120
Subscribers
+124 hours
+17 days
+330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
گاهی دلم میخواست کسی بود که برایش از روزمرگیهایم بگویم. از همان جزئیاتی که پشت اتفاقهای مهم زندگی پنهان میشوند و هنوز نیامده از خاطرت میروند. از همان اتفاقاتیکه مدام برایت تکرار میشوند و ساده از کنارش میگذری. از همانها که در شبانهروز جاریاند و آنها را به عنوان زندگی واقعیمان به رسمیت نمیشناسیم. از همانها که تو را به انسان بهتر یا بدتری تبدیل نمیکند. جریان دارد و بود و نبودش قرار نیست سرنوشت تو را تغییر بدهد. از همانها که بهظاهر بیاهمیت است اما زندگی را برایت معنادار میکند. مثلن دلم میخواست برایش بگویم که چندروز پیش که از فشار امتحانها در مرز فروپاشی بودم و خوابم نمیبرد، چقدر به یک قرار صبحانه فکر میکردم. و زمانیکه هنوز آفتاب نزده بود، دوستم پیام داد و گفت که شیفتش تازه تمام شده و من بیمعطلی خودم را برای یک قرار بیبرنامه به او رساندم. بعد با صف طولانی نانوایی مواجه شدیم، از زنی در خیابان که نان خریده بود یکی از بربریهایش را گرفتیم و با خوردن حلیم و املت دلی از عزا در آوردیم. یا دیروز که در خانه تنها بودم احساس میکردم که رابطهام با تنهاییام کمی بهتر شده و از آن وحشتهای گاهبهگاهی که این مدت بهسراغم میآمد خبری نیست. و نمیدانستم که آیا دلیلش این حجم سکوت و سکون اخیر است که اوضاع را کمی بهتر کرده یا نه. یا آنشب که در بیمارستان کشیک طب بودم، پسربچهای تصادفی را آوردند و پدرش با چشمهایی که اشک در آنها حلقه زده بود به من خیره شده بود. نگاهش من را یاد نگاه بابا میانداخت زمانیکه هفتساله بودم و دستم شکسته بود. و من در آن شلوغی اورژانس دلتنگ چشمهای پدرم شده بودم. این جزئیات بیاهمیتاند و شاید لازم نباشد برای کسی تعریفشان کنم. میدانم. اما گاهی دلم برای حرف زدن و شنیده شدن تنگ میشود. برای دیدنی بودن برای کسی و دیده شدن. برای توجه به جزئیات ظریف و کوچک زندگی. و شاید زندگی همین باشد. تلاش برای لذت بردن از چیزهای بیاهمیت. زندگی را به همین شکل پذیرفتن و تقلای اضافی نکردن. و کسی نبودن و کسی نشدن.
❤ 9🕊 1🤝 1
Photo unavailableShow in Telegram
«ما» رو دیشب تموم کردم. این کتاب جز کتابهای پادآرمانشهری دستهبندی میشه و صدسال پیش نوشته شده. تصور اینکه نویسنده در زمانهای که توش زندگی میکرده تونسته چنین اثری رو خلق کنه شگفتزدهام کرد. داستان دربارهی حکومتیه که آزادی رو نقض سعادت زندگی انسان میدونه و در اون همهچیز به حد کمال خودش رسیده. کوچکترین چیزها برای زندگی انسان برنامهریزی شده و تحتکنترله. همهچیز بر اساس منطق بنا شده و انسانها به بهشتزمینی دست یافتهاند و نگرانی بابت آینده وجود نداره. زامیاتین بعد از نوشتن این کتاب زندانی و تبعید میشه. جالبه که کتاب ۱۹۸۴ با الهام از این داستان نوشته شده. این کتاب ترجمهی خیلی خوبی داره. من خیلی ازش خوشم اومد.
❤ 6
وجود خودم را حس میکنم. اما تنها بعضی چیزها وجود خودشان را حس میکنند و از فردیتشان آگاهند؛ چشمی که خاری در آن رفته، انگشت ملتهب و دندان چرک کرده: چشم، انگشت و دندانسالم حس نمیشوند، انگار که وجود ندارند. آیا خودآگاهی بهوضوح چیزی جز نوعی بیماری نیست؟
•ما | یوگنی زامیاتین
❤ 6🌚 1
چندهفتهای میشود که قرارداد خانه را تمدید کردهام. مامان که آمده بود خانهتکانی کردیم و در همین فضای کوچک تغییرات بزرگی انجام دادیم. دلم میخواست خانه را عوض کنم اما خانهای یکنفره که زیرزمین نباشد و پنجره داشته باشد و به بیمارستان خیلی دور نباشد به این راحتیها پیدا نمیشد؛ پس همینجا ماندم. تغییرات جدید را دوست دارم. گلها را کنار هم گذاشتیم. کاناپهی دونفره را جابهجا کردیم، میزناهارخوری حالا تبدیل به میزی برای درسخواندنم شده و یادگاریهای دوستانم را به دیوار چسباندهام. تغییر همیشه خوب است. چه در آدمیزاد باشد، چه در دکوراسیون خانه. روی کاناپهی کوچکم نشستهام و فکر میکنم که حتی در و دیوار خانه هم حالشان با همین تغییرات کوچک بهتر شده است.
