16 853
Subscribers
-3924 hours
+417 days
-59330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
93400
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
22900
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟
پرستار با ملاحضه توضیح داد:
_بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیفترین حالت خودشه.
آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد میکرد که حتی نمیتوانستم چشم باز کنم.
با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار میرفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش میشد.
من توان ترک کردن این مرد را نداشتم.
اگر میرفتم دنیا را آتش میزد...
از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم.
درد در سینهام بیداد میکرد.
بیمهابا میلرزیدم.
_ضربان قلب بیمار داره میره بالا.
صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظهای آرام باشم.
باید برمیگشتم...
نمیتوانستم ترکش کنم...
سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک...
شبیه مرگ بود!
صدای داد او از دور به گوشم رسید:
_ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟
https://t.me/+pFcJYkn4oCBmZGRk
https://t.me/+pFcJYkn4oCBmZGRk
و بعد بلندتر از قبل فریاد زد:
_ولم کن بذار برم داخل! آواز!
چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریانهایم را پاره میکرد.
ای کاش میتوانستم برای آخرین بار ببینمش.
_کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن.
_حرف اضافی میزنن. برو کنار.
بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگیام بیمنطقترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد.
_آواز!
دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید.
_چشماتو باز کن ببینمت.
با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم:
_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
چشمهایم از قبل سنگینتر شده بود.
حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمیکردم.
سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود.
حالم بدم را فهمیده بود که نزدیکتر از قبل آمد.
_نه آواز! نه! چشماتو باز کن!
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمانهای دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
36400
Repost from N/a
- کی اینجا استخدامت کرده، دختر؟
خواستم از کنار دستش فرار کنم، اجازه نداد!
- با تواَم! میگم کی توو این مهدِ خرابشده رات داده؟
دستگیره در را محکم گرفته بود. راه فرار نداشتم.
- خودم داوطلب شدم!
برای کمک به بازنشستههای نیازمند.
نگاه نگرانم از خط اتوی شلوارش بالا آمد تا سینهٔ محکم مردانه. رفیق بچگیهایم حالا مردی جذاب و خوشقد و بالا شده بود!
کیانمهر سپهسالار… نمایندهی شورا! کم کسی نیست!
داد زد! بلند، با نفرت!
- از جون مادرم چی میخوای؟ واسه چی برگشتی؟
بغضم از بیچارگی درون گلویم حجم گرفت.
- کیان… کیان منم دلآرا… همون دختری که دور از چشم بینظیر خانوم از خونه براش آبنبات قیچی میدزدیدی و میآوردی…
در صورت بدون احساسش دنبال چه بودم؟!
آثاری از عشق بچگیهایم؟
- ببین منو دلآرا…!
احمقانه نبود که هنوز بعد سالها قلبم با شنیدن اسمم از زبانش، با درماندگی به سینهام میکوبید؟
- نه من اون کیان سابقم، نه تو اون دل…ی…
صدایش لرزید. دلی در دهانش نچرخید، لب فشرد و دوباره جدی شد!
- چرا گورتونو از زندگی ما گم نمیکنین؟ چرا دست از سرمون برنمیدارین!
کلافه و بیهدف دستش را این طرف و آن طرف پرت میکرد.
- کیان تو چرا اینجوری شدی؟ من همون دلیام… همون دلی دم کوچه منتظر میموند تا صدای دیلینگدیلینگ دوچرخهت…
– خفه شو!
صدای بلندش میگفت فراموش نکرده.
قدمی سمتش برداشتم، نمیشد که من و تمام خاطرات گذشته را عین زباله در سطل آشغال بیندازد.
- من همونم، کیان!
دستی را که با بغض طرف شانهاش میبردم محکم پس زد.
مرد بود، زور بازوی او کجا و من دلسوخته کجا!
- برو گمشو! فقط گمشو!
دستم با ضرب به دیوار سنگی خورد، صدای قِرچِ انگشتانم تا انتهای راهرو رفت…
- کیان؟!
- گم شید! جفتتون… هم تو هم اون مادر صیغهایت…
دستم را بغل گرفتم و دولّا شدم.
