cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⚜️•تابان•⚜️

😈ورودافراد زیرهجده سال ممنوع🔞 حاج‌مُعیدمردمومنی که پناه‌دخترکوچولویی‌میشه، امابارسوایی‌که‌به‌بارمیاد...❌️

Show more
Advertising posts
22 291
Subscribers
-16024 hours
-2717 days
+84930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.21 KB
Repost from N/a
- دختر ۹ سالمو می‌فروشم! عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه می‌کرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد: - مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی می‌خوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد صدای داد و هوارش تو محله می‌پیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد... بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمی‌سوخت چون یادم نمی‌رفت چطور مامانم و میزد! اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد: - ترو خدا آقا آرکان نزنش داره می‌میره سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم: - بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن تو چشمای سبز درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بی‌توجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه: -اسمت چیه؟ - دنیا لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟! با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد: - بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت: - دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمی‌موندی صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود: - ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود... https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0 https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0 (هشت سال بعد) - تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن تولد هجده سالگیم که کم از عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد. نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد: - از امشب دیگه اینجا نمی‌خوابی متعجب لب زدم: - وا چرا؟! کمی مکث کرد اما در نهایت گفت: - دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی یخ بستم، مات موندم که ادامه داد: - اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود بغض داشتم و نیشخندی زدم : - منظورت قرارت با بابام؟ انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا می‌تونست بهم دست بزنه؟ سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم. اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه: - گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم می‌ریخت: - آرکان نه، ترو خدا این‌بار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام می‌شناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانم‌شی دیگه جوجه، خانم من دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه... به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید: - جان؟ جوجه؟ اذیتت نمی‌کنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه‌‌... https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0 https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0 https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0 https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0 https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0 https://t.me/+pdmwo0GlOJY1MjM0
Show all...
👏 1
Repost from N/a
