cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

سَرو | فاطمه غفرانی

Show more
Advertising posts
18 721
Subscribers
+25124 hours
+3207 days
+1 35530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

ریپلای پارت اول😍🧡 ✅لینکا هر شب داره باطل میشه، لطفا برای ادامه داستان، حواستون باشه که لفت ندین🌹🧡
Show all...
Repost from N/a
. - راحت برو بگو کُدِکس می‌خوام! خجالت نداره که دختر! گونه‌هایش گُر گرفته و با استرس زبانش را مدام روی لب‌هایش می‌کشید. - بابا من یه نواربهداشتی ساده رو هم خودم نخریدم هیچ‌وقت... حالا یه راست برم داروخونه بگم کاندوم می‌خوام؟؟! نه من نمی‌تونم به خدا... صدای خنده‌ی مرد محبوب این روزهایش از پشت تلفن دلنشین‌تر و جذاب‌تر هم بود. - چی می‌گی؟؟ جدی؟؟ وای خدا، تو واقعا پلمپی‌ها! من فکر می‌کردم فقط از لحاظ باکره بودن پلمپ باشی ولی مثل اینکه کلاً پلمپی! خوشم میاد همه‌ی اولین بارهات با من بوده. یگانه صدایش را آرام‌تر کرد تا مبادا رهگذری متوجهش شود. - من نمی‌تونم اردلان... به خدا دارم آب می‌شم همین الانشم که با تو حرف می‌زنم در موردش.. صدای قهقهه‌ی مردانه‌ دلش را به لرزه درمی‌آورد. - عاشق همین مریم مقدس بازیات شدم توله سگ. شبا که زیرمی چرا پس خجالت نمی‌کشی پدرسوخته؟ فقط موقع خریدن لوازم کار که می‌شه خجالتت گل می‌کنه؟ تصویر آن عضلات در هم پیچیده و رگ‌های برجسته و دختری ظریف که در میان آن‌ها محصور گشته بود باعث شد لبش را گاز بگیرد. - نگو تو رو خدا... خجالت می‌کشم... - خجالت که می‌کشی لبتو گاز می‌گیری، بعد من دلم می‌خواد بیام همونجا درسته قورتت بدم توله. - هیس تو رو خدا... - بی‌شرف‌و نگاه کن حالا، پشت تلفن هم بلده چطوری من‌و تحریک کنه. قلب یگانه روی هزار می‌زد. - وای نه... اصلا قطع می‌کنم. - قطع کن تا پاشم بیام همونجا وسط خیابون توی ماشین ترتیبت‌و بدم. مثل اون دفعه...! صدایش جدی بود، مثل همان دفعه که گفته بود می آید و در ماشین ترتیبش را می‌دهد و یگانه فکر کرده بود از همان حرف‌های دلبرانه و عاشقانه است که هر مردی ممکن است به دوست دخترش بزند و چند دقیقه بعد خودش را صندلی عقب لندکروز مشکی او و در آغوشش یافت! - نه نه... غلط کردم اصلا، قطع نمی‌کنم. - آفرین حالا شدی بِیبی گِرل خودم. حالا اگه بِیبی گِرل نمی‌خواد مامان بشه باید بره داروخونه واسه دَدیش کاندوم بخره. یگانه نالید. - روم نمیشه... به چه زبونی بگم نمی‌تونم... بوی عطر تلخ آشنایی زیر بینی‌اش پیچید و صدای جدی و پر صلابت اردلان کنار گوشش زمزمه شد. - لجبازی با ددی تاوان داره! آخرشم مجبورم کردی خودم بیام لیتل گِرل! سوییچ آن غول سیاه را جلوی صورت رنگ پریده‌ی یگانه تکان داد. - حالا آروم برو تو ماشین، صندلی عقب دراز بکش تا بیام! https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 #واقعی https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0
Show all...
