⌝زیر درخت سیب🍎|مهشید حسنی⌜
به یاریِ خدای عزیزِ قلم. زیرِ درختِ سیب. پارت گزاری از شنبه تا چهار شنبه هر شب دو پارت.
Show more11 326
Subscribers
-2824 hours
-137 days
-32530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
_ غیابی طلاقت داده... غیابی!
دنیا میچرخید دور سرش. لبهی پرتگاه ایستاده بود. درست در آستانهی سقوط...
چطور باید باور میکرد آن ادعا را؟ مگر میشد مردی که همین سه شب پیش، در آغوشش خوابیده بود، آنقدر نامهربان و تلخ، رهایش کرده باشد؟
حانیه با پوزخند نگاهش کرد و گفت:
_ از خواب بیدار شو دختر خوشخیال! امیرمهدی از اولشم تورو نمیخواست... به خاطر مصلحت مجبور شد عقدت کنه و حالا که خرش از پل گذشته، دیگه نیازی به تو نداره!
راست میگفت؟ یعنی دروغ بود دوستت دارمهایش؟!
حانیه انگشت سبابهاش را محکم به پیشانیاش کوبید و با حرص گفت:
_ امیر از اولشم عاشق من بود! جونش میرفت برام... هنوزم همینطوره. تورو طلاق داده که هیچ مانعی سر راهمون نباشه پس فراموش کن این یه سالی که زنش بودی رو... که البته زن و شوهریتون عاریه بوده، مگه نه؟ بهم گفته دستشم بهت نزده!
تیر خلاص را حانیه رها کرد و صاف خورد وسط قلب حنا. دیگر نیمقدم مانده بود به سقوط آزاد و اشکهایش جاری شده بود.
_ با اینحال مهریهت رو کنار گذاشته! به یکی هم سپرده که بعد از این مدتی که باید از طلاق بگذره تا بتونی دوباره ازدواج کنی، بیاد خواستگاریت که سرکوفت نشنوی از اطرافیان! امیره دیگه... دلرحمه!
حنا شوکه نگاهش کرد. امیرمهدی چطور توانسته بود اینکار را با او بکند؟ چطور...؟
_ چی گفتی؟
_ درست شنیدی! مردی که تا همین دیروز شوهرت بود، قبل از طلاق دادنت، برات خواستگار هم پیدا کرده! میدونی یعنی چی؟ یعنی تو پشیزی ارزش نداری برای اون!
حالا خشم و ناباوری بود که جای اشک از چشمهای حنا بیرون میزد. همان موقع، قامت بلند او را میان قاب در دید...
ایستاده بود و درسکوت تماشا میکرد که چطور فرو میریزد.
به سمتش رفت و پرسید:
_ دروغه... نه؟!
امیرمهدی سر پایین برد و سکوتش، دنیا را روی سر حنا آوار کرد. جلویش ایستاد و دستش را کشید:
_امیرمهدی...
_ محرم نیستیم!
او که دستش را عقب برد، قلب حنا ایستاد. محرم نبودند... محرم نبودند دیگر... غیابی طلاقش داده بود... حلقهاش هم دیگر دستش نبود...
_ سه روز پیش محرم بودیم... کنار هم خوابیدیم... گفتی دوستم داری... گفتی هراتفاقی افتاد، نباید به دوست داشتنت شک کنم! دروغ بود؟
_ دروغ بود... برو و سختش نکن.
_ برم که با حانیه تنها باشی؟
_ آره... فقط برو!
نفس حنا دیگر بالا نیامد.
_ این دومینباره که داری منو ول میکنی...
اشکهایش بیمانع چکید.
_ یهبار بخشیدمت چون عاشقت بودم، اما دیگه نمیبخشم... حتی اگه بمیری هم نمیبخشمت، امیرمهدی!
آن حرف را زد و با سیل اشکهایش گذشت از کنار او و ندید که چشمهای امیرمهدی هم اشکآلود بود... نفهمید که نباید به دوست داشتنش شک میکرد!
