cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ترجمـہ‌های آدُر🔥

. اروتیک و ممنوعه🔞 .

Show more
Advertising posts
11 810
Subscribers
-3424 hours
-2437 days
-78630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
Show all...

Repost from N/a
پسره برای انتقام دخترِ دشمنش و  که بهش پناه آورده می‌فروشه 😱👇 سهیل و دو نوچه‌اش نزدیکمون شدن و ملتمس‌ گفتم: -نکنید این‌کارو. من و نمی‌کُشن. به من... به من... هر چه کردم نشد... نتونستم بگم اون تجاوزی، که امید داری به سرم بیارن، قبلا تمام و کمال انجامش دادن و دیگه دختری نیست تا تو به حراجش بزاری. به من که رسیدن دیگه نه جونی برای دفاع داشتم، نه حرفی برای گفتن‌. سرم و بلند کردم و چند لحظه‌ای در چشمای به رنگ شبش گم شدم. اون نامرد‌ها کنارمون بودن و انگار کسی پاش و روی گلوم گذاشته‌.. -می‌شه بگید یه کم برن عقب‌تر؟ یه چیز بگم، بعدش خودم باهاشون می‌رم به خدا. دستم و بالا بردم و انگشت شصت و اشاره‌ام و به  هم چسبوندم. -فقط یه دقیقه آقا. کیا با دست به سهیل و همراهاش اشاره زد و به محض دور شدنشون، اشکام و پاک کردم و گفتم: -اشکال نداره. بعدا عذاب وجدان نگیریا، خب؟! حق با توعه. اگه این‌جوری آروم می‌شی، اشکال نداره. سرم به سمت شانه‌ام کج شد. -فقط می‌شه باغ گیلاس و برام بزارید؟! من خاطرات کودکی و نوجوانی زیادی در اون باغ داشتم. -می‌شه اون‌جا خاکم کنن؟ من و کیانا خاطره زیاد اون‌جا داریم. خواهرتونم اون باغ و دوست داشت. به خاطر کیانا. قول می‌دید؟ دستاش و تو جیبش برد و سنگ‌دل‌ترین آدم روی زمین و مقابلم به نمایش گذاشت. -نه! تو رو همون‌جایی چال می‌کنم که پدرت هست. اشکام سرعت بیشتری گرفتن، اما مصرانه پاکشون کردم و خودم و قوی نشون دادم. من بار دیگر به سهیل و آدماش التماس نمی‌کردم. کف دستش روی بازوم نشست و بی‌حوصله کنارم زد. -ببریدش. دیگه نگام نکرد و ندید چشمای پر امیدم، چطور بهش خیره موند، که شاید از تصمیمش منصرف بشه. اما نشد... دستای لرزونم و بالا بردم و رو به سهیل و آدماش گفتم: -دست نزنید. بهم دست نزنید خودم میام. نمی‌دونم چرا خندیدن و راه و برام باز کردن. سرد و پوچ سوار ونشون شدم و به دست‌هام خیره موندم. هر طرفم و مردی گرفت و بوی گندشون که زیر بینیم پیچید، عضلاتم آروم آروم، شروع به واکنش نشون دادن کرد. ماشین که راه افتاد، سهیل از صندلی جلو سمتم چرخید و گفت: -بد کینه کردم دختر. باید دفعه‌ی پیش به حرفم گوش می‌دادی و باهام میومدی. نگاه گرفت و در همون حال گفت: -از همین‌جا شروع کنید و یه حالی بهش بدید. صدای جیغاش و می‌خوام. https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk https://t.me/+ernKkrPT2q5hZjVk #عاشقانه #بزرگسال🔞 برای خوندن همین بنر #پارت۱۱۸ رو سرچ کنید.
Show all...
