cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🔮Nix's hellish translations🔮

🔞دخترباز 🔞مجموعه مرد فاحشه 🔞پیوند با خدای جنگ🔞مجموعه اسپکت و لنگر هم قسم با خدای سایه(در حال ترجمه آفلاین) لینک کانال: https://t.me/+wViPxdFZTOU4YjBk اروتیک تخیلی فانتزی مترجم:Nix هر جلد داستان جدا داره 🔞به علت اروتیک بودن رمان افراد زیر18 وارد نشن

Show more
Advertising posts
2 289
Subscribers
-524 hours
-427 days
-1130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
Photo unavailable
من آلفا اصــلانـم آلفا و پادشاه قدرتمند #گرگینه_هام...کسی جرات مقابله باهام و نداشت ، سالهای زیادی بدون #جفت بودم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #جادوگران بود...دختری که دشمن قسم خورده ام بود 🔥🤐 https://t.me/+Z5xGwAMdcKZlNzlk https://t.me/+Z5xGwAMdcKZlNzlk https://t.me/+Z5xGwAMdcKZlNzlk خببب خبببب یه رمانننن فوق ناب...ینییی یچیزی که منم معتاد خودش کرده رو بهتون معرفی میکنم واقعا خوبه. خیلیاتون گفتین من خودم چه رمانیو دوس دارم منم میگم این دلبر😍👇🏿 https://t.me/+Z5xGwAMdcKZlNzlk 100, نفر عضو بشننن پارتهای جینگول میاد بغلتووووون😍😍😍💋💋💋 #پشم_ریزون_ترین_رمان_گرگینه_ای #دارای_پـارت_های_هیجانی_و_عاشقانه
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
-یه بازی میکنیم دخترسک**یم! من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+QnelmFXwV2kwZjY0 https://t.me/+QnelmFXwV2kwZjY0 یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍😎 باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
Show all...
Repost from N/a
- جنازه‌ش پیدا شده! ترسیده نگاهی انداختم و پرسیدم. - همینجوری یهویی گفتن؟ بچتون بودما امیر که تا الان با فرهاد مشغول بازی با پلی‌فایو بود ، سرفه‌ای مصنوعی کرد و خندید. - بچه‌ای که تا قبل پیدا کردنش اعصابشون آروم بود. فرهاد هم دل به دلش داد و هردو به شرو کردند به ‌منو به مسخره‌ گرفتن! جیغ خفه‌ای کشیدم که بابا خسرو دستش رو دور شانه‌م حلقه کرد و گفت: - دخترم رو اذیت نکنید، داماد خر شما هنوز از پل نگذشته. امیر درجواب خندید و زیرلب چیزی زمزمه کرد که سریع به سمتش رفتم و با کشیدن دستش به اتاق بردمش. - چی وز وز میکنی بره خودت زردنبو؟ اخمی کرد و دست‌هاش رو دور کمرم قفل کرد. - میگه خرم از پل نگذشته! گفت و خندید. اما من هزار بار رنگ عوض کردم و نفس کم آوردم. خم شد، سرش رو به گردنم نزدیک و کنار گوشم پچ زد. - نمیدونه نه تنها خرم از پل گذشته بلکه داخل زیرگذرهم رفته! چشم‌هام از بی‌پروا حرف زدنش گرد شد. دستم رو آوردم بالا و شروع کردم به باد زدن خودم. - گرمه امیر، اینجا آتیشه مستانه خندید و چشمکی زد. - تازه نمیدونه برای تَحکم پُلم دخترش حامله‌س! صدای شکستن گلدون باعث شد ازم فاصله بگیره و من از ترس اینکه کسی فهمیده باشه دست و باهام شل شد. سر خوردم و سر روی دو زانوم گذاشتم، خواستم شروع به غر زدن کنم که، حرف امیر و نگاه عصبی‌اش لالم کرد. - بهتره اون زبون درازت الان به کار نیوفته کوچولو! چون یکی اینجا بوده و همه‌چیز رو فهمیده! https://t.me/+gcKBI-hcE38xMTk0 https://t.me/+gcKBI-hcE38xMTk0
Show all...
Repost from N/a
00:06
Video unavailable
#جذابترین_رمان_تخیلی_تلگرام🔥😍 پادشاه قدرتمند و خشن گرگینه‌ها سال‌ها جذب هیچ دختری نمی‌شد و هیچ جفتی برای خودش انتخاب نمی‌کرد؛ اما با دیدن اون دختر دلش لرزید...خواست فقط برای اون باشه! جفتش بشه، ملکه‌اش بشه ولی نمی‌دونست که اون دختر در واقع...🙊🔞😬 https://t.me/+Q6cjWomJaApiMjU0 https://t.me/+Q6cjWomJaApiMjU0 #ممنوعه #باستانی #دارای‌محدودیت‌سنی
Show all...
6.55 KB
Repost from N/a
-درخواست طلاق دادم !مامان می‌گفت طُولش ندید بهتره برای هر دوتون ! صدای او هم بُغض داشت.مادرش باید تَصمیم می‌گرفت و بعدم دست دُختره نچسب را در دستش می گذاشت. -مهریه‌ات‌و تا آخر میدم‌ !هرچند دادگاه می‌گفت اگر بهش دَست نَزده باشی نِصف مهر بِهش تَعلق می‌گیره ! صِدایم گِرفته و از تَه چاه بیرون آمد: -اینجوری دوس ندارم بیا دست بزن که کلشو وظیفه‌ت باشه بدی! قصدم بهم ریختن روح و روانش بود. صدای نفس‌هایش را شنیدم که چِه سخت می‌کشید.تَلخندی روی لَبم رَد انداخت : -بعد از #طلاق با من میخوای باهاش ازدواج کنی ؟! می‌خوای بِبوسیش....!میخوای همون جوری که روی تَن‌ من‌ خِیمه می‌زدی رو تَن اونم... -پنج دقیقه دیگه درو بزن! صدای زنگ بلند شد؛ فکر میکردم شوخی باشه ولی راست گفته بود، اومد. سریع در رو باز کردم. یک هفته دیگر زن و شوهر نبودیم و کمتر از یک ماه دیگر امیر ازدواج میکرد. سلام بی جونی دادم؛ برعکس من او کیفش کوک بود! بایدم باشد! بالاخره از دختری که نمیخواستش طلاق میگیره و با فرد مورد علاقه‌ش ازدواج میکنه. یک دفعه دست دور کمرم گذاشت و تنم رو به تنش چسبوند، به عقب هلش دادم ولی فایده‌ای نداشت! زور من که به آن قول نمیرسید. وحشیانه از لب‌هایم کام گرفت و دم گوشم پچ زد. - همینو میخواستی؟ آخر هم این زبون درازی کار دستم داد. - ن…نه! - پس چی؟ بیشتر از این؟ تن و بدن داغش داشت منو وارد جهنمی میکرد که راه بیرون اومدن نداشت! نقشه‌هایی به سرم هجوم آوردند که هرکدام فقط یک درصد امکان جواب دادن داشت! اگر #حامله‌ میشدم که نمیتوانست طلاقم بدهد؟ یعنی طلاقم میداد؟ فکرهای منفی رو پس زدم پ این بار برای کام کرفتن از لبانش پیش قدم شدم! لباس هایم را در تنم پاره میکرد و این دور از انتظار نبود، #آتیشش تنده! همراهی‌اش میکردم ولی زمانی که خواست به سمت تخت ببرتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم چون…. https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0 https://t.me/+Ztk31OCxhQQ1NWY0 ❗️پای اون دختر معصوم با اون دو چشم پدردرارش‌ که وسط می‌اومد بند بند وجودم می‌لرزید... خودمم‌ نمیدونستم چرا...؟! برای فرار از ازدواج با دختری که برام در نظر گرفته بودن بهش پیشنهاد یه عقد صوری دادم... عقد و همخونه‌ای که قرار نبود به اینجا بکشه...! به بند کردن اون تو این خونه و زندگی...♨️
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
*نامزدمو لخت برام تو بارای اسلحه هدیه فرستادن فکر کردم یه هرز**اس اما اون دختر هیچی یادش نبود! هیچی..* من لوسیفرم خطرناک ترین ادمکش وقاتل همه دشمنام بااومدن اسمم رنگ ازرخشون میپره و توسوراخ موش قایم میشن بجز یه نفر اون دختر چشم رنگی بابدن سک*سیش  هیچ ترسی ازم نداشت و با اومدنش توخونم همه چیوبهم ریخت ، باخیال اینکه حافظشوازدست داده کاریش نداشتم وکنارم نگهش داشتم ولی منو فروخت وناپدیدشد ! خبرنداشت  من خود شیطانم ونمیتونه ازدستم فرارکنه... https://t.me/+QnelmFXwV2kwZjY0 https://t.me/+QnelmFXwV2kwZjY0 داستانی جدید وخفن باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه ، به شدت جذاب وفول هیجانی پیشنهادمیکنم ازدستش ندین😍🔥
Show all...
