cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دنیای ترجمه شعبه دو ⚜️مجموعه دلبران بوستون⚜️

هانتر #مترجم_پردیس_ساکورا شعله‌ور #مترجم_ونوس #کانال_کتاب‌های_فروشی_ما: 📌https://t.me/world_of_translates

Show more
Advertising posts
2 070
Subscribers
+2724 hours
+647 days
-330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#Boston_Belles #jeld_01 #The_Hunter #Part_283 #مترجمین_پردیس_ساکورا _ وقتی درجه حرارت به درجه خاصی کاهش پیدا میکنه، پروانه‌ها به خواب زمستونی میرن. درواقع اونا در زمان__در سن‌شون__یخ میزنند و منتظر تابستون میشن تا از راه برسه و اونا رو از بند اون شرایط آب و هوایی رها کنه تا اونا رو آزاد کنه. پروانه‌ها وقتی سردشونه نمی‌تونن پرواز کنند. _ مثل زیبای خفته. نفسی کشیدم و به ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌هایی فکر کردم که برای اثبات اینکه بهتر از لانا هستم، وسواس داشتم. نه، نه حتی بهتر بودن، فقط شایسته بودن. حسش مثل این بود که توی یه زمستون دائمی گیر کردم، یخ زده و منتظر چیزی هستم که حتی نمیتونم اسمی روش بزارم. هانتر در برابر گوشم خندید، لبهاش روی گلوم خزید و سرراهش لرزه‌هایی به جا گذاشت. بدن‌هامون داشت از چیزی خطرناک و شهوانی زمزمه میکرد و با خودم فکر میکردم آیا بقیه دارن دنبالمون میگردن. یه نفر میتونست درو باز کنه و ما رو ببینه__و تمام چیزی‌ که براش زحمت کشیده بودیم __و هر چیزی که در معرض خطر قرار داده بودیم__همه طعمه‌ی شعله‌ها میشدند. ولی یه جورایی، در این لحظه‌ی خاص، من اهمیت نمیدادم. اون تقریبا با لحنی در هم شکسته پرسید: _ شاهزاده قرار نیست تورو نجات بده، فرشته. اون توی قصرش اسیر شده و داره توی نبرد خودش میجنگه. آیا حاضری از نقطه‌ی امنت بیای بیرون و زندگی کنی؟ من هیچوقت اونو این چنین عریان و خام ندیده بودم. _ تو باید بذاری زندگی لمست کنی، ذره‌ای با من غرق شو، عزیزم. دهن باز کردم، مطمئن نبودم چی ازش میخواد بیرون بیاد. به محض اینکه دهنمو باز کردم، پروانه‌ی نارنجی پرواز کرد و دایره‌وار به سمت بالا پر‌ زد، مثل دود مارپیچ به هوا میرفت؛ و روی یه چراغ فلورسنت نشست. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خرید #رمان #هانتر با قیمت #45تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
Show all...
👍 15🥰 7 3
#Boston_Belles #jeld_01 #The_Hunter #Part_282 #مترجمین_پردیس_ساکورا نفسی کشیدم: _ مسیح. نگاهی به اطراف سالن انداختم و یهو اونو از منظری کاملا متفاوت دیدم__یه جورایی، آلوده. _ این دیوونگی محضه. هانتر پروانه‌ای رو توی دستش گرفت، به صورتش نزدیک کرد و کف دستشو باز کرد و نگاهش کرد که بال زنان دور میشه‌. دهن داغ هانتر از پشت لاله‌ی گوشم رو پیدا کرد و نبضم به تته پته افتاد و در تلاش بود تا در محدودیت تنم بمونه، وقتی گفت، _ پروانه‌ها عمر کوتاه، جالب و رو به زوالی دارن. اونا تقریبا برای دو هفته زندگی میکنن و هیچوقت نمی‌خوابن. البته بعضی وقتا استراحت می کنن. به جز این، همیشه در تکاپو هستند. اونا شهد رو به غذا ترجیح میدن و درست مثل من اونا هم سه تا پا دارن. ولی آیا میتونم بارزترین حقیقت پروانه‌ها رو باهات درمیون بزارم؟ کی اینقدر بهم نزدیک شده بود؟ کی تنم رو چرخونده بود تا پشتم بهش باشه؟ میخواستم از پوستم بیرون بپرم و از دستش فرار کنم. از این وضعیت. چشمامو بستم و حس کردم سیب گلوم تکون خورد. پچ زدم: _ بهم بگو. و انتظار داشتم پروانه با حرکت دهنم بپره. ولی نه، اون روی صورتم موند‌. حس کردم بالهاش رو با تنبلی به‌ هم زد و به سمت هانتر مایل شد. شاید اونم منتظر بود تا جواب هانتر رو بشنوه. _ رشد معلق‌. لبای هانتر روی لاله‌ی گوشم بسته شد و به آرومی گاز گرفت. از گرمای دهنش لرزم گرفت و زبونشو روی قسمت مخملی گوشم حس کردم. میخواستم لباسم رو پاره کنه، منو روی زمین بیندازه و از پشت بگیره و منو همون طعمه ای کنه که گاهی وقتا بهم میگفت هستم.