Repost from N/a
_سکس خواننده ی معروف با طرفدارش؟ بیخیال پسر. مرد به سمت تارخ نیم خیز میشه و میگه _جون تو راست میگم داداش! دختره انگار فاحشه ست چسبیده به زندگی من، هر کنسرتی دارم هستش... ردیف اول میشینه و هر بار گل میاره، امشب بهش گفتم بیاد هتل و قبول کرد... فکر کرده قراره باهاش بخوابم! نمیدونه میخوام تحقیرش کنم دختره رو... ولی زنم گیر داده انگار یه بو هایی برده. تارخ خونسرد به دوستش که یه خواننده ی معروف بود چشم دوخت و اون ادامه داد. _برو سراغش امشب... یه جوری بهش بفهمون من زنمو زندگیمو دوس دارم، زهر چشم بگیر بترسونش دیگه نیاد سمت من. تارخ سیگارشو آتیش زدو پوزخند زد. _بکش عقب بچه، فکر کردی من اومدم خاله بازی؟ _جون تارخ فقط خودت از پسش برمیای! یه رفاقت کن دیگه واسه من... دختره وحشیه فقط تو میتونی رامش کنی. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت، از رام کردن دخترای وحشی زیادی خوشش میومد! https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk دخترک با ذوق وارد اتاق هتل شد، وسط اتاق ایستاد و خدمتکار گفت _چند دقیقه ی دیگه اقای خواننده تشریف میارن. با ذوق سرشو تکون داد و به دور تا دور اتاق نگاه کرد، بالاخره قرار بود با خواننده ی مورد علاقش دیدار داشته باشه. با خودش زمزمه کرد. _میدونی چند سال عکساتو نگه داشتم؟ همه ی کنسرتاتو یکی یکی اومدم... حتی عکسات با خانواده ات و زنت هم دور تا دور اتاقم چسبوندم. با ذوق به بالا و پایین پرید، باورش نمیشد امشب میتونه باهاش عکس بگیره و ازش امضا بگیره. بیشتر به خاطر مصاحبه ای که میخواست باهاش بکنه و توی پیج بذاره خوشحال بود، قطعا خیلی معروف میشد! اما غافل از اینکه اون خواننده همه چیز رو بد برداشت کرده بود و فکر میکرد این دختر خیابونیه.... صدای به هم خوردن در اومد، با ذوق رفت روی مبل بشینه اما همون لحظه مانتوی تور‌یش به تیزی شیشه ی میز گیر کرد و تا کمرش پاره شد! هینی کشید و مانتو رو از تنش در اورد، با غصه بهش نگاه کرد که با شنیدن صدای تارخ به خودش اومد. _میبینم که حاضر و آماده با تاپ منتظر نشستی! با دیدن تارخ هینی کشید و دستشو روی چاک سینه اش گذاشت. _شما اینجا چکار میکنین؟ پوزخند زد و به سمتش رفت، بازوش رو گرفت و جلو کشید. _چیه عزیزم؟ منتظر کسی دیگه بودی؟ با تعجب به رفتار های تارخ نگاه کرد، سعی کرد پسش بزنه اما دقیقا دو برابر هیکلش بود و نمیتونست. _چیکار میکنی؟ برو عقب. خودش رو به دختر چسبوند. _چرا برم عقب؟ فکر کردی با خواننده ی مملکت میخوابی و پس فردا ازش حامله میشی زنشو طلاق میده میاد تورو میگیره هرزه؟ بغض کرده بود، ترسیده پرسید. _چی میگی اقا؟ من برای امضا و مصاحبه اومده بودم توروخدا برو عقب. تارخ روی مبل پرتش کرد، دوروغ گفتن های دختر عصبیش کرده بود، خون جلوی چشماشو گرفت و کمربندشو باز کرد _اره دیگه! اولش امضا و مصاحبه..‌بعدش یکم عشق بازی و سکس نه؟ روی دختر خیمه زد و به اشک چشمش اهمیتی نداد، با اولین ضربه ای که زد خون از بین پاهای دخترک جاری شد، تارخ با حیرت به دخترک و خونی که جاری بود نگاه کرد. _باکره بودی؟ همون لحظه پیامکی برای گوشی دخترک اومد، تارخ گوشی رو برداشت و پیامک رو خوند. _چیشد دخترررر مصاحبه رو کردی؟ امضاتو گرفتی؟ برگرد خونه دیگه دیر وقت نشه. با خشم گوشی رو به دیوار کوبید، به سمت دختر رفت و بازوش رو گرفت. _تو چرا اینجا بودی؟ جواب بده! با درد و گریه لب زد. _از بچگی... طرفدارشم... اومدم باهاش مصاحبه کنم پیجم بالا بره و معروف بشم... دخترک تو دستای تارخ از حال رفت... بکارت این دختر رو گرفته بود و حالا باید عقدش میکرد! غیرت تارخ اجازه نمیداد همچین بلایی سر یه دختر بی گناه بیاره... https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk
Show all...
