کانال آرزو رضایی انارستانی
کانال توسط ادمین اداره میشود. ارتباط با ادمین: @aqhrbe آثار چاپ شده: ظلم شب، دختر شالی عطر خزر، در ابتدای فصل مینا در دست انتشار: اولین شب بیثریا رمان رایگان: طلاییتر از گندم
Show more2 336
Subscribers
-724 hours
+657 days
+6530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Photo unavailable
من آلفا اصــلانـم❤️🔥
آلفا و پادشاه قدرتمند #گرگینه_هام...کسی جرات مقابله باهام و نداشت ، سالهای زیادی بدون #جفت بودم تا اینکه دلم بند دختری شد که از نسل #جادوگران بود...دختری که دشمن قسم خورده ام بود 🔥🤐
⛔ روزی پنج پارت میذاره🤯
https://t.me/+Q6cjWomJaApiMjU0
https://t.me/+Q6cjWomJaApiMjU0
خببب خبببب یه رمانننن فوق ناب...ینییی یچیزی که منم معتاد خودش کرده رو بهتون معرفی میکنم واقعا خوبه. خیلیاتون گفتین من خودم چه رمانیو دوس دارم منم میگم این دلبر😍👇🏿
https://t.me/+Q6cjWomJaApiMjU0
100, نفر عضو بشننن پارتهای جینگول میاد بغلتووووون😍😍😍💋💋💋
#پشم_ریزون_ترین_رمان_گرگینه_ای
#دارای_پـارت_های_هیجانی_و_عاشقانه
35700
پسره، دختره رو وسط جنگل خفت میکنه و میگه یا زنم میشی، یا... 😳❌
- زود کارتو بگو، وسط جنگل خوبیت نداره.
یه قدم جلو اومد و بیشتر زهرم ترکید.
- چی خوبیت نداره؟
- بودن من و تو... تنها! مردم روستا عاشق اینن که حرف دربیارن.
- دروغ حرف در نمیارن. من میخوامت جانان!
رو ترش کردم. باید قبل اینکه بابا بیاد برم.
- فکر کنم قبلا جوابتو دادم. اونم یه جواب منفی تُپل!
دوبرابر اون قدمو جلو اومد. لعنتی! پشتم درخت بود!
- واسه همینه دارم دوباره ازت خواستگاری میکنم.
- منم دوباره میگم نه!
بازومو توی چنگش گرفت و تا خواستم اعتراض کنم، یه بوسه روی گونم نشوند.
چشمام چهارتا شد. دلم خواست یدونه بزنم توی گوشش ولی همون لحظه بابا فریاد زد:
- آبرومو بردی جانااااان!
مات مونده بودم. ولی اون زیر گوشم پچ زد:
- حالا دیگه از ترس همون آبرو به زور زنم میشی. بوس از لبات هم بمونه واسه شب عقد!
https://t.me/+tKDLiIrfg2Q1Njlk
https://t.me/+tKDLiIrfg2Q1Njlk
#عاشقانه #خانوادگی 🔞
زود عضو شو عضوگیریش محدوده❌
21900
پسره تیمارستانیه و هیچ کس جلو دارش نیست به جز خانم روانشناسی که....🔞❌
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
#پارت_واقعی👇
مشتی به دیوار زدم و فریادی دیوانه وار کشیدم:
- میخوااااااااام از اینجااااااااا برمممممممم
انگشتای خون آلودم رو بالا اوردم و هیستریک خندیدم، انقدر مشت کوبیده بودم به درو دیوار این اتاقِ سفید که هر سمتش رنگه خون گرفته بود حسه خوبی بود...
انگشتم که زخم شده بود رو روی دیوار کشیدم که گوشت های ریزی چسبید به دیوار....
همینجور دیوانه وار داشتم به کارم ادامه میدادم که صدای قدم های پا شنیدم و صدای اون نگهبانِ احمق که دوست داشتم سرشو بکوبم به دیوار و بدنشو با ساطور تیکه تیکه کنم؛ خیلی خوب میشه نه؟
- خانم مواظب خودتون باشید این در بین تمامه بیمار های تیمارستان خطرناکترینشونه!
صدایی نشنیدم و بی اهمیت به کارم ادامه دادم که درِ اتاق باز شد و من باز اهمیتی ندادم.
هر روز کارشون بود یکی رو بفرستن تا درمانم کنن ولی من دیونه نبودم که...
