cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

︵ღباران عشق و غرورღ‿

༺به نام بادی قلم༻ ●◇روایتی سیاه و سفید از دل جامعه◇● کانال رسمی ~𝒁𝒆𝒚𝒏𝒂𝒃227 ☆عضو انجمن‌های معتبر☆ آثار: تقدیر یک شب زمستانی پایان‌نامه مقدونی صبورم که باشم باران عشق و غرور (آنلاین) روزهای زوج ⛔هرگونه استفاده و نشر از آثار چنل اکیدا ممنوع❌

Show more
Advertising posts
1 022
Subscribers
+11024 hours
+807 days
+18230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.13 KB
👍 1
دنبال کتاب های چاپی وممنوعه ای؟ پولت نمی‌رسه کتاب چاپی رو بخری؟ می‌خوای یه منبع ارزون و پر از رمان های دلخواهت رو‌یکجا داشته باشی؟ بیا اینجا😉👇🏻 https://t.me/+4Z71I7uG9fowZDA8
Show all...
Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤 منبع رمان های چاپی وممنوعه https://t.me/+4Z71I7uG9fowZDA8❤️ جامانده https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎀 بی گناه https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🕊 بن بست واهیلا https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk 🧊 کافه دارچین https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 ☕️ قاب سوخته https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🔮 منشورعشق https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎼 فودوشین https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎾 کلبه رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 📚 سونای https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🍷 آشوب https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk 💝 وصله ناجور دل https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk ☕️ سایه ی سرخ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🌰 پناهگاه طوفان https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍕 لوتی اماجذاب https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk 🎷 منتهی به خیابان عشق https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎲 سنجاقک آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧩 یک روز به شیدایی https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk 💔 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk 🎭 روزهای سفید https://t.me/+gnJ8IOwmdd45Yjdk 🦋 شب های پاریس ماه نداشت https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0 🌜 طنین تنهایی https://t.me/+5DRQtVmZeQg2YTBk 💕 ماهرو https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0 🍒 مودت نوشکفته https://t.me/+4s9jFl58EpgyYzE0 ✨ شاهزاده یخ زده https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 🧀 ازطهران‌تاتهران https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍍 گود من https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8 🧛 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 جاری خواهم ماند https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 🐙 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 جدال دو عین https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk 🤡 ترفنج https://t.me/+3Azy9WBF1D83ZTU0 🐝 دخترتخس من https://t.me/+dQRIjE_N8ZMzZWNk 🦠 مودت نوشکفته https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0 ✨ ماه عمارت https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg 🍀 دنیای تاریک https://t.me/+NZJC-Zf4oIA2YjJk 🍓 لیرا https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 🦊 ویرانه های سکوت https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🥝 باران عشق وغرور https://t.me/+tzq53_IQjbZjNjRk 🪴 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 شبیخون‌نیرنگ https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 ☂ سرنوشت ما https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk 🥃 مضطر https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f ☃️ ارباب هوسباز https://t.me/+Z-asO2bh_NczMTQ0 🔻 قلب‌ها هرگز نمی‌میرند https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 لمس تنهایی ماه https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs 🌙 تاب رخ‌ او https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0 🌒 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 شیطان مظلوم من https://t.me/+kEW8pz0DGhYyY2Vk 🐈 آن سوی چشمان رنگ شبت https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk 🎁 هایش https://t.me/+xAk9TVbRn5Y3NzQ0 🦋 ازجنس طلا https://t.me/+l7OIXTpNitY2M2E0 🦚 چشمآهو https://t.me/+FscYk1fAp6llYzVk 🌺 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 چشم های آهیل https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0 👀 برزخ عشق https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0 🐦‍🔥 شهربند گرگ سیاه https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk ☠ امیر سپهبد https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk 🐦‍🔥 اسپار https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🪐 رمانسرای ایرانی https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 ✨ رمان های آنلاین https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🧶 جال https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 👓 طلا https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0 💄 منفصل https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0 🌈 اغوا وعشق https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻 به جهنم خواهم رفت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🐾 وکیل تسخیری https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🌸 فگار https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 👽 کوارا https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🪵 دیافراگم https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0 🌹 عروسک آرزو https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 💝 شبی در پروجا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🌵 گلاویژ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🍂 دل بی‌جان https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🐝 راز مبهم https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk ⭕️ اختران https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
Show all...