Repost from N/a
_ جلو چند؟ _ از جلو نمیدم پرده دارم!! کمربندشو شل کرد و گفت: _ از کی‌تاحالا پریزاد پرده داره، بکارت تورو همون تو بچگی گرفتن. همزمان شلوار و شورتشو کشید پایین با دیدن آلت کلفتش وحشت کردم: _ #دورگه توام خوب کلفتیا... جر میخورم که اینجوری!! https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 💦❌پسره بدون اینکه از هویتش خبردار باشه ناخواسته به مکان‌های ممنوعه سفر می‌کنه و موجودات اهریمنی رو دنبال خودش میکشه رمان #واقعی و #ترسناکی ک هیجان خونت رو بالا میبره 🤫 پسری دوره گرد که همراه با استادش به مکان‌های جادویی و شگفت انگیز #ایران سفر می‌کنه و با موجودات ماورایی روبه ‌رو میشه، گیاهان دارویی زیادی رو معرفی می‌کنه و با بیماری‌های عجیب و غریب سر و کله میزنه و از اقوام های مختلف ایرانی دیدن می‌کنه... #داستانی‌سراسرفانتزی‌و‌جالب‌بااطلاعات‌عمومی‌های‌فراوان ساحل نقره‌ای ایران ، کوهی که در آتش می‌سوزد، دریاچه قرمز، تالاب ارواح، شیردال، گلیم گوش، گورزاد و....
Show all...
Repost from N/a
_سکس خواننده ی معروف با طرفدارش؟ بیخیال پسر. مرد به سمت تارخ نیم خیز میشه و میگه _جون تو راست میگم داداش! دختره انگار فاحشه ست چسبیده به زندگی من، هر کنسرتی دارم هستش... ردیف اول میشینه و هر بار گل میاره، امشب بهش گفتم بیاد هتل و قبول کرد... فکر کرده قراره باهاش بخوابم! نمیدونه میخوام تحقیرش کنم دختره رو... ولی زنم گیر داده انگار یه بو هایی برده. تارخ خونسرد به دوستش که یه خواننده ی معروف بود چشم دوخت و اون ادامه داد. _برو سراغش امشب... یه جوری بهش بفهمون من زنمو زندگیمو دوس دارم، زهر چشم بگیر بترسونش دیگه نیاد سمت من. تارخ سیگارشو آتیش زدو پوزخند زد. _بکش عقب بچه، فکر کردی من اومدم خاله بازی؟ _جون تارخ فقط خودت از پسش برمیای! یه رفاقت کن دیگه واسه من... دختره وحشیه فقط تو میتونی رامش کنی. پک عمیقی به سیگارش زد و به فکر فرو رفت، از رام کردن دخترای وحشی زیادی خوشش میومد! https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk دخترک با ذوق وارد اتاق هتل شد، وسط اتاق ایستاد و خدمتکار گفت _چند دقیقه ی دیگه اقای خواننده تشریف میارن. با ذوق سرشو تکون داد و به دور تا دور اتاق نگاه کرد، بالاخره قرار بود با خواننده ی مورد علاقش دیدار داشته باشه. با خودش زمزمه کرد. _میدونی چند سال عکساتو نگه داشتم؟ همه ی کنسرتاتو یکی یکی اومدم... حتی عکسات با خانواده ات و زنت هم دور تا دور اتاقم چسبوندم. با ذوق به بالا و پایین پرید، باورش نمیشد امشب میتونه باهاش عکس بگیره و ازش امضا بگیره. بیشتر به خاطر مصاحبه ای که میخواست باهاش بکنه و توی پیج بذاره خوشحال بود، قطعا خیلی معروف میشد! اما غافل از اینکه اون خواننده همه چیز رو بد برداشت کرده بود و فکر میکرد این دختر خیابونیه.... صدای به هم خوردن در اومد، با ذوق رفت روی مبل بشینه اما همون لحظه مانتوی تور‌یش به تیزی شیشه ی میز گیر کرد و تا کمرش پاره شد! هینی کشید و مانتو رو از تنش در اورد، با غصه بهش نگاه کرد که با شنیدن صدای تارخ به خودش اومد. _میبینم که حاضر و آماده با تاپ منتظر نشستی! با دیدن تارخ هینی کشید و دستشو روی چاک سینه اش گذاشت. _شما اینجا چکار میکنین؟ پوزخند زد و به سمتش رفت، بازوش رو گرفت و جلو کشید. _چیه عزیزم؟ منتظر کسی دیگه بودی؟ با تعجب به رفتار های تارخ نگاه کرد، سعی کرد پسش بزنه اما دقیقا دو برابر هیکلش بود و نمیتونست. _چیکار میکنی؟ برو عقب. خودش رو به دختر چسبوند. _چرا برم عقب؟ فکر کردی با خواننده ی مملکت میخوابی و پس فردا ازش حامله میشی زنشو طلاق میده میاد تورو میگیره هرزه؟ بغض کرده بود، ترسیده پرسید. _چی میگی اقا؟ من برای امضا و مصاحبه اومده بودم توروخدا برو عقب. تارخ روی مبل پرتش کرد، دوروغ گفتن های دختر عصبیش کرده بود، خون جلوی چشماشو گرفت و کمربندشو باز کرد _اره دیگه! اولش امضا و مصاحبه..‌بعدش یکم عشق بازی و سکس نه؟ روی دختر خیمه زد و به اشک چشمش اهمیتی نداد، با اولین ضربه ای که زد خون از بین پاهای دخترک جاری شد، تارخ با حیرت به دخترک و خونی که جاری بود نگاه کرد. _باکره بودی؟ همون لحظه پیامکی برای گوشی دخترک اومد، تارخ گوشی رو برداشت و پیامک رو خوند. _چیشد دخترررر مصاحبه رو کردی؟ امضاتو گرفتی؟ برگرد خونه دیگه دیر وقت نشه. با خشم گوشی رو به دیوار کوبید، به سمت دختر رفت و بازوش رو گرفت. _تو چرا اینجا بودی؟ جواب بده! با درد و گریه لب زد. _از بچگی... طرفدارشم... اومدم باهاش مصاحبه کنم پیجم بالا بره و معروف بشم... دخترک تو دستای تارخ از حال رفت... بکارت این دختر رو گرفته بود و حالا باید عقدش میکرد! غیرت تارخ اجازه نمیداد همچین بلایی سر یه دختر بی گناه بیاره... https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk https://t.me/+YkkgjNwhK582YWZk
