سـردسـته...🥀
31 903
Subscribers
-13624 hours
+2 5867 days
+4 92030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#پارت708
سرشو کوبیدم به دیوار. نه یه بار... ده بار زدم! سزای خیانت مرگه
کسی که به من، به امیرحسین یزدانی خیانت کنه تقاصشو بدجور پس میده
تو صورتش فریاد زدم : با رفیقم ریختی روهم بی همه چیز؟ چی کم گذاشته بودم واست؟ فردین نامزد داره حرومزاده!
دوباره زدم که اینبار بی جون کنار دیوار رها شد
-بهت گفته بودم زندگی کردن با من سخته! یه بار پا گذاشتی رو غیرتم گذشتم ازت. اینبار جنازتو میفرستم در خونهی بابات!
با صدای فردین، نگاهمو از شادی غرق خون گرفتم
-شادی خانوم در چرا بازه؟ کیکی که گفتی خریدم... فقط حواست باشه اول مژدگونی بگیری بعد خبر بابا شدن رفیقمونو بهش بدی...
https://t.me/+lEkAXs5x6m5iNjBk
2 69640
00:03
Video unavailable
وقتی از سفر برگشتم فهمیدم شادی با نوزاد چند روزه فرار کرده... اون زندانی بود و میخواستم تا ابد مال من باشه. اما رفت... رفیقم کمکش کرد تا فرار کنه و قسم خوردم جون دو نفرشون رو بگیرم...
https://t.me/+lEkAXs5x6m5iNjBk
animation.gif.mp40.69 KB
1 63910
Repost from N/a
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌
در آغوش یک دیوانه...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag99430
Repost from N/a
-آرومتر بخور، همش مال خودته، قربون ملچ ملوچ کردنت برم!
پسرک کوچکم رو غرق بوسه کردم و تو دلم هزاربار واسه رفیق صمیمیتر از برادرش دعا کردم که اجازه داده بود برای دقایقی با پسرکم خلوت کنم.
-مثل بابات وحشیای...
تا وقتی پیشش بودم یه جای سالم تو تنم نبود، الانم از غصهی نداشتن تو روحم مریضه!
موهای کوتاهشو کنار زدم و از مکیدن سینهی پر از دردم آخ کشیدم.
از بیرون صدای رقص و پایکوبی به راه بود و شوهرم... داشت برای بار دوم داماد میشد. اشک تا پشت پلکم اومد.
-بخور نفس مامان، فقط محکم نخور هنوز نوک سینههام از درد زایمان میسوزه!
حین دزدکی وارد شدن، اون داماد رعنا رو دیده بودم. با یه کت و شلوار زیادی شیک که برازندهی اون مرد همیشه خشن بود.
مردی که نه کشتن براش سخت بود و نه شکنجه کردن زنی مثل من که یهبار لوش داده بودم و یهبار هم...
-شاید بابات منو نخواد و ازم جدات کرده اما من تا جون دارم همینجوری یواشکی هم شده میام پیشت مامانی، غصه نخوری پسرکم.
سینههای پر شیرم از فشار خالی نشدن سنگین بود و دردش خواب شب رو ازم گرفته بود
مقصر این هجران خودم بودم با پس زدن اریک...
حالا داشت دوباره داماد میشد!
مک زدنهای بچه داشت خمارم میکرد که یکهو در با شتاب باز شد و شوکه هین بلندی کشیدم.
-اون سینهی صابمرده رو از دهنش دربیار بیشرف!
از ترس خشکم زد و دستام دور تن کودکم پیچ خورد.
مرد عصبی مقابلم با لباس دامادی و عروس دقیقا پست سرش بود.
-اریک؟! این زن اولت نیست؟! مادر بچهت؟! شب حجله اینجا چیکار میکنه عشقم؟!
تو اتاق حجلهی ما...
با خشم وارد اتاق شد و از ترس بلند شدم.
دزد بدی تو قلبم حس کردم.
-نگفتم دیگه دور و بر خونه زندگیم نپلک؟! نگفتم اسم من و بچهی منو بیاری زبونتو از حلقومت میکشم بیرون؟!
-اریک... به جون خودش فقط داشتم بهش شیر میدادم.
عربدهی بلندش شونههامو از جا پروند و زن جدیدش به حقارتم خندید.
-تو گه میخوری خودتو مادر بدونی که بخوای سمتش بیای! بچهی من مادر نداره، سر زا مرد!
خودمو از خشم اریک دور کردم. قبلا این چهرهی برزخی رو دیده بودم و خاطرهی خوبی نداشتم.
