cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Show more
Advertising posts
20 187
Subscribers
-1624 hours
+1357 days
+88330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.84 KB
Repost from N/a
نباید به بابایی بگی من هُل دادم افتادی زمین، یسنا باشه؟ یاس با لرز گفته بود اما تماس وصل نشده یسنا با گریه به حرف آمد. از سرم خون میاد بابایی... خاله یاسی منو هُل داد افتادم... هق هق بلند دخترکش در گوش نامدار پیچیده بود که یک ضرب از روی صندلی بلند شد. - مهندس؟ کجا؟ جلسه... نامدار با چنگ زدن سوییچش بی توجه به حرف مدیر شرکت گوشی را به گوشش فشرد - کجایی بابایی؟ خاله یاسی کجاست؟ دخترک هنوز هم از درد هق می زد که گوشی را عطیه گرفت - الو داداش؟ نترس ما اینجاییم... یسنا بی قراری می کنه بیا بیمارستان پیشش... - چش شده؟ پس کدوم گوری بوده اون دختره! جیغ های یسنا نمی گذاشت عطیه بشنود که نامدار با انداختن گوشی پا روی پدال فشرد پس یاس چه غلطی می کردند در آن خراب شده... با پیچیدن از پیچ راهرو اورژانس صدای داد مادرش را شنید. - اومدی مادر؟ نترس نترس بچه خوبه... بخیر گذشته اینبار و بخیر گذشته... خاتون به عمد طعنه می زد که یاس با دیدن نامدار هول جلو رفت. حالش بد بود و به چشم نامدار نیامد... حتی زخم های روی صورت و دست بالا نگه داشته اش... - یسنا کجاست! یاس یخ کرده از صدای بلندش آرام زمزمه کرد. - دکتر پیششه تو اتاق، بخدا هیچیش نشد یذره پیشونیش زخمه... من خودش هلش بدم آخه... نامدار تیز غرید: - تو غلط کردی! بهت گفته بودم مثل چشمات مراقبش باشی! صدایش بی انعطاف بود که یاس بغض کرده بود - چی میگی نامدار تو که می دونی یسنا بچه ی منه... من... نامدار عصبی چشم از کیف مدرسه ی خونی دخترش گرفت - دخترت نیست! تو پرستارشی! یادت که نرفته گرفتمت که حواست به بچم باشه! اسم یسنا باعث می شد چشم روی همه چیز ببند. حتی زمردی های ناباور یاس... - نامدار! م...من پرستار یسنام؟ یا زن تو؟ حواست هست چی میگی؟ نامدار کلافه کاپشن خونی یسنا را در دستش فشرد. صدای گریه ی دخترکش می آمد اما نمی گذاشتند داخل برود... برای همان تند و تیز بود - زن؟ کدوم زن! هر کاری کردی پولشو گرفتی! دو برابرم گرفتی! یاس هنوز هم باورش نمی شد... این مرد تا این حد نامرد نبود اما امشب شده بود - پول! نامدار ما سه ساله با هم تو یه خونه زندگی کردیم... سه سال ... بغض نمی گذاشت بگوید سه سال روی یک بالشت سر گذاشته بودند اما نامدار با بی رحمی پشت‌حرفش را گرفت - انتظار نداشتی که جلوی دخترم هر روز دست یکی و از خیابون بگیرم بیارم؟ به وظیفت رسیدی پولشم... - آقای جهانشاهی؟ بفرمایید می تونین دخترتون و رو ببینین... با حرف پرستار نامدار بی توجه به شکستن صدای قلب یاس از کنارش گذشته و وارد اتاق شد - داداش؟ اومدی؟ خداروشکر... دیدی گفتم خوبه خداروشکر یاس پیشش بوده وگرنه زبونم لال... نامدار برای بار چندم بوسه ای روی طلایی های دخترکش زدو با اخم به سمت عطیه چرخید. -مگه نگفتین هلش داده؟ عطیه با پاک کردن اشکش جلوتر آمد - نه! یعنی اره... ماشین داشته می زده به یسنا، یاس هلش داده خودش رفته زیر ماشین... تو رو خدا تو برو راضیش کن... خون‌ریزی داخلی داشت بخاطر یسنا سِرمش و کنده بلند شده... دکتر گفت جونش تو خطره... عطیه هنوز حرف می زد اما نامدار گیر حرف های خودش بود. بد دخترکش را شکسته بود... نبود... هیچ جا نبود و عطیه می گفت خون‌ریزی داخلی داشت! https://t.me/+wJh0aUl9Ko5lYjg0 https://t.me/+wJh0aUl9Ko5lYjg0 https://t.me/+wJh0aUl9Ko5lYjg0 https://t.me/+wJh0aUl9Ko5lYjg0
Show all...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Show all...