sticker.webp0.53 KB
💢دیدین بالآخره چندتایی شدیم؟؟🥹 اگه بدونین چقدر خوشحالم جمعمون بزرگ شده!💚 حاصل ماه‌ها تلاش ماه‌ها استمرار ماه‌ها صبوری خدا شاهده بابت اومدن هر یه نفرتون اینقدر خداروشکر می‌گفتم چون می‌دونستم جای درستی اومدین... پیش نویسنده‌ای که عااااشق مخاطباشه.😘 تک‌تک‌تون رو قلب زینب جا دارین🫀 ادعا می‌کنم بهترین‌ مخاطب‌های خاص رو دارم و خیلی خوشحالم که دارم این حس قشنگ 1000 تایی شدنمون رو با شما به اشتراک می‌ذارم. مبارک‌مون باشه🥳🏆🥁
Show all...
😍 3
☝️📌راهنمای دسترسی به پارت اول رمان...🙏
Show all...
◦•●◉✿   ✿◉●•◦ ♡ ♡ ♡ 𝑹𝒂𝒊𝒏 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒓𝒊𝒅𝒆 𝐙𝐞𝐲𝐧𝐚𝐛𝟐27 #پارت1232 #باران_عشق_و_غرور 🔥⚡💧 - جمعمون با شما تکمیل شد آقای مهران‌فر. خوش‌ اومدی؛ شرمنده! بچه‌ها جوری تربیت نشدن که دکور طرف رو‌ بریزن پایین، مگر طرف خودش بخواد. رادوین از حرکت افتاد و سرش به سمت صدا چرخید. چشم‌بند دیدش را به روی حقایق تلخ پیش رو بسته بود. همچنان قفسه‌ سینه‌اش در تب و تاب بود که خصمانه تشر زد: - تو کی هستی؟ ماهان با لبخند کجی که بر لبش نقش بسته بود به نگاه مغموم باران نگریست. - خواهرت بهتر می‌دونه. با حرفش نگاه باران به نگاه او تغییر کرد. رادوین که به وضوح یکه خورده بود، با تردید پرسید: - خواهرم اینجاست؟ دوباره بی‌تاب شد و سرش را به اطراف چرخاند و با دلی لرزان لب تر کرد: - باران! کجایی فرشته من؟ تو رو خدا اگه اینجایی بهم بگو! باران که دیگر طاقت عجز برادرش را نداشت، با لحن ناخوشایندی خطاب به ماهان گفت: - رادوین رو ولش کن! من نخواستم که بیاد. - خواستی بیاد و طعمه بعدی بشه، مثل آریا... . رادوین که تنها وجود خواهرش را می‌طلبید، خرسند به سمتی که صدای خواهرش را شنیده بود، برگشت و گفت: - خواهرم! خوبی؟ سالمی؟ به رادوین گفته بود خوب بودنش با تنها بودنش میسر می‌شود. کاش گوش می‌کرد! بر‌خلاف تمایلش که می‌گفت نزد برادرش برود و تسلی‌اش دهد، استوار بر جا ماند. نباید با ضعف‌هایی که در جانش آفت شده بود بیش از آن آتو به دشمنانش می‌داد. ممکن بود به قیمت جان برادرش تمام شود. برای همان موقر و مصمم گفت: - طرف حسابت منم. رادوین تقصیری نداره. آزادش کن! من می‌مونم. رادوین ملتمسانه مداخله کرد: - من بدون تو جایی نمیرم باران. ماهان رو کرد به رادوین و گفت: - واسه خواهری که به فکرت نیست پرپر نزن جناب مهندس! به خواهرت گفته بودم تنها نیاد شاهد قربانی یکی دیگه می‌شه. باران پرخاش کرد: - می‌گم خبر نداشتم زبون نفهم! مگه منتظر این لحظه نبودی؟ با برادرم چی‌کار داری؟ ماهان با چشمانی که میان خواهر و برادر دوئل می‌کرد، به باران خیره شد و به گونه‌ای حالت حق به جانب گرفت که باران روی جمله‌اش تأمل کرد. براق در نگاه تیره باران آهسته از دهانش خارج شد: - خیلی وقت بود منتظر بودم. نموندی. نگاه و کلام نافذ ماهان، او را به قسمتی از گذشته بیدار کرد. هنگامی که کشتی محاصره شده و ماهان با چهره‌ای پریده و زخم دیده کشان‌کشان برده می‌شد و به تمنای او افتاده و می‌گفت منتظرش بماند. به راستی این مرد بیمار بود که به هر قسمت پوسیده میانشان پر و بال می‌داد، تا حدی که برای تحقق آن از زندان ابدی‌اش گریخت. با حرفی که مانی زد، تجدید نظر کرد. افراد پیرامون این مرد او را بیمار کرده بودند. - بهت گفته بودم پایین‌ها رو نگاه کن! این‌قدر تو اوج بودی که فقط خودت رو دیدی. صدای بهت‌زده رادوین بلند شد: - مـانی! مانی لب‌هایش را به مفهوم تعجب خم کرد و خطاب به باران گفت: - حافظه برادرت خیلی خوبه. رادوین که از حضور مانی و اتفاقاتی که در آن پا گذاشته سر در گم بود و پارچه چشمانش هر دم امانش را می‌برید فریاد کشید: - تو این خراب شده چه خبره؟ بـاران! چی می‌بینی که من نمی‌بینم؟ فقط خدا می‌دونه باران تا چه حد از حضور رادوین وحشت کرده!🤦‍♀🔥 ری‌اکت رو برسونین به +20🔥 منتظر نظرات قشنگ‌تون هستم🍀💚 𝑩𝒂𝒓𝒂𝒏 𝑨𝒓𝒊𝒂 𝑹𝒂𝒅𝒗𝒊𝒏 𝑵𝒆𝒈𝒂𝒓 ♡ ♡ ♡ ◦•●◉✿   ✿◉●•◦
Show all...
😱 13👍 3 3🤯 2🔥 1
◦•●◉✿   ✿◉●•◦ ♡ ♡ ♡ 𝑹𝒂𝒊𝒏 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒓𝒊𝒅𝒆 𝐙𝐞𝐲𝐧𝐚𝐛𝟐𝟐𝟕 #پارت1231 #باران_عشق_و_غرور 🔥⚡💧 چشمانش را از مهدیس خندان گرفت و به ماهان دوخت، سپس مانی و بعد افسانه و هیراد که هر کدام به حالت مضحکی به اوی بی‌دفاع چشم دوخته بودند. در عمق چشمانشان که نفوذ می‌کرد ردی از ندامت یافت نمی‌شد.‌ مگر ظالم حق انتقام هم داشت که به کرده‌اش افتخار می‌کرد؟ چرا سیاهی‌ از آسمان مظلوم‌ها نمی‌رفت؟ او هم در برابر این قوم الظالمین مظلوم بود دیگر! به راستی چه کرده بود؟ مگر شروع کننده تمام این اتفاقات منحوس ماهان نبود؟ باران ناگزیر بود با پای خودش به جهنم برود تا بی‌گناهان نسوزند، گیسو فرهمندها نسوزند. مگر آریا چه کرده بود جز آنکه نقش کوچکی در پاک کردن بنده‌های شیطان داشت؟ اگر ظالم را به حال خودش بگذاری که نظم خالق بر هم می‌ریخت! ظالم‌ها چه از جان بشر می‌خواستند؟ چقدر دلش می‌خواست همان‌جا زانو بزند و به سیاه‌بختی دنیایی که به دست آدم‌ها عاجز بود های های گریه کند. صدای گام‌های مردی را از پشت سرش شنید و هوشیار شد، گرچه اشتیاق لحظه ورود را نداشت و مغزش فرمان نمی‌داد. - مهمون ویژه داریم آقا. صدا متعلق به مردی بود که در را برایش باز کرد. نگاه ماهان متعجب شد و خطاب به باران لب تر کرد: - پس تنها نیومدی! هنوز امیدواری سالم بر می‌گردی؟ رو به مرد با حرکت سر دستور را صادر کرد. باران که سر در نمی‌آورد گفت: - چه سالم برگردم چه نه، تو قطعاً سالم از این در بیرون نمیری، حتی با این همه محافظ... من مثل تو آدم‌های دیگه رو طعمه نمی‌کنم. ماهان دست در جیب فرو برد و با آرامش لب زد: - معلوم می‌شه. میان آن همه حس دوگانه‌ای که یک‌باره بر سرش فرو ریخته بود، دلشوره هم داشت. خودش هم مانند افراد حاضر به انتظار مهمان ویژه بود و نمی‌دانست بعد از آن چه اتفاقی میفتد، با این حال یقین داشت از جانب او نیست؛ چون غیر از رادوین کسی خبر نداشت او کجا رفته و با برادرش هم اتمام حجت کرده بود، اما با صدای گوش‌خراشی که در ساختمان پیچید، چهارستون بدنش لرزید و با بهت به پشت سرش نگاه کرد. دو محافظ برادرش را با چشم‌های بسته کشان‌کشان از پله‌ها پایین می‌آوردند و او عربده‌کشی می‌کرد. - منو کجا می‌برین بی‌وجودا؟ دستتو بکش لندهور! باران، بــاران! وحشت عالم وجودش را به تسخیر خود درآورد. رادوین چگونه آن‌جا را یافته بود؟ مگر به او گوشزد نکرد که می‌خواهد تنها باشد؟ آه، رادوین! آه! نگاه نگران باران، رادوین را تعقیب می‌کرد که با نیروی دست دو محافظ او را در نقطه‌ای حد‌فاصل آن‌ها نشاندند و شانه‌اش را گرفتند تا برنخیزد. خون روی پیشانی برادرش یقه پیراهن دامادی‌اش را به خود آغشته کرده و تا عضله‌های سینه شتابانش چکیده بود، اما از تقلا دست نمی‌کشید و باران گفتن‌هایش تمام نمی‌شد، آن‌قدر که صدایش خراش برداشته بود. کم به عزیزانش ستم کرد؟ چه حکمتی بود که حتی دور از اراده‌اش هم به عزیزانش ضربه می‌زد؟! لحن شاد ماهان فکش را سفت کرد، اما نگاهش را از رادوین برنداشت. ری‌اکت رو برسونین به +20🔥 منتظر نظرات قشنگ‌تون هستم🍀💚 𝑩𝒂𝒓𝒂𝒏 𝑨𝒓𝒊𝒂 𝑹𝒂𝒅𝒗𝒊𝒏 𝑵𝒆𝒈𝒂𝒓 ♡ ♡ ♡ ◦•●◉✿   ✿◉●•◦
Show all...
😨 7🔥 5 4😢 2👍 1 1
🔥
Show all...