#مهیاس_1 - فردا بعد اذان صبح بابامو اعدام می کنن اون وقت تو الان از من سکس میخوای؟ پولو بده برم، قول میدم رضایت که دادن با پای خودم بیام تو تختت. نیشخندی زد. - منو هالو فرض کردی تو؟ ببینم نکنه فکر کردی لاپات از طلاست که یه میلیارد و ششصد میلیون بیارزه؟ با عجز نالیدم: - وقت زیادی ندارم ارباب. تو رو خدا... دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد و گفت: - من خدا مدا حالیم نیست. خیریه هم باز نکردم همینطوری زرتی پولو بدم دستت، تا از جنس مطمئن نشم پولی بالاش نمیدم... با چشم و ابرو به لباس های تنم اشاره کرد و ادامه داد: - لخت شو، اول باید ببینم بدنت چیزی برای راضی کردنم داره یا نه؟! با چشم های ریز شده نگاهم کرد. - شنیدم عقد پسر عموت بودی و پس فرستادنت ور دل ننه و آقات، باید مطمئن بشم عیب و ایرادی حداقل بدنت نداره! لبم رو به دندون گرفتم و نالیدم: - آخه ارباب... عصبی غرید: - یا لخت شو یا گم میشی میری بیرون. الان که کارت گیر منه هی ناز و غمزه میای از کجا معلوم پولو گرفتی فرار نکنی؟ خوب گوش کن دختر جون من تا مطمئن نشم هیکلت همونیه که میخوام و دو برابر پولی که بهت میدم سفته امضا نکنی یه ریالم نمیدم بهت. حالا دیگه خوددانی! چاره ی دیگه ای نداشتم. اول از همه شالم رو از سر برداشتم و در حالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم، پرسیدم: - لخت بشم کافیه دیگه؟ میدی پولو؟! سری تکون داد. - آره. آب دهنم رو قورت دادم و چشم بستم تا حداقل جایی رو نبینم و با نهایت سرعتی که داشتم قبل از پشیمونی مانتو و شلوارم رو در آوردم. صدای قدم هاش رو شنیدم، پشت سرم ایستاد و چنگی به بالا تنه ام زد. - احمق متوجه نشدی گفتم لخت شو؟ از کی تا حالا به لباس زیر داشتن، میگن لخت شدن؟! هلم داد سمت میزش و مجبورم کرد خم بشم. - دستاتو بذار روی میز، پاهاتم کامل باز کن. نگران لب زدم: - چی کار می کنی؟ گفتی فقط لخت بشم که. پوزخندی زد. - تو واقعا احمقی یا خودتو زدی به خریت؟ باز کن پاتو ببینم. حس بدی داشتم. اونقدری که می خواستم بیخیال همه چی بشم و برم اما باید خفت رو به خاطر نجات بابا تحمل می کردم. خودش لباس زیرم رو پایین کشید، پاهام رو از هم باز کرد. چشم هام رو بسته بودم و منتظر بودم تمومش که یهو بین پام تیر کشید و از درد جیغ بلندی زدم. انگار که یه سوزن تیز به گوشت بین پام زده باشن درد از همون نقطه سمت تمام بدنم پخش شد. دستام از درد مشت شد و نالیدم: - ولی قرارمون این نبود... توجه به حرفم نکرد. تا خون بین پام رو دید و شکه لب زد: - تو... تو باکره بودی؟ چطور ممکنه ؟! مگه شوهر نداشتی؟! ادامه رمان👇👇 https://t.me/+B9ABYEBIc5Q5ZDk0 https://t.me/+B9ABYEBIc5Q5ZDk0 مهیاس دختر روستایی که به خاطر جور کردن دیه قتلی که پدرش انجام داده، مجبور میشه خودش رو به ارباب اردلان بفروشه! مردی که حتی پشه ماده از دست هوسرانی هاش در امان نیست و فقط یه خط قرمز داره سکس با دختره باکره!
Show all...
👍 1
Repost from N/a
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم! زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد: _هیچوقت باهاش تحریک نمیشدم تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم قبلش فیلم سوپر میدیدم بعد صرفا جهت ارضا شدن می رفتم سراغش.. قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد. مردی که روزی ادعای عاشقیش گوش فلک کر کرده بود. _نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم. یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد. _خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت مصطفی بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم! صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردم‌و در جواب مادرش که می پرسید راست میگه نازنین؟ گفتم: بله قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت و‌محکم ایستاده بودم. مادرش دوباره پرسید: _مگه نمی گفتی عاشقشی؟ مگه نمی گفتی بدون اون می میری؟نمی گفتی یه تار موش با دنیا عوض نمی کنی؟ زهر هر جمله اش تا مغز استخونم فرو می رفت. _مگه تو نبودی که بخاطر این دختر چندسال دور من و خواهرتو خط کشیدی؟ _اشتباه کردم.. با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام از اوج استحکام کلامش عمیق تیر کشید. _غلط زیادی کردم سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم. _از کی تا حالا؟ _از وقتی که فهمیدم نمی تونه بچه دار بشه! جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد. _از وقتی که فهمیدم بخاطر اون سرطان چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید که صدای نازک قبل بلوغشم دیده بودم و سالها با همه چیش ساختم تا از صفر رسیده بودیم به ازدواج ازدواج با منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه کار آسونی نبود. _من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم همونجا شکست.. بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم. و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد. مادرش نگاهی به هر دومون انداخت. _نمی دونم والا واسه ازدواجتون نظر من مهم نبوده که حالا برا طلاقتون بخواد باشه.. دستام مشت شد و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش زسیده بود. یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم. دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم. _به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش.. از لحن محکمم جا خورد. شاید توقع نداشت از نازنینی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم. _امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با دیدنش حس مردونه ات تحریک بشه هم خوشبختت کنه و هم.. سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم: _و هم تو رو به بچه برسونه.. لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم. اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم: _راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم.. نگاه ساکتش روی من ثابت موند. دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم. و همراه با لبخندی رو‌به اون و مادرش گفتم: _دیدین داشت یادم می رفت پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش. _جواب آزمایشاتته.. جفت ابروهاش بالا پرید: _کدوم آزمایش؟ و من همراه با همون لبخندم گفتم: _همونا که چندسال پیش با بهونه های بنی اسرائیلی ازت گرفتم.. اینبار مادرش پا پیش گذاشت. _آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟ یک تای ابرومو بالا انداختم. _بدرد می خوره ..خیلی بدرد می خوره.. دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندم‌همون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم. همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم. بی رحم ،درست مثل خودش.. _این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه.. نیشخندی زدم: _من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو.. انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم. _آره تویی که تمام وجودمو له کردی.. مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم.. من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم.. و تو بخاطر تصادفی که تو بچگیت داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی آقای مصطفی جوادی.. شل شدن زانوهاشو به چشم دیدمچ و صدای هین کشیدن مادرش رو.. و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم. https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0 https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
#پارت۱ -خانوم خدا رو شکر خودت سالمی... ماشینم خودم برات میدم صافکار... غمت نباشه... -نمی خوام آقا نمی خوام! گوشی ام را از روی صندلی برمی‌دارم. -واسه چی به پلیس می خوای زنگ بزنی؟ چیزی نشده که آخه! ماشین سالمه، شمام سالمی خدا رو شکر... نگاهی به دوج شاسی بلند و غول پیکرش می اندازم که به زحمت خش افتاده بود. نگاهم را از سر تا پایش می کشم و حرص می زنم: -ماشین شما بله! دستش را درون جیب شلوارش می برد و با نیشخندی می گوید: -هرچی هزینه اش بشه تقدیمتون میشه بانو... اخم در هم می کشم و حین اینکه شماره ی نیکا را می گیرم چشم غره ای به او می‌روم. -گوش بده خانوم... زنگ نزن... تا میخواهد گوشی را از دستم بکشد دستش به سینه ام برخورد می کند! قدمی نزدیکش می روم و با خشم می غرم: -به چه جراتی به من دست زدی کثافت؟ ضربه ای به سینه اش زدم و نزدیک شدن کسی را حس کردم و ثانیه ای بعد شخص دیگری مقابلم ایستاده بود. برای دیدنش مجبور شدم سرم را بالا بگیرم و دروغ چرا هیکل تنومد و بزرگش لحظه ای نفسم را بند آورد. چشمانش زیر عینک دودی سیاهش پنهان بود و این خوف بیشتری به دلم می انداخت. اما وقتی دهان باز کرد و با آن صدای گرم و بمش شروع به حرف زدن کرد، همه چیز عوض شد! -آروم باشین خانوم... من به جای ایشون ازتون معذرت می خوام. گمانم مرد اولی راننده اش بود که با ترس داشت نگاهش می‌کرد. -آقا من کاری نکردم می خواست به پلیس زنگ بزنه. دختره ی کولی... ناگهان کف دست مرد به سینه ی راننده اش برخورد می کند. مرد به عقب پرتاب شد و نیم تنه اش روی اتومبیل خودشان افتاد. -عقب وایسا و از خانوم معذرت خواهی کن! مرد راننده واقعا ترسیده بود. گمانم فقط من نبودم که از هیبت او خوف به دلم افتاده بود. با رنگی پریده رو به من زمزمه کرد: -معذرت می خوام خانوم. از پشت سر می دیدمش. از پشت پهنای شانه هایش بیشتر به چشم می آمد و به طرز فریبنده ای آراسته و با صلابت دیده می شد. سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و کف دستش را رو به مرد بالا گرفت. -گوشی خانوم؟ گوشی را بین دو انگشت شصت و سبابه اش رو به من گرفت و لب زد: -امیدوار جسارت ایشون رو ببخشید. من امروز یه جلسه داشتم که... با ژستی که انگار روزها برایش تمرین کرده بود تا تاثیرگذار باشد، نگاهی به ساعتش می کند و ادامه می دهد: -گمونم همین حالا هم شروع شده باشه. به خاطر همینم عجله داشتیم. کارت طلایی و مشکی رنگی مقابلم می گیرد. -این کارت بنده ست باشه خدمتتون با من تماس بگیرین شماره تون رو سیو کنم. همونطور که گفتم عجله دارم شما لطف کنید با پلیس تماس نگیرین. اگر موافق باشین من زنگ بزنم بیان اتومبیلتون رو ببرن، تخمین خسارت بشه، بهتون خبر می دم یه قرار بذاریم من خسارتتون رو هرچه قدر که هست تقدیم کنم! نگاهی به کارتش می کنم. کیان اعتماد! انگار این اسم به گوشم آشنا بود! اما ذهنم خالی بود! -جناب اعتماد درست می گم؟ -بله خانوم... خوشبختم. کمی سرم را خم کردم و با لحنی پر از اعتماد به نفس همانطوری که همیشه بودم می گویم: -خوشبختم جناب اعتماد. من نمی خواستم با پلیس تماس بگیرم. متعلق به دوستمه و در واقع منم یه قرار مهم دارم که می خوام هرچی زودتر برم. اصلا دوست ندارم که دیر کنم. ممنونم از سخاوتتون اما نیازی به این کارا نیست. کارت را مقابلش می گیرم و چند لحظه ای طول می کشد و گمانم که انتظار این برخورد را از من نداشت. اما خیلی زود به خود مسلط شد و گفت: -خواهش می کنم اجازه بدین من خسارت این حادثه رو متقبل بشم. من این طوری راحت ترم خانومِ...؟ منتظر بود تا حرفش را تکمیل کنم و خودم را معرفی کنم. باید این کار را می کردم؟ ژست ایستادنش، اینطور که انگار تمام عمرش همه برایش تا کمر خم شده اند برایم سنگین آمد. من آدم های دورش نبودم! من را نمی توانستند رام کنند. من سر خم نکرده و نمی کنم! کارت را با حرکتی ظریف و آرام درون دستش گذاشتم و لبخند مغرورانه ای بر لبم کشیدم. -واقعا نیازی نیست آقای اعتماد. ادامه ی این تعارف هم وقت شما رو می گیره هم من دیرم می شه. روزتون خوش جناب! چرخیدم و بدون نگاه دیگری سوار شدم و به راه افتادم. باشد که بی نهایت جذاب و جنتلمن بود، باشد که توانست برای لحظاتی مبهوتم کند و تحت تاثیر قرارم بدهد، اما من کسی نبودم که به این سادگی وا بدهم! https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk https://t.me/+N3g-Ln8CeFQ2YTZk پنج پارت اولشو براتون گذاشتم برید باقیشو بخونید و ببینید چطوری این مرد مغرورو به زانو در میاره😎
Show all...
00:06
Video unavailable
زن بیوه‌ای که با بچه‌ی یک ماهه آواره میشه و به پسرِ کُ‍ردزاده‌ی جذابی پناه می‌بره و...🔥💛 https://t.me/+ROMbVzAoiD43YTY0 دارای محدودیت سنی 🥃
