cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

Show more
Advertising posts
10 672
Subscribers
-1624 hours
+3787 days
+97830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩 دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵 پس برای همراهی ما موقتا مبلغ۳۷۰۰۰ تومن تا ۴۵۰۰۰بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏 6037 9982 6960 8831 الهام ندایی @el_novel_o
Show all...
Repost from N/a
⁠ 🪷🌱 #پارتــ۳۶ - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا... https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
Show all...
Repost from N/a
- نوبت شماست. برخاست، نیم ساعت منتظر نوبت شده بود. برگه‌هایی که در یک دست داشت، لوله کرد و با نگاهی به تابلوی اتاق پزشک تقه‌ای به در زد. - بفرمایید. صدای دخترانه و پرنازی بود که خیلی برای ناز آن اراده‌ای نداشت و در ذات گفتاری‌اش بود. وارد شد و در را پشت سرش بست. سر خانم دکتر آهسته بالا آمد و با اشاره به صندلی کنار میز داشت می‌گفت: - بفرمایید بشینی... که حرف در دهانش نیمه ماند. مردی که با هدیه‌ی همین‌طوری‌اش صبح جوری غافل‌گیرش کرده بود که تلخی شب گذشته کلا فراموشش شود! برای لحظات طولانی مانده بود چه کند و چه جوابی به او بدهد که ترجیح داده بود عین خود آراد بعد گرفتن هدیه یک «تشکر» خشک و خالی برایش پیامک بزند. چیزی که عوض داشت، گله نداشت، مگر نه! قدم‌های مرد محکم و قلدرانه تا صندلی اشاره شده رفت. رویش نشست و گفت: - بیست دقیقه وقتت مال منه، بابتش ویزیت گرفتم. نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد و گوشی را به گوشش زد، کسی که آنجا می‌آمد اصولا باید مریض بود. به خیال معاینه کردنش گفت: - مشکل‌تون چیه جناب جسور؟ لبش کوتاه بالا پرید، با آرنجی که به دسته‌ی صندلی داد، عضلات مردانه و پرورش یافته‌اش را در معرض دید قرار داد. - مشکل من تو یه جمله خلاصه می‌شه، تو به این مأموریت نمی‌ری! نگاهش کُند از آن همه تن عضلانی مرد گرفته شد و گفت: - اونی که تصمیم می‌گیره شما نیستین، رئیسه! پوزخندی زد و برگه‌های در دستش را روی میز مقابل دخترک کوبید. نگاه دختر سریع روی متن برگه‌ها چرخید و با ناباوری دوباره خواند. نگاهش ضربتی بالا آمد و با چشمان درشت شده‌ای گفت: - چیکار کردی؟ مفرد شده بود باز!!! مرد جفت پایش را زمین گذاشت و با طمأنینه بلند شد. - شما جزو اکیپ انتخابی من نیستی دکتر! برگه‌ها را برداشت و خواست سمت در برود که دختر سریع میز را دور زد و با عصبانیت گفت: - فکر کردی این تنها اکیپی هست که به عملیات می‌ره؟ خونسرد به عقب چرخید، در چشمانش تفریح بدی موجی می‌زد، وقتی گفت: - ولی برای اعزام یه شرط مهم دیگه هم هست... رضایت همسر! ضربان قلبش بیخود و بی‌جهت داشت رکورد می‌زد. - خب این چه ربطی به من داره؟ سرش تا مقابل چشمان زیبای خانم دکتر پایین آمد. - ربطش رو همین امشب می‌فهمی دکتر!!! https://t.me/+Op9V2lE_xTY1Mjg0 _مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد که باید محرم بشیم. ما دو همکاریم و خب...! - بحث نکن آراد! تو می‌تونی قبول کنی یا نکنی، تصمیم هم همینه که گفتم. یا محرم می‌شید یا می‌ری پی کارت، وگرنه موندن‌تون چند روز تو اون آلونک غیرممکنه! مهریه‌ش هم مراقبت کامل ازش تو این مدته! حله؟ هنوز برای جواب دادن تردید داشت اما بالاخره گفت: - حله! او برای آن خانم دکتر نقشه های زیادی داشت....! https://t.me/+Op9V2lE_xTY1Mjg0 https://t.me/+Op9V2lE_xTY1Mjg0
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
-فقط برای میراثم میخوامت وگرنه برام پشیزی ارزش نداری. لبان لرزانش هم دل مرد بی رحم را نرم نمیکند. موهایش را چنگ میزند و صورتش را مقابل خود میگیرد -فک کردی تو رو گرفتم برای اینکه عاشقتم؟؟ برای انتقام خون هم میریزم، ازدواج با توعه دهاتی که کاری نداره... -م...من دهاتی ن...نیستم... لب میزند و با دیدن چشمان قرمز نریمان، قلبش تپش را از یاد میبرد -چه زِری زدی؟؟ سیلی که به گونه‌ی دخترک میزند جان از تنش میبرباید. گوش هایش کر میشود و دیگر فریاد های مرد را نمیشنود. -با توام! جواب بده! با دیدن خون روان شده فریادش تحلیل میرود: _این... خون.. چیه..؟! دستش را روی گوش هایش کشیده و با دیدن خون، چشمانش خاموش شد و... https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0 نریمان وارثی است که مجموعه‌ی عظیم نساجی پدربزرگش را اداره میکند کارخانه‌ ی مورد علاقه‌اش ترمه‌بافی موفقی است که یادگار برادرش است. با مرگ پدربزرگش متوجه وجود وارثی دیگر میشود. دخترکی هفده ساله که نوه‌ی پنهانی پدربزرگش بوده و حال مالک ترمه‌بافی محبوبش است. نریمان که کینه گرفته میخواهد با انتقام از او کارخانه را از چنگ شاهدخت بیرون کشد... https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
Show all...
Repost from N/a
- همه چیز آماده‌ست قربان! مشکلی از نظر امنیت نیست! می‌تونید وارد سالن شید! سری تکون دادم و وارد سالن عروسی شدم و با خوش و بش با چند نفر از بزرگ‌های فامیل رفتم نشستم روی جایگاهی که برای من ترتیب داده بودن پیشخدمت اومد سمتم - چی میل دارین قربان؟ - یه لیوان آب! تعجب کرد حتماً انتظار داشت یه چیز الکلی سفارش بدم روش و برگردوند و با یه لیوان آب برگشت ازش گرفتم و یه جرعه ازش خودم و نگاهم و چرخوندم تو جمعیت چشمم زوم یه دختر ریزه میزه شد چشم‌های آبی و جذابی داشت و سر خوش می‌خندید برق چشم‌های فریبنده‌اش حتی از دور هم پیدا بود ناخودآگاه سر تا پاش و از نظر گذروندم یه پیراهن پرنسی آبی رنگ پوشیده و موهای بلند خرماییش تا کمرش بدجور خودنمایی می‌کرد! زیبایش تک و منحصر به فرد بود! بدون اینکه چشم ازش بگیرم به حمزه اشاره کردم خم شد سمتم - بله قربان؟ - اون دختر کیه کنار حنیفه خانوم ایستاده و داره می‌خنده؟ رنگ از رخش پرید و به من من افتاد - نمی‌دونم آقا! چشم‌هام و ریز کردم - می‌شناسیش؟ - نه قربان! - برو بیارش اینجا! به اکراه چشمی گفت و رفت سمت دختره دیدم دختره با دیدنش اخم‌هاش رفت تو هم و و نگاهش و گرفت؛ ولی با چند کلمه‌ی حمزه روش و برگردوند و نیم نگاهی به من انداخت و شدت اخم‌هاش بیشتر شد و چند کلمه‌ای گفت حمزه هم اومد کنارم ایستاد و شرمنده به حرف اومد - می‌گن نمیان قربان! ابرویی بالا انداختم برای منی که هیچ دختری تا به حال دست رد به سینه‌ام نزده بود عجیب بود! کدوم دختری یکی با موقعیت و مقام من و رد می‌کنه؟ شاید هم نمی‌دونه با کی طرفه؟ - برو بگو کی هستم و می‌خوام ببینمش! چشمی گفت و دوباره رفت سمتش اینبار بدون اینکه حتی نگاهم کنه یا حرفی بزنه پوزخندی زد و روش و برگردوند حمزه هم با ترس و لرز اومد سمتم - توجهی نکرد قربان! با تمسخر نگاهم کرد! داشت جالب می‌شد - گفتی کی هستم؟ - بله قربان؟ با جزئیات! حتی سعی کردم راضیش کنم؛ ولی گوش نمی‌ده! دوباره نیم نگاهی به دخترک انداختم و بی‌اراده از جا بلند شدم و دست‌هام پشت کمرم قفل کردم و رفتم سمتش حمزه هم باهام همراه شد - کجا می‌رین قربان؟ دیدن موستوفی؟ اینکه بخوام شخصاً دیدن یه دختر برم براش عجیب‌تر از رفتن دیدن موستوفی بود دید سکوت کردم ادامه داد: همه نگاهشون به شماست قربان! برین سمت دختره کلی شایعه... پریدم وسط حرفش - مهم نیست! پشت سر دخترک ایستادم و به حمزه اشاره کردم حمزه رفت جلوش - دختر خانوم آقا... دخترک کلافه پرید وسط حرفش - چرا حرف آدمیزاد نمی‌فهمین؟ نمی‌خوام اون افاده‌ای خودشیفته رو ببینم! مگه زوره؟ هر کی کاری با من داره خودش بلند می‌شه میاد! با تمسخر ادامه داد: با اون دبدبه و کبکبه بلند شده اومده عروسی تو جایگاه نشسته و دستور می‌ده انگار کیه! حمزه عرق سردی روی پیشونیش نشست و لب باز کرد ساکتش کنه دستم و به نشانه سکوت آوردم بالا انگار متوجه شده باشه حمزه نگاهش به پشت سرشه روش و برگردوند سمتم و... https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk همه چیز از یه نگاه و یه لبخند افسونگر توی یه عروسی توی گرونترین هتل دبی شروع شد و قلب یخ زده‌‌ی منی که تا به حال هیچ حسی به هیچ زنی نداشتم آب شد! اما، نمی‌دونستم این یه عشق ممنوعه و محاله و اون دختر کسی نیست جز... https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk
Show all...
خب خب خبر خوب دارم براتون دوستان، اونم چه خبری🤩🤩 دوست داران سراب و رمان سنجاقک آبی بشتابید که به درخواست شما عزیزان برای مطالعه پارت های بیشتر از این رمان بی نهایت شیرین vip این رمان و افتتاح کردیم🩷🩵 پس برای همراهی ما موقتا مبلغ۳۷۰۰۰ تومن تا ۴۵۰۰۰بسته به توان و علاقه اتون رو به شماره کارت زیر واریز کرده و شات رو برای ادمین بفرستید🙏 6037 9982 6960 8831 الهام ندایی @el_novel_o
Show all...
sticker.webp0.34 KB
Repost from N/a
⁠ 🪷🌱 #پارتــ۳۶ - من انقد بی‌ناموس و بی‌رگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی می‌دونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط می‌کنی الان دنبالِ طلاق باشی! از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد. - من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی! دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد. - خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو! بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت: - نکن! دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد. چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت. - من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! ق‍ول دادم؟ سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت. - خاویر من نمی‌خوام باهات زندگی کنم... طلاق می‌گیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم. خاویر قهقهه‌ای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند. - من پشت گوشام مخملیه؟! بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند. تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد‌. - بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم می‌دوزم! می‌دونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزاده‌ای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی می‌تونه تا بگیم بیاد یاد بده! می‌تونه؟ آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد. - هیچکس نمیتونه! با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم می‌دانست و اقدامی برای بهتر شدن نمی‌کرد؟! وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت. - من لباس می‌پوشم میرم خونه مادرم. خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود می‌گرفتند و طوری رفتار می‌کردند که گویا چیزی نشده! ذاتا بحث با خاویر بی‌نتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش می‌کرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد. خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد. هرچقدر هم به زهرا بی‌میل باشد، او را ناموس خودش می‌دانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند... آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟! https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند. متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدم‌های آرام خودش را به آنجا رساند‌. خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود. نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت. چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟ نگاهِ قرمز شده و کلافه‌اش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد. - زنگ میزنی آژانس؟ به کنار خودش اشاره کرد. - بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت. زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد. سیگاری که میان دستانش بی‌هدف می‌سوخت را به گوشه‌ی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد. انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد. - چیه مالوندی به لبات! شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت. - خرابش می‌کنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟ مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند. - خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا... https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8 https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
Show all...
Repost from N/a
#پولدارترین مرد دبی عاشق شده پارت واقعی با دو رفتم توی اتاقش و رفتم سمت قفسه کتاب‌هاش و برشون داشتم و با خشونت یکی‌یکی پرتشون کردم روی زمین… انقدر عصبانی بودم  دست خودم نبود و نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم… فقط می‌خواستم یه جوری این عصبانیتم و خالی کنم و کارش و تلافی کنم…  نمی‌دونم چند دقیقه تو حال خودم نبودم و فقط مشغول بهم ریختن اتاقش بودم با صدای زنونه‌ای به خودم اومدم و چرخیدم سمت صدا - اینجا چه خبره؟ یه زن میان‌سال با کت و دامن که کلی هم طلا و جواهر بهش آویزون بود کنار در ایستاده بود و نگاهش با اخم به من بود اومدم لب باز کنم مسیر نگاهش رو عوض کرد... کنجکاو نگاهش و دنبال کردم… چشمم به حسیب افتاد... تکیه داده بود به میز و نگاهش رو به من دوخته بود… دوباره عصبانیتم شعله‌ور شد و پا تند کردم سمتش به کتاب‌های روی زمین اشاره کردم - این ماله پاره کردن لباس‌هام تو تنم! ترسوندنم هم باشه طلبت! خونسرد دستش و فرو کرد توی جیب شلوارش و تکه پارچه پیراهنم و درآورد و گرفت جلوی بینیش و بو کشید متحیر بهش چشم دوختم کی برش داشته بود؟ اصلاً چرا برش داشته گذاشته تو جیبش؟ - می‌گم اینجا چه خبره؟ با صدای دوباره زنه روم و برگردوندم سمتش اومد سمتمون و کنارمان ایستاد و با جدیت نگاهی به سرتا پام انداخت و ادامه داد: تو کی هستی مقابل شیخ قد علم می‌کنی؟ گیج نگاهش کردم شیخ؟ سرش و چرخوند سمت حسیب و ادامه داد: این زن کیه وهاب؟ چطور اجازه دادی این رفتار ازش سر بزنه؟ وهاب؟ وهاب کیه؟ - مهمان نور جهان! با شنیدن صدای حسیب اونم وقتی داشت خیلی واضح و روان فارسی صحبت می‌کرد متحیر برگشتم طرفش این بلده فارسی صحبت کنه؟ یعنی تمام این مدت دستم انداخته بود و سرکارم گذاشته بود؟ اومدم یه حرف درشت بارش کنم از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون… اومدم برم دنبالش؛ ولی زنه اومد جلوم ایستاد و دوباره نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت - پس مهمان نور جهان تویی؟ نوشی نه؟ - بله! نوه نورجهان هستم و شما؟ - فرح بانو هستم! مادر وهاب جرجانی! شیخ طایفه جرجانی! گیج و گنگ پرسیدم: وهاب؟ شیخ طایفه جرجانی؟ متوجه نمی‌شم؟ چرا این پسره رو وهاب صدا زدین؟ اخم‌هاش در هم شد - این پسره؟ درست صحبت کن! می‌خوای سرت و به باد بدی؟ شیخ وهاب جرجانی مقابلت ایستاده نه یه پادو! از حرفش مات موندم شیخ؟ شیخ وهاب اونه؟ پس چرا حنیفه خانم گفت راننده‌ی شیخه و اسمش حسیبه؟ یعنی تمام این مدت... https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0 https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.