اون کسی که واردِ اتاق شد بود درو آروم بست...
- آقای شمس من پزش...
عصبی به طرفش خیز برداشتمش کوبیدمش به دیوار و خشن زیرِ گوشش غریدم:
- هر سگی میخوای باش!
الانم بدونه گفتنه چیزی گمشو
سرمو بالا اوردم و به چشمهاش خیره شدم که خیلی ریلکس داشت نگاهم میکرد:
- کری؟ میخوای یه بار دیگه تکرار کنم تا شیرفهم بشی؟
دستشو گذاشت روی سینم و سرشو جلو اورد آروم لب زد:
- آقای شمس من پزشکِ شمام و شما هم بیمارِ من اوکی؟!
هیستریک خندیدم و ازش دور شدم خدایا این دیگه کیه؟!
- آقای شمس حالتون خوبه؟!
مشتی به دیوار کوبید و خشن برگشتم طرفش و با صدای خفه غریدم:
- خیلی خوبم خیلییییییی!
فقط زمانی که تورو با دستام تیکه تیکه کنم...
لبخندی زد و عینکشو تنظیم کرد روی چشمهاش ریلکس گفت:
- اوم فکر کنم برای بهتر شدنه حالتون تیکه تیکه کردنم کافی باشه!
لبمو با اعصبانیت گاز گرفتم که بهش حمله نکنم.
نفسهای داغی پشته گردنم احساس کردم که شمرده شمرده گفت:
- آقای شمس برای دیدار دوم لحظه شماری میکنم!
بای بای
پشتشو کرد و رفت و من موندم باز با یه اتاقه تاریک و دیوار های خونی...
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
#رئیس_مافیا🔞
👍 1
30300
#صد_پنجاه_سه
گوشهی صندلی اتومبیل میلرزیدم. هوا از تصورم سردتر بود. سر میز ناهار، سهیلا با خونسردی، همانطور که لوبیای قرمه سبزی را سر چنگال به دهان میبرد، گفت: این برف یه هفته کمتر نمیباره.
لاله غری زد: اَه! اسیر میشیم توی خونه.
سهیلا لبش را با دستمال ابریشمی پاک کرد و گفت: اسیر اونیه که نتونه انتخاب کنه. کنج خونه هم میشه اسیر نبود.
لاله لیوان آب را به برداشت و گفت: واسه یه شمرونی گفتنش آسونه. شما بچهی برف و سرمایی.
به جای گوش کردن به یکی به دوی نیشدار آنها، فکرم پیش قرار با این زن تلخزبان بود. یا پیش فرخ که کجاست.
سهیلا از سر میز اتاق نشیمن بلند شد و گفت: سری میزنم به مطبخ. نوش جون.
بعد از رفتنش لاله شیشکی بست و گفت: آقا جون منم سر پیری، زن پیدا کرد!
نگاهش کردم و ادامه داد: نه شازدهاس و نه خانزاده! پیردختر یه کشاورز شمرونیه که از قضای روزگار سر در آورده تو زندگی ما. ده سالی هست که زنِ آقاجونم شده. همون اوایل که من رفتم پاریس. پارسال که برگشتم دیدمش.
نگاهی کرد به بشقابم و گفت: همیشه اینقدر کم غذایی؟ نه شام درست و حسابی خوردی و نه ناشتایی.
آنقدر حرف میزد که سردرد بهانهی خوبی بود برای فرار کردن به اتاقم و آماده شدن.
- سرم درد میکنه. ساعت چهار با دوستم قرار دارم. یه کم استراحت میکنم و میرم. ببخشید که تنهات میذارم.
- دوستت؟ تو تهران دوست داری؟
سرم را تکان دادم و گفتم: اسم دوستم کارملاست.
- ارمنیه؟
- بله.
تا حرف اضافه نکرده به طرف در رفتم که پشت سرم گفت: میگم شوفر آقاجون ببرتت.
هول شده گفتم: نه! دوست دارم پیاده برم.
- تو این برف؟
اشاره کردم به بیرون گفتم: این نیموجب برف؟
هنوز آهسته و ریز میبارید و سه چهار سانتیمتری بالا آمده بود.
با ناراحتی شانههایش را بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی.
انگار خوشش میآمد همه مثل خودش دربارهی برف و سرما غر بزنند.