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
32200
Repost from N/a
#پارت130
جیغ های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود.
_ آییی… آییی درد داره…
_ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو میبندم. دیگه تموم میشه.
پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند!
این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف میزد و دخترکوچولو را دلداریاش میداد که درد نکشد؟!
ناریه خطاب به بیبی گفت:
_ دیدید گفتم اینجا خبراییه بیبی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بیحیایی، آقا رو از راه به در میکنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش!
بیبی رنگ به رو نداشت.
چه خبر شده بود؟
یعنی واقعا امیرپارسا، نوهی خلفِ علیشاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمهی وزه و پرشورش وقت میگذراند؟
همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچکس به حسابش نمیآورد؟؟
به گونهی خود کوبید:
_ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو میخوره…؟؟
_ دل که این چیزا حالیش نمیشه بیبی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… مرد سی ساله یه خواستههاییام داره. من که میگم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمیمونه. حتی زنش!
اگر یزدانخان میفهمید پوست پناه را میکَند.
اگر هلن بانو میفهمید سکته میکرد!
امیر اینبار جدی شده بود.
که غرید:
_ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیشتر خون میآد.
_ آیییی درد داره… آیییی نمیخوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ توبرو بیرون!
پیرزن به گونهی خود کوبید!
عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که میتوانست با امیرپارسا اینطور صحبت کند!
_ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون!
صدای ملوس پناه را شنید که نفسزنان میگفت:
_ من دیگه نمیتونم! دیگه نمیخوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره!
همان لحظه صدای قدمهای محکم یزدان و پشت سرش هلنبانو آمد. بیبی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز میکرد:
_ شوهر من اینجا داره چیکار میکنه؟؟
یزدان یکدفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنهی مقابل، همه خشکشان زد.
امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمیاش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید.
خون روی زمین ریخته بود.
_ شماها… شما…
امیرپارسا کتشلوار تن داشت.
عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانهاش را با یک اخم کوچکِ خود میلرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبهی عقدش خوانده شود!
اخمآلود پرسید:
_ چه خبر شده همه ریختید اینجا؟
عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است…
یزدان میدانست دلِ پسرش از مدتها پیش گیر این دختر است.
ولی پناه لایق شازدهی او نبود!
یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بیکس کجا….
عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد!
بیبی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش میکرد دست باندپیچی شدهی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد.
پناه حالا بغض داشت.
امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربهی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت…
نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او ماند…
بوی تن دخترک زیر شامهاش بود…
پناه موبایلش را درآورد.
با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت:
_ تصمیممو گرفتم… میخوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم میمیرم… کمکم میکنی؟
_ کجا؟؟
صدای امیر باعث شد از جا بپرد…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
تو گرگومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمیخواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمیخواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست میشدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم…
سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همهچی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخمخوردهی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خالهی خودشم بهش رحم نمیکردن نبودم!
ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمیتونستم فراموشش کنم. میگفتن زنشو ترک کرده. میگفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته.
ولی من میخواستم انتقام بگیرم! میخواستم اون عمارت و آدماشو به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
19200
Repost from N/a
Photo unavailable
🍎فقط با چند پارت اولش قرارداد چاپ گرفته
سراسر روزهایم پر از "یا" بود. یک حرف ربط بیهوده ی لعنتی که نمی گذاشت در همین نیمه شب افسرده ام دست هایم را هدایت کنم برای تماس گرفتن و فریاد بکشم از غم نبودن و نداشتنت در حال جان کندنم.
یک کلام شفاف به خورد این قلب سکته زده ام بده و خلاصم کن.
تا کی می شد به این وضع باطل ادامه داد؟
شک نداشتم دست هایم برایش رو شده. از خانمی اش بود لابد که مُشت میان چشم هایم نمی زد.که کاش کور شوم و نبينم گره دست هایش را با بخت جدید، یار جدید، نصیب و قسمت از راه رسیده ی جدید.
