cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

روابط |صاحبه پوررمضانعلی

برای ارتباط با من اینستاگرامم رو فالو داشته باشید❤️ www.instagram.com/sahebehpourramzanali

Show more
Iran118 410Farsi112 879The category is not specified
Advertising posts
1 130
Subscribers
-524 hours
-417 days
+29230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

روز معلم رو به تمامیِ همکاران عزیزم در این عرصه تبریک می‌گم❤️
Show all...
14🥰 1
نظرتون در مورد اتاقِ دخترِ مانی چیه؟ چه بلایی سرش اومده که برای خانواده‌ش فرقی با مرده نداره؟!
Show all...
12
می‌شه قسمت‌های جدید رو که خوندید یه سر به این پست بزنید.🫠❤️ حتماً نظر بدید🌹
Show all...
14
#قسمت_بیست‌و‌چهار راحیل دست ماهک را گرفت و با هم به اتاق مانی که طبقهٔ پایین بود رفتند. امید به مسیر رفتنشان نگاه کرد و کنارم آمد. نگاهم کرد و من غم را در چشم‌هایش خواندم. - مامان ماهک دوست جدید پیدا کرده؟! به حسادت بچگانه‌‌اش خندیدم. - نه مامان، راحیل جون دوست قدیمیشه. می‌خوای تو هم باهاش دوست بشی؟ به‌نظر آدم مهربونی می‌آد. اخم‌هایش در هم رفت. - نه من فقط با ماهک دوستم. همین هم برایم کافی بود. مانی مشغول پوست گرفتن میوه بود و آن‌ها را با‌سلیقه در بشقاب می‌چید. گویا فهمیدم نگاهش می‌کنم. سرش را بالا آورد. - پوست می‌گیرم بچه‌ها بیان با هم بخوریم. ماهک این‌جوری میوه خوردن رو دوست داره. - خوش‌ به‌حالِ ماهک که شمارو داره. - امید هم شانس زندگیش وجود مادری مثل توئه. چیزی نگفتم، چون حرفی نداشتم. همیشه گفتن از گذشته برایم سخت بود، اما آن‌قدر در دلم تلنبار شده بود که گاهی حس می‌کردم بالآخره روزی خفه‌ام می‌کند. ولی سکوت فعلاً بهترین انتخابم بود. - رفتی تو فکر. بی‌حواس هانی گفتم که باعث شد بخندد. - نه انگار واقعاً تو فکر بودی. راحیل رو دیدی؟ - بله! بله‌ای با‌تعجب، چون نمی‌دانستم در پس این سؤال واضح چیست. تا این‌که گفت: - راحیل دوستِ دخترم بود، برام عزیزه مثل اون. خیلی بهمون کمک کرد بعد از مرگ زهرا. پس این بود دلیل آشنایی‌شان. با خود فکر کردم ایرادی ندارد اگر در موردش سؤال بپرسی وقتی خودش حرفش را پیش کشیده. - بله جناب بزرگ‌نیا فرمودن که آشنای قدیمی هستن. از بچگی دوست بودن؟! - از شیش سالگی که اومدن تو این محل، اما خب سال‌هاست که پدرو مادرش رفتن کانادا پیش پسرشون. - پس خانم دکتر اینجا تنهان. - آره، هیچ‌وقت راضی نشد بره. بنده‌های خدا برای ادامه تحصیل مهبد رفتن، برادر راحیل. می‌دونم که آخر اونا هم طاقت نمی‌آرن و برمی‌گردن. با