🔥 1
◦•●◉✿   ✿◉●•◦ ♡ ♡ ♡ 𝑹𝒂𝒊𝒏 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒑𝒓𝒊𝒅𝒆 𝐙𝐞𝐲𝐧𝐚𝐛𝟐𝟐𝟕 #پارت1230 #باران_عشق_و_غرور 🔥⚡💧 قلبش به تقلا افتاد وقتی افراد ماهان به او حمله‌ور شدند. او را به خاک کوبیدند و با هر ضربه‌ای که به او زدند، آنقدر بی‌رحمانه که آریایش از پا افتاد، آنقدر دردناک که جای جای بدن باران منقبض شد و چشمانش را دریای خون احاطه کرد و از کنار چشمانش جاری شد. چقدر دیر از خواب بیدار شد و فهمید چرا آریا پافشاری می‌کرد او را وارد مهلکه مضحک ماهان نکند و وقتی عدم اطاعتش را دید او را کنترل کرد. ماهان که کلتش را از جیب درآورد، تمام هست و نیستش در این بیست و پنج سال در برابر آن صحنه پخش شده فرو ریخت. «- نباید از اول چوب لا چرخم می‌ذاشتی، نباید طمع می‌کردی به ساخت و پاخت منی که واسه چیدنش جون کندم.» دو کفتار ضارب زیر دو کتف آریای مجروحش را گرفته بودند. آریا بی‌رمق گردنش را به سختی بلند کرد. ماهان مقابلش ایستاد‌ . «- من هر گندی به زندگی‌م زدی رو تحمل کردم، ولی تو حق نداشتی نازنینم رو ازم بگیری.» نفرت در کلامش همچو سمی کشنده در نگاه هر بیننده‌ای تزریق می‌شد. نیشخند آریا عرصه را تنگ‌تر کرد. «- تو دیوونه‌ای!» در حالی که در دست دیگرش شی‌ء کوچک سیاه‌ رنگی چشمک می‌زد، سر کلت را به سمت او گرفت و نفس یگانه بیننده حاضر در سالن به شماره افتاد. «- خیلی دیر فهمیدی مرد خانواده. اینی که دستمه، همینی که تو رو کشوند تو دامم می‌بینی؟ با یه فشار نتیجه اعمالتو جلوی چشمات آتیش می‌زنم، ولی حیف یکی اون توئه که خاکستر شدنشم راضی‌م نمی‌کنه. تو از اولشم باید می‌کشیدی کنار تا اون با پاهای خودش به سمتم بیاد. هه! که خواستی قهرمان‌بازی دربیاری؟ وقتی تو رو پیشکشش کنم چه حالی بهش دست می‌ده؟» «- بهش نزدیک نشو!» «- گناه اون اینه که توی بی‌صفتو دوست داره، حتی حاضره واسه تو جونشم بده!» عربده برخاسته از درد آریا چهارستون بدنش را لرزاند. «- دست از سرش بـردار!» «- تو حاضری جونتو واسه‌ش بذاری؟» فریاد آریا از درد خراشی بود که ماهان به روانش می‌کشید. ماهان حریصانه کلتش را عقب راند و نگاه شعله‌ورش به لنز دوربین چرخید، به نگاه باران که دریای جوشانش تمام شده بود. «- قهرمان این فیلم فقط منم سرگرد مجد! زنت می‌بینه که این دفعه منم.» از آریا که دور شد، نیرویی ماورایی گویا از کائنات به وجود آریا دمیده شد که ثبات گرفت و با کنار گذاشتن افراد ماهان مانند گردباد به سمت او هجوم آورد و میان کشمکش صدایی به هوا برخاست و غرش گردباد را از آسمان به زمین رها کرد، گردباد در عرض چند ثانیه به نسیم تبدیل شد، گرما را از جسم بی‌جان آریایش گرفت و پر کشید. ندانست چگونه زانوهایش خم شد. او لایق فداکاری ژولیتش نبود. ماهان بی‌رحمانه گفت: - اون عوضی حریص‌تر از این حرفا بود که بذاره قهرمان فیلم من باشم. دیدی که! خودش خواست هدیه تو باشه. ری‌اکت رو برسونین به +20🔥 منتظر نظرات قشنگ‌تون هستم🍀💚 𝑩𝒂𝒓𝒂𝒏 𝑨𝒓𝒊𝒂 𝑹𝒂𝒅𝒗𝒊𝒏 𝑵𝒆𝒈𝒂𝒓 ♡ ♡ ♡ ◦•●◉✿   ✿◉●•◦
Show all...
🔥 8 4😢 4🤯 2 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.