آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
56 071
Subscribers
-14324 hours
-3547 days
-43830 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 648 به به فصل چهارم رسیدیم😍
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
1 60600
Repost from N/a
#پارتی_از_آیــنده💦
_چته نصفه شبی که لای پاتو داری میخارونی؟
دستمو از شورتم بیرون کشیدم و خجالت نگاهش کردم.
_هاتف خان... شما... شما اینجا چی کار میکنین؟
جلوتر اومد و چراغو روشن کرد.
_این کرم مرما چیه دورت؟
نزدیک شد و وازلینو از رو میز برداشت.
_چه غلطی داری میکنی نصفه شبی؟ داری با خودت ور میری؟صدای خاروندنت نمیزاره بخوابم. تنت میخاره منو صدا کن دختر جون...
از خارش زیاد به گریه افتاده بودم.من من کنان گفتم:
_ هاتف خان... چیزه...اونجامو شیو کردم.همش داره میخاره...
جلوی پام نشست.
_دختر جون باید بری لیزر... این شیوه
کردن پر و پاچه بلوریتو از ریخت میندازه...
آروم دستمو بین پام بردم و یکم خاروندم:
_ یه ژیلت شیش تیغ تو حموم بود هاتف خان... گفتم اونو بزنم دیگه خارش مارش سراغم نمیاد... آیییییی
سرشو نزدیک صورتم آورد :
_ چه رنگی بود؟اون ژیلته چه رنگی بود؟
چشامو بستم یا یادم بیاد.بشکن زدم:
_ نقره ای و نارنجی... آره خودشه... نقره ای و نارنجی بود...
دندوناشو رو هم سابید:
_ اون ژیلت اصلاح صورت من بوده...با اون ژیلت من کرک و پراتو کندی...
چشام گرد شد و ترسیده تا خواستم لب باز کنم....
https://t.me/+lMpTfD2KqX5iZGFk
https://t.me/+lMpTfD2KqX5iZGFk
دختره وزه، با ژیلت خان عمارت خودشو میتراشه😂💦
43200
Repost from N/a
_پاتو باز کن یه نخ سیگار بین پات آتیش بزنم.
لبخند مرموزی زد:
_قول میدم نمیسوزی!
در حالی که فندکو سمت سیگار بین پام میگرفت زیر چشمی نگاه کرد و پر از نفرت لب زد:
_ فقط یکم آتیش میگیری!🔥
این بار جیغ کشیدم:
_آی...آییی. تور رو خدا ازت خواهش میکنم برش دار
آتیش سیگار لحظه به لحظه جلوتر میومد و بوی تندش حالمو بدتر میکرد. کمی ته سیگارو جا به جا کرد و به سمت داخل فرو برد:
_ببین! مدت زمان عمرت دقیقا مثل همین آتیشه رو سیگاره! تا وقتی به فیلتر برسه یهو جهتش عوض میشه.اما وقتی بگی چرا و از طرف کی اومدی سر وقت زندگی من... ممکنه یه آوانس بهت بدم.
به سیگار خیره شدم.از ترس زبونم بند اومده بود. اشاره زد به سیگار:
_ یه کام بیشتر نمونده...بجنب چشم وحشی!
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
با بغض لب زدم:
_ میگم...میگم ..منو آتیش نزن، من آتیش گرفته هستم.تو رو خدا بگذر از من!همه چیو بهت میگم و بی سر صدا میرم! برش دار... برش دار دارم از حرارتش میسوزم.
از سنگِ سنگ بود!
یه قاتل زنجیره ای، هیچ چیز برای از دست دادن نداشت،اما یه سری وقتا،همه چیز برای نگه داشتن داشت!من اینو خوب میدونستم.میخواستم نجاتش بدم اما خودش نخواست!
خودش نخواست با من باشه!
با ظرافت سیگارو بیرون کشید و لبشو رو فیلترش گذاشت.
با ولع پوک عمیقی کشید رو به روی پام نشست و دو تا دستشو رو رون پام گذاشت و از هم باز کرد:
_ تو بگو! سعی میکنم گوش بدم.
با چیزی که میدید کنترل براش سخت شده بود و یکم شرایط برای من سخت تر!
سرشو نزدیک بدنم اورد.
چیزی که مطمئن بودم بهم جسارت داد خم شم جلوی صورتش و با پوزخند لب بزنم:
_ تا زمانی که ماشه رو مغزت کشیده بشه، فرصت داری آخرین آبپاچیتو انجام بدی...
پوزخند عمیقی زد.
به کارش ادامه داد.این بار پر سرعت تر از قبل!
چشای ذغالیش رعشه به تنم انداخت.
یه حس نجات پیدا نکردن بهم میداد...
گوشام واسه شنیدن آژیر تیز بود.
خودشون گفته بودن!
خودشون گفته بودن تو برو تو دل شیر، ما میایم و نجاتت میدیم!خودشون گفته بودن نقشه از تو، ماشه از ما!