•○ کلاویه‌های زنگ‌زده ○•

( هرگونه کپی و انتشار این رمان حتی با ذکر نام نویسنده، در سایت، کانال تلگرام و اپلیکیشن های داخلی بدون رضایت نویسنده است و دارای پیگرد قانونی خواهد بود. با فرد متخلف به صورت جدی هم از طریق شخص نویسنده و هم انتشارات برخورد خواهد شد!)

1😍 1
Repost from N/a
- دارام مثل شاهین پسر خودته چرا این جوری می‌کنی؟! بینشون چرا فرق می‌زاری؟ بی‌توجه بهم قهوشو مزه مزه کرد که این بار حرصی صورت به صورتش شدم: - یادت رفته من حاملرو با حقارت کشیدی آزمایش ابوت که ثابت بشه من از تو حاملم؟ تا ثابت شه دارا بچه ی خودت؟ این‌بار اخم کرد، ماگ قهوشو کوبید تو سینک: - اول صبحی دیار مغز منو نخور حوصله ندارم بزار قهومو بخورم گورمو گم کنم - چطور حوصله داری پسر زن اولتو ببوسی نوازش کنی ولی برای منو بچه ی من حوصله نداری؟! دارا هر دفعه می‌بینه به برادرش ابراز علاقه می‌کنی ولی ازون بی‌تفاوت رد میشی می‌فهمه میاد به من میگه داد زد: - به جهنم بفهمه بغض کردم: - من مادر شاهین نیستم ولی همیشه باش جوری رفتار کردم که فکر می‌کنه من مادرشم بهم میگه مامان ولی تو... توی لعنتی پدر دارایی اما کاری کردی بچم حتی از سایتم بترسه رو ازم گرفت: - پس برو! چهار سال پیش بهت گفتم نمی‌خوامت گفتم دوست ندارم گفتم وبال زندگیم نشو گفتم من زن نمی‌خوام ولی نشستی به زور سر سفره ی عقد کیش و مات موندم، دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: - برو دیار، تو این زندگی فقط تو نیستی که داری اذیت میشی منم هستم پس این سری گورتو از زندگیم گم کن برو با بچتم برو خودم همه هزینه هاتونو میدم فقط از زندگیم برو با پایان حرفش دیگر نماند و از خانه بیرون زد، ودیار ماند و حوضش و بغضش... اشک هایش روی صورتش ریختند و مثل مجسمه وسط آشپزخانه ایستاده بود! چهار سال سوخت و ساخت تا آخر سر بگوید باز حرف اولش را بزند و بگوید برو؟ چهار سال برایش زنانگی به خرج داد و فکر کرد این مرد هم دارد با او راه میاید اما اخر سر بگوید برو؟ دستی زیر چشم هایش کشید، قلبش شکسته بود چون شوهرش، هنوز زن اول مرده اش را هنوز دوست داشت ولی از او و حتی پسرش تنفر داشت... https://t.me/+BX46JQN9k6EyZWM0 https://t.me/+BX46JQN9k6EyZWM0 https://t.me/+BX46JQN9k6EyZWM0 صدای زنگ گوشیش وسط جلسه بلند شد و با ببخشیدی بلند شد و با دیدن شماره ی خانه پوفی کشید، صبح سرش درد می‌کرد و زیاده روی کرده بود در جواب حرف های دیار... راست می‌گفت دارا هم پسر خودش بود و این سری سعی کرد گندی که زده رو جمع کند و جواب داد: - جانم؟! و صدای گریه ی شاهین در گوشش پیچید: - بابایی؟! دلش لرزید: - شاهین بابا؟ چی شده؟ - بابایی مامان با داداش دارا نیستن! غرید:- یعنی چی؟ - از مهد اومدیم مامان کلی بوسم کرد منو دارا خوابوند الان پاشدم دیدم نیستن من تنهام! من مامانمو داداش دارارو می‌خوام و بوم، چیزی در سرش منفجر شد. دیار رفته بود؟ بدنش یخ بست... باورش نمی‌شد دخترک با یک جر و بحث ساده رفته باشد. همیشه در دعواهایشان می‌گفت برو اما دیار نمی‌رفت و حالا... حالا رفته بود؟ - شاهین بابا گریه نکن دارم میام دارم میام و رفت خانه، پسرکش را در آغوش گرفت و آرامش کرد ولی خودش بود که ناآرام شده بود حالا کجا را باید می‌کشت دنبال همسر و پسرش؟ کجا؟! https://t.me/+BX46JQN9k6EyZWM0 https://t.me/+BX46JQN9k6EyZWM0 https://t.me/+BX46JQN9k6EyZWM0 نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدیدق
Show all...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Repost from N/a
01:15
Video unavailable
_باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید. شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟! _من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون. قبل از بلند شدن، رعنا مجبور به اعترافی دردناک شد: _زن بابام حامله اس. میخوام برم سن‌خوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم..... شاهرخ دلش میرفت برای اشک چشمان او ولی این درست نبود. _ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟ _ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید. چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او. دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد. _ اگه قبول نکنم؟ _ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ... https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8 #التیام در vip تموم شده و بیش از ۷۵۰پارت در کانال اصلی داره‌. براتون لینکش رو گرفتم، اگه یه رمان انتقامی عاشقانه میخواین، از دستش ندید
Show all...
66.42 MB
sticker.webp0.84 KB
Repost from N/a
_ کی میخوای به آرمین بگی بابای این بچه خودشه؟ با شنیدن صدای داداشم مهیار شوکه سر بلند کردم با اخم ادامه داد _ اون حق داره بدونه مهام پسر خودشه نه من! تا کی میخوای وانمود کنی عمه ی مهامی؟ تو مادرشی و آرمین پدرش! بغض کرده نالیدم _ آرمین بچمو ازم میگیره داداش.. اگه بفهمه بچمون نمرده و مهام پسر خودشه قیامت میکنه همون لحظه سر و صدایی از توی حیاط بلند شد مهام که توی بغلم به خواب رفته بود رو توی رخت خوابش گذاشتم و وحشت زده همراه با مهیار از خونه بیرون زدیم با دیدن قامت آرمین توی حیاط پاهام سست شد هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید توی این دوسال اونقدر قیافه ش جا افتاده و مردونه تر شده بود که درست مثل نوجوونی هام محو دیدنش می‌شدم! مهام هم کاملا شبیه خودش بود، عجیب بود تا الآن نفهمیده بود که اون پسر خودشه کام عمیقی از سیگارش گرفت و با نیشخند گفت _ زودتر وسایلتون رو جمع کنید پاشید از تو خونه ی من این خونه رو قبلا آرمین به من هدیه داده بود حالا میخواست بیرونمون کنه مهیار جلو رفت _ چی میگی آرمین؟ تو این زمستون آواره بشیم؟ سیگارش رو گوشه ای انداخت و بدون جواب به مهیار اشاره به آدم هاش کرد تا داخل خونه بشن و وسایل رو بیرون بریزن مهیار درمونده به طرف من چرخید صدای گریه ی مهام که با سر و صداها از خواب پریده بود از توی خونه می‌اومد آب دهنم رو فرو دادم و با قدم های لرزون جلو رفتم آرمین با دیدنم ابرویی بالا انداخت _ بچه داداشت و تر و خشک کردی؟ فکر میکرد مهام پسر مهیاره و چون من دائم مراقبش بودم هربار یه جوری بهم طعنه میزد که بچه ی خودمون رو کشتم و حالا پرستاری بچه مهیار رو میکنم لبم رو با زبونم خیس کردم و به سختی نالیدم _ آدمات رو بفرست برن با تک خنده ای مردونه قدمی جلو اومد _ اون داداش الدنگت خوب نقطه ضعف من و فهمیده که تو رو فرستاد جلو! اما کور خونده، تو همون دوسال پیش که بچمون رو کشتی و غیابی طلاق گرفتی برای من مُردی مدیا با این حرفش اشک از چشمام جاری شد و آرمین با فکی منقبض شده ادامه داد _ میدونستی چقدر حسرت بابا شدن رو داشتم و بچمو کشتی اشک با شدت بیشتری از چشمام جاری شد اگه می‌فهمید بچه ای که در حسرتشه زنده ست ..... همون لحظه مهام که از حضور آدم های غریبه توی خونه ترسیده بود با چشمای گریون به طرفم دوید مهیار که سعی داشت بغلش کنه رو کنار زد و به سرعت خودش رو به من رسوند آرمین با دیدنش اخم در هم کشید و غرید _ توله سگ انگار خودش مامان نداره که بیست و چهاری آويزون توئه باورم نمیشد، آرمین اصلا عوض نشده بود و هنوز نسبت به من همونقدر حسود و حساس بود! مهیار جلو اومد و همین که دهان باز کرد دنیا روی سرم آوار شد _ این توله سگ که به قول خودت دائم آويزون مدیاست بچه من نیست! بچه ی خودته! نیشخندی زد و بدون اینکه منی که از ترس و وحشت رو به سکته بودم رو ببینه ادامه داد _ مهام پسر توئه! نگاه ناباور و به خون نشسته ی آرمین به طرف من کشیده شد و مهام بود که مهر تأییدی به حرفای مهیار زد و با بی قراری یقه لباسم رو کشید ، سرش رو به سینه م چسبوند و جیغ زد _ مامان می می ... https://t.me/+ONQQ7QgUO681NGRk https://t.me/+ONQQ7QgUO681NGRk https://t.me/+ONQQ7QgUO681NGRk پارت بعدیش تو کانال آپ شد🥲👆🏻💔
Show all...
Repost from N/a
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️#پارت_1 - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Show all...
1
Repost from N/a
#پارت_۱ #پارت_واقعی انگشتر خانم بزرگ نیست .... برید اون دختره بی همه چیزِ دزد رو بیارین ! پشت تنه تنومند درخت توت انتهای باغ مخفی شده ام . . صدای پای نگهبان ها می آید پیدا میکردند مرا .... باز هم مرا پیش آن زن میبردند و او در مقابل همگان ، مرا میزد .... تهدیدم میکرد که یزدان می آید . که می آید و مرا از موهای کوتاهم آویزان میکند . × پیدات کردم موش کوچولو سر بالا می اورم چشم های مملو از اشکم را به نگهبانِ بد قیافه عمارت می اندازم _ ل...لطفا من...منو نبر میخندد صدایش را بلند میکند طوری که به گوش دیگران هم برسد × پیداش کردم دزد عمارتو ! دست زیر بازویم می اندازد و با لحن ترسناکی زمزمه میکند × میدونی یزدان خان نمیگذره از این کارِت ، نه ؟ هق میزنم از ناچاری به دست هایش چنگ میزنم _ م..من ندزدیدم .... توروخدا نَبَر منو مرا میکشاند به مقابل درِ بزرگ عمارت که میرسیم ، مرا روی زمین پرت میکند کبری خانم میخندد و با تمسخر میگوید × نندازش این دردونه رو ...... میدونی که یزدان خان چه حساسه .... نباید روی تنش ، خط بیوفته ! کنایه میزد یزدانِ گرشاسب عاشق خط انداختن روی تنِ من بود . با بهانه و بی بهانه ، آن تیزیِ چاقوی کوچک و جیبی اش را نشانم میداد . خانم بزرگ به ایوان می آید عصایِ خاصش را به زمین میکوبد و میگوید × بی چشم و رو ......... جای خواب بهت دادیم ..... سیرِت کردیم ..... چشمت رو نگرفت ؟! باز اومدی دزدی ؟ _ د..دزدی نکردم خانوم بزرگ .... به خدا ... من دست نزدم . به عباس آقا ، سر نگهبانِ عمارت اشاره میزند و بلند میگوید × بندازش انباری پشتِ عمارت ..... تا شب که یزدانم بیاد ، کسی اجازه ورود به اتاقش رو نداره https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh نمیدانم چه قدر طول میکشد یا اینکه اکنون روز است یا شب ... پلک هایم روی هم افتاده اند . اما من خوب میشناسم صدای قدم هایش را . او خاص ، راه میرود قدم هایش از فرسنگ ها دور تر ، یزدان خان بودنش را به عالم و آدم میفهماند پلک میگشایم تار میبینم مشکی پوشیده ..... به مانندِ همیشه . اهل عمارت میگفتند او عزادار برادرش است ... میگفتند سال ها از قتلِ برادرش میگذرد ، او اما سیاه از تن در نیاورده . ابروهای مشکی اش را در هم میکشد و بالاخره ، لب باز میکند + باز چیکار کردی نبات ؟ هق میزنم _ ی...یزدان خان ! م..من ندزدیدم . پورخند میزند میدانم باورش نمیشود + به نظرت شبیه کسی ام که اومده بپرسه دزدیدی یا نه ؟! فریاد میزند + دلت تنگ شده نه ؟! جایِ کمربند قبلی دیگه روی تن و بدنت نیست لعنتی ؟؟؟ هق میزنم _ ن..نکردم م...من + لعنت بهت نبات ...... لعنت بهت که یک روز ، آرامش توی زندگیم نمیذاری ! من آن موقع ، نفهمیدم منظورش از این حرف چیست ... من که نمیدانستم سال ها پیش خود را از روی بام انداخته ام و حافظه ام را از دست دادم من که نمیدانستم ، من ... نبات میرسلیمی ، همسر این مرد زخم خورده ام من فکر میکردم خدمتکارِ حقیرِ این عمارت و این مَردَم .. زنجیر که روی استخوان پایم فرود می آید ، نفس در گلویم میمیرد او میزند از حال میروم فریاد میزنم بی صدا جان میدهم و در ثانیه هایی که بی شک اگر ادامه پیدا میکرد ، روح از تنم میگریخت ، صدای ماه خاتون می آید × نزن مادر ..... نزن دردت به سرم ..... پیدا شد ..... انگشتر خانم بزرگ پیدا شد https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh https://t.me/+ywjhll1OprEzZmRh زنش رو میزنه اونقدر که از حال میره دختره وقتی به هوش میاد تازه حافظه اش رو بدست میاره و .....🥺🥺🥺🥺🥺
Show all...
Repost from N/a
باصدای باز و بسته شدن در خونه با اضطرابی که سرتا پامو فرا گرفته بود گردن چرخوندم. طبق روال این مدت دختری همراهش بود. فکم هیستریک وار شروع به لرزیدن کرد که زیر لب تشری به خودم زدم: _آروم باش نازنین! شوهرم دست دور کمر دختره پیچونده بود و با ته ریش جذاب مردونه اش زیر گردن اونو قلقلک می‌داد. صدای خنده های مستانه اشون فضای خونه رو پر کرده بود. قلبم دیوونه وار خودشو به در و دیوار سینه ام کوبید اما بازم خودمو کنترل کردم. و تمام فشاری که تحمل می کردمو سر دستای مشت شده ام خالی کردم. خواستم بچرخم تا بیشتر از اون له شدنمو نبینم که صداش مانعم شد. _هی دختر! با من بود؟! منی که یک عمر جز عشقم و نفسم چیزی از زبونش نشنیده بودم! سرمو بالا اوردم و با چشمایی که هرلحظه منتظر ریزش بود و من سخت داشتم کنترلش می کردم نگاهش کردم. _بله؟ _بیا اینجا! قدم های لرزونم به طرفش حرکت کردند. _بشین روی مبل! سر از کارهاش در نمی اوردم اما کاری که گفت انجام دادم و روی اولین مبل سر راهم نشستم. توان نگاه کردن بهشون نداشتم. نمی تونستم ببینم دستایی که یه روزی جز نوازش کردن من کاری بلد نبودن الان دور کمر باریک یه دختر دیگه قفل شده باشه..! _عشقم؟ می دونستم با اون دختره اس.. از شدت فشار زیادی که تحمل می کردم پلک روی هم گذاشتم و بازم طبق معمول حرفی نزدم. _جونم؟ جونم داشت بالا میومد و خاطرات خوش گذشتمون داشت جلو چشمم زنده میشد و انگار قصد جونمو کرده بودن! _این دختره رو می بینی؟ صدای پوزخند اون دختره به گوشم رسید و مصطفی ادامه داد: _این حتی عرضه ی بچه اوردنم نداره! صدای ترک ترک شدن قلبمو به خوبی می شنیدم و هرلحظه پلک هام بیشتر روی هم فشرده میشد. _دکترا دیگه ازش ناامید شدن دیگه دارویی توی داروخونه ها نیست که نخورده باشه! لباسم زیر دستم مچاله شد و باز هم چیزی نگفتم. فقط می شنیدم و می شکستم.. می شنیدم و جون می دادم.. _اما الان می خوام یه کاری کنم که بی عرضگیشو گردن حکمت خدا نندازه.. می خوام تو رو پیش چشمش حامله کنم تا بفهمه هرکسی لیاقت نطفه ی مصطفی رو نداره! با این حرف به سرعت لای پلک هام باز شد. نه نه.. اون اینکارو بامن نمی کرد.. مطمئنم اینکارو نمی کرد! تقاص خطای من هرچی که بود این نبود.. می دونستم داشت بازم اذیتم می کرد.. من هنوزم توان زخم زبوناشو داشتم اما این یکیو نه.. تمام این مدت خودمو با این خیال که اون با هیچکدوم از دخترایی که خونه می اورد همخواب نمیشد دلداری دادم.. می دونستم تمام کاراش از روی کینه است.. اما حالا.. با نشستن دستاش روی دکمه های لباس اون دختر زیر پلکم هیستیریک نبض زد. سرمو به چپ و راست تکون دادم و اما اون با لبخند ترسناکی به کارش ادامه می داد. نفس توی سینه ام حبس شد. و اون لباس دختره رو از تنش بیرون کشید. حالا تنها با یک لباس زیر مقابلم ایستاده بود و با نگاه خماری به شوهرم زل زده بود. با نشستن دستش روی کمر شلوار دختره تندی از جا بلند شدم. طوری که مبل با صدای بدی روی پارکت های کف خونه کشیده شد. _بتمرگ سرجاااات! بی توجه به تشرش به طرفش قدم برداشتم. سینه ام سخت تکون می خورد و هر لحظه امکان داشت نفسم قطع بشه و اون همون لحظه شلوار دختر و از پاش بیرون کشید. با زانو روی زمین افتادم و دستام چسبید به مچ جفت دستاش.. با نفس های سختی سرمو تکون دادم. _نه مصطفی نه.. تو با من اینکارو نمی کنی نه.. اما جوابم شد تنها نیشخند بی رحمش.. مچ دستاشو با ضرب از توی دستام بیرون کشید و لبهاشو گذاشت روی لبهای اون دختر.. خدایا کمکم کن.. نذار همین یه ذره احساسمم از بین بره.. ما برای عشق بینمون کم بیچارگی نکشیده بودم.. خدایا نذار همین یه ذره هم از بین بره.. به پاهاش چسبیدم و سعی کردم از اون دختر دورش کنم. _غلط کردم مصطفی غلط کردم تو گفتی بچه نمیخای من گوش ندادم.. تو گفتی فقط من برات مهمم اما من خاکبرسر نفهمیدم.. غلط کردم ببخش بگذر از خطاهام بگذر مصطفی.. اما بی توجه به التماس هام همونطور چسبیده به لبهای اون دختر لگدی نثار من کرد که پرت شدم روی مبل پشت سرم.. دستاش هرلحظه پیشروی می کرد و من داشتم جون دادنمو به چشم می دیدم.. ضربه ای نثار گلدون روی میز کردم. گلدون افتاد و به چند تیکه شیشه ی شکسته تبدیل شد. یه تیکه از شیشه رو برداشتم و روی شاهرگم قرار دادم. و اون اونقد غرق عشق و حالش بود که متوجه نشد. شیشه رو آروم آروم روی شاهرگم کشیدم و صحنه هایی پشت پلک های بسته ام زنده شد. صحنه ی اولین دیدارمون توی اکیپ کوهنوردی.. دوستیمون.. رابطه ی مخفیانه مون.. فهمیدن بابا و منع کردنم از دیدن مصطفی.. خواستگاریمون و در نهایت صحنه ی ازدواجمون با جاری شدن خون روی دستم یکی شد. https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0 https://t.me/+W9u7EUyIcA80YzE0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.