Show all...
10👍 8🔥 1
#Boston_Belles #jeld_01 #The_Hunter #Part_282 #مترجمین_پردیس_ساکورا اونا شبیه جماعتی کنجکاو پشت طناب‌های قرمز و مخملی بودند. نرده‌ها مسیری رو برای راه رفتن در اطراف سالن قرار داده بودند. دو نیمکت روستایی و طرح درختی دو طرف باغ و یه حوضی مصنوعی پوشیده از خزه وجود داشت که با سنگ های خاکستری و بزرگی احاطه شده بود. ولی چیزی که باعث شد زانوهام قفل کنند انبوه پروانه‌هایی بود که اطرافمون بال میزدند. صدها پروانه. آبی و نارنجی. سفید و سبز، خال خالی و راه راه. کوچیک و بزرگ. اونا رو با چشمام دنبال کردم و برای لحظه ای فراموشم شد که هانتر توی اتاقه. سر جام چرخیدم در حالی که یه پروانه خاص با خال خالی های سیاه و متقارن رو بررسی میکردم. اون با خوشحالی بال‌هاش رو اطرافم بهم میزد و من سرجام کاملا بی حرکت ایستادم، انگار میخواستم برای پرتاب یه تیر آماده بشم، بدنم به سختی سنگ شد. پروانه روی نوک بینیم نشست و در حالی که نشسته بود بالهای کوچیکشو بهم زد و من برای تماشای اون چشمامو به طرز خنده داری روش متمرکز کردم.‌ _ چند سال پیش، بابام در حال داشتن رابطه‌ای شنیع با یه زن متاهل دستگیر شد. راستش، نه هر زن متاهلی، خواهر کوچیکتر مامانم، ویرجینیا. شوهرش از موضوع باخبر شد و سعی کرد از بابام اخاذی کنه. در هر حال__اولش جواب داد، ولی زمانی که شوهر ویرجینیا در ازای حق السکوتش سهمی از سهام شرکت نفت رویال رو درخواست کرد، حدس میزنم بابام فهمید این وضعیت قرار نیست کاملا تموم بشه مگه اینکه اونو در نطفه خفه کنه. اون یه بیانیه مطبوعاتی داد و توی اون اعتراف کرد با خواهرزنش رابطه نامشروع داشته و گفت که بارها با هم رابطه داشتند، از جمله توی تخت زفافش. مامان اونقدر عصبانی شد که اونو از اتاق خواب پرت کرد بیرون. ولی ببین، برای اون شرکت و میراثش مهم تر از ازدواجش بود‌. حتی مادرم رو به سختی غافلگیر کرد که اون رفت جلوی همه دنیا به گاییدن خواهرش اعتراف کرد. برای بدست آوردن بخشش اون، بابام این باغ پروانه رو واسش ساخت، چون پروانه‌ها حیوان مورد علاقه اون هستن؛ و مامان که نمیتونست طعنه پشت این حرکت رو ببینه، عذرخواهی اونو پذیرفت. نیازی به گفتنش نیست که خاله، شوهرش و سه تا بچه‌های خاله‌ام از اون موقع تا حالا برای هیچ شام شکرگزاری و شب کریسمسی، دعوت نشدند.
Show all...