پـینــٰآر 🖇

«ن وَالْقَلَمِ وَ مٰا یَسْطُرون» خالق بیش از 10 اثر چاپی و مجازی📝 ✨ آنچه در فهم تو آید، آن بُوَد مفهوم تو 💎 برای خرید رمان‌های نویسنده به ادمین پیام دهید: @advip768 اینستاگرام:

https://www.instagram.com/reyhanehkiamari?igsh=aHZ1MTd3ZmkxMWR1

Repost from N/a
از ۹ سالگیش زن تو به اسم تو‌...! همه فکر میکنن عروس من حالا میگی نمی‌خوام؟ غلط کردی مگه دست تو بعد ده سال تازه از خارج برگشته بودم و این حرفا جای خوش‌آمد گوییش بود کلافه غریدم: - یعنی چی؟ پس زندگی من دست کیه پدر من؟ اشتباه از تو بود که یه بچرو زدی بیخ ریش ما از جاش بلند شد: -احمق بیشعور بچه ی برادر خدا بیامرزم بود خواستم خیالم راحت شه زن تو شه که اگه پس فردا افتادم مردم تو باشی بالا سرش داد زدم: -حالا که نـــمـــردی اونم نزدیک ۲۰ سالش شده می‌تونه گیلیمشو از آب بیرون بکشه... زن چی اصلا؟ مگه من دست زدم به اون بچه که هی زن زن مـــی‌کـــنـــی؟ پدرم مات موند و خودم پشیمون شدم از برخوردم اما به یک باره صدای دخترونه ای به گوشم رسید: -درست حرف بزن با عمو حرف زدنت مثل نیش مار انگاری چاقو میزنه به جون آدم متعجب سرم و بالا گرفتم، مارال بود؟! چقدر بزرگ شده بود، آخرین بال نه سالش بود و من بیست سالم اما الان یه دختر کامل بود. قد بلند چشمای سبز و موهای بلند مشکی پر کلاغی و خلاصه زیبا بود‌... متعجب از این همه تغییر وقتی به خودم اومدم که روبه روم ایستاد بود و جوری پر اخم و طلبکارانه نگاهم می‌کرد که انگار واقعا دختر بابام بود و با پرویی تمام ادامه داد: - میگی بهم دست نزدی؟! نه ترو خدا به یه بچه‌ی ۹ ساله می‌خواستی دستم بزنی؟ هی میگی نمی‌خوام نمی‌خوام؟ خب نخواه منم نمی‌خوامت به احترام بابات هیچی نمیگم ولی تو بی ادبیو به حد علا رسوندی پسر عمو یادم نمی‌اومد آخرین بار که دیده بودمش حتی صداشو شنیده باشم ولی الان‌‌...؟ اخمام به یک باره پیچید توهم و به بابام نگاهم کردم که لبخند معنی داری زد و خطاب بهش گفتم: - اینم از تربیتش - شازده تربیت من هر چی باشه بلدم به بزرگترم احترام بزارم این‌بار به خودش خیره شدم و قدش بلند بود اما تا زیر شونه ی من بود: - منم ازت یازده سال بزرگترم بچه - بزرگی به عقل نه سن و قد و قواره! صدای تک خنده ی پدرم این بار بلند شد و من خیره ی مارال روی جدیمو اینبار نشون دادم: - نظرم عوض شد! طلاقش نمیدم وسایلتو جمع کن امشب میام دنبالت، از امشب خونه ی شوهرتی دیگه دختر جون صورتش وا رفت و قطعا می‌دونست بابام همین امشب از خدا خواسته قطعا راهیش می‌کنه خونم! و منم دیگه نموندم عینکمو به چشمام زدم: - شب می‌بینمت دختر عمو و لحظه ی آخر خم‌شدم و در گوشش جوری که بابام نشنوه ادامه دادم:- الان سنی داری که بهت دست بزنم دیگه مگه نه؟ لال شد و من سمت خروجی رفتم اما لحظه ی آخر صدای گریه و بدو بدو کردنش از پله ها به گوشم خورد که سر برگردوندم و با دیدنش که به سمت اتاقش در حال فرار بود نیشخندی زمزمه کردم: - بچه‌‌... لینک چنل - در اتاقشو قفل کرده از وقتیم رفتی زار زار داره گریه می‌کنه، چی تو گوشش زمزمه کردی که ترسیده هان؟ شونه ای انداختم بالا و به ساعت دستم نگاهی کردم: -هیچی نگفتم، من خستم برو بیارش بابا جلو روم ایستاد و جدی شد: - من که باش حرف زدم راضیش کردم بیاد خونت اما نامجو وای به حالت مو از سرش کم شه! تا وقتی زنده باشم بیچارت میکنم همون طور که تو پسرمی اون دخترم بابام جدی بود، معلوم چقدر مارال و دوست داره و گفتم: - منم نمی‌برم جلادش باشم که، چی فکر کردی راجبم بابا؟! لبخندی زد: -من مردم فهمیدم ازش خوشت اومده می‌دونم بیشتر از اینم خوشت میاد اما دختر ناز داره براش صبر کن بابا... مبادا تحمیل کنی خودتو مارال مادر نداره توام مادر نداری افتاده گردن من این چیزارو بهت بگم هیچی نگفتم دوست نداشتم راجب این چیزا با بابام حرف بزنم ولی انگار بابام منتظر جوابی از سمت من بود تا خیالش راحت بشه که پوفی کشیدم: - نه پدر من حواسم هست و با این حرف پدرم مارال و صدا زد و سر کله اونم با قیافه ی توهم پیدا شد و من مطمعن بودم عمرا بتونم با وجود همچین دختری تو خونم که از قضا همه جوره حق داشتم بهش دست بزنم بتونم صبر کنم. البته که منم با سی سال سن بلد بودم کاری کنم دختره ی چموش خودش وا بده... مارال بابامو بغل کرد و در نهایت با چشمای بغض دار گفت: - عمو بهش گفتی کاریم نداشته باشه دیگه؟ پس این حرفای بابام از همین دختره ی بی حیا بلند می‌شد و بابام تا خواست چیزی بگه من محکم لب زدم: - بریم ادامه😭😭😭👇🏿👇🏿👇🏿 https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk https://t.me/+ZXo8muleMoliMDhk
Show all...
Repost from N/a
_نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم! گاز محکمی از گردنم که صدای ناله‌ام بلند شد با چشم‌هایی خمار نگاهم کرد. _تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه! با بغض نگاهش کردم. _اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟ اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد. _مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟ لبم را گاز گرفتم. _میترسم فرهان بیا انجامش ندیم! سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید. _آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟ اشک در چشمانم حلقه زد. _نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم! عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید. _ببین چجوری میزنی تو حال آدم! بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد. _حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان! نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید. _نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم! با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و... *** بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم: _مامان آقا فرهان کجاست؟ مامان ذوق زده نگاهم کرد. _اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست! سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم. _بگو باهاش یه کار ضروری دارم. لبخندش پررنگ‌تر شد. _ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه! بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم. _چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟ دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد. _کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس! خون در رگ‌هایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد. رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟ _خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟! https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0 اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود! یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥 ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️
Show all...