تا کی مجبور بودم با چند نخ سیگار آتیش زده و یه قاتل متجاوز، چشامو به امید اومدن مامورایی که معلوم نبود قلابین یا واقعی برای تموم کردن عملیات کوفتی باز نگه دارم؟
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
معروفه به چشم چنگلی!
جسارت به خرج میده و وارد جنگل اون مرد نقابدار میشه.
اون مرد از یه چیزایی بو میبره و دخترو به کارگاه سرد و ساکتش وسط جنگل میبره.
وقت حرف کشیدنه...
دختر سماجت به خرج میده تا نیرو ها بیان غافل از اینکه اون نیرو ها خودی نبودن!😢😢
1 31600
Repost from N/a
💢😋دختره مست میکنه که پسره میبرتش آلاچیق عمارت و...😋💢
#پارت_واقعی
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
همه نگاه ها روی من و شوکا ثابت موند پدر بزرگ با افتخار نگاهمون میکرد، حسه خوبی بود...
با صدای حامی به طرفش برگشتم:
- داداش انقدر سرد رفتار نکنید!
یکم برقصید بچسبید به هم دیگه یه لبی چیزی اون وسط مسطا بگیرید نه اون گوشه موشه ها!
اخمی کردم و ریلکس گفتم:
- نظرت چیه با هم وسط سالن رابطه برقرار کنیم؟!
حامی به شوکا نگاه کرد، شوکا حواسش به ما نبود که حامی حرصی گفت:
- یکم خجالت بکش!
- باشه الان با شوکا میریم اتاقمون دوتایی با هم خجالت بکشیم...
سری از تاسف تکون داد و رفت، با پخش شدن آهنگ آروم شوکارو کشیدم وسط سالن...
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
- شاهر من پاهام درد میکنه!
- پاهاتو بزار روی پاهام و دستاتو بزار روی شونه هام، خودتو به من بسپار...
یکی از ابروهاشو انداخت بالا و غرید:
- کمت نباشه؟
کمرشو سفت چسبیدم و آروم چرخوندمش، گاز ریزی از چونش گرفتم و خمار لب زدم:
- بدنتو سفت نکن!
بزار برای یک بار هم شده خودم راه ببرمت...
چشمهاشو با حرص بست و سرشو به معنی باشه تکون داد...
- دستهاتو دور گردنم بنداز!
با حسه دستهای ضریفش پشت گردنم لبخندی زدم، چرخوندمش و یهو خمش کردم...
لب هامون نیم انگشت فاصله داشت، به لبهاش خیره شدم و گفتم:
- لباتم دوس دارم!
با گذاشتن لبام روی لباش صدای سوت و جیغ بلند شد...
آروم از شوکا جدا شدم و با هم به سمت یکی از سهامدارای شرکت رفتیم...
- به شاهر خان!
تبریک میگم شما هم آخر سر متاهل شدید...
البته اصلا بهتون نمیخورد که انقدر زود ازدواج کنید ولی به هر حال همسرتون خیلی زیبا...
به شوکا خیره شد و آروم لب زد:
- و دل فریب هستن!
دندونام رو روی هم ساییدم و با خنده ی مصنوعی به زنه خودش اشاره کردم:
- همسر شما هم خیلی هات و جذاب هستن!
مواظبش باشید اون چیزی که زیاده گرگه...
لبخند حرصی زد و گفت:
-با اجازتون من مرخص میشم!
- اختیار دارید!
بدون گفتنه چیزی رفت که دیدم شوکا کنارم نیست...
- دختره سرتق باز معلوم نیست کجاست؟!
با نگاهم دنبالش گشتم که دیدم داره باز شراب میخوره...
- اینم میزنیم به سلامتی شاهرِ خر!
با بهت بهش خیره شدم که ادامه داد:
- اینم برای خودم میزنم که امشب چشم نخورم!
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
شروع به خندیدن کرد، با اعصبانیت شراب هارو ازش گرفتم و غریدم:
- شوکا چقدر گفتم این زهرماری هارو نخور؟!
کری مگه؟
آروم خندید و سرشو نزدیک لبم کرد و لیسی به لبم زد...
- اوففف بخورمت شاهی جون...
چشمهامو با حرص بستم خدایا منو بکش از دسته این، دستشو گرفتم و کشیدمش سمت بیرون که با جیغ گفت:
- و....ولممممم...کننننن....الاننننن....می.....کشمت.......
تعادلشو از دست داد که سریع گرفتمش و انداختمش پشتم...
- چه گرمه....چه داغه......به مولا....من...دیونم....بیا....آها....بیا....
با دستم کوبیدم رو باسنش و با خنده گفتم:
- شوکا بس کن!
- نچ نچ....من....منم....بیا....وسط....دیگه....
به طرف آلاچیق توی حیاط بردمش و درش رو باز کردم، وارد آلاچیق شدم و شوکارو روی تخت خوابوندم، خواستم برم که دستم کشیده شد...
