cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱‌‌‌‌"

به نام آنکه رهایت نمی‌کند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699

Show more
Advertising posts
13 170
Subscribers
-6224 hours
+907 days
+87430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید امروز🧡✨
Show all...
3
Repost from N/a
پارت واقعی(vip) #پارت_۳۴۰ ••••••••••••••••••••••••••••••••••• آن روز جهنمی را هرگز فراموش نخواهم کرد..! همان روزی که او و مادرش روبروی هم از زنش..زنی غیر از من سخن گفتن و ساعتی بعد در حضور همه خود او مرا با خاک یکسان کرده بود ..مرا..قلبم را..عشقم را… آن رو ز باور نکردم شنیده ها را پی آنها رفتم .. وقتی مرا دیده بود خیره در چشمان پف کرده زلالم خیره شد..اول نگاهش را دزدید ..زن عمو هم کنارش بود خوب یادم است وقتی به النا نگاه کردم ..رینگی طلایی در انگشت دست چپش بود..رنگ طلایی که برقش مثل خاری در چشمم فرو رفت..اما تا آنجا هم باور نکرده بودم ..! وقتی دوباره نگاه اشکی ام او را نشانه رفت و اخمی کرد..نفسش را با صدا بیرون داد..! -با اجازتون مطلبی و من و سردار جان میخواستیم بگیم البته باید زودتر میگفتیم ولی منتظر بودیم کمی حال چیدا جان بهتر بشه..! بلاخره یه سیب میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا پایین بیاد ..!قسمتشون نبود..! درست نبود..نه پسرم ..تو میگی .. -تمومش کن مامان .. دستی به صورتش میکشد..! رعایت حال مرا میکردن!؟الان یعنی بعد از یک هفته درستش بود !؟ -سردار و النا با هم نامزد شدن ..یعنی محرمن..یک هفته ای هست..! سالن در سکوت فرو می رود ..! دیدید اشک چشم را..!؟در این لحظه قلب من گریست ..قلبم اشک ریخت ..باور نداشت این بی وفایی را..! دیگر نمی دانم چه شد ..عمه جیغ کشیده خانجون بر صورت خود زده..و آقاجان که روبروی او ایستاده و سیلی در گوشش نواخته ..! پارت واقعی(vip) #پارت_۳۴۰ ••••••••••••••••••••••••••••••••••• آن روز جهنمی را هرگز فراموش نخواهم کرد..! همان روزی که او و مادرش روبروی هم از زنش..زنی غیر از من سخن گفتن و ساعتی بعد در حضور همه خود او مرا با خاک یکسان کرده بود ..مرا..قلبم را..عشقم را… آن رو ز باور نکردم شنیده ها را پی آنها رفتم .. وقتی مرا دیده بود خیره در چشمان پف کرده زلالم خیره شد..اول نگاهش را دزدید ..زن عمو هم کنارش بود خوب یادم است وقتی به النا نگاه کردم ..رینگی طلایی در انگشت دست چپش بود..رنگ طلایی که برقش مثل خاری در چشمم فرو رفت..اما تا آنجا هم باور نکرده بودم ..! وقتی دوباره نگاه اشکی ام او را نشانه رفت و اخمی کرد..نفسش را با صدا بیرون داد..! -با اجازتون مطلبی و من و سردار جان میخواستیم بگیم البته باید زودتر میگفتیم ولی منتظر بودیم کمی حال چیدا جان بهتر بشه..! بلاخره یه سیب میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا پایین بیاد ..!قسمتشون نبود..! درست نبود..نه پسرم ..تو میگی .. -تمومش کن مامان .. دستی به صورتش میکشد..! رعایت حال مرا میکردن!؟الان یعنی بعد از یک هفته درستش بود !؟ -سردار و النا با هم نامزد شدن ..یعنی محرمن..یک هفته ای هست..! سالن در سکوت فرو می رود ..! دیدید اشک چشم را..!؟در این لحظه قلب من گریست ..قلبم اشک ریخت ..باور نداشت این بی وفایی را..! دیگر نمی دانم چه شد ..عمه جیغ کشیده خانجون بر صورت خود زده..و آقاجان که روبروی او ایستاده و سیلی در گوشش نواخت! https://t.me/+53Hi5Zd89osxZmFk https://t.me/+53Hi5Zd89osxZmFk
Show all...
🦋چیدا🦋

زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…! #نویسنده:اسکندری رمان های دیگمون: #گم شده ام در تو #بوسه ای بر چشمانت

Repost from N/a
_ فرار کن... ، چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت می‌زنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
Show all...
Repost from N/a
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
Show all...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