از کوچه صدای ماشین عروسوداماد و قوم و خویششان میآید. دست میزنند، میرقصند و شادی میکنند. صدای خوشحالی میدهند. آنها خوشحالند و به یک زندگی جدید و روزهای بهتر امید دارند. حق هم دارند. آدمها دو تایی و در کنار هم بهتر میتوانند این زندگی را تحمل کنند. یادم آمد امروز وقتی که داشتم از بیمارستان بیرون میآمدم، در حیاط بیمارستان دعوا شده بود. خانوادهای بابت دیر رساندن پسر جوانشان از آمبولانس شاکی بودند و امید داشتند که اگر زودتر به دادش رسیده بودند، حتمن زنده مانده بود. حق هم داشتند. آدمیزاد وقتی درمانده میشود به هر چیزی چنگ میاندازد تا روند اتفاقات را تغییر بدهد اما نمیتواند.
نشستهام پشت میز و دارم درس میخوانم. معیارهایی برای سطح هوشیاری. به این فکر میکنم که اگر آن روزها خودم بالای سر بابا بودم و با چشمهای خودم میدیدم که به هیچکدام از سوالهایم جواب نمیدهد چه میشد؟ آیا پذیرش مرگش برایم راحتتر میشد یا هنوز هم در انکار بودم؟ صدایش میزنم. بیمار قادر به بازکردن چشمهایش نیست. دستش را فشار میدهم. پاسخی نمیدهد. به قفسهسینهاش میکوبم. بیمار پاسخی نمیدهد. میدانم که هنوز زندهاست اما خیلی زود میمیرد. واقعیت این است. من آنروزها اینچیزها را نمیدانستم و به خوب شدن بابا امید داشتم. حق هم داشتم. امید تنها چیزی بود که برایم باقی مانده بود. گاهی دلم میخواست که به دنیای دیگری اعتقاد داشتم و با فکر به اینکه که یکروز دوباره میتوانم ببینمش خودم را آرام کنم، اما نمیتوانم. میدانم که دیگر هیچوقت نمیتوانم او را ببینم و بعد از مرگ بابا هیچ آرزو و اعتقادی برایم معنا ندارد.
امید چیز عجیبیاست. همیشه تو را گول میزند. فریبت میدهد و چشمانت را کور میکند. مدتی با تو میماند و خوب که دستوپا زدی و دیگر توانی برایت باقی نمانده بود رهایت میکند و میرود. من به زنده ماندن بابا امید داشتم. مثل همان خانوادهی وحشتزدهی توی بیمارستان به زندهماندن پسرشان. مثل عروس و داماد ساختمان روبهرویی به روزهای بهتر برای زندگی مشترکشان. مثل من که هنوز به این زندگی و آدمها امید دارم؛ و هربار با شدت بیشتری ناامیدم میکنند.
❤ 15🕊 4💔 2
Show all...
سولماز برقگیر | Solmaz Barghgir | لام تا کلام
**توجه! این اپیزود مناسب کودکان نیست. ۱۸+ اپیزود ۱۲۶ پادکست "لام تا کلام" : رابطه بلاتکلیف من توی این اپیزود راجع به رابطهای به نام situationship یا رابطه بلاتکلیف صحبت میکنم. بهت میگم که این رابطه بلاتکلیف چه خصوصیتهایی داره، معایب و مزایاش چیه ویه چندتا راهکار یا تکنیک دادم که ببینید با یه همچین رابطهای باید چی کار کرد. Episode 126 @LamTaaKalam
دارم همزمان دو کتاب را پیش میبرم. از داستان به روایت و از روایت به خیال پناه میبرم. همزمان برای دو امتحان درس میخوانم. از چشم و بیماریهای آن گرفته تا آزمایشات مریض و بررسی آنها. دوستی قدیمی را ملاقات میکنم و برایش طولانی حرف میزنم. دارم هر چه این روزها بر من گذشته را برای خودم مرور میکنم. کم میخوابم. کم غذا میخورم و رها بودن را تمرین میکنم. رها شدن از هر چیزی که من را در خودم زندانی میکند. از هر کسی که قفس است و اجازهی پرواز به من نمیدهد. از هر فکری که نمیگذارد خودم باشم و من را مدام پس میزند. مدتیست که از جنگیدن بیهوده دست کشیدهام. بابت چیزهایی که برای من نیست. بابت تلاشی بینتیجه برای چیزی که غیرممکن است. بابت اصرار بر اتفاقی که نخواهد افتاد. این روزها پذیرش دوباره را تمرین میکنم. پذیرش تمام چیزهایی که از دست رفتهاند. پذیرش این من و جسم و ذهنی که مراقبش نبودهام. میخواهم خودم را بیشتر از قبل دوست داشته باشم. برای خودم کافی باشم و دیگر به ناکافی بودن فکر نکنم. میخواهم از بند زمان و مکان، ساعتها، روزها و ماهها رها باشم و هر زمان هر کاری را که دلم میخواهد انجام دهم. من آن طناب را رها کردهام و تسلیم شدهام. و حالا خوب میدانم که گاهی نجات در نجنگیدن است. دستهایم زخمی و آلوده به خون است. و دیگر وقت آن رسیده که روی آنها مرهم بگذارم.
❤ 9🤝 3💔 2🕊 1
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.