لب فشردم هق نزنم امّا اشکی از گوشهی چشمم افتاد. نفهمیدم از درد دستم بود یا شکستن قلبم…
- اونجا چه خبره! دلی… دلی خوبی…
نعرهی مردانهی آشنایی آمد و پشتبندش در با صدا باز شد وُ…
پارت واقعی #پارت_۲۲
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوت اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه...
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
👍 2
69900
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم!
78000
#رویای_من
#پارت_۴۹۰
با دهانی نیمه باز نگاهش میکردم؛ اگر میفهمید حرفش به حقیقت پیوسته و آن روز خشمِ هومن باعثِ تصادف شده چی میگفت؟ خشمی که از همین حساسیت سرچشمه گرفت!
- نه اینطوری نیست، هومن پسرداییمه، مثلِ داداشمه...
اخمهایش که عمیقتر و ابروهایش بیشتر بهم گره خوردند عصبی غرید:
- از همین داداشا باید ترسید، هر چی مکافاته از گورِ همین داداشا بلند میشه...
چهرهام کج و کوله شد و وارفته نگاهش کردم؛ حالش خشم را بیحد نشان میداد اما من را به خنده میانداخت. تابحال اینجور ندیده بودمش! آرنی عصبی و حسود با حرصی واضح در ظاهر و کلام!
همین هم باعث شد تا شیطان شده بگویم؛ شیطنت سر باز کند و بگویم:
- حالا شما چرا میترسی؟ هر چی هست و نیست واسه خودته دیگه، غیرِ اینه؟
چهرهاش که اخم را پس زد، بهت را به خود اختصاص داد، سپس بهت را هم عقب راند و با چشمهایی ریز، براق و شیطانی نگاهم کرد فهمیدم چه گفتهام! آن هم نه هر گفته و چه سوتیایی! در واقع خودِ گند... افتضاح گند زدم!
با تته پته خواستم جمعش کنم که بدتر شد:
- نه که چیزه، چیزه شما، یعنی تو، تو همسرمی برای همین، خب نه نه، امممم چون...
کم آوردم؛ آبِ ریخته شده جمع نمیشد. در نهایت نالان در نگاهِ خندانش گفتم:
- منظورم اون نبود، اشتباه شد...
تحملِ سنگینی نگاهش را نداشتم؛ کم آورده با شرمی که میسوزاند جان را دست روی صورت گذاشتم و رو از دیدِ خیرهاش پنهان کردم.
طولی نکشید تا بشنوم آن هم نه دور؛ نزدیک، نزدیکِ نزدیک:
- چی شد خانوم کوچولو؟ داشتی میگفتی، داشتم میشنیدم، بحثِ جالبی بود، من که درست نفهمیدم، اونی که میگی چیه؟!
در همان حالت وا رفتم و صدای نزدیکش، نزدیکتر گفت:
- بگو باقیش رو، که شما مالِ منی! آره خانوم؟
نفسهایش که روی پوستم حس شدند، موهای تنم سیخ شدند و در خود جمع شده لعنت کردم بارها خودم را برای اینکه گفتم و اینها را شنیدم تا اینطور مجبور باشم ذره ذره آب شوم و جان دهم:
- حرف بزن، کم حرفی ولی خیلی خوش حرف، همیشه اینطوری برام حرف بزن...
👍 45❤ 22😍 11
96540
اطلاعیهی کانال Vip رویای من🥳🥳🥳
🍃در کانال Vip:
✨بیشتر از ۶ ماه از اینجا جلوتریم🤤
✨تبلیغ و تبادل نداریم😌
✨شنبه تا پنجشنبه شبی ۲ پارت داریم😋
✨پارت هدیه داریم😍
✨یک سال زودتر از اینجا داستان به پایان میرسه🤩
✨و...
🌿برای عضویت در کانال Vip مبلغ ۳۷ هزار تومان به شماره کارت زیر واریز:
6219 8619 7820 2538
بنام کیمیا گراوند
🌱عکس فیش را برای ادمین ارسال کنید📸
@ADD_GERA
👍 2
96600
Repost from N/a
-نتیجه آزمایش قند و دیابت تون خداروشکر نرمال و مشکلی نیست این سرگیجه و حالت تهوع صبحگاهی تون هم..
