cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

Show more
Advertising posts
7 813
Subscribers
-1524 hours
-867 days
+30830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
_ به ازدواج مجدد فکر میکنی؟ می دانست که محبوبه میخواهد از شرش خلاص شود‌. خودش هم از تنهایی و سربار بودن خسته شده بود. _ اگه مرد مناسبی پیدا بشه شاید دوباره ازدواج کنم. محبوبه ذوق زده از شنیدن پاسخش گفت: _ راستش هست. پسرخاله ام حسابدار حاج احمد نقشبنده. میشناسی که چقدر معروفن. حاجی چندین ساله زنش رو از دست داده. می گفت بچه هام راضی به ازدواج دومم نیستن اما دیگه نمی خواد تنها باشه. اگه تو می خوای به ازدواج مجدد فکر کنی بهش بگم تا با خودت حرف بزنه. _ اگه بچه هاش راضی نباشن فکر نکنم ازدواج ثمر داشته باشه. محبوبه من منی کرد و گفت: _ والا حاجی خوب و آبرومنده و دست به خیر داره. اما چون هنوز خاطر زنشو می خواد تا کردن باهاش یکم سخته. انگار نمی خواد زن دیگه ای خانم خونه اش باشه... کم کم معنی حرف های محبوبه را درک کرد. سنش از سی و پنج سال گذشته بود و ان طراوت جوانی هایش را نداشت. اما توقع پیشنهاد صیغه ان هم از جانب زن برادرش را نداشت.... زندگی اش میان هوا و زمین معلق مانده و به تار مویی وصل بود. شاید واقعا اوضاعش انقدر که به نظر میرسید اسفناک بود که زن برادرش پیشنهاد صیغه به او داده بود. داشت او را محترمانه از خانه اش بیرون می کرد و دیگر سربار اضافی نمی خواست. سعی کرد ته مانده های غرورش را حفظ کند. محبوبه زمانی که سکوتش را دیده به سرعت افزوده بود: _ به جون بچه هام قسم انقدر امیر از خوبی و چشم پاکی حاجی تعریف کرده بود که نگو. می گفت حاجی دنبال صیغه و زن و اینا نیست. فقط می خواد زمان بده تا هم با زن دومش اشنا بشه و هم کم کم بچه هاش قبولش کنن. مخصوصا دخترش انگار خیلی سختگیره. خود را به دست بازی بی رحمانه ی روزگار داده و با احمد ملاقات کرده بود. انتظار مرد دریده ای داشت اما مرد محجوب و افتاده ای بود. تنها چند ماه از مدت ازدواج موقتشان گذشته بود و حاج احمد هم متقابلا از او خوشش امده بود. قناعت، منش و رفتار حیات را دوست داشت و بهتر دانست که کم کم با دختر و پسرش صحبت کرده و ازدواجش را دائم کند اما با خبری که حیات به او داده از حیرت یخ بسته بود. هیچ کدام انتظار بارداری دور از انتظار حیات را نداشتند اما اتفاق افتاده بود. _ قرار نبود دورم بزنی و بخوای با بچه پایبندم کنی. گفته بودی شوهرت قبلیت طلاقت داده چون بچه دار نمیشدی. گفتی دکتر گفته ایراد از خودت بوده. چطور الان حامله ای؟ من شصت سالمه. زن اولم ده ساله که مرده، از دخترم نوه دارم، پسرم وقت دامادیشه. سه تا کارخونه دارم و بیشتر از دویست نفر کارمندمن. اگه یکی بو ببره که از تویی که زن صیغمی بچه دار شدم یه چکیده آبرو برام نمی مونه. _ من به شما دروغ نگفتم حاج احمد اما این اتفاق الان افتاده. حرفتون درسته، شما نگران ابروتونین اما بچه ای که ارزوی همیشگیم بوده رو از بین نمی برم. من بچمو نمی کشم تا آبروی شما حفظ بشه..... _ پس باید تنها بزرگش کنی. من قبولش نمیکنم... https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 به مناسبت سال جدید یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍 رمان شاهدخت که عاشقانه هاش دلتون رو آب می کنه و پر از رمز و رازه اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام رمان پرمخاطب این روزهاست. رمان شاهدخت رو از دست ندین❤️‍🔥 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0 https://t.me/+fMD3I2m1_yA0MTc0
