cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Show more
Advertising posts
92 247
Subscribers
-44124 hours
+1 6057 days
+3 61030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

بچه ها اگر از نات‌کوین جا موندید برید اینو بازی کنید سریع همین روزا لیست میشه فعلا هر هزارتاشو بین ۳ تا ۵ میلیون میخرن ولی بسته که بشه بیشتر میشه قیمتش جا نمونید
Show all...
Show all...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

پارت جدید
Show all...
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ... ناباور بهش خیره شدم ... _داری چیکار می کنی؟ پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت : _چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟ نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ... جلوی روم ایستاد و گفت : پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ... طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ‌.... باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره  نگاهم با حیرت  از دستش به صورتش کشیده شد ... نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید : _چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم .... حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت : _فعلا که هیچیت رو نپسندیدم .... کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ... چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش  که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد : _حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ... با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ... پوزخندی زد و گفت: _ رو زمین برا خودت سخت تره ... بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش  فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت  به زمین خوردم .. دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ... همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت : _بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ... 🌺🌺🌺🌺 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند 👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر  از مریم بوذری 🌺پارتگذاری منظم 🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Show all...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

- توی لپ‌تاپت عجب چیزایی داری! با حرص تایپ می‌کنم. - مردک دیوانه. توی پوشه‌هام نرو شخصین. چند شکلک خندان برایم ردیف می‌کند و بعد عکسی از خودم می‌فرستد که سرم داغ می‌کند. عکس من در اشپرخانه با تاپ و شورتک. - چه شخصی هم هست! موهای ژولیده و شلوارک مامان‌دوز. خدایی چرا با من اومدی سر دیت؟ با حرصی که کم کم دارد به گریه تبدیل می‌شود گوشی ام را می‌اندازم. بعد از سال‌ها توانسته بودم مردی را برای خودم پیدا کنم و او چه کرده بود؟ درحالی که مجذوب جذابیتش شدم، لپ‌تاپم رو دزدید و حالا قرار بود تک به تک عکس‌های شخصی‌‌ام را به مسخره بگیرد. - قهر کردی جوجو؟ بیا خودم واست لباس خوشگل می‌خرم. و باز هم شکلک خندان و عکس دیگری از من. این بار در دانشگاه. آن هم با ژاکت قهوه‌ای بلند کهنه‌ام، شبیه گداها شده بودم. سریع به او زنگ می‌زنم. - سلام بر جوجوی بدلباس من! - میشه لپ‌تاپم رو پس بیاری؟ هرکاری بگی میکنم. صدای خنده ی شیطانی‌اش می‌آید. - هرکاری؟ باشه بیا دم در. ناباور به سمت بیرون می‌دوم که موتورش را دیدم. مردک دم در خانه ام است. سریع به سمتش می‌روم که لپ‌تاپ را پشت سرش قایم می‌کند. - یه بوس شب به خیر بده تا بهت بدمش. ❌مامان همیشه می‌گفت بهترین رابطه‌ها از عجیب‌ترین ملاقات‌ها شروع می‌شن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپ‌تاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونه‌م شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی اداره‌ی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده! https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
Show all...
_ارزش فروختن من و دلمو چقدر بود؟ چند شب بودن باهاش بود؟ دلم می‌خواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و ته‌ریشش‌ رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگه‌ای نامزد کنی... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام می‌زد و قلبم تندتر می‌تپید: _ آیه؟ اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیده‌اش که رو موتور نشسته بود... ته‌ريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش‌ رو پیشونیش پریشان شده بود. سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخم‌هاش در هم شد و گفت : _این وقت شب اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اخم کردم با لحن بی‌ادبانه‌ای مثل خودش گفتم: -به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم ! چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدم‌هاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد : _صبر کن ببینم...آیه؟! نباید بهش توجه می‌کردم.نباید باز خام می‌شدم اون لعنتی تموم مدت بازیم‌ داده بود !بوسه‌هاش بغلاش‌ همش دروغ بود...! بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدم‌هامو تندتر کردم. _هی دختره خوشگل ... اخم کردم و جوابش رو ندادم. _شماره بدم پاره کنی...؟ گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود : -لب‌و بده ببینم ! و من با گونه‌های سُرخ گفته بودم: -زشته دیوونه تو خِیابونیم‌‌ ! بلند خندیده بود: -یعنی بریم خونه تمومه ؟! با مشت به سینه‌اش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد. با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم می‌اومد. _خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟! با اونم‌ همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری می‌کرد.سعی کردم لحنم جدی باشه: _دست از سرم بردار لعنتی ... برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد: _ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم ! وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار  میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دختره‌ام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...! تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگه‌ای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه‌ کردم: _خیلی بی‌تربیتی _ما فقط عاشقیم همین ! خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد. _چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟ حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجه‌هاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشم‌هایم خیسم‌و دزدیدم و اخم کردم: -فقط ولم کن ! _چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟! نگاهم تندی دزدیدم که چشم‌هاش روی لبام مکث کرد : -نه ! -پس چرا لب‌های لاکردارت می‌لرزه و بغصیه ؟! فقط نگاش می‌کردم که به سینه‌اش زد و ادامه داد: -خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن! _نمی‌خوام از افتخارات به درد نخورت‌ بگی ؟ خندید و زیرلب غرغر کرد : -پدرسوخته... دَستم رو کشید مُحکم به سینه‌اش برخورد کردم و جیغ خفه‌‌ای کشیدم سرش لای موهام برد و خش‌دار گفت: -دلم تنگ شده لامصب... صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی ! صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمی‌کشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردم‌و...! با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خش‌دار گفت : _حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونه‌م...امشب بله برونمونه‌... مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه‌...!یعنی...؟! https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk ❌❌❌ همه چیز از یه دختر ریزه‌میزه شروع شد.‌‌..از اون خنگا ولی ساده‌هاش‌...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ  باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اون‌و تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمون‌و برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
Show all...
- گمشو تو آشپزخونه! با فریاد بلند ژوپین تمام سرها به سمتم می چرخد. بدون نگاه کردن می توانم پوزخند گوشه ی لبشان را احساس کنم. صدای پر تمسخر جاری کوچکم و بعد برادر شوهرم بلند می شود. - آقا ژوپین هنوز بهش یاد ندادین نوکرها حق ندارن سر سفره با ما بشینن؟! - ولش کنید بابا اومده سفره رو بچینه بره! نفر بعدی ای که حرف می زند جاری بزرگترم است. - آقا ژوپین تو رو خدا بگید بره. می بینمش حالم بد میشه! تمام وجودم می لرزد... می دانم که ژوپینِ بی غیرت... ژوپینی که خود، باعث این رفتار آن ها با من شده بود... قرار نیست دفاعی از من کند... بدون آنکه حرفی بزنم، خم می شوم و سینی را روی زمین می گذارم. به آشپزخانه می روم و ژوپین هم دنبالم راه می افتد. قبل از آنکه بخواهم کاری انجام دهم، سیلی اش گونه ام را نوازش می کند... صدایش به گوش مهمانان عزیزش رسیده است که می گویند "حقشه دختره ی بی چشم و رو" ژوپین حتی اجازه نمی دهد حرفی بزنم و دستش را به علامت تهدید مقابلم تکان می دهد. - می تمرگی اینجا، غذا که تموم شد میام دسر رو خودم می برم! از آشپزخانه خارج می شود و کمی بعد سروصدای برخورد قاشق و چنگال ها با بشقاب ها خبر از لمباندنشان می دهد. به تصویر کج و کوله ی خودم روی قابلمه خیره می شوم و به بحث جاری و برادرشوهرهایم با شوهرم که تمامش تحقیر من است گوش می دهم. بحثی که یک سرش مربوط به دروغ گفتن من می شود... دروغی که من به ژوپین گفته ام و آن ها کاسه ی داغ تر از آش شده اند... کمی بعد بحثشان به بچه می رسد. - داداش نمی خوای من رو عمو کنی؟! جاری بزرگترم به جای ژوپین جواب می دهد: - بچه؟! از این دختره؟! و ژوپین که می خندد و می گوید "زن دیگه بگیرم چشم!" خون در رگ هایم یخ می زند... اگر ذره ای امید به آدم شدنش داشتم، با این حرفش دیگر کاملا نابود می شود. در تصمیمم مصمم می شوم... من انتقامم را باید از این خاندان بگیرم... حاضرم اعدام شوم یا حتی در گوشه ی زندان بپوسم، اما باید انتقامم را بگیرم! کشو را زیر و رو می کنم... بسته ای را که همسایه ی قدیمیمان به اسم "زهر کشنده" تحویلم داده بود بیرون می آورم. با پودر کاکائو قاطی اش می کنم و با آن، دسرهای سفارشی ژوپین را با سلیقه تزئین می کنم. کمی بعد ژوپین طبق گفته اش می آید و بی حرف دسرها را برمی دارد و می رود! https://t.me/+Wwx-CSBYAmowYTRk https://t.me/+Wwx-CSBYAmowYTRk https://t.me/+Wwx-CSBYAmowYTRk دختر طفلی 😞🥹
Show all...