Show all...
7.77 KB
sticker.webp0.21 KB
Repost from N/a
- دختر باکره‌م رو امانت سپردم دستت که بخوای هرشب بهش سرنگ بزنی و سکس کنی؟ شرف و مردونگی تو کجا رفته عدنان؟ چطور وجدانت قبول کرد یه دختر شونزده ساله رو زن کنی؟ ‌- منو با امام جمعه داهاتتون اشتباه گرفتی حاجی! با دخترت رابطه داشتم ولی پای کارم موندم و صیغه‌اش کردم. گناه کردم با زنم رابطه برقرار کردم؟ - حروم زاده تو چطوری... - برو از دنیز بپرس، خودش در قبال عکس های لختیش خواست عقدش کنم! https://t.me/+CaGKXl_cWPlkOTM0 https://t.me/+CaGKXl_cWPlkOTM0 🔞‼️ قسمتی از پارت رمان - تو مدتی که صیغه منی نباید با هیچ مرد دیگه ای بخوابی... لاس زدن و لوندی با مردای دیگه ممنوع! چیزی که متعلق به منه فقط و فقط مال منه؛ دوست ندارم حتی یه مگس نر بهت دست بزنه دنیز! تمام مخارجت رو من تأمین می‌کنم تمام نیاز های جنسیت، حق نداری حتی به خودت دست بزنی. هرموقع که خواستمت باید در اختیارم باشی بی کم و کاست! من تو رابطه خشنم دنیز، به طرفم رحم نمی‌کنم! بسه، یواش، خسته شدم و مخالفت نداریم... فقط تنها چیزی که ازت میخوام صدای ناله های بلندته همین! تو این شش ماه من میشم مال جسم و روح تو، شیرفهم شد؟ تا هرچقدر هم دوست داشته باشم باهات سکس می‌کنم و تو در مقابل پولش رو میگیری. حتی بتونی راضی نگهم داری تا آخر بیشتر از قرارمون بهت می‌دم. با شنیدن حرفاش پوزخند پررنگی زدم. - مگه داری برده میگیری آقا عدنان؟ من کارگر جنسی جنابعالی نیستم که بخوام این شرط و شروط هارو قبول کنم. دسته کیفم رو چنگ زدم و از جام بلند شدم. نگاه پر تمسخری به سر تا پاش انداختم. دستاش رو گره زده بود به هم و با اقتدار نگاهم می‌کرد. - پولت ارزونی خودت، من کارگر جنسی کسی نیستم؛ گفتی صيغه ام شو پولی که می‌خوای میدمت گفتم باشه، ولی قرار نیست با من مثل هرزه ها برخورد کنی! بدون توجه بهش خواستم برم بیرون که صدای قفل شدن در به گوشم رسید. با عصبانیت نگاهش کردم. - باز کن این در کوفتی رو، می‌خوام برم بیرون. با آرامش از جاش بلند شد و تکیه داد به میزش. - اومدنت به این شرکت و این اتاق دست خودت بود، اما رفتنت دست منه! دستم رو مشت کردم و ناخن هام رو کف دستم فشردم. - حرف آخرم رو زدم عدنان؛ من اون دخترای خراب دورت نیستم که بخوای از بدنم استقاده کنی، این در کوفتی رو باز کن می‌خوام برم. ناگهان صدای قهقه بلندش تو گوشم اکو شد. - جسور، بی پروا، لوند، زبون دراز، هات... همه ویژگی هایی که دوست دارم رو داری دختر جون! آهسته اومد جلو، با هر قدم که میومد دو قدم می‌رفتم عقب... با چسبیدنم به دیوار، خواستم فرار کنم که چونم رو چنگ زد و وادارم کرد نگاهش کنم. - بابات که رفیق قدیمی منه بفهمه واسه پول اومدی شرکت من چی میشه ها؟ بفهمه میخوای صیغه ام شی و باهام سکس کنی؟ به نظرت زنده ات میزاره؟ اشک تو چشمام جمع شد. ‌- خودت خوب میدونی من اون پول رو برای چی می‌خوام، پس انقد تحقیرم نکن... سرش رو آورد جلو تاکیدی گفت: - همین امروز صیغم میشی و همین امشب تا صبح بدنت رو در اختیارم میزاری. منم پولت رو بهت میدم، درست طبق قرارمون! - اگر قبول نکنم چی؟ انگشت اشاره اش رو به لبم کشید. - متاسفم این رو میگم ولی راهی برام نمیمونه جز این که تو همین اتاق لختت کنم و ترتیبت رو بدم! اون موقع تو میمونی و صدای ناله هات که تا هفت تا کوچه بالاتر میره! شاید هم هوس کردم فیلمت رو بفرستم واسه بابات... با گفتن این حرف سرش رو فرو کرد تو گودی گردنم، همزمان سینه ام رو چنگ زد... https://t.me/+CaGKXl_cWPlkOTM0 من عدنانم، یکی از ده گنگستر بزرگ ترکیه که خوی وحشی و تمایلات عجیبش تو رابطه باعث شده هیچ دختری نتونه تحملش کنه. ولی با پا گذاشتن یه دختر ایرانی باکره به خونه ممنوعه هام همه چی عوض شد. من اونو رو تختم می‌خواستم، تن شکلاتیش رو می‌خواستم و فقط باید بیهوشش میکردم تا تو زندان خودم حبسش کنم و... 🔞 https://t.me/+CaGKXl_cWPlkOTM0 به‌ دلیل ممنوعه بودن رمان چنل خصوصیه و لینک ها تا یک ساعت دیگه باطل میشه. 🔞 ‼️
Show all...