Repost from N/a
-ما رسم داریم عروس و قبل از ازدواج ببریم دکتر!اومدیم مریم جونو ببریم معاینه دستام یخ زد و مامانم لبخندی به مادر شوهرم زد و کنایه وار گفت: - وا حاج خانوم طلا که پاک چه منتش به خاک... وایستید ناهار بخوریم منزل ما بعد ناهار عروستونو ببرید هر جا می‌خواید مادر شوهرم لبخندی به صورت قرمز شده ی من انداخت و با لبخند گفت: - آه عروسم ترسید، نترس مامان جان چیزی نیست ازین به بعد باید زیاد بری دکتر خجالتم نداره بیشتر برای این که اذیت نشی میریم آخه من خودم که خیلی اذیت شدم. هنوز جملش تموم نشده بود که مامانم پرید وسط حرفش: - وای حاج خانوم نگو بچمو ترس برمیداره چشم و گوششم باز میشه هنوز که شوهر نکرده کلافه سینی چایی و بینشون گذاشتم بدون حرف رفتم سمت اتاقم و زیرلب زمزمه کردم: - پسرتم مثل باباشه ... من الان دو ماهه حامله‌م نشستن واسه ی من شعر و ور میگن وارد اتاقم شدم و در از پشت قفل کردم و سریع زنگ زدم جواد که جواب داد: -سر جلسه‌م بی اهمیت و عصبی گفتم: -جواد مامان وزت پاشده اومده خونه ی ما میگه می‌خوام عروسمو‌ ببرم دکتر! صدای سرفه‌ش بلند شد و ببخشیدی گفت و بعد مکثی گفت: -چی؟! حالا می‌خوای چیکار کنی کلافه روی تخت نشستم: - من چیکار کنم؟ این بچه ای که تو شکم من وول میزنه رو که من تنهایی با هوا نساختمش پاشو بیا این جا.اینا بفهمن قبل عقد ما باهم بودیم زندگیمونو زهر میکننا قبل این که جواب بده به یک باره دستگیره در بالا پایین شد و صدای مامانم بلند شد: - وا چرا در قفل؟ صد دفعه نگفتم نباید در اتاقتو قفل کنی؟ و اره من تو خونه ای زندگی میکردم که محدودیت از سر و روش می‌ریخت حتی وقتی داشتم ازدواج میکردم! شاید ای محدودیتا باعث شد با دوست پسرم گند بالا بیارم و حالا جفتمون مجبور به ازدواج بدون علاقه باشیم...! تماس و بی حرف قطع کردم و در باز کردم که چشم غره ی بدی بهم رفت : -چیکار می‌کنی؟ آماده شو قرار شد اول بریم دکتر بعد بیایم ناهار بخوریم وحشت کردم: - مامان من دلم نمی‌خواد برم دکتر. زد به صورتش هولم داد داخل اتاق و خودشم وارد شد و آروم جوری که به گوش مادر شوهرم نرسه گفت: - زهرمار فکر میکنن ایراد داری مگه به دوست داشتن تو! بهتر که دکتر میبرن پس فردا هر چی شد تو زبونت دراز و وای که چقدر من ازین عقاید متنفر بودم... حرصی روی تخت نشستم و برام مهم نبود چی میشه اکه می‌رفتیم معاینه می‌فهمیدن باردارم و یه عمر بچه ی منو حرومزاده می‌خواستن بدونن: - نمیام - منو سگ نکنا مریم زشته جلو مادر شوهرت! نه ای گفتم که یه طرف صورتم سوخت و منو‌ زد؟... با بغض نگاهش کردم که پر اخم غرید: - آبرو ریزی نکن پاشو میگم بت همون لحظه در اتاقم باز شد و برادر بزرگترم یا دیدن جو بین منو مامان گفت: - چی شده باز؟ حاج خانوم پایین منتظره وایساده جایی می‌خواین برید؟ مامان هیچی نگفت و داداشم خطاب بهم ادامه داد: - خوش ندارم هنوز هیچی به هیچی اینا میان خونه ما میرن هر وقت عقد کردید زیر یه سقف رفتید بیان برن دیگه از وجود این همه افکار پوسیده حالت تهوع گرفته بودم و هر کار کردم نتونستم جلو اوق زدنم و بگیرم و مامانم متعجب زد تو صورتش: - چته چرا این جوری می‌کنی خدایا منو بکش که دختر دار شدم چسبیدم به دیوار و جیغ زدم: - ولم کنین نمی‌خوام بیام ولم کنید جمشید از اتاقم بیرون کشید! صدای جیغم به قدری بلند بود که مادر شوهرم بشنوه و بالا بیاد و خیره به من بگه: - می‌دونستم تو از اولشم وصله ی ما نیستی چیه ترسیدی اسم معاینه اومده؟ داداشم به یک بار برزخی نگاهم کرد و بدنم رو ویبره رفت و این همه فشار روانی و دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم و داداشم غرید: - چی دری وری میگی خانوم محترم؟ مریم پاشو آماده شو برو گوری که اینا میگن شر بخوابون باز اوقی زدم و مامانم بود که سمتم اومد و گفت: - مسخره بازی در نیار ترسیدی چته چرا... حرفش تموم نشده جیغ زد چون من بودم که پام به یک باره گرم شد و خون بود؟ بچم؟ این قدر فشار عصبی روم بود؟ چشمام سیاهی رفت و گوشه دیوار افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم! https://t.me/+nelHsVB1M6dkYjdk https://t.me/+nelHsVB1M6dkYjdk - دختره ی ولدزنارو میکشم رفته شکمش اومده بالا  ابرو دیگه می‌مونه برای ما؟ چشمامو‌ با بی حالی باز کردم و روی تخت بودم و  بوی الکل نیومد تو دستم سرم بود و صدای داد و بیداد از پشت اتاق می‌اومد و صدای داد جواد به گوشم رسید: - یه تار مو از سر بچم کم بشه منم تورو میکشم گمشو برو عقب زنم بوده اختیار داشتم و همون لحظه در اتاق باز شد و نگاهم به جواد افتاد، مردی که عاشقش نبودم عاشقم نبود فقط به خاطر گندی که بالا آورده بودیم می‌خواستیم باهم ازدواج کنیم اما اگه بچه سقط شده بود چی؟ بازم منو می‌خواست؟ یا منو پیش خانواده ای که هیچ جایگاهی دیگه براشون نداشتم تنها می‌ذاشت؟ https://t.me/+nelHsVB1M6dkYjdk https://t.me/+nelHsVB1M6dkYjdk بیش از ۳۰۰ پارت آماده