من حرف می‌زد، ولی انگار اینجا نبود. دیگر چیزی نپرسیدم و او هم چیزی نگفت. سکوت بینمان فرمان‌روا شد. *** به امید و ماهک که دوباره سرگرم بازی بودند نگاه می‌کردم که گفت: - عجیبه. سؤالی نگاهش کردم و این را خواند و ادامه داد: - با این سن و سال خیلی چیزها رو درک می‌کنه. خیلی از حالت‌ها و رفتار‌های بچه‌های مشابه با شرایط خودش رو نداره. خیلی دوست داره اینو می‌دونستی؟ درد داشت حرف‌هایش اما به رویش لبخند زدم و جواب دادم. - تمام زندگیمه. - مواظبش باش، چون بیشتر از فهمیده بودن نقش بازی می‌کنه. چون دلش می‌خواد تو اون رو بزرگ و فهمیده ببینی. نه که نباشه اما خیلی سعی هم می‌کنه. الآن تو مرحله‌ایه که سرخورده‌س. می‌دونی اولین سؤالی که ازم پرسید چی بود؟! سرم را به نشانهٔ نفی تکان دادم. - چرا ماهک با تو اومد تو اتاق وقتی داشتم باهاش بازی می‌کردم؟ من پسر بدی‌ام؟ دلش نمی‌خواد باهام دوست باشه؟ گفتم نه اون خیلی از این‌که با تو دوسته خوش‌حاله. تازه کلی هم ازت تعریف کرده. ذوق‌زده شد و گفت راست می‌گین؟ ببین امید به‌خاطر اتفاقی که براش افتاده و رفتاری که باهاش کرده مدام فکر می‌کنه داره کار اشتباهی انجام می‌ده. بعد کوچک‌ترین خطایی منتظر تنبیهه. نه که بگم اصلاً بهش چیزی نگو که تربیت پسرت از دستت می‌ره، البته پسر مؤدبیه، ولی سعی کن محتاط‌‌تر باهاش برخورد کنی تا با کمک هم این مراحل رو پشت سر بذاریم. اون باید باور کنه دلیل اتفاقی که براش افتاده اشتباه و خطایی از سوی خودش نبوده. باید بفهمه بد و خوب همه‌جا هست. سنش کمه ولی حالا تو این شرایط باید بدونه که وقتی اتفاق بدی براش می‌افته صرفاً مشکل از خودش نیست. شب ادراری هم داره؟! گلویم می‌سوخت. بغض در جدال بود تا گره‌اش باز شود. - بله از همون روز تا حالا مدام تکرار شده.
Show all...
14👍 5🔥 1
#قسمت_بیست‌و‌سه کارمان بیشتر از دو ساعت طول نکشید، همان‌طور که فکر می‌کردم زیاد نیاز به تمیز کردن نداشت. ناهار فسنجان خوشمزه‌ای بود که بعد از مدت‌ها طعمش را می‌چشیدم و دفعه قبل هم خاتون پخته بود. من از این ناپرهیزی‌ها نمی‌کردم الا برای امید و بس. ماهک مثل اول خجالتی نبود، حرف می‌زد. به بودن ما در خانه داشت عادت می‌کرد. من را خاله خطاب می‌کرد و فهمیدم که این را مانی به او یاد داده. برای اولین بار که گفت خاله امید متعجب به او خیره ماند. عادت نداشت بچه‌ای جز خودش را به من نزدیک ببیند اما حسادت در قلب کوچکش جایی نداشت و خیلی زود کنار آمد. نزدیک به عصر بود که مانی خبر آمدن خانم دکتر را داد. همراه امید و ماهک در هال مشغول بازی با