#Ignite #Part_262 #مترجم_ونوس -آره. یکشنبه دیدمش؛ و یکشنبه دیگه. هم میبینمش -یک هفته دیگه. -چطوره‌؟ ظرف رو روی اجاق گذاشت، شونه بالا انداخت. -مریض. دیدارها اونقدر طولانی نیستند؛ اما دفعه پیش جاستین و پسرا رو بردم. -هیچوقت به این اشاره‌ای نکرد. -من ازش خواستم اینکارو نکنه.‌ شعله زیر ظرف آب رو روشن کرد. -این ناامیدت‌ می‌کرد‌. نفسی گرفتم. -درباره‌ش متاسفم. بار پیش که اینجا بودم کنترلم رو از دست دادم. -همینجوره، موافقت کرد: اما منم نباید اونجوری تحریکت میکردم. میدونم این یک موضوع حساسه. -کدوم موضوع؟ پدر؟ یا وینی؟ -هردو. با یکی از دستاش روی لگنش چرخید تا باهام روبرو شه. -رفت؟ کمر پرسکات رو نوازش کردم، سرش رو بو کردم -بوی شامپو بچه‌ میداد. -آره. -شماها... برای کلمه‌ای تقلا کرد. -دوستید؟ -نه دقیقا. بابت چیزی که گفتم عذرخواهی کردم، اما اون زمان خواست. بری سر تکون داد. -قابل درکه. باید واقعا آسیب دیده باشه. -همینطوره. ته دلم دوباره خالی شد. -اما بهش گفتم چیزی که گفتم حقیقت نبود. -حقیقت چیه؟ -حقیقت احتمالا به چیزی که تو گفتی نزدیکتره. غافلگیر شد: واقعا؟ -آره. -کدوم قسمتش؟ گوشه سر پرسکات رو بوسیدم. -همه‌ش، حدس میزنم. اینکه بیشتر از چیزی که به روی خودم ‌میارم درباره وینی احساس دارم. اینکه از مادر بابت اینکه هربار بابا رو قبول می‌کرد متنفر بودم. اینکه نمی‌خوام پیش بقیه مردم آسیب‌پذیر باشم. خواهرم بنظر شوکه میومد. -هیچوقت فکر نمی‌کردم اینارو از زبونت بشنوم.
Show all...
21👍 18🔥 4😢 2
#Ignite #Part_261 #مترجم_ونوس بیست دقیقه بعد، در پشتی خونه بری رو زدم. جاستین بازش کرد، پرسکات رو روی شونه‌ش نگه‌داشته بود. -الان تو بودی در زدی؟ -مطمئن نبودم‌ کسی بهم خوش‌آمد بگه. فکم رو مالیدم. ‌ -آخرین باری که اومدم اینجا، یکم، دادوبیداد‌ شد. شونه‌بالا انداخت. -خانواده بعضی وقتا دادوبیداد داره. بیا داخل. خونه‌شون بوی خوشمزه‌ای می‌داد و یچیزی درباره‌ش من رو یاد دوران کودکی می‌انداخت. برای چند دقیقه‌ با خواهرزاده‌م پیتر توی اتاق خانوادگی وقت گذروندم، بعد پرسکات رو از جاستین گرفتم و جدا از خودم نگه داشتم. "هی، رفیق." یک صدای غرغری درآورد و بهم لبخند زد. -خوبه، ازت خوشش میاد. جاستین خودشو تو مبل غرق کرد‌. -نظرت چیه برای چند دقیقه بگردونیش؟ هربار میذارمش زمین، جیغ میزنه. -میگیرم. درواقع بغل کردن و نگهداشتن بچه‌هارو دوست دارم. اونا خیلی کوچیک بودن و درعین‌حال خیلی تپلی و درست تو دستم‌ جا میشن؛ و اونا هیچوقت پرحرفی نمی‌کنن. پرسکات رو تو پهلوم جاگیر کردم و جرات کردم برم‌ داخل اشپزخونه. بری، قارچ‌هایی رو توی فر اجاق گاز هم میزد، بهم ‌نگاه کرد. -فکر کردم صدات رو شنیدم. برای شام اینجایی؟ -اگر دعوت بشم. -معلومه که دعوتی. دارم استراگانوف مدل مامان رو درست میکنم. -همینه‌. عمیق نفس گرفتم: ممم. سال‌هاست استراگانوف نخوردم. شعله زیر ماهیتابه رو خاموش کرد و قارچ‌های خورد شده ‌رو توی ظرف بزرگ آبی هم ‌زد‌. -من خیلی از اینا درست نمی‌کنم، اما تو مودش بودم. این اواخر داشتم درباره مامان فکر میکردم. پرسکات شروع به سروصدا کرد، پس گذاشتمش روی شونه‌م و کمرش رو نوازش کردم. -دوباره بابا رو دیدی؟ شروع کرد به پر کردن یک ظرف دیگه با آب.
Show all...
23👍 14
عجب بابایی بوده😕😕
Show all...