وقتی به اتاق رسیدم و در را بستم، پوف بلندی گفتم و در گنجه را باز کردم. گرمترین لباسهایم را پوشیدم. دو ساعتی مانده بود به چهار. اما توی هوای برفی و شهر غریب ترجیح میدادم زودتر بزنم بیرون.
با اینحال باز هم کنج اتومبیل دندانهایم تلیکتلیک به هم میخورد. نمیتوانستم همهی آن لرزیدن را بگذارم پای سرما. هیجان و ترس هم توی خونم حرکت میکرد.
جلوی کافه ساموئل، شوفر ایستاد و با لهجهی غلیظ تهرانی گفت: همینجاست خانم جون.
کرایه را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
- بمونم تا برگردی دخترم؟ برف داره شدید میشه.
نَهی محکمی گفتم که دست از سرم بردارد. مرد بیچاره مخاطب خشم و ترس من شده بود.
کافه ساموئل با دیوارههای آبی تیره و پردههای همرنگش، خالی به نظر میرسید. مثل خیابان که به تهران شلوغ پلوغ شباهت نداشت.
ساعت مچیام را نگاه کردم. هنوز ده دقیقهای مانده بود به چهار. هوا بس که ابر داشت معلوم بود که کم مانده شبِ زود هنگام برسد.
صندلیهای لهستانی قهوهای رنگ و نور زرد رنگ داخل کافه وسوسهام میکرد زودتر بروم داخل بلکه از آن سرما نجات پیدا کنم.
در با صدای زنگولهی بالای آن باز شد. درست مثل کافهی میکائیلیان. بیاختیار یاد آن عصر گرم افتادم که کنار فرهاد، سر میز فرخ نشستیم. آن روز حتی فکرش را هم نمیکردم که این مرد روزی شوهر من بشود.
گیج از یادآوری خاطرات نگاهم را توی کافه چرخاندم. ته سالن مردی تنها نشسته بود و با فنجان جلوی رویش بازی میکرد و خاکستر سیگارش را توی زیرسیگاری میتکاند.
زن و مردی هم یک طرف دیگر نشسته بودند. زن با حرارت حرف میزد و صدایش مثل زمزمه به گوشم میرسید.
پیشخدمت پالتویم را گرفت و گفتم: منتظر کسی هستم.
به طرف میزهای ته سالن رفتم و روبروی در نشستم. یک فنجان چای میتوانست کمک کند که زمان زودتر بگذرد.
قبل از اینکه سفارشم برسد، صدای زنگولهی در آمد و سهیلا وارد شد. یک جوری به من نگاه میکرد که انگار از قبل قرار داشتیم من پشت میز شمارهی دوازده بنشینم یا مدتی بوده که از بیرون مرا میپاییده.
بدون درآوردن پالتو و برداشتن کلاه به طرفم آمد. حالا من مبهوت بیاختیار و آرام بلند میشدم.
بدون سلام و علیک گفت: ممنون که اومدی گلبهار. یکی میخواد ببیندت.
به طرف در نگاه کرد و چشم من هم با او، به سمت در چرخید.
نفهمیدم صدای زنگولهی در بود یا ناقوس مرگ! اما بعد از باز شدن در، برای یک لحظه مُردم.
❤ 39😱 15👍 8👎 2
46450
#صد_پنجاه_دو
برای منی که انگار خو گرفته بودم به سکوت سرد عمارت حسینخانی، شلوغی خانهی سیفعلی خان عجیب بود. از صبح خروسخوان این میرفت و آن میآمد. ناشتایی نخورده نشسته بودم پشت پنجره و برف ریز بیرون را نگاه میکردم.
آسمان سخاوتمندانه میبارید. نرم و با نوازش باد دانههای پنبهای میچرخیدند. مثل دامن که دختربچهی شادی که برای اولین بار پیراهن پفدار پوشیده باشد.
اما همین برف هم مانع رفت و آمد نبود. هر چند دقیقه زنگ خانه به صدا در میآمد و پشت بندش سر و صدا خوش آمدگویی به اتاق ما میرسید.
بعد از آن شب طولانی وقتی که بیدار شدم، فرخ نبود. تا گرگ و میش هوا، گوش داده بودم به صدای یکنواخت نفسهایش.
در روشنای کوچک شبخواب گهگاه نشسته و به صورتش نگاه کرده بودم.