پازل بودیم و درواقع من همراهی‌شان می‌کردم. صدای آیفون بلند شد. مانی از آشپزخانه گفت: - مادر این درو باز کن تا بیام،دستم بنده. چشمی گفتم و در را باز کردم. چهره‌اش با عینک بزرگی که به چشم‌هایش زده بود از پشت مانیتور آیفون درست مشخص نبود. چند لحظه بعد مانی از آشپزخانه بیرون و استقبال خانم دکتر رفت. در که باز شد به معنی واقعی کلمه زنی زیبارو را دیدم و جای خاتون خالی بود که ببیند دختر خوشگل کیست. چون همیشه به من می‌گفت زیبایی و چقدر بداقبال بوده مردی که رهایت کرده. اما از نظر خودم فقط موهای پرپشتم که با چند تاب تا روی کمرم می‌رسید تنها قسمتی از چهره‌ام‌ بود که شاید زیبا بود. چهرهٔ معمولی‌ِ من کجا و این دختر کجا. قد بلندش در پالتو بلند مشکی و جذبش بیشتر خودنمایی می‌کرد. برعکس من که لاغر بودم و صورت پرم دیگران را گول می‌زده هیکلی رو فرم داشت. وقتی به خودم آمدم چشم‌های زیبایش که نمی‌توانستم بگویم آبی‌ است یا طوسی به من لبخند می‌زد و دست‌های ظریفش را به سمتم بلند کرده بود. حرف که زد لطافت صدایِ زنانه‌اش به زیبایی صورتش اضافه شد. - سلام عزیزم من راحیلم، راحیل مودت. شما باید پرستار ماهک جان باشید. کمی هل شدم، شاید چون زیاد با این‌جور آدم‌ها در ارتباط نبودم، دستش را که فشردم حس کردم حتماً زمختیِ دست‌هایم دست‌های لطیفش را آزار می‌دهد. - بله، خوشحالم که می‌بینمتون. آقای بزرگ‌نیا در رابطه با من باهاتون صحبت کردن؟! - راجع‌به پسرتون درسته؟! - بله امید. - آره عزیزم، بشینیم حرف می‌زنم در موردش. از این‌که سرپا نگهش داشتم خجالت کشیدم، آن‌قدر محوش شده بودم که حواسم به این‌ چیزها نبود. مانی تعارفش کرد که بنشیند. بچه‌ها هنوز سرگرم بودند و متوجهٔ راحیل نبودند. امید هنوز هم زیاد حرف نمی‌زد و من خوش‌حال بودم که به ماهک نزدیک شده و انگار حالش با او خوب بود. ماهک متوجهٔ راحیل شد و به سمتش دوید. او دستش را از هم باز کرد و در آغوش گرفتش. - سلام عروسک. - سلام راحیل جون... خاله؟ با لبخند جانمی گفتم. به چشم‌های راحیل اشاره کرد و گفت: - ببین رنگ چشم‌های راحیل جون مثل منه. - بله عزیزم دیدم، راحیل جونم مثل شما خوشگله. راحیل لبخندی زد و‌ رو به ماهک گفت: - لطف داری عزیزم. ماهک به خاله گفتی معنی رنگ چشم‌هامون چیه؟! ماهک دستش را از دور گردن راحیل باز کرد و ذوق‌زده گفت: - نشانه دوستی. لبخندی به او زدم و چیزی نگفتم. این علاقه و نزدیکی به راحیل نمی‌توانست رابطه یک دکتر با مریضش باشد و‌ همان‌طور که امیرسام گفته بود ریشه قدیمی داشت، کی و کجایش را نمی‌دانستم.
Show all...