Repost from N/a
- یعنی چی نمی‌ذاری سینه‌هاتو بخورم؟ لی‌لی با چشم غره خودش را کنارتر کشید و غر زد: - ول کن فرهاد، بچه‌ام گشنه است بذار برم شیرش بدم. فرهاد ابرو به هم نزدیک کرد: - منم گشنه‌ام! از وقتی این توله اومده حواست هست داری از زیر بار وظایف زناشویی در میری؟ لی‌لی با بیچارگی نالید: - تو رو خدا بی‌خیال شو فرهاد! تو این وضع هم باز تو فکر ممه‌ای؟ فرهاد عاصی دست به سمت پیراهن دختر برد و غرید: - من اون تخم سگو نکاشتم تو شکمت که الان نتونم سینه‌های شیریتو بخورم! لی‌لی خودش را کنار کشید: - بذار حداقل برم شیرش بدم بعد، بچه‌ام هلاک شد واسه دو قطره شیر! تو از وقت شیر خوردنت گذشته عزیزم. می‌دونستی؟ فرهاد ابرو بالا داد: - دوست داری برم واسه بقیه رو تست کنم عزیزم؟ و به سرعت لی‌لی توپید: - بیخود! فرهاد بخدا جیغ می‌کشم مامانت بیادها!!!!! مچ ظریفش را توی چنگ گرفت و با نیشخند گفت: - بیاد! می‌خوای بگی ببخشید حاج خانم شوهرمو تمکین نمی‌کنم؟ لی‌لی تمام گونه و گردنش از اضطراب و خجالت سرخ شده بود: - خیلی بی‌حیا شدی فرهاد! به خدا دلت میاد بچه‌ام اینجوری گریه کنه؟ لبه‌ی پیراهن لی‌لی را گرفت و سعی کرد با ملایمت حرف بزند: - من گل به خودی زدم چون می‌خواستم بدونم سر و سینه‌ات چه جوریه، وگرنه مرض نداشتم شکمت رو بیارم بالا و خودمو از خیلی چیزا محروم کنم! دستش زیر پیراهن خزید و روی پوست گرم لی‌لی حرکت کرد: - لامصب از پشت لباس اینقدر گرد و خوشگلن چه برسه به لخت دیدنشون!!! برای رهایی از زیر دست فرهاد به تقلا افتاد: - فرهاد تو رو خدا... به خدا الان مامانت میاد آبرومون میره... فرهاد اما بی‌توجه با یک حرکت پیراهن را کنار زد و جیغ خفه‌ی لی‌لی را زیر فشار لب‌هایش خفه کرد. با دیدن سینه‌اش که درشت‌تر از قبل، انگار برای پاره کردن سوتین داشت فشار می‌آورد یک هووم کشدار گفت. قبل از اینکه لی‌لی بتواند حرف بزند، فرهاد تکه‌ی برجسته‌ای که از بالای سوتین بیرون زده بود را محکم مکید. با بلند شدن صدای جیغ لی‌لی، در اتاق به شدت باز شد: - یا خدا چه خبره؟ لی‌لی با چشم وق زده به سرعت پشت فرهاد مخفی شد اما مرد، بی خیال جواب داد: - چه خبره تو اتاق زن و شوهر مادر من؟ هما خانم عصبی غر زد: - خجالت بکش پسره‌ی بی‌حیا! الان وقت این کاراست؟ نمی‌بینی مگه... همانجور که به سمت مادرش حرکت می‌کرد میان حرفش رفت: - نه هیچی نمی‌بینم! امروز که دیگه آب چله رو ریختین و چهل روز نذاشتی دست به زنم بزنم. الان دیگه نمی‌تونم! اینقدر خوشگل و خواستنیه تقصیر منه؟ بابا لامصب چهل روووووووووز نذاشتی نزدیکش بشممممم... منم آدمم... هما چنگی به گونه‌اش زد: - خجالت بکش پسر! لا اله الا لله! اون بچه گشنه است بعد تو اومدی اینجا... لی‌لی به سرعت به طرف در رفت و گفت: - آره آره... بیام... بیام شیرش بدم... فرهاد بی‌توجه به حرص و جوش مادرش، بازوی لی‌لی که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشت چنگ زد: - شما یکم اون تخم سگ بابا رو نگه داری، من مامانشو صحیح و سالم تحویلت میدم‌... من از زنم نمی‌تونم بگذرم! و در را توی صورت مادرش بست. - کجا خانم خوشگله؟ تازه مزه‌ات رفته زیر دندونم... https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0
Show all...