- نیاممممم.....ببینم نرقصیدی ها؟!
پیرهنم رو از تنم در اوردم و آروم شروع به در اوردن لباس های شوکا کردم...
- بگیر بخواب خستم!
کنارش دراز کشیدم و سرشو گذاشتم روی سینم که با خنده گفت...
- چه بوی خوبی میدی...
- مستی حالت خوب نیست بگیر بخواب!
پرید روی شکمم و با لحن بچگونه ایی گفت:
- من فقط روی شکمت میخوابم!
- بخواب بابا بخواب
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
https://t.me/+et7JgtdO-EQ5ZTY0
هر چی از #مغروری و #خشنی #شاهرمون بگم کم گفتم😜😉🙈
خوب خوب این #شاهر ما انقدر از دست #شوکاش حرص میخوره که #نگو و نپرس😂
#شوکامون از این دخترای #لوس و #عاشقپیشه نیستش😜
#صحنهدار🔞
#اروتیک_ممنوعه♨️
👍 2
42010
Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
👍 1❤ 1
1 35010
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 648 به به فصل چهارم رسیدیم😍
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
98900
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 648 به به فصل چهارم رسیدیم😍
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
👍 1👎 1
2 10500
Repost from N/a
_پاتو باز کن یه نخ سیگار بین پات آتیش بزنم.
لبخند مرموزی زد:
_قول میدم نمیسوزی!
در حالی که فندکو سمت سیگار بین پام میگرفت زیر چشمی نگاه کرد و پر از نفرت لب زد:
_ فقط یکم آتیش میگیری!🔥
این بار جیغ کشیدم:
_آی...آییی. تور رو خدا ازت خواهش میکنم برش دار
آتیش سیگار لحظه به لحظه جلوتر میومد و بوی تندش حالمو بدتر میکرد. کمی ته سیگارو جا به جا کرد و به سمت داخل فرو برد:
_ببین! مدت زمان عمرت دقیقا مثل همین آتیشه رو سیگاره! تا وقتی به فیلتر برسه یهو جهتش عوض میشه.اما وقتی بگی چرا و از طرف کی اومدی سر وقت زندگی من... ممکنه یه آوانس بهت بدم.
به سیگار خیره شدم.از ترس زبونم بند اومده بود. اشاره زد به سیگار:
_ یه کام بیشتر نمونده...بجنب چشم وحشی!
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
با بغض لب زدم:
_ میگم...میگم ..منو آتیش نزن، من آتیش گرفته هستم.تو رو خدا بگذر از من!همه چیو بهت میگم و بی سر صدا میرم! برش دار... برش دار دارم از حرارتش میسوزم.
از سنگِ سنگ بود!
یه قاتل زنجیره ای، هیچ چیز برای از دست دادن نداشت،اما یه سری وقتا،همه چیز برای نگه داشتن داشت!من اینو خوب میدونستم.میخواستم نجاتش بدم اما خودش نخواست!
خودش نخواست با من باشه!
با ظرافت سیگارو بیرون کشید و لبشو رو فیلترش گذاشت.
با ولع پوک عمیقی کشید رو به روی پام نشست و دو تا دستشو رو رون پام گذاشت و از هم باز کرد:
_ تو بگو! سعی میکنم گوش بدم.
با چیزی که میدید کنترل براش سخت شده بود و یکم شرایط برای من سخت تر!
سرشو نزدیک بدنم اورد.
چیزی که مطمئن بودم بهم جسارت داد خم شم جلوی صورتش و با پوزخند لب بزنم:
_ تا زمانی که ماشه رو مغزت کشیده بشه، فرصت داری آخرین آبپاچیتو انجام بدی...
پوزخند عمیقی زد.
به کارش ادامه داد.این بار پر سرعت تر از قبل!
چشای ذغالیش رعشه به تنم انداخت.
یه حس نجات پیدا نکردن بهم میداد...
گوشام واسه شنیدن آژیر تیز بود.
خودشون گفته بودن!
خودشون گفته بودن تو برو تو دل شیر، ما میایم و نجاتت میدیم!خودشون گفته بودن نقشه از تو، ماشه از ما!
تا کی مجبور بودم با چند نخ سیگار آتیش زده و یه قاتل متجاوز، چشامو به امید اومدن مامورایی که معلوم نبود قلابین یا واقعی برای تموم کردن عملیات کوفتی باز نگه دارم؟
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
https://t.me/+pIiHI2MjYaUyNjE0
معروفه به چشم چنگلی!
جسارت به خرج میده و وارد جنگل اون مرد نقابدار میشه.
اون مرد از یه چیزایی بو میبره و دخترو به کارگاه سرد و ساکتش وسط جنگل میبره.
وقت حرف کشیدنه...
دختر سماجت به خرج میده تا نیرو ها بیان غافل از اینکه اون نیرو ها خودی نبودن!😢😢
👍 1
2 81020
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.