cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) تعرفه تبلیغ تضمینی و ساعتی👇 https://t.me/tablighat_oo ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag

Show more
Advertising posts
10 020
Subscribers
+28124 hours
+7497 days
+1 30430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت امشب🔥🔥
Show all...
❤‍🔥 1
#part_10 گوه میخوری تمکینم نمی‌کنی... مگه نگفتی زنمی؟ با بی نفسی عقب میکشم که وحشیانه موهامو چنگ میزنه -ن...نکن شهیار... خواهش میکنم ... لباشو مماس لبام میزاره و با خشم میغره -مگه خودت نمیخواستی بری زیرم ها؟؟ مگه خودتو ننداختی بهم عوضی... وحشیانه روی زمین پرتم میکنه که با عجز زار میزنم -جوری بالا و ‌پایینتُ یکی کنم که نتونی بشینی ثمر... تقلا میکنم که یکدفعه با دردی که توی تنم پیچید جیغ بلندی کشیدم خشمگین غرید - من بهتر بودم یا اون دوست پسر ترسوت که کارشو کرده و تو هفت سوراخ موش قایم شده؟ یکدفعه چشمش به تخت پر خون میوفته -این... این خون چیه؟؟ این خونِ لعنتی برای چیه... با درد مینالم -من دُ...دختر بودم شهیار... آخ...هرچی ازم شنیدی دروغ بود! قبل از اینکه چشمام بسته بشه میبینم که شوکه به سمتم هجوم میاره و... https://t.me/+7wzs485B5bBkNzZk
Show all...
پارت امشب🔥🔥
Show all...
💔 1
شروع رمان🖤🔥 ❌تمام بنرها پارت واقعی رمانه❌
Show all...
🔥 1
sticker.webp0.32 KB
Repost from N/a
پسره ی احمق رفته با یه زن حامله مچ شده.! -امکان نداره مامان،همچین چیزی به هیچ عنوان امکان پذیر نیست،حاتم نمیتونه با من این کارو بکنه... https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk مادرم،سیب زمینی پوست می‌کند و با تمام حرصی که داشت لب زد: -اتفاقیه که افتاده آلا جان...دختره ی ساده لوح من، یه مدت باهات موند،کیف و عیشش که باهات تموم شد، چیشد؟؟؟ دیگه بینگو.....تموم شدی براش‌‌‌.. آخ،انگشتم.... با چشم های لرزان و اشکی نگاهم رو به مامان دوختم که انگشت بریده شده اش رو تو دست گرفته بود: -ببین چیشد؟؟تمام دق و غصه های زندگیت واسه ی من زلیل شدست،چرا نمیری جلوش بهش بگی من از یه زن حامله که نطفه ی صد پشت غرببه رو حاملس،بدتر بودم آقا حاتم..؟؟ چشم ازش گرفتم و جواب دادم: -مگه میشه با یه آدم بی چاک و دهن دو کلوم حرف حساب زد؟؟ شما حاتم رو هنوز خوب نشناختی،به سرش بزنه شیخ و مولا نمیکنه مادر من...تازشم،خب.‌‌خب منو نخواسته،خواستن که زوری نیست، شاید حال دلش با یه زن بیوه بهتره!نه؟؟ مادرم سری به نشانه ی تاسف برام تکون داد: -اگه احمق شکل و شمایل داشت،اون به حتم تو بودی! غصه دار شده بودم،تاب و قرار نداشتم،با خبری که به گوشم رسیده بود جون از تنم گرفته و نای راه رفتن نداشتم.. حرف های مامان بدجور تک دخترش رو تحریک کرده بود.. گوشی موبایل رو به دست گرفتم و روی شماره ی حاتم که مدتی بود خاک میخورد کلیک کردم... تماس درحال برقراری بود و هرلحظه تپش قلب منم تند تر میشد.. -بله بفرمایید... خودش بود،صدای جانسوزش،تا عمق قلبم رو آتیش زد،صدای که ندا میداد شخص پشت تلفن رو زره ای نمیشناسه... غریبه ی آشنا رو به جا نمیاورد.. لبم رو خیس کردم و با کشیدن یه نفس عمیق   بزاق خشک شده ی دهنم رو پایین فرستادم بی مقدمه جواب دادم: -همین الان میخوام بیام خونت!!! 🔥🔥🔥🔥 چی میشه یعنی؟؟کار به جاهای باریک نکشه ❌ https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
Show all...
Repost from N/a
♥️♥️ #عشق_بعداز_جدایی #پارت_اصلی_رمان -  جونمی،  دورت بگردم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف!!! چطور توانستم پشت تلفن با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم و به این حال و روز افتاد؟ بی‌شعور تو که طاقت دیدنش در این حال را نداری غلط می‌کنی حرفی را بگویی که به آن  عمل نمی‌کنی! صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌زنم... چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد . می‌خواهد چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد. تقلا می‌کند کلماتش بریده بریده است. - آقا ... غوله..... این‌.....بار .....واقعنی...دارم.... می‌میرم.... اخم می‌کنم.‌ حتی تصور نبودنش هم برایم راحت نیست. بی‌طاقت جایی زیر گلویش را می‌بوسم. عطر موهای پریشانش حالم را دگرگون می‌کند. زیر گوشش زمزمه می‌کنم. - آتيش ‌پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته... طوری به خودم نزدیکش می‌کنم که میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم . به هر ترتیب  باید کاری می‌کردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... خم می‌شوم و ...... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️ ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
Show all...
🔥 1
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - اسرا شریف بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندون‌هایی که روی هم فشار می‌داد گفت: که یه وزوزه‌اشم یا خودتون آوردین! استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم می‌کرد دادم. مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت: - پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم می‌کشم زیرخاک، خانوم اَن‌ترن! انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم‌ کوتاه بیام! - حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم! چرا حواسم نبود بیماره؟!  به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد! - الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟! به استاد که این بار با لبخند نگاهم می‌کرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت: - این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده می‌مونم یا نه؟ این بار نفس عمیقی کشید و ملایم‌تر از قبل گفت: - برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر! - من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش! نیشخندش پررنگ‌تر شد: - قولِ بیجایی بود! دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت: - به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن! خیره به سقف بی حس لب زد: - خانواده‌ای ندارم! - خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن! نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد: - همه‌اشون مردن! متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم: - عه خب به خاطر..‌.به خاطر من! یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم! با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت: - خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه! https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0 صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله می‌کرد و قلبِ من باهاش مچاله می‌شد! لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم: - دیدی زنده‌ای! گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد: - نمی‌خوام بمیرم من می‌خوام...می‌خوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد! لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد: - می‌خوام زنده بمونم عا‌‌...عاشق شم!
Show all...
2
Repost from N/a
#پارت_۳۴۵ #پارت_واقعی ••••••••••••••••••••••••••••••••••• نمی دانم چطور خود را به آپارتمان هیمن که این روزها پناهگاهی شده برای پنهان کردن دردهایم ..!برای شب بیداریهایم ..برای صبح های که با صورتی زرد و بی روح با لبانی سفید بیدار میشوم و من تنها یک شاهد دارم ..تیارا.. کسی که این روزها با من مثل شمع آب شده ..او هم سکوت کرده بود ..فقط چشمانش از درد بی صدای من  میبارید..! یا مویه های برای مادر  جوان مرگم به زبان مادریشان میخواند ..! رساندم..! احساس میکردم قلبم دیگر نای تپیدن ندارد ..! من اگر بدترین گناه را کرده بودم که به یاد ندارم کدامین گناه این تاوانم نبود ..! من از بی وفایی روزگار ،از تنهایی روزهایش از تاریکی شبهایش از غرش رعدش ،از سرزنش خلقش ،به او و آغوشش پناه میبردم ..! اما حال از رنجی  ، از دردی،از غمی  از آتشی که به جانم خود او زده  به کِه پناه ببرم ..! ؟ در را بسته ام سر بر زانو گذاشته ام و هنوزم دلم میخواهد فقط کابوس باشد این جهنم ..! که چشمانم دیده هایش و گوشهایم شنیده هایش را انکار کند یا که  این دل بی نوا دمی  بیاساید..! التماس  قلبم به جای رسیده که منطقم هم دل سوزانده که  شاید سوده آن پست را گذاشته تا مرا بسوزند ..! اما مگر می‌شود !؟ با دستانی که لرزشش انقدری هست که نتوانم به سادگی زیپ کیف را باز کنم بلاخره گوشی را بر میدارم و تنها شماره ی فرخ را میگیرم ..! -جانم عزیزم..چرا نمیزاری بیام ببینمت ،ببرمت پیش خودم ؟! -راسته فرخ..! ؟ سکوت میکند ..! -پس راست!؟..واسش جشنم گرفته؟!..صدایم انقدر لرزش دارد که  نمی توانم کلمات را محکم ادا کنم..! -بره بجهنم اون بیشرف..نکن با خودت و ما اینجوری..نکن این صدات داره آتیشم میزنه به ولای علی میرم میسوزنم خودش و اون دختر خاله ی بی شرفش و..! -چیدا.. -مبارکش باشه ..مبارک.. از غم صدایم خود نیز سوخته بودم فرخ بماند.،! https://t.me/+jlmjqAlwURc2OGZk **** **** 🦋توصیه ی ویژه🦋 سردار ماندگار ! صاحب هلدینگ ماندگار ها کسی که از بچگی دلباخته ی چیدا دختر عموی طناز و زیبارو شه !درست زمانی که دست تقدیر اینهارو بهم رسونده با هم نامزد کردن وچیدا عاشقش شده ..سردار در کمال ناباوری با دختر خاله اش النا وارد رابطه میشه و چیدا  را رها میکنه !چیدا بعد از فهمیدن خیانتش اون رو ترک می کنه!اما  بعد از سه سال مجبور میشه برگرده !برای گرفتن حق و  حقوقش! https://t.me/+jlmjqAlwURc2OGZk
Show all...
🦋چیدا🦋

زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…! #نویسنده:اسکندری رمان های دیگمون: #گم شده ام در تو #بوسه ای بر چشمانت

#part_47 🖤🔥در آغوش یک دیوانه... شاهرخ خیره به شلوارش با تفریح نچی کرد‌‌. _به نظرت برای ادم 16 ساله هم پوشک دارن اینا؟! زمستان بود. لب های دخترک از سرما ترک خورده و موهایش در هوا معلق بودند. نگاه آبی و خیس گلبرگ به سمتش برگشت... لحظه‌ای با دیدن چشمان سیاه مرد با آن رگه های قرمز نفس کشیدن را فراموش کرد. انگار چشمانش داشت از نفرت اتش می‌گرفت. _نگران نباش........ من که ولت نمی‌کنم... اگر یقه‌تو ول کنم میوفتی..‌... میدونی کی اینکارو میکنم؟! بدون انکه به چشمان گلبرگ نگاه کند با آرامش موهای بلند و سیاه رنگش را نوازش وار از پشت کوچک و لرزانش کنار ز‌د و روی شانه‌اش ریخت. _وقتی می‌کنم که حالم از نگاه معصومانه‌ی تخـ*ماتیکت بهم بخوره........ مثل همین الان. بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش دستش را از دور یقه‌ی دخترک برداشت.
Show all...
😱 27💔 6😢 3 2🔥 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.