👍 9 8
#قسمت_بیست‌و‌دو با هم وارد اتاق شدیم. مانی کنار در کمی مکث کرد، بعد به سمت کمد حرکت کرد. کمدی که شب گذشته فکرم را مشغول کرد. طوری رفتار کردم که گویا حواسم به او نیست تا راحت باشد. سمت دیگر اتاق رفتم و در ساکم که هنوز وقت نکرده بودم بازش کنم شالی برداشتم تا موقع گردگیری خاک روی سرم ننشیند. با شنیدن صدای در کمد دیگر نتوانستم کنجکاوی‌ام را مهار کنم. نگاهی به او انداختم. با دیدن ردیف لباس‌های دخترانه که مرتب کاور شده بودند، فهمیدم که این اتاق متعلق به یک زن است. مانی طوری روی لباس‌ها دست می‌کشید که گویا عزیزی را در آغوش گرفته. چشم از او گرفتم که صدایم زد. - کبریا جان بیا کارت دارم. چشمی گفتم و پیشش رفتم. هنوز کنار در کمد ایستاده بود و حالا از نزدیک می‌توانستم چندین جفت کفش و بوت را که کف کمد بود ببینم. دوباره دستی به لباس‌ها کشید و رو به من گفت: - ببین از کدوم یکی خوشت می‌آد بردار برای خودت. به وقت ناراحت نشی، اینا اکثراً تن نخورده وگرنه بهت نمی‌گفتم. اگرم که نخواستی می‌دم بیرون. تا الآنم زیاد اینجا بوده. بحث بر سر ناراحتی نبود، ولی با تمام روزهای بدی که گذراندم، شده بود چندین وقت یک دست لباس تن کنم ولی به یاد نداشتم لباس کس دیگری را بپوشم یا تن امید کنم. حتی برای اینجا با پولی که قرار بود اجاره‌خانه باشد چند دست لباس نو خریدم، شاید گران نبود، اما آبروی من و پسرم را حفظ می‌کرد تا کسی به چشم ترحم نگاهمان نکند. ولی خجالت می‌کشیدم دست مانی را هم رد کنم و مستقیم بگویم نه. مانده بودم چه بگویم که گفت: - واسه دخترم بود. بالآخره راز این اتاق و صاحبش که حالا مطمئن بودم در این دنیا نیست کشف شد. - خدا رحمتشون کنه. به آنی رنگ از رخسار مانی پرید، ولی با لبخند و طوری که معلوم بود دستپاچه شده گفت: - زنده‌س! این را گفت و دوباره ذهنم را به سمت ابهام کشاند. نمی‌دانستم حرفی که زده‌ام را چطور درست کنم. هر بودی که معنیِ مرگ نمی‌داد! در لحنم شرمساری موج می‌زد وقتی گفتم: - مانی من معذرت می‌خوام. نمی‌دونم چرا فکر کردم... دستش را روی دستم گذاشت و مهربانیِ ذاتیِ نگاهش کمی آرامم کرد. - نه عزیزم پیش می‌آد. البته فرقی با مرده نمی‌کنه برای اهالی این خونه. بگذریم، خجالت نکش مادر اونایی که اصلاً تن نخورده رو می‌شناسم، برات کنار می‌ذارم. دلت خواست بپوش. به قد و قوارت می‌خوره. دلم می‌خواست جارو و دستمالم را کنار بگذارم، دست مانی را بگیرم بنشانم که از اول تا آخر ماجرا را برایم تعریف کند. این‌که چه به روزش آمده که برای آن‌ها مرده؟ حالا کجاست؟ از آدمی به مهربانی مانی بعید بود بی‌محبتی، اما خب کنجکاویِ بیش از این فقط وجهه‌ام را در آن خانه خراب می‌کرد.
Show all...
15👍 4
سلام و ادامه❤️
Show all...