-بیانصاف بچه ترسیده، گرسنهست.
رحم کن اریک!
چندتا از زنهای برای واسطه گری وارد اتاق شدند.
ولی اریک عربده زد و با گریه بچه رو به خودم چسبوندم. حتی یادم رفت لباسمو مرتب کنم.
صدای یکی از زنها به گوشم رسید.
-آقا اریک گناه داره بچه مدام گریه میکنه مادرشو میخواد بذار شیرش بده
اریک بیتوجه به وحشتم و کسایی که وارد اتاق شده بودند، سمتم هجوم آورد تا بچه رو بگیره.
-بده من ببینم بچه رو...
همه واسه من شدن دایهی عزیزتر از مادر شدن. من نمیذارم این زنیکه به بچهم شیر بده.
پاشو گمشو شیفته.
با زور بچه رو از بغلم گرفت و بلند به گریه افتادم.
مقصر بودم، خودم که این مرد رو پس زده بودم.
- نکن اریک لطفا بذار بچهمو سیر کنم سینههام داره میترکه از بس شیر توش جمع شده.
توماس، رفیق اریک از بین جمعیت رد شد و با نفسنفس زدن جلو اومد. اریک بچه رو دستش داد و با صورتی برزخی فریاد کشید.
-همه برید بیرون، بیرون.
حتی یه نفر هم جرات موندن نداشت. هقی زدم و ناله کردم.
عروس جدیدش رو با داد بیرون کرده بود و از چشمهاش خون میچکید.
-اریک...
با پوزخند به سینهی نیمه برهنهم اشاره کرد.
-تو نگران بچه ای یا شیر تو سینهت؟!
با حرص تنمو که مثل خرده شیشه بود، از زمین بلند کرد و با بیرحمی به دیوار کنار در کوبید.
-خودم دردتو کم میکنم کافیه تو اطراف من نپلکی در بیار سینهتو ببینم.
- میخوای چیکار کنی؟!
زنت بیرونه و باید الان بااون بری رو تخت...
فقط اومدم به بچهم، ش شیر بدم.
از چشماش شرارت میبارید ولی حق داشت وقتی خودم باعث شدم از اون قاتل خونسرد، چنین مرد خشمگینی دربیاد.
-نگران عملیات شب زفاف منی؟!
نترس... میخوام دردتو کم کنم تا به بهونه سینهی پر از شیرت، نیای سراغ بچهم
دستش که به تن لختم برخورد کرد، شوکه لب زدم:
- ولی من اینو نگفتم فقط بچهمو....
- میگن شیر مادر زیادی شیرینه نظرت چیه خودم واست خالیش کنم؟!
سرشو پایین برد و با هجوم آنیش و خیسی دهنش روی سینهم، دهنم باز موند ولی اون بیاهمیت به حال زار و تن لرزونم به کارش ادامه داد.
-آخ اریک... من... ت تازه زایمان کردم. سینههام خیلی د درد دارن.
نیشخند ترسناکی زد و صورت سرخ از خشمشو به رخم کشید.
-چنددقیقه پیش که بچه میک میزد هیچیت نبود، به من رسید دردات شروع شد؟!
دستش با بیرحمی و مهارت لای پاهام فرو رفت و فشاری به پایین تنهی دردناکم داد.
من هنوز خونریزی داشتم و میخواست چیکار کنه؟!
-حشری که بشی دیگه درد نمیکشی... جات اینجاست. وقتی زن دومم پشت دره و تو از درد داری جون میدی...
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
https://t.me/+7Z1O2YlhL5YxMmM8
2 46130
Repost from N/a
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن.
قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه..
گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره.
دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده:
-حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون!
این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش.
و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرفهاست!؟
چونهاش محکم بین انگشتای آران فشرده میشه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتادهاش تصاحب بشه.
-پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی!
مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه.
-خوبه...
درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه.
-دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت..
مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی!
هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفتزده میکنه.
تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده.
اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره.
لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه.
آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش.
صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن!
- از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو!
اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه..
-برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش!
دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه.
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
1 00420
Repost from N/a
_ هووی یابو! مگه کوری؟
دختر از ماشین پایین امد، به پشت ماشین نگاه کرد و بعد به راننده.
_ پونه، طرفو...
نازی هم پیاده شد.
_ با توام، کوری؟ ماشین قرمز نکنه فک کردی پارچه قرمزه گفتی حمله کنم بهش...
مرد ااز شاسی بلندش پایین آمد با کت و شلوار و عینک دودی مارکدار.
_ وحشی نباش دختر، خسارتت و میدم.