Show all...
Repost from N/a
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود! متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد! بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم: - وای وای چه دختر خوشگلیه صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید: - پسر! نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم: - خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟ پر اخم به نامجو خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره نامجو کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟ هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید! ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد: - آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا نامجو مونده و حوضش و یه بچه بی مادر چشمام گرد شد و نامجو اخم کرد: - من مسعولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود - پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌ نامجو محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت: - بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم  و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا. تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفت و دور تر از آنها روی مبلی نشستم. شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره نامجو از جایش بلند شد و داد زد: - چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست آقا جون هم صداش بالا رفت: -تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم نگران بهشون خیره شدم که نامجو نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد: - با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونید میتونید کنار هم زندگی کنید اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه نامجو باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که نامجو نیشخندی زد و بلند روبهم گفت: - کلاس چندمی؟ از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم: - سال آخرم دیگه سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید. سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد و من با چشم های درشت شده وا رفتم -چی؟ چی میگید؟ اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید https://t.me/+eSEl1uGLxMo0NzRk https://t.me/+eSEl1uGLxMo0NzRk مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی نامجو بودم... با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ نامجو کجا رفتی اه صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد: - ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت. با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم. چشمامو‌ بستم که صدای نامجو به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟ با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟ بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید: - منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن! و... https://t.me/+eSEl1uGLxMo0NzRk https://t.me/+eSEl1uGLxMo0NzRk https://t.me/+eSEl1uGLxMo0NzRk
Show all...
Repost from N/a
_ جلو چند؟ _ از جلو نمیدم پرده دارم!! کمربندشو شل کرد و گفت: _ از کی‌تاحالا پریزاد پرده داره، بکارت تورو همون تو بچگی گرفتن. همزمان شلوار و شورتشو کشید پایین با دیدن آلت کلفتش وحشت کردم: _ #دورگه توام خوب کلفتیا... جر میخورم که اینجوری!! https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 https://t.me/+b378lXJW-skyMjE0 💦❌پسره بدون اینکه از هویتش خبردار باشه ناخواسته به مکان‌های ممنوعه سفر می‌کنه و موجودات اهریمنی رو دنبال خودش میکشه رمان #واقعی و #ترسناکی ک هیجان خونت رو بالا میبره 🤫 پسری دوره گرد که همراه با استادش به مکان‌های جادویی و شگفت انگیز #ایران سفر می‌کنه و با موجودات ماورایی روبه ‌رو میشه، گیاهان دارویی زیادی رو معرفی می‌کنه و با بیماری‌های عجیب و غریب سر و کله میزنه و از اقوام های مختلف ایرانی دیدن می‌کنه... #داستانی‌سراسرفانتزی‌و‌جالب‌بااطلاعات‌عمومی‌های‌فراوان ساحل نقره‌ای ایران ، کوهی که در آتش می‌سوزد، دریاچه قرمز، تالاب ارواح، شیردال، گلیم گوش، گورزاد و....
Show all...
Repost from N/a
انقدر دوری از او برایم سخت و طولانی گذشت، که  شاید توقع داشتم وقتی برگردد و ببینمش حداقل کمی متفاوت‌تر باشد و شاید... کمی دلتنگ. اما او مثل قبلش بود. سرد، سخت و البته فریبنده! اخمش غلیظ‌تر از همیشه و به‌نظرم آمد و کمی طلبکاری، در آن دو گوی سیاهش جاگیر شده بود. نگاه از چهره‌ی بهت‌زده و شوکه‌ام گرفت و به دستانم دوخت: -کجا؟! در این مدت، در پیام‌هایم حسابی زبان درازی کرده بودم و اگر غش نمی‌کردم، فقط یک دلیل داشت. که او در بی‌هوشی، زنده‌ به گورم نکند. -رسیدن به‌...به‌خیر آقا! قدم محکم و بلندی به جلو برداشت. اشتباه فهمیده بودم، او طلبکار نبود. کیاشا در حد جهنم عصبانی بود. بدون درنگ با عقب رفتن، سعی کردم فاصله‌ی کوتاهِ بینمان را حفظ کنم. -پرسیدم کجا؟! کی تو روز خاستگاری آدم برفی درست می‌کنه؟ اونم با پسر غریبه؟ مگه نگفتم تو خونه می‌مونی تا بیام؟ مگه من به بادیگاردت نگفتم زندانیِ اتاقِ منی تا برسم؟ دستانم را کمی بالا بردم. -بیرون نمی‌رفتم که. داشتم می‌رفتم تو باغ، با پیام... نگاهش چنان تیز شد، که احساس کردم نباید جمله‌ام را کامل کنم. سعی کردم مودبانه‌تر و رسمی‌تر توضیح دهم: -با آقای... آن چشمانِ غره‌ای که من می‌دیدم، قرار بود در هر صورت شهیدم کند. حتی شده به روشِ رسمی. با حالت ملتمسی گفتم: -فامیلیش و نمی‌دونم که کیاشا! با اون مردِ چشم آبی، که چیزه... خاستگا... صدایی ناراضی از گلویش خارج شد و درمانده نالیدم: -برم بمیرم خوبه؟! این چه بختی بود؟! تا نیم ساعت پیش آمدنش رویای محالِ ذهنم بود و حال، رفتنش را آرزو می‌کردم. به گمانم این قلدری‌هایش را از یاد برده بودم. با سر به داخلِ خانه اشاره زد. -برو تو خونه. بیرونم نیا. هویجِ بلاتکلیف مانده در دستم را نشان دادم. -این و بدم و برگردم؟! پلکش پرید و قلبِ من هم دیگر یکی در میان می‌زد. اما آخر خیلی بد می‌شد اگر این‌بار هم با پیام خداحافظی نمی‌کردم. -آخه از ایشون خداحاف... خیلی ناگهانی شد. خیز برداشتنش به سمتم و گرفتن یقه‌ام در مشتش. -یه کلام دیگه حرف بزن تا جای اون بی‌پدر، تو با دنیا خداحافظی کنی. نگاهِ هراسانم را از او گرفتم و سرم را به طرف مخالف چرخاندم، تا فقط صورت پر از خشمش را نبینم‌. - می‌ری یا دوست داری خودم ببرمت و یه هویجی بهت نشون بدم اون سرش نا پیدا؟ عصبی بود... عصبانیتی متفاوت که دلیلش را نمی‌دانستم. -عروسیته؟! من و دعوت می‌کنی نصفه؟! شانس آوردی سر عقدت نرسیدم، تا با همون لباسا خاکت کنم. تو مگه نمی‌دونی مالِ منی و تا ابد اسیرِ منی توله سگ؟! وحشت‌زده عقب کشیدم. -برو بالا. من این پسره و تیکه‌تیکه کنم میام سراغت. فکر نکنی قسر در رفتی. عجولانه دویدم و به محضِ خروجش از خانه جیغ زدم تا اهالی را خبر کنم. https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk بعد از این پارت کیاشا قایمکی دخترمون و عقد می‌کنه و...🥹🔞 https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk https://t.me/+LpSwZMVtLMRhMGJk #پارت‌آینده #پارت‌واقعی #بزرگسال🔞
Show all...