cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تولد یک معجزه🥂

https://t.me/+E1vdpbXTPSZiNzRk رمان عاشقانه اجتماعی معمایی پارت گذاری روزانه و مرتب ساعت حدود ده شب ، بجز جمعه ها

Show more
Advertising posts
1 669
Subscribers
No data24 hours
-367 days
+1230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
Photo unavailable
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥 طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود... پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه... https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0 عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌ رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍 #ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0 https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0 صب بپاک
Show all...
سلام عزیزانم .‌ دو پارت جدید تقدیم نگاهتون 🥰 آخرین شب بهاریتون گلبارون 🌸🍃🌺🍀🌺🍀 تابستانی بسیار خوب برایتان آرزومندم 💞
Show all...
😍 4❤‍🔥 1 1
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت591 امید کنارش نشسته و دست دور شانه‌اش انداخت . _ چرا همیشه بیشتر از خودت نگران بقیه هستی ! پس من از این به بعد فقط مواظب توام که حواست به دلت و خواسته‌هات باشه . مکثی کرده و گفت : البته بهتره از مامان بپرسم که دقیقا اونا رو کجا گذاشته تا که اونجا کسی متوجه نشه هر چند که حدسش سخت نیست و احتمالا توی انبار بالای پشت بام باشه . سلما هراسان از آغوش او جدا شد و روبرویش قرار گرفت . _ نکنه رطوبت خرابشون کرده باشه ؟ او جواب مطمئنی برای چیزی که سالها آنجا قرار گرفته بود، نداشت اما برای دلداریش گفت که بعید است ، بعد برای منحرف کردن ذهن او پرسید : _ موافقی آخر اردیبهشت جشن عروسیمونو بگیریم . ابروهای سلما متعجب بالا پرید. _ این دیگه از کجا اومد . _ از اونجا که دیگه نمی‌تونم دوریت رو تحمل کنم .. از اونجا که خونمون آماده است و منتظر ورود ما .. از اونجا که اگر بیشتر صبر کنم ، جشن عروسیمون با نوه‌دار شدن ماهان یکی میشه.. از اونجا که با اشکان و دایی هماهنگ کردم و گفتن نیمه اردیبهشت دارن میان و ... ولی سلما دیگر گوش نداده و مشتاقانه و پرهیجان دو دستش را به هم کوبیده ، وسط حرفش پرید . _ واقعا عمو هم می‌یاد ؟ _ بله . خیلی هم دلش می‌خواد از نزدیک ببینتت. از وقتی جریان رو فهمیده ، منتظر فرصتی هست که زودتر بیاد . سلما ساکت و فکور به او چشم دوخت . _ به نظرت به همه کارا می‌رسیم ؟ _ تو به جز فکر کردن به لباس و آرایشگاهت به چیز دیگه فکر نکن و نگران نباش. بعد گاز محکمی از بازوی سفیدش که در نیمه تاریکی اتاق ، چشمکش میزد ، گرفت که صدای شاکیش را بلند کرد . _ اینو بدهکار بودی تا وقایع طبیعی از یادم بره . سلما با خنده کنارش خوابیده تا دیر وقت در کنار هم رویا پردازی کرده و سلما هر لحظه از شوق دیدار خانواده‌ای که برایش بزرگتر و عزیز شده بود ، به خواب رفت. صبح وقتی بیدار شد که امید در حمام بود ، سریع لباس و موهایش را مرتب کرد و خواست به نسرین سر بزند که با اتاق خالیش روبرو گشت . به طرف آشپزخانه رفت و دید که با رنگ و رویی که کاملا خوب بودنش را فریاد می‌زد کنار بقیه نشسته بود و کبری درحال ریختن چای بود . با سلامی بلند به آنها ملحق شده یک صندلی را بیرون کشید تا بنشیند که با سوال نسرین که اشاره به بودنش در اتاق امید داشت ، تا پشت گوشش داغ شد . _ امید هنوز خوابه ؟ نگاهش را دزدیده و در حالیکه می‌نشست ، بی‌حواس جواب داد : حمام هست . لبخندی خاص روی لب نسرین نشست که با خنده ریز ریز کبری همراه بود و تازه سلما متوجه شد که با این حرف به تصورات آن‌ها دامن زده ، قبل از اینکه حرفی بزند ، نسرین رو به محترم تعریف کرد . _ دیشب امید یواشکی اومد تو اتاقم و پرستار خوش خوابمو دزدید . از لفظ پرستار خوش خواب خنده‌اش رها شد ؛ بی‌اراده برای توجیه خودشان گفت : _ فقط خوابیدیم . خنده محترم و پریوش خون به صورتش دواند اما خودش هم از سوتی‌‌هایی که پشت هم می‌داد به خنده افتاد و خنده‌ی نسرین که چیزی محال بود ، بلند شد . همان موقع امید با موهایی خیس که آب از آن روی شانه‌هایش چکه می‌کرد وارد شد ، صبح بخیری گفته با همان خیسی ، صورت نسرین را بوسید که جیغش را در آورد . _ اینم تنبیه مادرشوهر بازی برای پرستار خوش خوابت بود. شیطنتش باعث خنده‌ی جمع شد .
Show all...