این چه حسی بود که رهایم نمیکرد؟ این رفتار یک بام و دو هوای او چه بود که مرا میکشید به آغوش تردید؟
شبیه بود به آن روزهایی که نگاه داغ فرهاد را میدیدم و از دهانش حرفی مبنی بر عشق نمیشنیدم. آن روزها یک الف بچه بودم و حالا حس میکردم توی کورهی زندگی پخته شدهام. انگار دوست داشتن آن لعاب لاجوری بود که مینشست روی گِل دلِ آدم. درد داشت ولی زیبا میکرد.
چشمم خورد به سوغاتیای که فرخ داده بود تا به سهیلا بدهم. در گیر و دار نگاه خیرهی فرخ توی آینه و حرفهای سیفعلی خان و بعد هم قرار پنهانی با زنش به کل آن را فراموش کرده بودم.
پارچه را کنار زدم. به آن چوب قهوهای و براق نگاه کردم. فرخ صورت پیرمرد را تراشیده بود! چقدر ظریف و با جزئیات! یعنی آن چیزی که ساعتها را در کارگاه به خاطرش میگذراند و سمبه میزد این بود؟
بالاخره سوغاتی را برداشتم و از در بیرون رفتم. ژاکت لیمویی رنگ ماشین بافت پوشیده بودم روی بلوز شرمنم. ژاکت ماشین بافت مد روز بود و فرخ لابد پول زیادی برایش داده بود.
عمارت حتی در هوای گرفتهی آن روز هم روشن بود و میدرخشید.
نمیدانستم کجا سراغ سهیلا را بگیرم که لاله سر راهم سبز شد.
- وای گلبهار جان! بیدار شدی! چه خوب!
امان نداد که بگویم خواب نبودم.
- شانس رو میبینی تو رو خدا؟ دلم میخواست امروز با هم بریم خرید. اما برف امون نمیده. امیدوارم فردا هوا آفتابی باشه. از برف و سرما متنفرم.
موهای سیاهش را عقب زد و آرامتر گفت: آقا جون مهمون داره. فرخ خان هم که نیست. بیا بریم نشیمن چای بخوریم و حرف بزنیم.
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: خان کجاست؟
ابروهایش را بالا داد و با تعجب گفت: شوهر توه از من میپرسی؟
کلافه گفتم: صبح که بیدار شدم نبود.
- رفتن به چند تا از رفقاشون سر بزنن. برای ظهر نمیان.
صدای سهیلا محکم بود و مطمئن. نمیدانم چرا رگهای گردنم منقبض شد. یک لحظه، بدون اینکه صورتش را ببینم صدا و لحن حرف زدن مادر، توی گوشم زنگ زد.
برگشتم. زن شیکپوشی بود. کفشهای پاشنهدار قهوهای رنگش با کت و دامن خردلی خوشدوخت هماهنگی داشت.
سلام کردم و کوتاه جوابم را داد. با دست اشاره کرد به اتاقی که حدس میزدم نشیمن باشد.
- بفرمایید بگم براتون ناشتایی بیارن.
- میل ندارم. چای کافیه.
لاله سرخوش وسط پرید و گفت: من میگم بیارن.
تلفظ حرف "ر" تهِ گلویش به "غ" شبیه میشد.
سوغاتی را به طرف سهیلا گرفتم و گفتم: شرمنده. ناقابله. دیشب پاک فراموش کردم.
پارچه را گرفت و باز کرد. گوشهی ابرویش بالا رفت و لبخند محوی روی لبهای باریک و سرخش نشست.
- قابله. هنر دست خانه؟
- بله.
- ممنون. علی خان حتما خوششون میاد.
سیف اول اسم شوهرش را انداخته بود و وقتی از کنارم رد میشد، بازویش را گرفتم.
- با من چی کار دارید؟
یک پایش به رفتن بود و باز هم نگاهم نمیکرد.
- تا ساعت قرار چیزی نمونده.
- من چه بهونهای بیارم واسه بیرون اومدن از خونه تو این برف؟
- آدم اگه جد باشه به انجام کاری، بهونه رو از سر قلهی قاف هم پیدا میکنه. همونجوری که فرخ خان، سر صبح از خونه زد بیرون.
دستم شل شد و او راه پلهها را گرفت. مگر فرخ کجا رفته بود؟
***
❤ 25👍 17🤔 2😢 2😨 1
49480
پسره تیمارستانیه و هیچ کس جلو دارش نیست به جز خانم روانشناسی که....🔞❌
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
#پارت_واقعی👇
مشتی به دیوار زدم و فریادی دیوانه وار کشیدم:
- میخوااااااااام از اینجااااااااا برمممممممم
انگشتای خون آلودم رو بالا اوردم و هیستریک خندیدم، انقدر مشت کوبیده بودم به درو دیوار این اتاقِ سفید که هر سمتش رنگه خون گرفته بود حسه خوبی بود...