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
با فاطمه توی حیاط‌شان بودیم. آن روزها می‌رفت دورۀ خیاطی و رفته بودم پیراهن نخی گلداری را که برای خودش دوخته بود ببینم، اما نوای نرمی که از روی بام توی حیاط پخش می‌شد نگاهم را کشیده بود بالا. آن وقت‌ها دخترک دبیرستانی بودم و هنوز خیلی مانده بود که سادات‌خانم چادر سرش بکشد و برای محمدش بیاید خواستگاری. محمد لب بام نشسته بود و کبوتر سفیدش را ناز می‌کرد. از آن بالا برایم خوانده بود: دوسِت دارم قد خدا، قد تمام قصه‌ها... https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg بعد مدتها خانم خیری رمان #رایگان شروع کرده.قلم خانم خیری عزیز اصلا نیاز به توصیه و تبلیغ نداره.ایشون رو همه‌ی قشر رمان‌خون از سال‌ها پیش می‌شناسن. داستان #راه_چمان که این روزها حسابی غوغا کرده.یه عاشقانه خانوادگی زیبا با شخصیت‌های ملموس و دوست داشتنی با فضای سنتی😍 https://t.me/joinchat/AAAAAEJ3vnJsR9XlPiTdCg
Show all...
Repost from N/a
شانزده سالم بود که یک‌باره روی برف‌ها سر خوردم و‌ چنان افتادم روی زمین که نیش اشک چشمم را سوزاند. افتادنم با باز شدن در و بیرون آمدن او یکی شده بود. انگار برف را یادش رفته بود که بی‌احتیاط قدم تند کرد سمتم و کمک کرد بلند شوم. بعد نچ‌نچ کرد و دستم را که خونی شده بود گرفت میان دستش. حین نوازش دستم پرسید: _درد می‌کنه؟ داره خون می‌آد. تا شب حالم معلق بود، بین خوشی و لذت و یک حس عجیب. نمی‌دانم عذاب‌وجدان بود یا احساس گناه. اولین‌بار بود که توسط یک مرد، آن هم آن‌قدر دور و غریبه لمس می‌شدم. لمس که نه، یک نوازش نرم و ملایم. خواهرزاده‌ی بالا‌بلند راضیه که چند سال از او و من بزرگ‌تر بود، آن‌قدر نزدیکم شده بود که حواسم به بوی عطرش نبود و تا مدت‌ها فکر می‌کردم، برف آن روز آن‌قدر خوش‌بو بود. بعدها وقتی سال چهارم دانشگاه بودم باز جلوم سبز شد. صبح روز تولدم بود. میان برف و سرما زده بودم بیرون و وقتی به سمت ایستگاه اتوبوس می‌رفتم با بوقی که بیخ گوشم بلند شد از جا پریدم و با اخم برگشتم. با دیدن او و ماشینش مبهوت خم شدم. او هم خم شد و در جلو را باز کرد و گفت: _سوار شین لطفاً. حیرت‌زده پرسیدم: _واسه چی؟ او گفت: _سرده سوار شین. بی اختیار صاف ایستادم و به دو طرفم نگاه کردم. هیچ‌کس نبود. حتی پرنده‌ای که پر بزند یا کلاغی که بخواهد یک کلاغ، چهل کلاغ کند. تا نشستم توی ماشین بوی بولگاری زد زیر دماغم و مرا برد به همان روزی که او دستم را گرفت و نچ‌نچ کرد. راه که افتاد گفتم: _چیزی شده؟ خاطره... نمی‌دانم چرا اسم راضیه را بردم. شاید چون تنها ربطمان دوستی من و خاطره بود. او میان حرفم رفت و گفت: _دیشب راضی گفت امروز تولدتونه. با حیرت به نیم‌رخش نگاه کردم. او هم سر چرخاند سمتم و جدی گفت: _تولدتون مبارک. لب زدم: _ممنون. قلبم تازه یادش آمد که باید بتپد. تند و بی قرار. خواهرزادۀ راضیه مرا سوار ماشینش کرده بود تا تولدم را تبریک بگوید. عجیب‌ترین اتفاق دنیا بود، شاید هم خوب‌ترینش! کلاسورم را چسباندم به سینه‌ام و زل زدم به روبه‌رو و برفی که روی شیشۀ جلو می‌نشست و با حرکت تند شیشه پاک کن محو می‌شد. زیرچشمی به دستش که روی فرمان بود نگاه کردم. آستینش را دو بار تا زده بود و دستش فرمان را محکم می‌فشرد. حتی نمی‌دانستم باید چه چیزی بگویم یا چه کاری انجام بدهم. با دیدن اتوبوسی که از ماشین سبقت گرفت یکباره گفتم: _نگه دارین. سر چرخاند سمتم و پرسید: _برای چی؟ -کلاس دارم. باید با اتوبوس... -خودم می‌رسونمت. دهانم باز ماند و لب زدم: _واسه چی؟ سرعتش را کم و کمتر کرد و ماشین را کشید حاشیۀ خیابان. کمربندش را باز کرد و کامل چرخید طرفم. نگاهش را انداخت روی چشمانم. آنقدر عادی و ساده که من دستپاچه شدم و زل زدم به دستانم. آهسته گفت: _تارا! حالا از خانم تارایی که همیشه می‌گفت، رسیده بود به تارا. نگاهم را با بهت بالا کشیدم و او گفت: _بگم دوسِت دارم چه فکری می‌کنی در موردم؟ پلک زدم و با دهان باز نگاهش کردم. حرفش را جور دیگری تکرار کرد: _من دوسِت دارم تارا! ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️ https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 ☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
Show all...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Show all...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

#تب_واگیر🌾 #پارت_120 #فاطمه_مفتخر * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * هنوز شرمنده بود، هنوز بعد از ده روز و در حالی که خبری از رد کبودی ها نبود، باز هم انگار از نگاه کردن به صورت من شرم می‌کرد. چیزی که امروز صبح، دم در خانه‌شان، ذره‌ای از آن را نمی‌شد در صورت دخترش گندم دید! آخ از گندم، دختری که حسابی با آن گندم دفعات قبلی فرق داشت و در عین حال که متعجب بودم از رفتارش، به طرز مسخره‌ای دلخور بودم! یکی نبود که بگوید چرا باید از دست دختری که سر و ته دیدارت با او از مرز ده بار هم فراتر نرفته ناراحت بشوی؟! با یادآوری صورت جدی گندمک و دستان کوچکش لبخندی که می‌رفت روی لبم بنشیند را کنترل کردم و به خودم گفتم مرتیکه‌ی بی‌خود، حداقل از حضور پدرش در کنارت شرم کن! به جاده‌ی فرعی که رسیدیم صدای موزیک را کم کردم و پرسیدم: _ عمو کاووس حالا مطمئنی جاش همین جاست، اینجا شبیه دخمه‌ست انگار؟ مرد سر تکان داد: _ اَره پِسِر، همین‌جه هَسِه. ( اره پسرم، همین جاست. ) در حالی که اطلاعات دست و پا شکسته‌ام از زبان مازنی کمکم می‌کرد تا حرف هایش را کمابیش متوجه شوم سر تکان دادم که گفت: _ من خودم بقیه راهو میرم، تو برو. _ نه عمو این چه حرفیه؟ خودم گفتم بریم دنبالش. خودم گفته بودم! خود احمقی که به بهانه‌ی آن تکه زمین خرابه که تنها چیزی بود که دستم فعلا به ان بند بود تا ماجرای زمین کشاورزی معلوم شود و می‌بایست دوباره سری به شهر می‌زدم. به همین بهانه، به عمو کاووس پیشنهاد داده بودم تا بیاید که دنبال افرادی که پولش را بالا کشیده‌‌اند برویم و حالا در این دخمه‌ای بودیم که هر چه جلوتر می‌رفتیم مسیر ناهموارتر میشد! مانند مسیر اینده‌ی من که هر لحظه از آسمان برایم سنگ می‌بارید و مادر بعد از دیدار چند روزه‌ی‌مان معتقد بود این ها پستی و بلندی های مسیر است!
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
فلورا صدر، مهندس رشته ی گیاه پزشکی در سن نوجوونی، شیفته ی دوست برادرش می شه. عشقی یک طرفه که با مهاجرت اون مرد ناکام می مونه و فلورا، فقط به خاطر مهرش به اون پسر، همون رشته ای رو توی کنکور انتخاب می کنه که ونداد آژند از اون رشته فارغ التحصیل شده بود. حالا بعد از هشت سال، ونداد برگشته... به عنوان استاد توی همون دانشگاهی که فلورا داره طرح پایان نامه رو می گذرونه، غافل از این که شاگرد سخت کوشش، چه سال هایی رو پنهانی عاشقش بوده و حالا همکاریشون برای یک طرح تحقیقاتی، اون عشق و دوباره از نو زنده کرده. دوباره سبز می شویم، قصه ی آدم هایی رو روایت می کنه که ساقه هاشون خشک شده اما ریشه هاشون هنوز توان تلاش برای از نو سبز شدن رو داره‌. https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8 https://t.me/+4H9Ih4K-h7g4OTM8
Show all...
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
هر خواستگاری‌ برام میومد، با یه بار تحقیق، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. حق عاشقی‌ام نداشتم؛ چون همه منو نتیجه‌ی هرزگی مادرم می‌دونستن و حتی خاله و دایی‌هام روی خوش نشون نمی‌دادن بهم. می‌گفتن مثل مادرم توزرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمی‌شم! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk ولی یه شب ورق برگشت. موقع برگشت از کلاس کنکور مردی رو دیدم که بعدها فهمیدم محبوب‌ترین پسر خاندانِ جواهریانه! کسی که تازه از آمریکا برگشته بود و حالا چشمش منو گرفته بود… همه سر آقاییش قسم می‌خوردن. کل محل آرزوشون بود دخترشون عروسش بشه. وقتی پیغام فرستادن می‌خوان بیان خواستگاریم، تو خونه‌ی بی‌بی‌م قیامت شد! خاله‌م با بی‌رحمی گفت من سنم کمه و کنکور دارم. می‌خواست دخترِ خودش‌و بندازه جلو. ولی صبحِ روز خواستگاری امیرپارسا اومد جلوی موسسه‌ و قلب من همون‌جا واسه‌ش رفت… همون‌جایی که دستمو گذاشت رو قلبش و خم شد و تو گوشم گفت: _ من فقط تو رو می‌خوام! قلبم واس تو می‌کوبه! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk ❌عشق چالش‌برانگیز و ممنوعه بین دختر و پسری که واس دو دنیای متفاوتن…😭🥺 🎁این رمان قوی و حالْ‌خوب‌کن و عاشقانه، پیشنهاد ویژه‌ی نویسنده‌ست🎁
Show all...
IMG_6193.MP44.17 KB
Repost from N/a
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -اومدي واسه ديت‌هاي بعديت آماده شي؟ شونه بالا دادم: -کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟ -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: -راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين مي‌شه كه طرف تا كجا پا مي‌ده! -خب حالا از كجا به نتيجه مي‌رسيد؟ -گفتي فرق داري؟ -هوم، فرق دارم؟ -راحت باشم؟ -ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه مي‌شه راحت بود. جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: -شما دو سكانس ببين! باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي مي‌ده يعني ٥٠ درصد قضيه حله. -استدلال جالبيه. -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
Show all...
كانال نگار. ق (بازي)

لينك كانال :

https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0

اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.