👍 11🖕 6🙊 4
#Boston_Belles #jeld_01 #The_Hunter #Part_281 #مترجمین_پردیس_ساکورا اونا شبیه جماعتی کنجکاو پشت طناب‌های قرمز و مخملی بودند. نرده‌ها مسیری رو برای راه رفتن در اطراف سالن قرار داده بودند. دو نیمکت روستایی و طرح درختی دو طرف باغ و یه حوضی مصنوعی پوشیده از خزه وجود داشت که با سنگ های خاکستری و بزرگی احاطه شده بود. ولی چیزی که باعث شد زانوهام قفل کنند انبوه پروانه‌هایی بود که اطرافمون بال میزدند. صدها پروانه. آبی و نارنجی. سفید و سبز، خال خالی و راه راه. کوچیک و بزرگ. اونا رو با چشمام دنبال کردم و برای لحظه ای فراموشم شد که هانتر توی اتاقه. سر جام چرخیدم در حالی که یه پروانه خاص با خال خالی های سیاه و متقارن رو بررسی میکردم. اون با خوشحالی بال‌هاش رو اطرافم بهم میزد و من سرجام کاملا بی حرکت ایستادم، انگار میخواستم برای پرتاب یه تیر آماده بشم، بدنم به سختی سنگ شد. پروانه روی نوک بینیم نشست و در حالی که نشسته بود بالهای کوچیکشو بهم زد و من برای تماشای اون چشمامو به طرز خنده داری روش متمرکز کردم.‌ _ چند سال پیش، بابام در حال داشتن رابطه‌ای شنیع با یه زن متاهل دستگیر شد. راستش، نه هر زن متاهلی، خواهر کوچیکتر مامانم، ویرجینیا. شوهرش از موضوع باخبر شد و سعی کرد از بابام اخاذی کنه. در هر حال__اولش جواب داد، ولی زمانی که شوهر ویرجینیا در ازای حق السکوتش سهمی از سهام شرکت نفت رویال رو درخواست کرد، حدس میزنم بابام فهمید این وضعیت قرار نیست کاملا تموم بشه مگه اینکه اونو در نطفه خفه کنه. اون یه بیانیه مطبوعاتی داد و توی اون اعتراف کرد با خواهرزنش رابطه نامشروع داشته و گفت که بارها با هم رابطه داشتند، از جمله توی تخت زفافش. مامان اونقدر عصبانی شد که اونو از اتاق خواب پرت کرد بیرون. ولی ببین، برای اون شرکت و میراثش مهم تر از ازدواجش بود‌. حتی مادرم رو به سختی غافلگیر کرد که اون رفت جلوی همه دنیا به گاییدن خواهرش اعتراف کرد. برای بدست آوردن بخشش اون، بابام این باغ پروانه رو واسش ساخت، چون پروانه‌ها حیوان مورد علاقه اون هستن؛ و مامان که نمیتونست طعنه پشت این حرکت رو ببینه، عذرخواهی اونو پذیرفت. نیازی به گفتنش نیست که خاله، شوهرش و سه تا بچه‌های خاله‌ام از اون موقع تا حالا برای هیچ شام شکرگزاری و شب کریسمسی، دعوت نشدند. ⚜️⚜️⚜️⚜️ 🏅برای خرید #رمان #هانتر با قیمت #45تومان❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
Show all...
👍 19🤬 11 8😐 6🔥 2
#Boston_Belles #jeld_01 #The_Hunter #Part_280 #مترجمین_پردیس_ساکورا میزان نوری غیر طبیعی از لای در به بیرون تابید. سرم به عقب چرخید و خونم چنان غوغایی توی گوش‌هام به پا کرد که بهم میگفت این یه وضعیت بجنگ یا بزن به چاکِ. هانتر با آرامش بهم لبخند زد. _ باغ پروانه. زمزمه کردم: _ این دقیقا شبیه پدرته که نماد آزادی رو توی یه اتاقک کوچیک و در بسته و تنها به قصد سرگرمی محبوس نگه داره. چشماش از سرگرمی درخشید. _ و این بدجور شبیه توِ که همچین اظهار نظری در این مورد بکنی. شونه ای بالا انداختم: _ من توی بسته نگه داشتن دهنم تعریفی نیستم. _ همونطور که پای میز نشون دادی. _ امیدوارم اوضاع رو واست بدترش نکرده باشم. _ آب دیگه از سرم گذشته، فرشته. صدای گرم و شرجیش مثل یه مار دور تنم پیچید. اون به نظر عصبانی یا دلخور نمیرسید. فقط ناراحت بود. من ازش فاصله گرفتم و گفتم: _ کجا بودی؟ و با خودم کلنجار رفتم تا توده‌ای که توی گلومه رو قورت بدم. _ منتظر کونت بودم که موقعیتم رو شناسایی کنه. بیا، میخوام یه چیزی نشونت بدم. اون منو با یه تکون ریز توی اتاق هُلم داد. در با یه تیک آروم پشت سرمون بسته شد. من پلک زدم و به نور مصنوعی که به شبکیه چشمم هجوم می‌آورد عادت کردم. اونجا اتاقی مرطوب و تقریبا چنان گرم بود که باعث میشد تاول بزنی، با سقفی گرد و شیشه‌ای و کلی روشنایی سقفی و گیاهان مجلل و وحشی که پشت نرده‌های چوبی درون هم تنیده بودند.
Show all...
👍 20 17😐 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.