انگشتم که زخم شده بود رو روی دیوار کشیدم که گوشت های ریزی چسبید به دیوار....
همینجور دیوانه وار داشتم به کارم ادامه میدادم که صدای قدم های پا شنیدم و صدای اون نگهبانِ احمق که دوست داشتم سرشو بکوبم به دیوار و بدنشو با ساطور تیکه تیکه کنم؛ خیلی خوب میشه نه؟
- خانم مواظب خودتون باشید این در بین تمامه بیمار های تیمارستان خطرناکترینشونه!
صدایی نشنیدم و بی اهمیت به کارم ادامه دادم که درِ اتاق باز شد و من باز اهمیتی ندادم.
هر روز کارشون بود یکی رو بفرستن تا درمانم کنن ولی من دیونه نبودم که...
اون کسی که واردِ اتاق شد بود درو آروم بست...
- آقای شمس من پزش...
عصبی به طرفش خیز برداشتمش کوبیدمش به دیوار و خشن زیرِ گوشش غریدم:
- هر سگی میخوای باش!
الانم بدونه گفتنه چیزی گمشو
سرمو بالا اوردم و به چشمهاش خیره شدم که خیلی ریلکس داشت نگاهم میکرد:
- کری؟ میخوای یه بار دیگه تکرار کنم تا شیرفهم بشی؟
دستشو گذاشت روی سینم و سرشو جلو اورد آروم لب زد:
- آقای شمس من پزشکِ شمام و شما هم بیمارِ من اوکی؟!
هیستریک خندیدم و ازش دور شدم خدایا این دیگه کیه؟!
- آقای شمس حالتون خوبه؟!
مشتی به دیوار کوبید و خشن برگشتم طرفش و با صدای خفه غریدم:
- خیلی خوبم خیلییییییی!
فقط زمانی که تورو با دستام تیکه تیکه کنم...
لبخندی زد و عینکشو تنظیم کرد روی چشمهاش ریلکس گفت:
- اوم فکر کنم برای بهتر شدنه حالتون تیکه تیکه کردنم کافی باشه!
لبمو با اعصبانیت گاز گرفتم که بهش حمله نکنم.
نفسهای داغی پشته گردنم احساس کردم که شمرده شمرده گفت:
- آقای شمس برای دیدار دوم لحظه شماری میکنم!
بای بای
پشتشو کرد و رفت و من موندم باز با یه اتاقه تاریک و دیوار های خونی...
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
https://t.me/+OczPqNpTrbBjNWVk
#رئیس_مافیا🔞
👍 1
29200
پسره، دختره رو وسط جنگل خفت میکنه و میگه یا زنم میشی، یا... 😳❌
- زود کارتو بگو، وسط جنگل خوبیت نداره.
یه قدم جلو اومد و بیشتر زهرم ترکید.
- چی خوبیت نداره؟
- بودن من و تو... تنها! مردم روستا عاشق اینن که حرف دربیارن.
- دروغ حرف در نمیارن. من میخوامت جانان!
رو ترش کردم. باید قبل اینکه بابا بیاد برم.
- فکر کنم قبلا جوابتو دادم. اونم یه جواب منفی تُپل!
دوبرابر اون قدمو جلو اومد. لعنتی! پشتم درخت بود!
- واسه همینه دارم دوباره ازت خواستگاری میکنم.
- منم دوباره میگم نه!
بازومو توی چنگش گرفت و تا خواستم اعتراض کنم، یه بوسه روی گونم نشوند.
چشمام چهارتا شد. دلم خواست یدونه بزنم توی گوشش ولی همون لحظه بابا فریاد زد:
- آبرومو بردی جانااااان!
مات مونده بودم. ولی اون زیر گوشم پچ زد:
- حالا دیگه از ترس همون آبرو به زور زنم میشی. بوس از لبات هم بمونه واسه شب عقد!
https://t.me/+tKDLiIrfg2Q1Njlk
https://t.me/+tKDLiIrfg2Q1Njlk
#عاشقانه #خانوادگی 🔞
زود عضو شو عضوگیریش محدوده❌
21400
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.