cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اولویت اول

آیدی نویسنده @saede_baraz

Show more
Advertising posts
970
Subscribers
-124 hours
-117 days
-5830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#اولویت_اول #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه احمد حرف می زند و حرف می زند و دغدغه اش این است که چه خوب شد کشتی میان دو نیمه فوتبال پخش شد. ناهید خانوم دست به دعا برمی دارد. -خدایا به حق بزرگی و عظمت خودت این جوون برنده بشه و دل خونواده اش شاد بشه. نگاهم به امین می افتد که نگران به من خیره شده و لب می زند. -بریم بالا؟ سرم را به بالا تکان می دهم. نمی خواستم خانواده اش با رفتار من حساس شوند و تمام وجودم چشم شده است. طاها به روی تشک می آید حریفش یک غول روسیه ای است، گزارشگر هم تاکید می کند که طاها نسبت به حریفش از هیکل کوچکتری برخوردار است. سر و صورت طاها پر از کبودی و زخم است. معلوم است مسابقه های امروزش آسان تر از فینال نبوده است. با سوت داور، کشتی آغاز می شودو حریف طاها در همان ثانیه اول تقریبا به سمت طاها می دود و او را به بیرون از تشک هل می دهد و اولین امتیاز را از آن خود می کند. دست روی زانویم گذاشته ام و از شدت استرس و هیجان مدام زانویم را فشار می دهم. خیلی جلوی خودم را گرفتم که مثل اولین باری که با امین رو به رو شدم فریاد نزنم و طاها را تشویق نکنم. داور هر دو کشتی گیر را به وسط تشک فرا می خواند و دوباره کشتی آغاز می شود اما این بار طاها مثل کوه سرجایش می ایستد و عقب نمی کشد. حریفش خودش را به آب و آتش می زند تا دوباره با هل دادن طاها امتیاز بگیرد و طاها در همین حین از غفلت حریفش استفاده می کند و با کسب دو امتیاز از حریف روسیه ای پیش می افتد، ادامه ی نیمه اول در سر شاخ با یکدیگر می گذرد و بعد زمان سی ثانیه استراحت فرامی رسد. سینه ی طاها به شدت بالا و پایین می شود و این نشان از ضربان قلب بالا و کشتی سختی است که دارد. مربی کمی آب به او می دهد نکات لازم را به او یادآوری می کند و بعد طاها به روی تشک برمی گردد. دوربین که صورت طاها را نشان می دهد تازه یادم می افتد که چقدر دلم می خواست او را در این روز ببینم. حریفش حالا فهمیده است نمی تواند عادلانه از طاها امتیاز بگیرد، شروع به ضربه زدن می کند و ابروی طاها را با ضربه ی سرش می شکافد، خون که از صورت طاها جاری می شود، داور بازی را متوقف می کند و تیم پزشکی را به روی تشک فرامی خواند و یک اخطار هم به دوبنده ی قرمز می دهد. حالا محمد آقا هم به حرف می آید. -نامرد زورش نمی رسه زیر بگیره، ضربه می زنه! گوش هایم حرف هایشان را می شنود اما نمی توانم از مسابقه چشم بردارم. طاها در حالی که دست روی شانه ی دکتر گذاشته است منتظر است کار مداوایش تمام شود تا دوباره به روی تشک و ادامه ی مبارزه برگردد. این بار که برمی گردد به حریفش مهلت نمی دهد تا بخواهد با نامردی کاری پیش ببرد. به سرعت خودش را به پای حریف می رساند و او را خاک می کند. با گرفتن این امتیاز حالا سه امتیاز از حریفش جلو افتاده بود. به ثانیه های آخر کشتی نزدیک می شد و من حالا در ذهنم ثانیه شماری می کردم و دیگه تمام. آن قدر فشار روحی تحمل کرده ام که نفسم به شماره افتاده است، نفس عمیقی می کشم و چشم هایم را با خیال راحت برای چند ثانیه می بندم و وقتی باز می کنم طاها را با صورت خونی می بینم که دستش به عنوان فرد پیروز بالا برده می شود. در همین لحظه که دوربین روی طاها زوم کرده است و می بینم که با مشت به روی قلبش می کوبد و با این جرکتش قلب من با شدت فراوان شروع به تپیدن می کند. هنوز یادش بود؟! هنوز هم یادش بود؟ حرف ها و قول و قرارهایمان را؟! قول داده بود که وقتی به مدال طلا رسید با مشت روی قلبش بکوبد و به همه ی دنیا نشان دهد که من قلب و جان او هستم و حالا به قولش وفا کرد. گوشی ام که زنگ می خورد به بهانه ی پاسخ دادن تماس مادر به طبقه ی بالا می روم اما نمی توان تماس را جواب بدهم چرا که اصلا نفسم بالا نمی آید. نمی دانستم چه مرگم شده است، فقط احساس خفگی می کردم و همان جا جلوی در روی زمین نشسته ام، چند ثانیه ای طول می کشد تا نفسم بالا میاید، نفس های عمیق و کش دار می کشم تا کمبود اکسیژنم جبران شود و درست در همین لحظه امین وارد می شود. با دیدن من که به دیوار تکیه داده بودم و برای نفس کشیدن تلاش می کردم، جلوی پایم چهار زانو نشست. -چته؟ نفسی ندارم که جوابش را بدهم. به سرعت به آشپزخانه می رود و برایم آب می آورد و همان طور که جلویم نشسته است، چند جرعه آب به خوردم می دهد. حالا کمی بهتر شده ام. با بغض می پرسم. -امین، طاها برد؟ بالاخره برد؟ امین نگاه پر از دردش را به من می دوزد. -آره برد خیالت راحت مدال طلا مال طاها شد. قهرمان جهان شد. انگار لازم بود از زبان کسی بشنوم تا باورم شود خواب نبوده است. جاری شدن اشک هایم دست خودم نیست، سرم روی گردنم سنگینی می کند، سرم را به دیوار تکیه می دهم چشمانم را برای چند ثانیه می بندم، چشم که باز می کنم امین را می بینم که سرش را میان هر دو دستش گرفته و او هم در حال اشک ریختن است، صورتش را نمی بینم از لرزش شانه هایش
Show all...
می فهمم. میان این همه آدم چرا امین دل به من داد، منی که دلم جای دیگری گیر بود و حالا امینی که هیچ گناهی نداشت باید این گونه عذاب می کشید. امین نگذاشته بود با هر بی سروپایی ازدواج کنم به خاطر من روی هدف و آینده اش پا گذاشته بود... این در حالی بود که معشوق من هدف خودش را که کشتی بود، انتخاب کرده بود و به آن رسید. از من چیزی نخواسته بود و در عوض تمام شرایط ازدواج و یک زندگی را فراهم کرده بود... و حالا این گونه با دیدن بی قراری هایم برای طاها زجر می کشید. با کف دستم محکم به پیشانی ام ضربه می زنم، یک بار، دو بار، سه بار... امین که سر بلند می کند با دیدن چشمان سرخش با صدایی لرزان می گویم: -منو طلاق بده امین، خودتو راحت کن. و دوباره با کف دست به پیشانی ام می کوبم و ادامه می دهم. -من زن زندگی نمیشم برات، من به درد نمی خورم. جلو می آید و از پشت بغلم می کند و دست هایم را می گیرد. -چرا ولم نمی کنی... لب هایش را کنار پیشانی ام می گذارد و می گوید: -هیش، چیزی نیست. چرا ولت کنم؟ به هق هق می افتم و آن قدر گریه می کنم که دیگر اشکی باقی نمی ماند و آرام می شوم. آرام که شدم، دستم را می گیرد و کمکم می کند تا از جایم بلند شوم مرا به سمت اتاق می برد. خودش رختخواب هردویمان را پهن می کند و بعد دستم را می گیرد و من را به روی تشک می آورد. با اینکه حال خودش هم خوب نیست، هوایم را دارد و می پرسد: -سرت درد می کنه؟ برات مسکن بیارم؟ سرم را به نشانه ی منفی بالا می دهم. -خانواده ات نگفتن چرا اومدم بالا و برنگشتم؟ -الان نگران خانواده ی منی؟ -نمی خوام به خاطر من حرف بشنوی. آرام به پیشانی ام فشاری می آورد و سرم را روی بالشت می گذارد. #نویسنده_سعیده_براز
Show all...
#اولویت_اول #قسمت_صد_و_هشتاد_و_دو صبح زود از خواب بیدار شدم البته تا صبح خواب راحت نداشتم و مدام خواب طاها را می دیدم. طاها در بیابانی در حال تمرین بود از دور طاها بود وقتی نزدیک تر می شدم، درختی خشکیده را می دیدم و دوباره دورتر طاها را می دیدم و باز هم وقتی نزدیک می شدم خبری نبود. فکرم حسابی مشغول است چرا که می دانم طاها بی علت به خوابم نمی آید، احساسی که به طاها داشتم آن قدر عمیق بود که حتی اگر طاها را نمی دیدم باز هم در عالم خواب و رویا، ناراحتی و مشغله اش را حس می کردم. کنار کتری ایستاده ام تا به جوش بیاید و به صفحه مشکی گاز خیره شده ام. -سلام برمی گردم و امین را می بینم که به من خیره شده است. سعی می کنم لبخند بزنم تا امین متوجه حالم نشود. -سلام صبح بخیر. سر و صدا کردم بیدار شدی؟ دستی به روی چشم هایش می کشد. -نه، چشم باز کردم دیدم کنارم نیستی، هوام هنوز تاریکه، نگرانت شدم. چای می ریزم و سینی را روی میز می گذارم. -خوابم نمی بره دیگه بلند شدم صبحونه رو آماده کنم. چند لحظه به من نگاه می کند و بعد به سمت سرویس می رود، محال ممکن است حرفم را باور کرده باشد وگرنه این گونه نگاهم نمی کرد. سر میز که می نشیند، سعی می کنم سر حرف را باز کنم تا همه چیز عادی به نظر برسد اما در قبال تمام تلاش هایم امین حرفی نمی زند و متفکرانه فقط و فقط نگاهم می کند. -چرا حرفی نمی زنی؟ فقط حرف های منو تایید می کنی. -امروز طاها کشتی داره! با شنیدن حرفش لقمه ای که گرفته بودم در دستم می ماند، لرزشی که به جانم افتاده است را نمی توانم پنهان کنم، لقمه را روی سفره می گذارم و دستم را به زیر میز می برم تا امین متوجه لرزشش نشود. دلسوزانه نگاهم می کند. -نمی دونستی؟ بعد هم از سر میز بلند می شوم و غذای ناهارش را که دیشب آماده و بسته بندی کرده ام را از یخچال در می آورم و روی میز می گذارم. چند دقیقه بعد از من، امین هم از سر میز بلند می شود و وسایل صبحانه را روی کابینت می گذارد. -نمی خوای کشتی هاشو ببینی؟ اگه می خوای من زمان دقیقش رو می دونم. -نه! نه قاطعم دیگر جایی برای ادامه ی بحث نمی گذارد. امین که به سرکار می رود. سرم را با کارهای خانه مشغول می کنم تا کمتر به طاها فکر کنم و وسوسه نشوم که کشتی هایش را ببینم. سرویس های بهداشتی را تمیز می کنم. خانه را جارو می کشم. گردگیری می کنم، سرامیک ها را تی می کشم. به حیاط می روم و گلدان چندتا از گل هایم را با گلدان بزرگتر عوض می کنم. شام درست می کنم به حمام می روم. همه ی این کارها را انجام می دهم تا کمتر به طاها فکر کنم ولی هر چند ثانیه یک بار فکر طاها به سراغم می آمد و تمام زحماتم را به هدر می داد و در آخر روز علاوه بر خستگی جسمانی با روح و روانی خسته روی مبل می نشینم و منتظر آمدن امین می شوم. از ترسم اینترنت گوشی ام را هم روشن نمی کنم تا مبادا خبری از کشتی طاها به چشمم بیاید. امین که می آید آن قدر خسته ام که حوصله ی حرف زدن هم ندارم، شام را که می خوریم ناهید خانوم زنگ می زند و ما را برای شب نشینی به خانه شان دعوت می کند. با اینکه اصلا حوصله ندارم اما اگر امین تنها به طبقه ی پایین می رفت صورت خوشی نداشت. میز پذیرایی پر از خوراکی است، پفک، چیپس، تخمه، آجیل. ناهید خانوم اما به همه ی آنها بسنده نکرده است و کیک هم پخته است، من هم به آشپزخانه می روم و چای می ریزم چون که امین همیشه دوست دارد کیکش را با چای بخورد. احمد جلوی تلویزیون در حالی که چند بالشت زیر آرنجش است، لم داده و مشغول تماشای فوتبال است. ناهید خانوم خیلی زود متوجه حالم می شود. -برفین حالت خوبه؟ -آره خوبم. چطور؟ -به نظر حال ندار میای! نکنه دوباره نزدیک ماهانه اته؟ -نزدیکش که هست ولی حالم به خاطر کارهایی که امروز کردم این طور شده، خسته ام. -خب یه زنگ می زدی می اومدم کمکت. -شما به قدر کافی خودتون کار می کنید. همین طور که در حال صحبت با ناهید خانوم هستم، احمد صدایم می کند. -برفین، این فامیل شما نیست؟ چشمم که به صفحه ی تلویزیون می افتد برای یک لحظه انگار تمام دنیا از حرکت می ایستد و تمام وجود من چشم می شود. طاها در حالی که دو بنده ی آبی پوشیده است و آرام و قرار ندارد در جایش تکان می خورد و منتظر است اسمش را بگویند تا به روی تشک برود. به زور چند کلمه ای در جواب احمد می گویم: -آره پسرداییمه. احمد بی خیال به تلویزیون خیره می شود و می گوید: -ایول بابا امروز همه ی کشتی هاشو برنده شده الان می خواد بجنگه برای مدال طلا. #نویسنده_سعیده_براز
Show all...
1
#اولویت_اول #قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک نزدیک امتحانات است و من با اینکه در چند جلسه رفع اشکال شرکت کرده ام، هنوز هم در بعضی از مباحث مشکل دارم. دلربا هم از طریق پیامرسان توضیحاتی برایم فرستاده است اما باز هم متوجه نشده ام. امروز جمعه است به طبقه پایین می روم تا از احمد کمک بگیرم اما هنوز خواب است. جزوه ها و مداد به دست روی مبل نشسته ام و منتظرم تا بیدار شود. محمد آقا می خواهد خودش کمکم کند اما با دیدن سوالات ابرویی بالا می اندازد. -عروس چقدر سوالات و دروس تغییر کرده من اصلا سردر نمیارم. -آره خب تقریبا هر دو سال یک بار تو کتاب ها یه سری تغییرات میدن. ناهید خانوم هم کمی به جزوه هایم نگاه می کند و او هم از آنها سر در نمی آورد. -اگه امین خان ادامه تحصیل می داد، الان کمکت می کرد، دیگه نیاز نبود منتظر بمونی این خرس گریزلی از خواب بیدار بشه. در همین لحظه امین وارد خانه می شود. -منظورتون از گریزلی کی بود؟ محمد آقا به اتاق پسرش اشاره می کند. -احمدو میگه. امین نگاهی به من و جزوه هایم می اندازد و بعد به سمت اتاق برادرش می رود. صدای حرف هایشان تا پذیرایی می آید. -پاشو دیگه خواب بسه. -روز تعطیلی ولم کن امین، میخوام بخوابم. -پاشو زن من منتظر جناب از خواب پاشن یکم تو درس هاش کمک کنن. ناله کنان می گوید: -ای خدا ما خودمون با زور و بدبختی درس خوندیم الان هم باید به زن داداشمون درس بدیم در آینده هم به بچه هام....ای خدا... چند لحظه بعد صدایشان بلندتر می شود و من نگران به در اتاق احمد چشم می دوزم. امین در حالی که برادرش را کول کرده است از اتاق بیرون می آید. با ترس از جایم بلند می شوم که محمد آقا دست روی شانه ام می گذارد. -نترس عروس، اینا از بچگش عادت دارن با هم مثل سگ و گربه دعوا کنن. امین به من نزدیک می شود برادرش را روی زمین می گذارد و گردنش را می گیرد. -زودباش ببین چه مشکلی داره، کمکش کن. خجالت زده می گویم: -امین ولش کن زشته، شاید دوست نداره یا حوصله نداره. احمد در حالی که هنوز گردنش اسیر دستان امین است، عاجزانه می گوید: -مامان، بابا، شما در حق من بی انصافی کردید، حتما یه جایی تو تغذیه من کم گذاشتین یا ازم بیگاری کشیدین که ایشون با اینکه از من بچه تره ولی درشت تر شده و اینجوری بهم زور میگه. -تنها فرقی که گذاشتیم این بود که تو تولیدش سنگ تموم گذاشتیم. با این حرف محمد آقا همگی با تعجب نگاهش کردیم. محمد آقا از نگاه های ما دستپاچه رو به زنش می گوید: -حرفمو بلند گفتم؟! ناهید خانوم روی گونه اش می زند. -آبرو برامون نذاشتی مرد. امین گردن برادرش را رها می کند و به سمت در خانه می رود. -کجا میری؟ -من میرم تو افق محو بشم با این حرف بابا اصلا نابود شدم. محمد آقا می خندد. -نکنه فکر کردی از طریق گرده افشانی تولید شدی؟ امین پاسخی به پدرش نمی دهد و می رود. -مرد ول کن بچه رو، اون از خجالت آب شد. تو اصلا انگار نه انگار. ناامید من هم به دنبال امین می روم که جزوه هایم به سمت عقب کشیده می شود. -بیا برفین من داشتم سر به سر امین میذاشتم. احمد در حالی که روی میز مشغول صبحانه خوردن است، مسئله ها را برایم حل می کند و هر جا مشکلی داشته باشم راهنمایی ام می کند. بعد از گذشت یک ساعت امین از حیاط برمی گردد. -فقط می خواستی حرص منو درآری که از اتاقت بیرون نمی اومدی. احمد بی ربط به سوال برادرش می گوید: -با نحوه ی تولیدت کنار اومدی، برگشتی؟! با این حرف، امین می خواهد به سمتش خیز بردارد که مادرش محکم روی میز می کوبد. -تمومش می کنید یا نه؟ عروسم امتحان داره خونه باید ساکت باشه. شما هم که مدام می پرید بهم یعنی چی؟! -مامان احمد چرت و پرت میگه آخه. ناهید خانوم رو به هر دو پسرش می گوید: -اصلا می خواید نحوه ی تولید هردوتون رو با جزییات بگم، قال قضیه کنده بشه؟ با این حرفش هر سه نفرمان از خجالت سرمان را پایین می اندازیم. ناهید خانوم وارد پذیرایی می شود که همسرش با خوشحالی می گوید: -قربون اون جذبه ات خانوم، حالا بیا برای خودم از نحوه ی تولیدشون حرف بزن بلکه یادآوری بشه من حافظه ام زیاد خوب نیست! با شنیدن صداش هر سه نفرمان از آشپزخانه خارج می شویم و به حیاط می رویم. -این دوتا هرچی سنشون بالاتر میره بدتر میشن، اصلا مراعات منِ مجرد رو نمی کنن. -نه اینکه توام خیلی چشمو گوشت بسته اس. -توروخدا این قدر بحث نکنید، بیاید لباس بپوشیم یه سر بریم بیرون. برادرها با پیشنهادم موافق اند، هر سه آماده می شویم و برای عوض شدن حال و هوایمان بیرون می رویم. #نویسنده_سعیده_براز
Show all...
👍 7 2
#اولویت_اول #قسمت_صد_و_هشتاد -مامان قشنگم یعنی نقشه ات جواب نداد، البته این بچه تموم خواسته های شما رو اجرا کرد اما من نخواستم. مادرش نگران جلو می آی. -چرا آخه پسرم؟ نکنه مثل محمود مشکل داری؟ امین از روی صندلی بلند می شود و مادرش را در آغوش می گیرید. -خیالت راحت، میخوای امروز برم آزمایشگاه، آزمایش بدم؟ نه من مشکلی دارم نه عروست؟ -پس برای چی هنوز... -چون به نظرم عروست هنوز بچه است. مادرش با غیظ او را از خودش جدا می کند. -فقط سه سال ازش بزرگتری و مدام بچه بچه می کنی؟ همین امروز میری آزمایش میدی تا من خیالم راحت بشه، اون وقت دیگه کاری به کارتون ندارم. بعد هم برمی گردد و طوری که ما بشنویم، می گوید: -مرد هم مردهای قدیم همون شب اول یه بچه می کاشتن، مردهای الان همه سوسول و به درد نخور. حالا که وسایل خانه ام تکمیل شده دلم می خواهد مهمانی در خانه ام برگزار کنم. دلربا و مادرش، مادرم و ناهید خانوم را دعوت می کنم. همه از دیدن ظاهر جدیدم به وجد آمده اند و من می گویم که سلیقه ی مادرشوهر گرامی است. زنها با یکدیگر مشغول صحبت هستند و من و دلربا در حال چیدن میز هستیم. -میگم برفین اگه از الان شروع کنی به درس خوندن و ترم تابستونی برداری، میتونی با من کنکور بدی. با اینکه هنوز آمادگی درس خواندن ندارم اما حرفش کنجکاوم می کند. -واقعا می تونم بهت برسم؟ -آره از راه دور درس می خونی و واحد برمی داری، کلاس رفع اشکال هم براتون میذارن. دیس برنج را روی میز می گذارم. -جدی؟! یعنی از عهده اش برمیام؟ دلربا دستی به شانه ام می زند. -آره بابا اصلا هم مثل مدارس روزانه سخت نمی گیرن، منم کتاب ها و جزوه هامو بهت میدم، دیگه مشکلی نداری. با پیشنهاد دلربا دل گرم می شوم که بدون اینکه عقب بیفتم، می توانم به درس هایم برسم و کنکور بدهم. بعد از خوردن غذا همگی کلی از دستپختم تعریف کردند و من ذوق زده می شوم که نه فقط از نظر امین بلکه واقعا آشپزیم خوب است. آلبوم عروسی را که با دلربا نگاه می کنیم، می گوید: -چقدر تو این عکس ها معذبی. اما به صفحه آخر که می رسد و آن عکس که از خودمان سلفی گرفته ایم را می بیند: -این خیلی خوب شده، چقدر هم موی باز بهت میاد. -امین خودش خواست اینجوری یه عکس بگیریم. دست روی دستم می گذارد. -حالت باهاش خوبه؟ خوشبختی؟ -پیشش از هر لحاظ احساس امنیت و آرامش دارم، خیلی هوامو داره طوری که هیچ وقت طاها برام نبود ولی... دلربا به جای من ادامه ی حرفم را تمام می کند: --ولی قلبت اون طور که برای طاها می زد برای امین نمی تپه. نگاه غمگینم را به او می دوزم، دستم را می فشارد. -قربونت بشم دوست جونیم. از حرف هات معلومه امین مرد خوبیه، انشاا... که مهرش به دلت بیفته. مادر صدایم می کند تا آلبوم را برایش ببرم تا عکس ها را به مادر دلربا نشان دهد. مهمانی زنانه خوبی بود بعد از مدت ها حسابی خوش گذراندم و با درد و دل کردن با دلربا کلی حال و هوایم عوض شد. در مورد ادامه ی تحصیل با امین صحبت کردم، موافق بود و خودش یک روز سرکار نرفت و باهم به مدرسه ای رفتیم تا کارهای ثبت نام را انجام دهم وقتی خوشحال با برگه انتخاب واحد از مدرسه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم، لبخند روی لبش توجهم را جلب کرد. -چیه؟ -خوشحالم که کم کم داری به خودت میای و زندگیتو از سر گرفتی. -البته با کمک و همیاری شما؟ -چرا من؟ -چون من ریاضی رو قبلا که سر کلاس بودم، زیاد حالیم نمی شد وای به حال الان که باید از راه دور درس بخونم. سرش را می خاراند و یک طور بامزه ای نگاهم می کند. -آخه حاجیتم که ترک تحصیل کرده. -حالا من چیکار کنم؟ به قیافه ی آویزانم نگاه می کند. -دلربا دوستت هست، احمدم درسش خوبه کمکت می کنه. با حرص زیر لب حرف می زنم. -چی میگی؟ بلندتر بگو ما هم بشنویم. -میگم این قدر بدم میاد به خودت که سه سال از من بزرگتری میگی حاجی اون وقت منو بچه صدا می کنی! #نویسنده_سعیده_براز
Show all...
2
#اولویت_اول #قسمت_صد_و_هفتاد_و_نه -صبر منم اندازه ای داره بچه! بعد سریع پتو را می کشد، می خواهم مقاومت کنم اما خب زورم به او نمی رسد. امین با تعجب در ابتدا به لباسی که به تنم است، نگاه می کند و بعد سوالی به چشم هایم خیره می شود. -من نمی خواستم، مامانت گفت باید اینجوری لباس بپوشم، دلم نیومد دلشو بشکونم. چند لحظه ی اول منگ است، انگار متوجه حرفم نشده است، بعد از چند ثانیه که متوجه معذب بودنم می شود، خم می شود و پتو را از روی زمین برمی دارد و به دستم می دهد. بعد هم مچ پایم را در دست می گیرد. -همین پاته؟ در خودم جمع شده ام و فقط سر تکان می دهم، کمی به انگشت پایم به آرامی دست می کشد، متوجه بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه ام می شوم و نفس های کلافه ای که به سختی بیرون می دهد. -من میرم یه باند بیارم انگشتتو ببندم. از فرصت استفاده می کنم و سریع بلوز و شلوار خانگی می پوشم، امین کمی دیر برمی گردد. وقتی می آید جعبه ی کمک های اولیه در دستش است و صورت و گردنش هم خیس آب است. متوجه حال خرابش هستم، دستم را دراز می کنم تا جعبه را از دستش بگیرم. -ممنون جعبه رو بده خودم می بندم پامو. نیشخند می زند. -چیه بچه می ترسی با دیدنت با اون لباس، اختیارمو از دست بدم؟ -آخه فقط همون لباس که نقشه ی مامانت نبود. باند را کلا دور همه ی انگشتان پاهایم می پیچد و سوالی نگاهم می کند. -اون دمنوش هم برای تقویت... با این حرفم با صدای بلند می خندد و محکم روی ران پایش می زند. -امان از دست این مامان ما، چقدر بلاست؟!! بعد هم انگار چیزی یادش آمده باشد، می گوید: -اون لباس هم... -بله سلیقه ی مامانت بود. به مابقی لباس ها که هنوز درون نایلون و گوشه ی تخت است، اشاره می کنم. -اونا هم هست، مامانت به همون یه دونه هم راضی نشد. نفس عمیقی می کشد. -من با مامانم صحبت می کنم که دیگه تو این مسایل دخالت نکنه ولی تو هم ازش به دل نگیر چون محمود مشکل داره، می ترسه نکنه منم مشکل داشته باشم. -می دونم درکش می کنم وگرنه امروز می تونستم باهاش نرم بیرون. با محبت گردنش را کج می کند که خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. -من برم تو اتاق بخوابم، توام همین جا بخواب امشب. با اینکه هنوز آمادگی اش را ندارم اما قبل از اینکه از روی تخت بلند شود دستش را می گیرم. با این کارم غافلگیر می شود، نگاهش به دست هایمان است و بعد نگاه پرسشگرش را به من می دوزد. جان می کنم تا حرفم را بزنم و از شدت خجالت و شرم و حیا تمام بدنم گر گرفته است. -نرو بمون. -چرا بمونم؟ از این حرفش حرصم گرفته مطمئنم منظورم را فهمیده است اما خودش را به ندانستن زده است. دستی به پیشانی ام می کشم. -ما چند ماهه ازدواج کردیم، تو همه ی وظایفتو به عنوان شوهر انجام دادی ولی من نه... دستم را رها می کند. -هروقت به رابطه امون به عنوان وظیفه نگاه نکردی، اون وقت آمادگیشو داری. -من منظورم این نبود می خواستم... -تو الان در موردش داری با من حرف می زنی، شر شر عرق می ریزی، تازه به پای عمل هم نرسیده فقط داریم حرفشو می زنیم اینجوری رنگ به رنگ شدی! با بغض نگاهش می کنم. -من باید چیکار کنم؟ همش احساس نا کافی بودن دارم برات. چانه ام را می گیرد. -تو کاری نباید بکنی، من باید یه جوری خودمو تو دلت جا کنم که دیگه به فکر وظیفه و این حرف ها نباشی. امین که می رود لباس های خاک بر سری را ته کمد می اندازم تا دیگر جلوی چشمم نباشد. صبح از صدای در سرویس از خواب بیدار می شوم به آشپزخانه می روم تا صبحانه را آماده کنم. چشم هایش حسابی پف کرده است. معلوم است هنوز هم خوابش می آید. -امان از دست این ناهید جون معلوم نبود چه دمنوشی بهم داد تا صبح تو جام وول خوردم. خنده ام می گیرد که آرام با کف دست به پشتم می زند. -بخند بایدم بخندی، خنده داره که تو یه ذره بچه کاری با من مرد گنده می کنی که تا صبح نتونم بخوابم. ناهید خانوم قبل از اینکه امین به سرکار برود به طبقه بالا می آید. -سلام بچه ها می خواستم ببینم حالتون چطوره؟ امین پای من را نشان مادرش می دهد. -پای ایشون با برنامه ریزی های شما به فنا رفت. بعد هم به صورت خودش اشاره می کند. -بنده هم تا خود صبح با دمنوشی که به خوردم دادین، بیدار بودم. -یعنی... من از خجالت در حال ذوب شدنم اما امین کوتاه نمی آید. #نویسنده_سعیده_براز
Show all...
4
#اولویت_اول #قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشت بعد از غذا ناهید خانوم برای همه چایی می آورد اما برای امین دمنوش گیاهی می آورد که بوی خوبی هم دارد. احمد به لیوان دمنوش برادرش نگاهی می اندازد. -مامان این چیه این قدر بوش خوبه؟ منم می خوام. بعد هم دستش را دراز می کند تا لیوان را از جلوی امین بردارد که مادرش به سرعت خودش را به او می رساند و روی دستش می زند. -این مال امینه. تو فعلا چاییتو بخور. با این حرکتش همگی با تعجب به لیوان دمنوش خیره می شویم. -مامان اگه مادرم نبودی محال ممکن بود با این حرکتت به این دمنوش لب بزنم، انگار چیزی ریخته باشی توش و بخوای چیز خورم کنی. ناهید خانوم در حالی که لیوان چاییش در دستش بود با آرامش می گوید: -امروز یه پیامی خوندم در مورد دمنوش مناسب هر ماه، دیدم این دمنوش مناسب ماه تولد امینه براش درست کردم. -حالا یه لیوان هم واسه ما می آوردی، چی می شد مامان؟ با چشم غره ای که ناهید خانوم به پسرش می رود، احمد دیگر قید دمنوش را می زند و امین بالاجبار زیر نگاه مادرش دمنوش را می خورد. لیوان های چایی را که به آشپرخانه می برم، ناهید خانوم خوشحال به آشپزخانه می آید. -خب دمنوش تقویت قوای جنسی هم با موفقیت به امین دادم. حالا دلیل مخالفتش با احمد را فهمیدم. امشب ناهید خانوم تمام تلاشش را می کرد تا ما دو نفر را به هم بچسباند. بعد از اینکه لیوان ها را شستم، ناهید خانوم مرا به طبقه بالا برد، امین هم می خواست با ما همراه شود که با مخالفت مادرش رو به رو شد. -پسرم یه چند دقیقه صبر کن خودم صدات می کنم. امین مشکوک ما را نگاه می کند و در برابر نگاه عاجزانه من که از او درخواست کمک داشت کاری از دستش بر نمی آید. بالا که می رویم، ناهید خانوم از خرید های امروز همان که سوراخ بیشتری داشت، انتخاب کرد و به دستم داد. -اینو زود بپوش تا امین نیومده بالا. -آخه این؟! -عروس می خوای زندگیتو حفظ کنی یا نه؟! سرم را به نشانه ی مثبت به سمت پایین تکان می دهم. -پس به حرف من گوش کن. لباس را که می پوشم و چشمم به خودم در آینه می افتد از شدت خجالت لبم را گاز می گیرم و نشستن دانه های عرق را روی پیشانی ام حس می کنم. -عروس پوشیدی؟ از اتاق بیرون می آیم و تا وسط پذیرایی قدم بر می دارم. با ذوق و خوشحالی نگاهم می کند و اشک در چشمانش جمع می شود. آن قدر برای نزدیک شدن من و امین زحمت کشیده بود و ذوق داشت که دلم نمی آمد روی حرفش، حرف بزنم وگرنه با گفتن جمله ای می توانستم ناراحتش کنم و نگذارم دیگر در چنین کارهایی اظهارنظر کند. با هیجان موهایم را هر دو طرف شانه ام می ریزد و مرتب می کند و بعد به جلوی در ورودی می رود و امین را صدا می کند. صدای قدم های امین را می شنوم که در حال بالا آمدن از پله ها بود و ناهید خانوم هم جلوی در ایستاده بود تا من احیانا به اتاقم نروم. فقط یک لحظه از در فاصله گرفت و من صدای امین را درست در یک قدمی در شنیدم. -کارتون تموم شد مامان؟ -آره پسرم بیا برو خونه ات. از همین یک لحظه استفاده کردم و به سمت اتاقم دویدم اما انگشت کوچیک پایم به گوشه تخت خورد و صدای آخم در آمد. صدای بسته شدن در آمد و بعد از آن امین نگران صدایم کرد. -چی شده بچه؟ در حالی که از شدت درد به خودم می پیچیدم پتو را تا آخرین حد ممکن روی خودم می کشم و نالان می گویم: چیزی نیست. صدایش هر لحظه نزدیکتر می شود. -چیزی نیست، پس چرا صدات اینجوریه؟ -انگشت پام خورد به تخت به خدا چیزی نیست خوبم. اما انگار گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. -چیزی نشده و قیافت اینجوریه؟ روی تخت می نشیند و من یا خدایی در دل می گویم اگر من را با این لباس می دید... -ببینم پاتو. بیشتر پتو را دور خودم سفت می کنم. -به خدا چیزی نیست، خوبم. پاشو برو. منم الان میام. امین کلافه نفس عمیقی می کشد و چند دکمه بالا پیراهنش را باز می کند. -ببین امشب کلا رفتار تو و مامانم مشکوک بود، الانم که تا گردن رفتی زیر پتو بیرون نمیای ببینم چته. #نویسنده_سعیده_براز
Show all...
4
_اولویت_اول _قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفت از خجالت سرم را پایین می اندازم که قربان صدقه ام می رود: -من به قربون تو عروس خوشگل و خجالتیم برم. کار آرایشگر که تمام می شود، هر دو نفرمان با ذوق به آینه خیره شده ایم. خودش کامل مو هایش را قهوه ای کرده است و به همراه اصلاح صورت و ابرو و آرایش ملیحی که انجام داده است. اما برای من فقط جلوی موهایم را بلوند کرده اند به قول خودمان در آرایشگاه زندایی، مدل سوسکی، صورت و ابرویم را هم اصلاح کرده و ناخن هایم را لاک ژل صورتی ملایم زده اند. آرایش صورتم هم قشنگ شده است و آن قدری نیست که توی ذوق بزند. در کل از اینکه امروز خودم را به دست آرایشگر ناهید خانوم و سلیقه اش سپرده بودم، راضی ام. ناهید خانوم وقتی می خواست با آرایشگر حساب کند از شنیدن رقم میلیونی که آرایشگر گفت احساس کردم تمام برگ هایم ریخت. در آرایشگاه زندایی با گرفتن مبلغ زیر میلیون همه ی این کارها را انجام می دادیم اما خب محله با محله فرق داشت و نمی شد انتظار داشت چنین آرایشگاهی در این محله با اجاره های سرسام آور، قیمت های پایینی داشته باشد. بعد از اینکه از آنجا خارج شدیم، نهارمان را در رستورانی که مورد قبول ناهید خانوم بود و از نظر بهداشتی و نظافت قبولش داشت، خوردیم. بعد از غذا برایمان چای و باقلوا آوردند و منی که فکر می کردم کاملا سیر شده ام با دیدن باقلواها دوباره اشتهایم باز شد. در همین حین که من مشغول خوردن چای و باقلوایم بودم، خانمی به کنار میزمان آمد و در حالی که نگاهش به من بود از ناهید خانوم پرسید: -ببخشید مزاحمتون شدم، می خواستم اگه میشه شماره اتون رو داشته باشم. ناهید خانوم اخمی می کند: -اون وقت به چه مناسبتی؟ -زن به چند میز پشت سرمان اشاره می کند. -برادرم از خواهرتون خوشش اومده، خواستم اگه اجازه بدید برای امر خیر باهم آشنا بشن. منتظر بودم هر آن ناهید خانوم با زن جوان بحثش شود اما اصلا چنین چیزی نشد و با خوشرویی به زن گفت: -عزیزدلم من خواهرش نیستم، مادرشوهرشم. زن خجالت زده معذرت خواهی می کند و دور می شود. همان طور که به خونسردی اش خیره شده ام با لبخند رضایت بخشی می گوید: -حال کردی فکر کردن من خواهرتم؟! با این حرفش دلم می خواست زمین را گاز بزنم اما چه کنم که نمی شود، یعنی اصلا برایش مهم نبود که از عروسش خوششان آمده بود، فقط مهم این بود که فکر کرده بودند او خواهرم است. بعد از نهار ناهید خانوم مرا به پاساژی می برد، در ابتدا فکر کردم می خواهد مانتو و شلوار بخرم اما با وارد شدن به مغازه ی لباس خاک برسری باز هم غافلگیر می شوم. وقتی فروشنده از من می پرسد چه طرحی را دوست دارم و من به تاپ و شلوارک ساتن اشاره می کنم ناهید خانوم با یک تای ابرویی که بالا انداخته چپ چپ نگاهم می کند. -ناهید جونم چرا اونجوری نگاه می کنی؟ دستی به کمرش می زند. -من تو رو آوردم یه لباس جذاب انتخاب کنی، تاپ و شلوارک برمی داری؟ -آخه من که از اینا روم نمیشه بپوشم. -باید روت بشه، باید چشم مردتو تو خونه سیر کنی! فروشنده بلاتکلیف به گفت و گوی ما خیره شده است. -الان من این تاپ و شلوارک رو بیارم یا نه؟ می خواهم بگویم نه اما نمی گذارد. -بله بیارید عروسم خوشش اومده ولی اونا رو هم بیارید. بعد هم چند لباس زیر برایم انتخاب می کند. من در حال چک کردن خریدها هستم و ناهید خانوم در حال صحبت با فروشنده که متوجه می شوم یکی از شورت ها سوراخ است. انگشتم را داخل سوراخ می کنم و رو به فروشنده می گویم: -این که پشتش سوراخه. صدای خنده ی هردو که بلند می شود به این نتیجه می رسم که من امروز هرچه ساکت تر باشم، سنگین ترم!!! ناهید خانوم خودش شام درست می کند و نمی گذارد من دست به چیزی بزنم. -اصلا نیا تو آشپزخونه دختر. -آخه نمیشه که همه ی کارها گردن شما بیفته که. -میشه، نمی خوام بوی پیاز داغ بگیری. محمد آقا هم حسابی از تغییرات همسرش و من تعجب کرده است و گاه و بیگاه به بهانه های مختلف وارد آشپزخانه می شود و من معذب رو به روی تلویزیون می نشینم و همان طور خیره به اخبار هستم و از جایم تکان نمی خورم تا مزاحم دو کفتر عاشق نشوم. امین و احمد که از کارخانه برمی گردند به استقبالشان می روم، امین دیر سر بلند می کند و احمد زود متوجه تغییرات من می شود. -سلام برفین، عه چقدر عوض شدی تو. -ای احمد نمی شد تو هم مثل پدرت زبون به دهن می گرفتی؟ با این حرفش امین سریع سرش را برمی گرداند و چند ثانیه ای با ابروهای بالا رفته نگاهم می کند. نمی دانم چرا نگرانم ناراحت شود یا از وضع فعلی ام راضی نباشد چرا که هنوز شناخت کافی از سلیقه اش ندارم.
Show all...
6👍 1
احمد هم که انگار خیال رفتن ندارد همان طور یه لنگه پا جلوی در ایستاده است، امین که متوجه می شود احمد حرکاتش را زیر نظر دارد مشتی به بازویش می زند. -دِ برو دیگه، خرمگس معرکه! احمد خودش را دلخور نشان می دهد. -خیلی نامردی امین، می خواستم واکنش تو رو ببینم ازت یاد بگیرم تو الان الگوی من محسوب میشی. -برو کم زبون بریز، تو ده تای منو میذاری تو جیبت، میخوای از من یاد بگیری؟! احمد با شیطنت ابرویی بالا می اندازد و در حالی که به سمت سرویس می رود، می گوید: -اینو راس میگی داداش، فقط می خواستم واکنشتو ببینم آخه شما زیاد عشقولانه رفتار نمی کنید، اصلا ندیدم عاشقونه همو صدا کنید، همه اش بهش میگی بچه! خوشبختانه با رفتن احمد بحثشان ادامه پیدا نمی کند. امین در حالی که شانه به شانه ی من قدم برمی دارد، سرش را نزدیک می آورد: -خوشگل کردی بچه، خبریه؟ همین جمله اش کافی بود تا من رنگ به رنگ شوم. -من امروز با خودم بردمش آرایشگاه، گفتم یکم تغییر برای روحیه هردومون لازمه. با تعجب به مادرش که او هم تغییر چشمگیری کرده بود، نگاه می کند. -مامان جان تغییرات هم می دید آهسته آهسته حالا من جوونم، نمیگی بابا قلبش از کار می افته با این حجم از خوشگلیت؟ ناهید خانوم از سر ذوق و شنیدن تعریف های پسرش، دستی به موهایش می کشد. اما پدرش نزدیکش می شود و گوشش را می پیچاند. -قلب من وایسه؟! من هنوز جوونم قلبم مثل ساعت کار می کنه، شما برو به فکر خودت باش. امین و پدرش کمی با هم کل کل می کنند و بعد که بحسشان داشت به جاهای باریک می کشید، بالاخره امین پا پس می کشد تا پدرش دست از ادامه دادن به بحث بردارد. #نویسنده_سعیده_براز
Show all...
6👍 1
ناهید خانوم آن قدر جدی حرف می زند که جرات نمی کنم روی حرفش، حرفی بزنم از طرفی هم حسابی خنده ام گرفته است و با نیشگون گرفتن از پای خودم سعی دارم جلوی خودم را بگیرم. به اصرارش به آرایشگاه می رویم تا به قول خودش صفایی به سر و وضعمان بدهیم. در آرایشگاه من بدون حرفی روی صندلی نشسته ام و خودش آرایشگر را راهنمایی می کند که چه تغییراتی بدهد. خودش هم روی یکی از صندلی ها می‌ نشیند و می گوید: -یکمم به خودم برسم، محمد آقا یه دلی از عزا دربیاره. # نویسنده_سعیده_براز
Show all...
6
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.