Repost from N/a
#پارت1 با لحن بدی گفت: دهنتو باز کن بگو کدوم گوری بودی هرزه مردمک چشمام لرزید؛ لبالب از اشک شد و لرزون گفتم: باور میکنی؟ نیشخندی زد و گفت: اگر راستشو بگی چرا که نه!! -من... فقط رفته بودم چندتا رنگ و قلمو بگیرم. حتی... از اسنپ مشخصه.... توی گوشیم هنوز هست... فریاد کشید: تو فکر کردی من خرم؟ تا کی میخوای با آبروی من بازی کنی؟ تا کجـــــــــا؟؟؟ قطره های اشکم از هم سبقت گرفتن و چونم لرزید گفتم: میفهمی چی داری میگی؟ من چه بازی ای با ابروی تو میکنم؟ من پامو کج نمیذارم؛ میفهمی من حاملم؟؟ قدمی جلو اومد؛ از حرص قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین میشد -به محض دنیا اومدنش... ازش تست دی ان ای میگیرم تا بفهمم چه کلاهی سرم رفته. بعدم طلاقت میدم بری به جهنم! کمرم به دیوار چسبید و ناباور لب زدم : بهم اعتماد نداری؟ پیشونیشو کنار سرم روی دیوار گذاشت و با بیچارگی نالید: من حتی به خودمم اعتماد ندارم لب باز کردم تا چیزی بگم که انگار توی یه ثانیه آتیش گرفت از بین دندوناش غرید:من اگه غیرت داشتم خودم و تو و این خونه رو باهم آتیش میزدم دستمو بالا آوردم تا روی سینه ی پهنش بذارم و بگم هنوزم میشه از نو بسازیمش؛ بگم عشق بینمون الان آتیشِ زیر خاکستره، روشن میشه، شعله میگیره دوباره. درستش میکنیم اما... دستمو از ساعد گرفت و لحظه به لحظه بیشتر فشرد؛ تا حدی که دستم از شدت درد سفید و صورتم کبود شد آخ بلندی از بین لبام خارج شد که با دست دیگش روی دهنم زد و گفت: -نمی‌خوام صداتو بشنوم. حالیته؟میفهمی حالم ازت به هم میخوره؟ از خودم و از تو متنفرم شادی بفهم اینو با ته مونده ی انرژیم لب زدم: دستم... دستمو محکم به دیوار کوبید که صدای شکستن استخونم با جیغ دردناکم قاطی شد همزمان فریاد کشید: ببر صداتو لعنتی! امشب یا تو رو میکشم یا خودمو سیلی محکمش روی صورتم فرود اومد و فهمیدم باز بساط تکراری این چند وقت به راهه و چقدر احمق بودم که میخواستم از عشقم به امیر صحبت کنم؛ که امید داشتم به درست شدن اوضاع!! انقد به تن بی جونم ضربه زد تا خسته شد و کنار دیوار سر خورد سرشو به دیوار کوبید و زیرلب گفت: ببین ما رو به کجا رسوندی شادی!!این بود زندگی رویاییمون؟که اینجوری بیفتم به جونِ زن حاملم؟ کِی تو مرامم بود که به زن چپ نگاه کنم؟حالا کتک میزنم زن خودمو؟؟ داشت توجیح میکرد؛ میخواست وانمود کنه پشیمونه! پشیمون؟ چه پشیمونی وقتی دو روز دیگه دوباره همین آش و همین کاسه رو داریم؟ به سختی از زمین بلند شدم که درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و لبمو زیر دندون فشردم تا صدام در نیاد سگ جون شده بودم!! گوشه‌ی لباسمو گرفت و آروم گفت: کجا میری؟ دست آسیب دیده‌م رو توی بغلم گرفتم و نالیدم: دست از سرم بردار پیرهنمو ول نکرد؛ محکم تر گرفت و گفت : بیا منو بزن. بیا تلافی کن بیا.... بین حرفش گفتم: که دوباره بیفتی به جونم؟ من بُریدم امیرحسین یزدانی!من تموم شده‌ام. خوبه که امیدی به مادری کردنم نداری تنمو جلو کشیدم و اینبار امیر مقاومتی نکرد خودمو به اتاق خواب رسوندم و گوشی نیمه شکسته ام رو از گوشه ی دیوار برداشتم کار نمی‌کرد... اشک دیدمو تار کرده بود اما با سماجت نگاهمو چرخوندم گوشی امیر روی کنسول بود رفتم سمتش و شماره حنا رو گرفتم پشت دست سالمم رو روی صورت خیسم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم تا دردی که کل تنم رو به گز گز انداخته بود کمتر کنم صدای حنا توی گوشم پیچید و بغضم سنگین تر شد؛ به حدی که نمیتونستم حرف بزنم! حنا: سلام. خوبی امیرحسین؟ زبونم سنگین و دهنم خشک بود؛ انگار از اول عمرم لال بودم! حنا دوباره گفت: الو حسین؟ داری صدامو؟ کمی مکث کرد و با تردید گفت: شادی؟تویی قربونت برم؟ بغضم شکست و با هق هق گفتم: حنا.... حنا بیا به دادم برس دارم میمیرم نگران گفت: چی شده قربونت برم؟حالت بده؟تنهایی خونه؟ امیر نیست؟درد زایمانه؟ -دستم... فکر کنم شکسته... بیا حنا تو رو خدا بیا زودتر -همین الان میام قربونت برم.باز دعواتون شد؟ -بیا بهت میگم... امیر وارد اتاق شد و عصبی گفت:با کی داری حرف میزنی؟به کی آمار میدی؟ بدون اینکه تماس رو قطع کنم لرزون گفتم -اگه... اگه بهم دست بزنی انقد جیغ میکشم تا زودتر از حنا بابام و حاجی بیان به دادم برسن جلوتر اومد؛ به قدری عصبانی بود که پره های بینیش تکون میخورد گفت : تا من نخوام هیچکس نمیتونه پاشو بذاره اینجا حالیته؟ من از هیشکی نمی‌ترسم اینو تو گوشت فرو کن...حتی اون حاج بابای حروم‌لقمه‌ات... میکشمت شادی... نمیذارم اون توله رو پس بندازی عوضی... ادامه رمان 👇🏻 https://t.me/+3a_jBT3F8Z0xZDBk https://t.me/+3a_jBT3F8Z0xZDBk https://t.me/+3a_jBT3F8Z0xZDBk پارت اول رمانه سرچ کن❤️‍🔥 اگر نبود لفت بده 💯