1
00:06
Video unavailable
#بابا_لنگ_دراز #ددی_لیتل #ممنوعه دختر ۱۷ ساله‌ ای که توی یه کارگاه کار میکنه. یه روز آخر وقت توی کارگاه ناگهان مردی هیکلی با صورتی نقاب دار بهش نزدیک میشه و🔥😈 https://t.me/+oSXMXiaW2oJjMDI0 https://t.me/+oSXMXiaW2oJjMDI0
Show all...
animation.gif.mp40.59 KB
#پيوند_با_خداي_جنگ #پارت_131 با دست زیباش اشاره کرد . حرکتش به طرز عجیبی هیپنوتیزم کننده بود. "تو بهم بگو." خودمو مجبور کردم نگاهمو از رو دستاش بردارم و نگاهش کنم. "هر چی میگرن تو دنیاست به سرم حمله کرده بود ، حالا از بین رفته. شاید به خاطر اوم، قلعه باشه." جوابی براش ندارم اما این بهترین حدسیه که زدم. تنها چیزی که می دونم اینه که امواج ناتوان کننده و وحشتناک درد به همون سرعتی که اومده بودن ناپدید شدن و راحت شدم. خندید، صداش کاملا موزیکال و مسحور کنندست. "دارم سعی می کنم سر در بیارم که داری نقش بازی میکنی یا واقعاً اینقدر نادونی." خدا انقدر زیباست که حرفای توهین آمیزش به آدم بر نمیخورد. "متاسفانه، مجبورم رو نادونیم شرط ببندم. من دقیقا اهل این اطراف نیستم." از سرگرمی تو رفتارش شگفت زده شدم. "میشه برام توضیح بدین؟" چشماش از سوالم برق زد، اما پاهاشو آهسته و با ناز روی هم انداخت و بعد به جلو خم شد. "تو یه لنگری، اینطور نیست؟" "این چیزیه که من براش داوطلب شدم، بله." "میدونی مستلزم چی میشه ؟ مشخصه که از چیزی خبر نداری." دوباره خندید. "اوه، این لذت بخشه . فکر کنم آرون بیچاره هم به اندازه تو بی اطلاعه. یه لنگر باید اسپکتشو وقت پیشبینی هدایت کنه ، و آرون تو را داره؟ اگه تنها میموند بهتر بود. چقدر بامزه." لحنش باعث شد اخم کنم، چون به طرز عجیبی از حرف زدنش در مورد آرون خوشم نمی اومد. با اطمینان میگم که اون یه عوضیه ، اما حالا اینجا نیست که از خودش دفاع کنه. "آرون آدم خوبیه." یه جورایی کلمه رو جوییدم ، و اون شدیدتر خندید ، صداش رو دیوارهای کریستالی طنین انداخت. " مرد صبوری نیست و کمی به خون همه تشنست، اما به نظر من یه جاهایی قلب خوبی داره." تادخا لب های صورتیشو جمع کرد و خنده دیگه ای شونه هاشو تکون داد. "احسنت." "اون خیلی خوبه " دروغ بود اما به هر حال گفتمش. "شما باید ببینینش. مطمئنم که با هم خوب کنار میایید." چشماش گشاد شد و لبخندش شادمان تر. "اوه، فرزند نازنین من. این خیلی زیادیه. تو هیچ ایده ای نداری، نه؟" هیچ ایده ای در مورد چی؟ با صدای بلند نپرسیدم، چون مشخصه که خدا مسخرم میکرد و این به احساساتم آسیب میزد . احمقانست، چون من نباید تعجب کنم که اونم یک جورایی عوضیه، اما به دلایلی، انقدر جذاب بود که می خواستم دوسش داشته باشم.
Show all...
23👏 3🤔 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.