انــدورفـیــن🔥✨

. چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر ای جان فدای چشم تو! با قصد جان بیا #فاضل‌نظری❤️‍🔥 .

ریپلای پارت اول😍🧡 ✅لینکا هر شب داره باطل میشه، لطفا برای ادامه داستان، حواستون باشه که لفت ندین🌹🧡
Show all...
Repost from N/a
- یعنی چی نمی‌ذاری سینه‌هاتو بخورم؟ لی‌لی با چشم غره خودش را کنارتر کشید و غر زد: - ول کن فرهاد، بچه‌ام گشنه است بذار برم شیرش بدم. فرهاد ابرو به هم نزدیک کرد: - منم گشنه‌ام! از وقتی این توله اومده حواست هست داری از زیر بار وظایف زناشویی در میری؟ لی‌لی با بیچارگی نالید: - تو رو خدا بی‌خیال شو فرهاد! تو این وضع هم باز تو فکر ممه‌ای؟ فرهاد عاصی دست به سمت پیراهن دختر برد و غرید: - من اون تخم سگو نکاشتم تو شکمت که الان نتونم سینه‌های شیریتو بخورم! لی‌لی خودش را کنار کشید: - بذار حداقل برم شیرش بدم بعد، بچه‌ام هلاک شد واسه دو قطره شیر! تو از وقت شیر خوردنت گذشته عزیزم. می‌دونستی؟ فرهاد ابرو بالا داد: - دوست داری برم واسه بقیه رو تست کنم عزیزم؟ و به سرعت لی‌لی توپید: - بیخود! فرهاد بخدا جیغ می‌کشم مامانت بیادها!!!!! مچ ظریفش را توی چنگ گرفت و با نیشخند گفت: - بیاد! می‌خوای بگی ببخشید حاج خانم شوهرمو تمکین نمی‌کنم؟ لی‌لی تمام گونه و گردنش از اضطراب و خجالت سرخ شده بود: - خیلی بی‌حیا شدی فرهاد! به خدا دلت میاد بچه‌ام اینجوری گریه کنه؟ لبه‌ی پیراهن لی‌لی را گرفت و سعی کرد با ملایمت حرف بزند: - من گل به خودی زدم چون می‌خواستم بدونم سر و سینه‌ات چه جوریه، وگرنه مرض نداشتم شکمت رو بیارم بالا و خودمو از خیلی چیزا محروم کنم! دستش زیر پیراهن خزید و روی پوست گرم لی‌لی حرکت کرد: - لامصب از پشت لباس اینقدر گرد و خوشگلن چه برسه به لخت دیدنشون!!! برای رهایی از زیر دست فرهاد به تقلا افتاد: - فرهاد تو رو خدا... به خدا الان مامانت میاد آبرومون میره... فرهاد اما بی‌توجه با یک حرکت پیراهن را کنار زد و جیغ خفه‌ی لی‌لی را زیر فشار لب‌هایش خفه کرد. با دیدن سینه‌اش که درشت‌تر از قبل، انگار برای پاره کردن سوتین داشت فشار می‌آورد یک هووم کشدار گفت. قبل از اینکه لی‌لی بتواند حرف بزند، فرهاد تکه‌ی برجسته‌ای که از بالای سوتین بیرون زده بود را محکم مکید. با بلند شدن صدای جیغ لی‌لی، در اتاق به شدت باز شد: - یا خدا چه خبره؟ لی‌لی با چشم وق زده به سرعت پشت فرهاد مخفی شد اما مرد، بی خیال جواب داد: - چه خبره تو اتاق زن و شوهر مادر من؟ هما خانم عصبی غر زد: - خجالت بکش پسره‌ی بی‌حیا! الان وقت این کاراست؟ نمی‌بینی مگه... همانجور که به سمت مادرش حرکت می‌کرد میان حرفش رفت: - نه هیچی نمی‌بینم! امروز که دیگه آب چله رو ریختین و چهل روز نذاشتی دست به زنم بزنم. الان دیگه نمی‌تونم! اینقدر خوشگل و خواستنیه تقصیر منه؟ بابا لامصب چهل روووووووووز نذاشتی نزدیکش بشممممم... منم آدمم... هما چنگی به گونه‌اش زد: - خجالت بکش پسر! لا اله الا لله! اون بچه گشنه است بعد تو اومدی اینجا... لی‌لی به سرعت به طرف در رفت و گفت: - آره آره... بیام... بیام شیرش بدم... فرهاد بی‌توجه به حرص و جوش مادرش، بازوی لی‌لی که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشت چنگ زد: - شما یکم اون تخم سگ بابا رو نگه داری، من مامانشو صحیح و سالم تحویلت میدم‌... من از زنم نمی‌تونم بگذرم! و در را توی صورت مادرش بست. - کجا خانم خوشگله؟ تازه مزه‌ات رفته زیر دندونم... https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0 https://t.me/+hXT4skHEeeI0ODk0
Show all...