اینکه چشم به روی نیازهای ملتمسم ببندم و با عربده کشیدن سر خود و دود کردن حرف های میان دلم نشسته از خودم انتقام بگیرم، جزای عمرِ تباه گذرانده شده ام بود.
#قبل_چاپ_بی_سانسور_بخون
#موضوع_جدید
#پارت_گذاری_منظم
https://t.me/+3kIndUQMsN82ZDlk
33110
Repost from N/a
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه !
از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود
و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد
+ بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی !
دلم میشکند
و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند
+ با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟!
یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو !
مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم
+ یالا !!
_ ط..طاها لطفا
ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم
پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد
+ از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم .
از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت !
حالم داره به هم میخوره ، بفهم !
لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم !
_ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم
پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند
+ تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟!
خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال !
مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم
_ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها
به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد
+ بفرمایید داخل آقای دکتر
دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود
میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم
دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد
× آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان
طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند
+ نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره .
شما کارِتون رو انجام بدین
جیغ میزنم
او حتی دلش به حالم نمیسوخت
با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند !
× بسیار خب !
اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم
_ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن
دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم
_ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی.....
دیگر نمیتوانم چیزی بگویم
نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند
اما دکتر که امپول نزده بود !
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
+ به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که !
صدای مادرش به گوشم میرسد
× شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!!
من اینطوری بزرگت کردم ؟!
صدای کلافه طاها به گوش میرسد
+ غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم .
مرا میگفت ؟!
مرا دوست داشت ؟!
+ چرا به هوش نمیاد دکتر ؟!
اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟
نگرانی او برای من نبود ....
خواب میدیدم
گوش هایم اشتباه میشنیدید
البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود
به خود قول داده بودم که بروم
طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم
بچه ها لینک کانال vip رو واستون پیدا کردم ..... عضو بشین که لینک زود متقضی میشه ❌❌❌❌
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
17800
Repost from N/a
سلام به درخواست شما عزیزان ۱۱ رمان های برتر رو از بین رمان های آنلاین که نویسنده هاشون خوش قلم هستند انتخاب کردیم❤️
خواب بی انتها
https://t.me/+TcAXORlYuCpmN2Jk
🍃
ماهزده
https://t.me/+z7-qYCW_oxMxOTI0
🌻
اوتای
https://t.me/+TIv2-z2TB_xhNmFk
🍃
ردپای آرامش
https://t.me/+Bdaxagyng2k3ZTg0
🌻
سپینود
https://t.me/+mfcgMXPVmWxkOTlk
🍃
بزم آلاله ها
https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk
🌻
زیر درخت سیب
https://t.me/+msB3vK3_yswzN2U0
🍃
عطر تلخ مرگ
https://t.me/+h1lTvCOVXDkzYjFk
🌻
با چمدانی پراز پاییز
https://t.me/+3nRpKubhwzNjM2Nk
🍃
ستاره ها که ببارند
https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0
🌻
ریسک
https://t.me/+w5Kx3OUnaPpkNzVk
🍃
این لیست تا #ساعت۲۲امروز اعتبار دارد
6500
Repost from N/a
چایساز رو روشن کرد که از پشت سر شنید:
- رفیق اینجا چرا وایستادی؟! چشمم به در آشپزخونه موند که!
کیاشا صاف ایستاد و با حسادت ریزی گفت:
- شما بفرما به بغل و ماچت برس.
آدین با چشمهای بیرون زده و حالِ خندهداری گفت:
- دیگه ببخشید که نمیتونستم به اقوام یه بغل و ماچم ندم!
کیاشا، پُفی کرد و طلبکارانه گفت:
- من این چیزا سرم نمیشه! چه معنی داره که اونا تو رو بغل کنن و من نتونم! وقتی از اوّلِ اوّلشم تو واسه من بودی!
چشمهای آدین از این دُرشتتر نمیشد. جای شُکر داشت که حرفی از ماچ نمیزد!
https://t.me/+TcAXORlYuCpmN2Jk
عاشقانه طنز و لطیف «خواب بی انتها»🎭
7210
Repost from N/a
_منتظر کسی هستین آقا؟
نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید.