4👏 2
#قسمت_بیست‌و‌یک می‌دانستم چه روزهای سختی رو می‌گذراند. درکش سخت نبود، حداقل برای من که روزهای بدتر از این را گذرانده بودم. با این تفاوت که روی غم‌هایم بی‌پولی و بی‌کسی هم اضافه شده بود. یک آن سرش را بالا آورد و من دستپاچه نمی‌دانستم باید بروم یا نه. اما او به چیزی ماورای من نگاه می‌کرد. چشم از پنجره برنمی‌داشت. آرام پرده را انداختم و نفس عمیقی کشیدم. از درز باز پرده به بیرون نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم هنوز به پنجره نگاه می‌کند. دیگر مطمئن شدم که حواسش به من نبوده و با خیال راحت رفتم تا بلکه خوابم ببرد. *** به آن‌ها نگاه می‌کردم که بدون هیچ کلامی کنار هم نشسته بودند و غرق در انیمیشنی بودند که از تلویزیون پخش می‌شد. هنوز خانهٔ امیرسام را ندیده بودم. مانی گفته بود تا امیرسام هست بهتر است پیش او باشیم. ماهک و امید هنوز با هم دوست نشده بودند، اما رفتار عجیبی هم که نشان بدهد از هم خوششان نمی‌آید هم نشان نمی‌دادند. بعد از نهار قرار بود دکتر ماهک بیاید و امید را هم ببیند. تصمیم گرفتم حالا که سرگرم هستند بروم و دستی به سر و روی اتاق بکشم. همین‌که بلند شدم مانی با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. - کجا می‌ری مادر؟ بمون یه چای بخور نهارم دیگه کم‌کم آماده می‌شه. پاشدم سینی را گرفتم و گفتم: - دارید شرمنده‌م می‌کنید به‌خدا، مهمون نیستم که. چشمک بامزه‌ای زد. - مهمونم باشی دو سه روز اوله، یه‌جوری ازت کار بکشم بدتر از نامادری سیندرلا. به رویش لبخند زدم و گفتم: - این چه حرفیه! می‌خواستم یه کم بالا رو مرتب کنم. هرچند زیادم نیاز به تمیز کردن نداره. چهره‌اش به‌نظرم غمگین آمد، اما هنوز لبخند بر لب داشت. - آره ولی مدت زیادیه که خالی مونده، یه گردگیری مختصر می‌خواد. دوباره یه جارو برقی هم بکشی دیگه عالیه. بمون منم باهات می‌آم بگم چیکار کنی. حالا که وقت ناهاره. - گفتم تا بچه‌ها سرگرمن بهتره کارامو انجام بدم، این‌جوری حواسم پیششونه. - می‌بریمشون بالا، هرچند ماهک با سن کمش ماشاالله خیلی عاقله، امیدم که خیلی آرومه. نگاهش کردم و آهی ناخواسته از نهادم برخواست. - همین آرومیش نگرانم می‌کنه. دست روی شانه‌ام گذاشت و دلگرم کننده گفت: - خوب می‌شه غصه نخور، مهم اینه که الآن کنارته. دیگر چیزی نگفتم و با چای سرگرم شدم؛ ولی حواسم بود که مانی هنوز در فکر است. بعد از خوردن چای همراه بچه‌ها که هر کدام یک وسیلهٔ بازی در دست داشتند به طبقهٔ بالا رفتیم. مانی وسایل مورد نیازم را از آشپزخانه آورد. همان‌‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفتیم صدای ماهک را شنیدم که سعی داشت آرام حرف بزند. - ما می‌ریم تو اون یکی اتاق بازی می‌کنیم. این‌قدر خوشگله، پنجره‌ش رو باز می‌کنی حیاط خونه مانی رو می‌بینی. می‌خوای بریم ببینیم؟ امید فقط ساکت نگاهش می‌کرد. ماهک با ناز دخترانه‌اش مانی را صدا کرد. - مانی جونم ما بریم تو این اتاق؟! مانی دست بر سرش کشید و گفت: - برید عزیزم. فقط بهم نر یز ین چیزی رو باشه؟ - چشم. - قربون چشم‌های خوشگلت دردت به جونم. به مسیر رفتن بچه‌ها سمت اتاق نگاه کردم، به امیدی که بی‌حرف پشت ماهک حرکت می‌کرد. به این فکر کردم باز می‌شود صدای خنده‌های از ته دلش را بشنوم یا نه؟ می‌شود پسرکم باز آن‌قدر شیطنت کند تا من کلافه بگویم بس است؟ گاهی چیزهایی آرزویت می‌شوند که جزء عادی‌ترین و روزمره‌ترین اتفاقات زندگی‌ات بوده‌اند.
Show all...
23👍 10🥰 2
قسمت بعدی رو با فاصله می‌ذارم🌹❤️
Show all...
19