انــدورفـیــن🔥✨

. چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر ای جان فدای چشم تو! با قصد جان بیا #فاضل‌نظری❤️‍🔥 .

Repost from N/a
. -پاهاتو وا کن خانوم دکتر چکت کنه. می‌خوام ببینم هنوز قابل استفاده‌ای یا داداشم زن کوچولوشو انقدر جر داده که دیگه گشاد شده؟ یگانه لبش را گاز گرفت تا صدای هق هقش اوج نگیرد. اردلان خونسرد دستش را درون جیب شلوار پارچه‌ای که خیاط مخصوص عمارت گنجی ها فیت تنش دوخته بود، سُر داد و با بی تفاوتی به صورت سرخ یگانه زل زد. - الان اشک تمساحت واسه چیه دیگه؟ بستنت به نافم. باید خوشحال باشی که از فردا قراره اسمت بره تو شناسنامه اردلان گنجی! رییس بزرگ ترین بیمارستان جراحی مغز و اعصاب قراره بشه شوهرت! افتخار این نصیبت میشه که خانم دکتر صدات کنن... هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد، قلب یگانه را نیش میزد... و یگانه احمقانه حق می‌داد به اردلان برای تحقیر هایش... ده سال پیش یک هفته قبل از اینکه اردلان به خواستگاری‌اش برود، خیلی ناگهانی با پسر کوچک خاندان گنجی، برادر کوچکتر اردلان عقد کرد. غرور اردلان را بی هیچ توضیحی خرد کرده بود و این مرد امروز با آن اردلان عاشق پیشه‌ی ده سال پیش فرق داشت. دقیقا ده سال آمریکا زندگی کرد.جزو بهترین و مشهورترین جراحان مغز و اعصاب بین المللی بود و حالا ملک عذاب یگانه! آمده بود از زن بیوه‌ی برادرش انتقام بگیرد. برادرش مرده بود و اردلان می‌گفت به اجبار عقدش کرده... ولی عالم و آدم می‌دانستند خدا هم روی زمین بیاید نمی‌تواند اردلان را مجبور به کاری کند‌. خودش می‌خواست که یگانه را به عمارتش ببرد و انتقام ده سال پیش را بگیرد‌. بی خبر از اینکه یگانه ده سال در آتش نداشتن اردلان سوخته بود... صدای بم اردلان، رشته افکارش را پاره کرد: - چیه؟ حرفم حقه جواب نداری بدی؟ زبون دو متریت رو یوهویی موش خورد؟ یگانه سر پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: - من که راضی نبودم.... دیدین که تلاشمو کردم. حاج باباتون اصرار داشتن و گفتن این رسم خاندانتونه. اردلان گوشه‌ی لبش را عصبی جوید و دوباره طعنه زد: - بله یادم نرفته! عروس از این خانواده بیرون نمیره فقط از برادری به برادر دیگه منتقل میشه! به یگانه خیره شد.جوابش را نداده بود و تنها با چشمان آبی بارانی‌اش نگاهش می‌کرد و با فشردن لب های سرخش به یکدیگر می‌خواست هق هق بلندش را خفه کند. نفس کلافه‌ای کشید و حرصش را سر یگانه خالی کرد: - حالا واسه تو که بد نشد! اونی که باید توی اشک غرق بشه منم که بیوه‌ی دستمالی داداشمو انداختن بهم. با این همه دبدبه کبکبه باید بگم زن برادرم و گرفتم! بدبختی اینجاس عین گاو پیشونی سفید میمونی! همه عالم و ادم دیدنت. کامران گور به گوری هر قبرستونی میرفت تو رو همراه خودش میبرد حتی جشن ریاست من! تمام همکارام میشناسنت... هنوز جشن ریاستش را به یاد داشت.