زن با سیاست مکثی کرده و سپس با صدای بشاشی گفت:
- تبریک میگم مامان کوچولو،قراره یه کوچولوی خوشگل و دوست داشتنی مثل خودت به زودی به دنیا بیاری..!ولی با توجه به دیابتت باید هرچه سریع تر برای اینکه مشکلی واسه جنین و خودت پیش نیاد به متخصص زنان مراجعه کنی
اپراتور آزمایشگاه بی توجه به نگاه مات مانده ی دخترک چند بروشور تبلیغاتی را به سمتش گرفته و گفت:
-اگر دکتر خوبی سراغ نداری توصیه میکنم از این بروشور ها استفاده کنی،دکتر های خوب و به نامی رو توصیه کرده
دخترک که اقدامی برای گرفتن بروشور ها نکرد زن گویی متوجه مشکلی شده باشد متعجب پرسید:
-عزیزم حالت خوبه!میخوای یکم استراحت کنید؟
به خود آمده،نگاه گیجی به بروشور ها کرد.
بی اختیار دست دراز کرد،کاغذ های روغنی را از دست زن گرفته و از آزمایشگاه خارج شد.
همانکه پایش را در پیاده رو گذاشت صدای بوق آشنای ماشین باعث شده تا مردمک های بی قرار و حیرت زده اش روی ماشین کلاسیک بادمجانی رنگ که همچون صاحبش حسابی در چشم بود ،بنشیند.
شاهو آنجا چه کار میکرد؟
طولی نکشید که شیشه سمت راننده پایین آمده و چهره ی جذاب مرد را به رخ کشید:
-احوال گیسو کمند؟در رکاب باشیم بانو !
بی آنکه دست خودش باشد لبخند به روی لبش آمد...گویی تازه باورش شده باشد!یعنی او واقعا فرزند این مرد را باردار بود؟قرار بود بچه دار شوند؟
تن به لرز درآمده از هیجان و استرسش را به صندلی ماشین رسانده و سعی کرد تا طبیعی رفتار کند.
-اینجا چیکار میکنی؟مگه نگفتی که شرکت کار داری ؟
مرد همانطور که دنده ماشین را جا میزد تخس نیشخند زد :
-اومدم ببینم چند سال دیگه قراره بیخ ریش من بند باشی که پیشاپیش خودم و آماده کنم
همان لحظه سر برگردانده و گویی تازه متوجه ی چهره ی رنگ پریده ی دخترک باشد،نگران اخم ریزی کرده و بیخیال درآوردن ماشین از پارک شد.
-چرا انقدر رنگت پریده ؟بده ببینم جواب آزمایشت چی شد؟این همه برگه چیه دستت؟
هول شده از تیز بینی مرد به سرعت در کیفش را باز کرده و برگه ها را درونش چپاند و شروع به بهانه آوردن کرد.
-هیچی بابا یکم قندم بالا پایین شده برای همین رنگم پریده،جواب آزمایشم هم خوبه احتمالا به این مارک جدید انسولین بدنم واکنش نشون داده ،وگرنه همه چیز نرمال بود.
مکثی کرده و بی اختیار با شیطتنتی از غیب رسیده اضافه کرد:
-به جز یه چیز کوچولو که بعدا بهت میگم!
مرد مشکوک به دخترکی که از همان ابتدا هم میتوانست به راحتی از مردمک های فراری اش تشخیص دهد چیزی را پنهان میکند ،نگاه چپی انداخت.با اینحال بازجویی را به زمانی دیگر موکول کرد.
-داشبورد و باز کن،از شکلات هایی که دوست داری گرفتم،بخور بلکه رنگ آدمیزاد بگیری..
همان که جمله اش تمام شد با یادآوری چیزی که در داشبورد بود،در دم از گفته اش پشیمان شد.
هرچند بلیط های هواپیما درون دست دخترک کنجکاو نشان میداد که دیگر برای هر پشیمانی دیر است ...!
مضطرب نام دخترک را صدا زد:
- دیلا...
نگاه دخترک وامانده به نام هورا ظفری که روی بلیط چاپ شده بود خیره ماند.