_باید باشم؟
جدی گفت و گونهی بی رنگ دختر گل انداخت.
_ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟
_جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم.
عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم.
_جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم...
واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی...
_بشین فقط...حرف نزن.
زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد.
_خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن.
دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه.
_نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید.
مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد.
_ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست.
ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت.
_کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم.
کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر...
_ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم.
باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد...
_شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز میگفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایهی من حساب می شید ...
تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او.
_شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟
شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند...
_میشناسیشون؟
نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد...
_نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه...
انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد.
_کی به کی خیانت کرد؟
خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است.
_اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده.
_پس حرومزداهس ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو.
قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد...
_حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون.
بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت.
_نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازهش همینوراست...شانس و می بینید؟
صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا میخورد.
_دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟
_یا خدا، من و دید...
https://t.me/+JmEQQV40QP9hYmQ0
https://t.me/+JmEQQV40QP9hYmQ0
https://t.me/+JmEQQV40QP9hYmQ0
9400
Repost from N/a
#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری
داشتم به سمت پلههای برقی میرفتم که ناگهان یکی دستم را گرفت و مرا به داخل یکی از بوتیکها کشید. قبل از اینکه از شدت ترس و غافلگیری نفسم بند بیاید و یا با سروصدایم دیگران را خبر کنم صدای آشنایی از کنار گوشم گفت
_ببین چطورم؟ بنظرت زیادی خوشتیپ نیستم؟
دانیار بود که حالا دستم را رها کرده و با بیخیالی خودش را در معرض نمایش من قرار داده بود. بعد هم به فروشندههایی که با کنجکاوی به سمتمان سرک کشیده بودند با ایماء و اشاره فهماند که جایی برای نگرانی نیست.
کت و شلوار طوسی خوشدوختی به تن داشت که انگار برای او دوخته بودند. اما من در شرایطی نبودم که از حسن سلیقه و خوشتیپیاش تعریف و تمجید کنم. هنوز قلبم داشت تند میزد و نسبت به رفتارش معترض بودم
_ نزدیک بود سکته کنم!
او با لحن عذرخواه و توجیهکنندهای گفت
_میتونستم خیلی محترمانه صدات کنم ولی ترسیدم به خاطر برخی سوءتفاهمات پیش اومده ناز کنی و نیای! این بود که از راه غیرمترقیش وارد شدم.ببخشید!
و تا برایش پشت چشم نازک کردم و مشتی آرام به سینهاش کوبیدم با خندهای فروخورده زیر بازویم را گرفت و مرا تا جلوی یکی از آینههای قدی برد و با ذوقزدگی زل زد به تصویر خودمان در آینه. اگر حمل بر خودشیفتگی نباشد باید بگویم که خیلی به هم میآمدیم! آنقدر که اشک شوق یا حسرت (نمیدانم کدامیک) به چشمانم دوید. از آن جفتهایی بودیم که اگر کسی مارا کنار هم میدید غبطه میخورد و با خودش میگفت خدا اینها را برای هم آفریده!
او غرق تماشای من بود و من غرق تماشای ما. چه حرفهایی که باید آن لحظه به هم می گفتیم اما در دل ماند. بین ما سکوتی معنیدار داشت بیداد میکرد که او انگار یادش به چیزی غمگینکننده افتاده باشد صورتش آنا ریخت به هم. پوفی کرد و گفت
_حیف اینهمه خوشتیپی که میخواد حروم شه!
نمیدانم این را به قصد شوخی و مسخرگی گفته بود یا منظوری داشت که من نفهمیدم. با گفتن
_همینجا منتظر باش تا برگردم.
مرا با آرزوی خودش کنار آینه جا گذاشت و با قدمهایی سنگین به سمت یکی از اتاقهای پرو رفت که آن کت و شلوار را از تنش دربیاورد.
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
9900
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.