کامران فقط برای زجر دادن برادرش او رابه مهمانی برد و یگانه از دیدن دختر لوندی که اردلان دست دور کمرش حلقه کرده بود، در ورودی تالار پذیرایی جان داده بود! مظلوم سر پایین انداخت: - من قایم میشم من اصلا هیچ جا نمیام که کسی نبینه منو.شما ناراحت نباشین. اردلان پوزخند صداداری زد. - نمیگفتی هم قرار نبود ببرم حلوا حلوات کنم. اشک یگانه فروریخت ودکتر وارد اتاق معاینه شد.با دیدن یگانه که همانطور پوشیده روی تخت نشسته بود با مهربانی گفت: - عزیزم هنوز آماده نیستی؟ یگانه جوابی نداد که دکتر اینبار اردلان را هدف قرار داد. - خانمتون مثل اینکه خیلی خجالتی‌ان آقای دکتر، شما بی زحمت اون سمت تشریف داشته باشید تا من کارمو انجام بدم. اردلان دندان قروچه‌ای می‌رود و بالبخند تصنعی سر در گوش یگانه خم می‌کند‌. طوری که دکتر نشنود لب می‌زند: - کم لنگات و هوا دادی که الان خجالت میکشی؟! بعد از اینکه رنگ صورت یگانه سرخ شد. رفت و خونسرد روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت. دکتر پرده‌ی سفید را کشید تا دید اردلان را کور کند و با ملایمت همانطور که یگانه‌ی شرم‌زده را معاینه می‌کند، می‌گوید: - چقدرم دوستت داره آقای گنجی، آوردتت معاینه که شب عروسی سخت نگذره بهت. دیدم چقدر سرخ و سفید شدی دم گوشت حرف زد. یگانه پوزخند بالا آمده تا پشت لب هایش را قورت داد.خبر نداشت چه عاشق و معشوقی بودند و حالا چه شدند! کار دکتر تمام شد. - شلوارتو میتونی بپوشی عزیزم. و همانطور که دستکش هایش را درمی‌آورد پرده را کنار زد.با خنده رو به اردلان گفت: - آقای دکتر کارتون یه کم سخت شد. این خانم خوشگله هایمنش خیلی ضخیمه. سکس برای بار اولش خیلی دردناکه و پاره کردن پرده‌ی بکارت به سادگی امکان‌پذیر نیست.باید معاشقه طولانی باشه و کاملا تحریک بشه وگرنه باید یه جراحی جزئی انجام بدیم! اردلان بهت زده به یگانه نگاه کرد. بی توجه به حضور دکتر جلوی دخترک ایستاد و بی رمق پرسید: - تو... تو دختری؟ #باکره‌ای؟ چطور..‌. ده سال... تو مگه... یگانه سرش را پایین انداخت و با رنگ پریده لب زد: - ازدواج من و برادرتون صوری بود ما هیچ وقت با هم نخوابیدیم.. https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0 https://t.me/+7Pf03gxvzGdjZTI0
Show all...
👍 1