ناباور سر بلند کرده و به مردی که نامش به عنوان همسر درون شناسنامه اش هک شده بود چشم دوخت.صدایش از ته چاه به گوش می رسید:
-با استاد ظفری میخوای بری ایتالیا؟
شاهو که خود را برای این موقعیت از قبل آماده کرده بود دمی گرفته و توضیح داد:
- برای امضای قرارداد ادغام شرکت ها و درست کردن کارهاباید یه مدت کوتاه بریم ایتالیا...
دخترک بی اختیار پوزخندزد:
-اها
او را احمق فرض کرده بودند؟ادغام شرکت ها؟چه بهانه ی پوچی...!
زنگ تلفن همراهش باعث شد تا عصبی چشم از پوزخند پر حرف دختر بگیرد.با دیدن نام هورا پوفی کشیده و کلافه جواب داد :
-بله؟
صدای طناز دخترک از طریق بلوتوث درون فضای ماشین پیچید:
- شاهو عزیزم ، زنگ زدم بگم من هتل و رزرو کردم تو بلیط هارو برای ۲۴ ام فیکس کن
نگاه پر حرف و غمگینش را به چشمان مرد دوخت.
دهان باز کرد تا بگوید با معشوقت، کسی که هنوز پس از ۱۲ سال عکسش را درون کشوی میز کارت نگه میداری،میخواهی سفر کاری بروی؟یا ماه عسل!
که بگوید لعنتی من هنوز زنت هستم چطور میتوانی انقدر راحت از ماه عسلت با دیگری خبر بدهی...
که بادرد و انقباض شدید زیر دلش،از شدت درد خم شده وبی طاقت ناله ای کرد.
شاهو بادیدن وضعیت دخترک مضطرب شده بازویش را در دست گرفته و گفت:
- چاوکال چت شد یه دفعه ؟
با احساس خارج شدن مایع غلیظی از بدنش قطره اشکی روی صورتش افتاد.صدای بغض کرده و پر از دردش باعث شد تامرد سر جایش خشک شود.دخترک قبل ازآنکه از حال برود به سختی نفس زد:
-میخواستم..بهت خبر بدم قراره بابا بشی اما مثل همیشه تو من و زود تر سورپرایز کردی برای هدیه عروسیت به وکیلت خبر بده برگه های طلاق توافقی وآماده کنه..
https://t.me/+O46_6avRwi0zZWM0
https://t.me/+O46_6avRwi0zZWM0
10600
Repost from N/a
دارن صورت رو دختره اسید می پاشن😳😱
#پارت_۱
پیچید تا پلههای حجرهی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش میآمد و شیشهای که در دستش بود، حرف در دهانش ماسید.
نمیدانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است.
موتوری نزدیکتر شد. "یا خدایی" زیر لب زمزمه کرد. در کسری از ثانیه، بدنش از خشم منقبض شد، ناموس مردم شوخی بردار نبود.
میخواستند دختر جوانی را جلوی چشمانش سیاهبخت کنند و بیغیرت بود اگر اجازه میداد.
دستی که شیشه داخلش بود، بالا رفت.
بلند داد زد:
- مواظب باااااش...
و بیتوجه به اَلواَلو کردنهای برادرش، ناخودآگاه گوشی گرانقیمتش را روی زمین رها کرد و در یک حرکت، به سمت دخترک یورش برد و با برخورد بدنهایشان با هم، به گوشهی خیابان هولش داد.
انقدری سالم ماندن آن دختر برایش مهم بود که گیرودار محرم نامحرمی را فراموش کرده بود.
همهچیز در کسری از ثانیه رخ داد.
صدای جیغ و گریهی دخترک و ترکیدن کیسهی آب ماهی...
صدای شکستن آن شیشهی منحوس در یک وجبیشان و صدای جِلزوِلزی که روی آسفالت بلند شد.
بیوجدانها!
واقعاً اسید بود.
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
https://t.me/+to6OA4ldtE03ZThk
یه حاجی جدی و متعصب و یه دختر ریزه میزه که با یه بغل کوچیک جیغش درمیاد🥺
حالا شما فک کن دل حاجی سن بالای ما واسه این دختر بسره و مثل پسر بچه های تازه به بلوغ رسیده هول کنه🥺🥺
😢 1
8000