15👍 4❤‍🔥 2🥰 2
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت590 مشت بی‌جانی به شکمش زد . _ حیا نداری که جلو بی‌بی بغلم می‌کنی ؟ امید با شیطنت سرش را بالا انداخت که باعث خنده‌ی او شد و زیر لب غر زد: واقعا که ! او دستش را کشیده و دوباره در آغوش خود قفل کرد . _ الکی مغلطه نکن که از زیر جواب دادن در بری . بگو ببینم از چی ناراحت بودی که رفتی تو حیاط ؟ سلما نگاهش را مظلومانه بالا کشیده لب‌هایش را فکور جلو داد که نگاه امید را به خودش جلب کرد اما سریع نگاه گرفته و خیره به چشمش منتظر جواب ماند . _ میشه نگم ؟ _ نه نمی‌شه . دلم نمی‌خواد بهت زور بگم اما دلم هم نمی‌خواد ناراحتی توی دلت بمونه . از این همه محبت و درایت او دلش غنج رفت و در ذهنش بالا و پایین می‌کرد از کجا شروع کند که امید ناغافل سوالی پرسید که باعث شد او سریع و بدون فکر ، حرف دلش را به زبان بیاورد . _باز مامان با حرف‌هاش دلتو شکست ؟ _ نـــه ، دلم برای مامان و بابام تنگ شده بود. امید متعجب و منتظر توضیح بیشتر به او چشم دوخت چون هیچوقت اینقدر صریح از دلتنگی برای پدر و مادرش نمی‌گفت . به دنبال یافتن علت ، کاملا به طرفش چرخیده و خیره به او پرسید : _ چی اینقدر ذهنت رو بهم ریخته که دلتنگ شدی ؟ سلما مظلومانه زمزمه کرد . _ مامانت گفت که عکس‌های عروسیشونو داره . دلم پر می‌زنه که مامانم رو ببینم . انگار که تمام زندگیم توی مه غلیظی بودم و کم‌کم این مه داره رفع میشه و من می‌تونم گذشته‌ی خودمو ببینم . مکثی کرده و پلک‌هایش را پشت هم بهم زد تا مانع جمع شدن اشک پشت آن‌ها شود . _ من توی این مه خیلی به در و دیوار خوردم . خیلی وقتا آسیب دیدم اما حالا اون داره از بین می‌ره و من از پشتش کسایی رو میبینم که حامی و همراه و خانواده‌ام هستن . درسته که پدر و مادرم هیچ وقت برنمی‌گردن اما اونا هویت و گذشته‌ی من هستن . کاملا به طرف امید برگشت و مصمم لب زد . _ می‌خوام داشته باشمشون . امید بی‌طاقت از فهمیدن چیزی که هیچ وقت درباره‌اش نه شنیده و نه دیده بود ، در جایش رو به سلما نشست. _ کامل تعریف کن ببینم مامان چی گفته ؟ او هم برخاسته و به بالشتش تکیه داد و همه چیز را تعریف کرد . لبخند کم‌کم بر لب امید نشست. در وحله‌ی اول به خاطر اینکه حس کرد روابط بین سلما و مادرش رو به بهبود است و او در دل نسرین جا باز کرده بود وگرنه امکان نداشت که برایش حرف بزند ، دوم برای گذشته‌ای که حفظ شده و دل سلما را شاد می‌کرد . _ اینکه غصه نداره عزیزم . این یه هفته رو صبوری کن تا کارم تموم بشه ، هفته آینده همگی با هم می‌ریم . هم به قولی که قبلا بهت داده بودم عمل می‌کنم و هم تو به خواسته‌ات می‌رسی. _ نمی‌خوام مامان محترم یا بی‌بی درباره عکس‌ها بفهمن و داغشون تازه بشه .
Show all...
10👍 4❤‍🔥 1🥰 1
Repost from N/a
خفن ترین رمان پلیسی تلگرام💥 دادستانی ‌که عاشق قاتل پروندش میشه و کل دنیا فیلم رابطه‌اشون و میبینن🔞 بیا ببین بعدش چیا میشه...🥂 https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0 https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0 17 پاک
Show all...
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
من هامونم!🔥🤤 یه مهندس پولدار که همه حاضرند بخاطر جذابیتم با وجود اینکه یبار زن گرفتمو یه بچه دارم باهام باشن. اما با دیدن اخلاق سگیم همون دیت اول فرار میکنند غیر از دخترک شیطون و خوشگلی که پرستار بچمه اما جرات نمیکنه حسشو بهم بگه. چون میترسه اخراجش کنم. ولی اون نمیدونه که چجوری ازم دل برده و منم ناخواسته عاشقش شدم...! https://t.me/+53lYw0h8BsRhN2E0 https://t.me/+53lYw0h8BsRhN2E0 صب بپاک
Show all...
GJYgIgGWcAAukyW.mp45.91 KB
پارت جدید بالاتر 🥰
Show all...
👍 5
Repost from N/a
خفن ترین رمان ها از بازیگر های مشهور ترک🔞 با هر ژانری که بخوای #پلیسی #عاشقانه #طنز #ترسناک #تخیلی و هرنوع دیگه❌ https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0 https://t.me/+03nCi-1X3ks2ODQ0 زیر ۱۸ سال اصلا کلیک نکنه ۲۳ پاک
Show all...
سلام دوستان خوبم ☺️ دو پارت جدید نوش نگاهتون🥰 ممنون از همگی که با لایک و کامنت بهم انرژی میدید 💞دوستتون دارم .😘
Show all...
🥰 10 4👍 2😍 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.