Show all...
#پارت_۳۷۰ #او_برای_من_است دستی که با آن موبایل را نگه داشته بود بالا آورد و آهسته به روی بازویش کشید،همان وقت صدای نازک دخترکی در گوشش پیچید: _خاله خاله..یه دونه فال اَزَم می‌خری؟!فقط یدونه.. سر به سمت صدا چرخانده و همانکه نگاهش در چشم های عسلی رنگ دخترک با آن روسری پر از طرح و رنگ های متفاوت نشست،دخترک پرشی کوتاه و ریز کرده سپس دوباره گفت: _لطفااا..فقط یکی..انقدره فال هام خوبن خاله! دست از روی بازو برداشته و لبخندی مهربان روی لب نشاند.کوتاه بودن قد دخترک ریز جثه باعث شد بی‌توجه به گذر افراد و نگاه های گاه و بیگاه بعضی از مردم،به روی انگشتان پا بنشیند و با همان نگاه پر مهر بگوید: _من پولِ نقد همراهم نیست عزیزم! چشمان دخترک که ردی از غم گرفته و دستانش به دور پاکت های فال شُل شدند فورا ادامه داد: _دوست داری بریم باهم یچیزی بخوریم؟! سپس با نگاهی به اطراف و ندیدن شخصِ خاصی دوباره نگاه به چشمان ذوق زده‌ی دخترک داده و پرسید: _کسی همراهت نیست؟ دخترک سری به طرفین تکان داده و جعبه‌ی فال هایش را بالا تر آورد: _نه خاله،داداشم داره تو اون یکی میدون فال می‌فروشه! بغضی ناهنگام در گلویش شروع به جهیدن کرد اما حالا نه وقت و نه جایش بود.نه در مقابل دخترکی که با شنیدن پیشنهاد او با نگاهی منتظر تماشایش می‌کرد.گوشی را در همان حالت نیمه نشسته به درون جیب لباسش انداخته و دستش را به سمت دخترک دراز کرد: _اسم من نفسه..شما چی؟ دخترک سر به سینه چسابنده و با کوبیدن نوکِ کتونیِ رنگ و رو رفته اش به زمین لب زد: _ثمین خاله..! لبخند نفس عمق گرفت و دخترک با زمین گذاشتن پاکت فال ها دست کوچک و خاک آلودش را درون دستان او گذاشت.نوازش کوتاه پوست دستانش توسط نفس باعث شد با نگاهی خیره به صورت او بپرسد: _الان یعنی دیگه بهت نگم خاله؟ نحوه‌ی عضویت در کانال vip که بیش از 200 پارت از اینجا جلوتره👇🏻🔥 https://t.me/c/1884388114/501
Show all...
👍 3 3🕊 1
عضویت در کانال🦋VIP🦋با کلی پارت آماده با پرداخت 40000 تا 45000 تومان،بسته به توان شما🌚🌸آیدی ادمین جهت دریافت شماره کارت و ارسال فیش واریزی👇🏻🌱 @Ad_Obrymn
Show all...
Repost from N/a
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟ تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمی‌کرد که این کارا رو نمی‌کردن!** - بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن! خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم: -نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمی‌زاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟ مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج می‌کنی؟ خان روستای پایین می‌خوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمی‌کنیا لج نکن مادر اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو می‌خوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو‌ دستون موندم مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو می‌بره گریم گرفته بود: - چرا دارید زور می‌کنید سر سفره ی عقد میگم نه نمی‌خوا... حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟ - تو بیجا می‌کنی نمی‌خوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری می‌ندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات می‌کنه؟ هم دست خورده میشی هم از خونه رونده با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار می‌کردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟ https://t.me/+_xZ5du_M0LdiYTg0 تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم می‌کاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه لبامو‌ گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد: - گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم... https://t.me/+_xZ5du_M0LdiYTg0
Show all...
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)

@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.