_ بیا بریم پونه، آقا که گفتن خسارت...
نازی لبخند طنازی زد، اما پونه در ازایش یک لگد به ماشین گرانقیمت آقا.
_ خفه شو نازی، باز تو یه فوکل کرواتی دیدی شل کردی؟
روبروی مرد قد بلند ایستاد، روی نوک پنجه، تازه رسیده بود به گردنش. مردک عصا قورت داده.
_ این لگن همهی دارایی منه، خسارت خسارت نکن، تا جمع بشه دو روز من از کار میوفتم...
مرد گوشی اش را بیرون اورد انگار دختر را ندیده.
_ اینقدر حرف نزن، بگو چقدر میخوای؟ لگنت و ببر تعمیرگاه من، شغلت چیه؟ خسارت اونم میدم...
نازی بازویش را کشید. اما پونه کوتاه نیامد.
_ همینه دیگه، وقتی به گاو وحشی گواهی نامه میدن همینه، رنگ قرمز میبینه رم میکنه، دیدم سرش تو گوشیه ها...
_ پونه، ولش کن، فقط ساعت یارو قد کل زندگی ما می ارزه.
نازی کنار گوشش زمزمه کرد ولی چه اهمیت داشت؟
_ جواب اسی رو چی بدم نازی؟
ماشین خودش که نبود. مرد پچ پچشان را شنید. با گوشی حرف زد و بعد قطع کرد.
_ گفتم الان میان ماشین و میبرن تعمیرگاه، بهتر از اولش میشه.
پونه به ماشین تکیه داد، اما نازی یک کاغذ را به سمت مرد گرفت.
_ این شمارهی منه، اسمم نازیه اگر...
مرد اخمالو نگاهش کرد.
_ شمارهی تو رو میخوام چکار؟
_ اوهوی... یابو برت داشته که چی؟ این ساده و خره فکر میکنه هر خری لباس تنش کرد و عطر و ادکلن مارک زد و عین خرمگس عینک، آدمه، تو چرا هوا برت میداره؟... گمشو تو نازی...
صدای جیغ دخترک باید ازار دهنده می بود اما برای گوش یونس نه...
_ شمارتو بده من پونه...
از بین حرفهای دختری که بغض کرده سوار ماشین شد نامش را فهمید.
_ شمارهی منو میخوای چکار؟ اصن زنگ بزن پلیس بیاد بابا.
رنگ پونه سرخ از عصبانیت بود، گوشهی لب مرد کج شد، شبیه لبخند.
_ شمارتو بده چون دهنت به یه صافکاری نیاز داره از بس بی ادبی...
کمی طول کشید تا حرف مرد را هضم کند.
_ بیا سرویس کن ببینم چه گهی میخوای بخوری؟...
مشت زنانه اش را در هوا گرفت، مثل او را ندیده بود.
_ شمارتو بده بهت میگم... بچه پرو من از تو دیوث ترم، نگاه کت و شلوارم نکن ها...
مردم جمع شده بودند، دو دست پونه بی اخطار محکم روی سینه اش کوبیده شد...
_ بی شرف! به ماشینم زدی حالا درخواست کارای خاکبرسری داری؟
یونس فکر اینجایش را نکرده بود، کسی جلو امد...
_ بی ناموس! زدی ماشین دختر مردمو داغون کردی چه گهی میخوای بخوری؟
مرد هیکلی بود، یونس خونسرد نگاهش کرد.
_ شما خودتو دخالت نده داداش، این زیادی شلوغش کرده، با هم کنار میایم.
پونه گوشی به دست میخواست به پلیس زنگ بزند که گوشی از دستش قاپیده شد، یونس شماره اش را با گوشی او گرفت. نمیگذاشت همینجا تمام شود.
https://t.me/+s1Y6IiZtJWQ3ZmU0
https://t.me/+s1Y6IiZtJWQ3ZmU0
https://t.me/+s1Y6IiZtJWQ3ZmU0
❤ 2
2 90060
00:06
Video unavailable
زن بیوهای که با بچهی یک ماهه آواره میشه و به پسرِ کُردزادهی جذابی پناه میبره و...🔥💛
https://t.me/+ROMbVzAoiD43YTY0
دارای محدودیت سنی 🥃
7.77 KB
2 05450
00:06
Video unavailable
زن بیوهای که با بچهی یک ماهه آواره میشه و به پسرِ کُردزادهی جذابی پناه میبره و...🔥💛
https://t.me/+ROMbVzAoiD43YTY0
دارای محدودیت سنی 🥃
7.77 KB
1 33530