادمهر... هرچند احتمالا همون بعدا هم در کار نباشه...به هر حال جلوی بقیه امکان نداره بخوام بهش نزدیک بشم...امشب رو باید خودم رو کنترل کنم...افسار نگاهم رو کنترل میکنم...نمیخوام نگاه سرد مامان عاطفه روم سنگینی کنه...یا نگاه پر از نفرت پریا...وارد سالن میشم...برای اینکه کسی بهم شک نکنه باید تا چند دقیقه تو سالن بمونم...گوشه سالن رو انتخاب می‌کنم و کنار شومینه وایمیستم...دایی اردشیر رسما سنگ تموم گذاشته امشب...انگار زن دایی نادیا یه طراح دعوت کرده برای تم نامزدی تک دخترش...نگاهی به ساعت روی دیوار ميندازم...تا حالا باید سروش رسیده باشه...خدا امشب رو بخیر بگذرونه.........
Show all...
4👍 2