Show all...
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش خوابیدم حاج خانوم! حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه... نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد - ه‍یس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟ نامدار کلافه دست به کمرش می زند - چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه... حیثیتمو جلو همکارام برده! خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده... - خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟ سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟ نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد - راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه. توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟ خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود. توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟ سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت با آن دختر... اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست... در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود همه چیز ها را می دید اما دوستش داشت حرفی نمی زد - عروس خانوم؟ اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق؟ به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به سمت پذیرایی رفت امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود. اصلا برای همان مهمانی گرفته بود خودش پخته بود. حتی کیک را... نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت... این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود. با حسرت نگاهی به نامدار انداخت خوشحال بود و با برادرش حرف می زد با همه خوب بود قبلا با او هم خوب بود اما الان نه... با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت - عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟ همه منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود - امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون دید که نفس نامدار آزاد رها شد حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش... - برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان. نامدار بی حرف نگاهش می کرد. در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود‌... - فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی اخم های نامدار غلیظ تر شده بود. عطیه که با او حرف نزده بود هنوز! - خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی می‌دونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم... ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش... - ح...حرف زدنم‌ بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید. جلو رفته بود که نامدار تنش را بالا کشیده و زیر گوشش غرید: - چه مرگته چرا چرت و پرت می گی؟ خندید. با درد... کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی نامردش را بوسید... - این بهترین کادویی که لیاقتشو داری... ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد - بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم! گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد... قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود... https://t.me/+CGgoC1BJjR8yZjg8 https://t.me/+CGgoC1BJjR8yZjg8 https://t.me/+CGgoC1BJjR8yZjg8
Show all...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz