desultory
a little bit of me… t.me/HidenChat_Bot?start=1187254243
Show more223
Subscribers
No data24 hours
-67 days
-2830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
واقعاً باید تمام روز رو خوابید. این زندگی تخمی ارزش لحظهای بیدار موندن رو نداره پس شببخیر.
کاش من تو یه روز بارونی بمیرم اینطوری بدنم میتونه برای آخرین بار خیس شدن زیر بارون رو احساس کنه و اشکالی نداره اگه مغزم متوجهاش نشه، مردن تو یه روز بارونی برام مثل یه جایزه میمونه، جایزه زندگی کردن، اگه من تو یه روز بارونی بمیرم آدمها میتونن غم هوا رو بهونه کنن و بخاطرش یاد بدبختیهاشون بیفتن و گریه کنن اما اونایی که واقعا دوستم دارن و میدونن که بارون برای من غمانگیز نیست، احتمالا بین اشکهاشون بتونی لبخندشون رو پیدا کنی، لبخندی که از سر خیال جمعی و خوشحالی اینه که اون عاشق بارون بود و حالا تو یه روز بارونی از دنیا رفت.
من آدم «دست نزن بهم خوشم نمیآد»ای هستم امّا نه برای تو عزیزم. اتفاقاً من بندهی لمسهای کوچیک و هر لحظهای از طرف آدمیام که دوسش دارم.
از همه فراریم ولی از تنهاییم خسته شدم. انرژیم رو صفره و مطلقاً توانایی انجام هیچکاری رو ندارم. حس یوزلسی و بدرد نخوری داره منو از درون میبلعه و سرش عصبانیم چون میخوام بهترین باشم. چیزی رو حس نمیکنم و هیچ چیزی نمیتونه منو ذوق زده یا خوشحال یا ناراحت کنه. آدما حوصلمو سر میبرن. هرچیزی حوصلمو سر میبره. حرفای نزدم توی ذهنم انقدر زیاد شدن که هرموقه میخوام شروع کنم به حرف زدن لال میشم. با کسی حرف خاصی ندارم. ساکتم. خیلی فکر میکنم. احساسات و تفریحات و دغدغه های همسنام برام بی معنیو پوچن. حس میکنم متعلق به اینجا نیستم. باید برم. حس میکنم به اندازه کافی زندگی کردم. انگار حضورم پوچ و توخالیه. و زندگی کردنم سراسر زجر و رنجه.