cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

احاطه C᭄‌

_اسپانسر آرزوهایت؟ +خدا!❤ 1401/9/14 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

Show more
Advertising posts
758
Subscribers
+124 hours
-67 days
-5830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

‌‎‌‌‌‎ بهترین آرزویی🙏 که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که 🌸🍃 خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید... 🙏💫 #شبتون_بخیر همراهان عزیزم 🙏🌸💫🥰 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎    ☘️
Show all...
2
کیستم من؟ یک‌‌‌ تکه تنهایی اخوان
Show all...
💔 4🕊 1
از حکیمی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته می‌شوند؟ پاسخ داد: ۱-اقوام در هنگامِ غربت ۲-مرد در بیماریِ همسرش ۳-دوست در هنگامِ سختی ۴-زن در هنگامِ فقرِ شوهرش ۵-مؤمن در بلا و امتحانِ الهی ۶-فرزندان در پیریِ پدر و مادر ۷-برادر و خواهر در تقسیمِ ارث    ☘️
Show all...
💯 4
مادر بزرگم همیشه میگه: "خدا بدون احوال‌ پُرست نذاره" ازش می‌پرسم حالا چرا این دعا؟ میگه: نمی‌دونی چقدر قشنگه که یکی توی سرشلوغی‌های روزانه‌ش به یادت باشه و با یه احوال‌پرسی ساده هم حال خودشو خوب کنه، هم حال تورو    ☘️
Show all...
👌 4
داستان واقعی کافه عشق ✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی قسمت سی و نه تیمور با بی حوصلگی گفت تو بر‌و من گشنه نیستم سمیع از جایش بلند شد و از بازوی تیمور کشیده گفت بلند شو وگرنه مجبور میشوم به خاله سمیرا از تو شکایت کنم تیمور ناخواسته از جایش بلند شد و پشت سر سمیع از اطاقش بیرون رفت وقتی خواستند از شفاخانه بیرون شوند چشم شان به زحل افتاد که کناری موتری ایستاده است و با مردی حرف میزند وقتی سمیع نگاهی به تیمور انداخت ولی تیمور به زحل و آن مرد خیره شده بود وقتی حرف زحل تمام شد مرد بسته ای را از موتر بیرون کرد و با زحل به سمت شفاخانه حرکت کردند تیمور با عجله خودش را پشت دروازه پنهان کرد و دستی سمیع را هم کشید تا زحل او را نبیند زحل بدون اینکه آن دو را ببیند داخل شفاخانه شد بعد از رفتن او تیمور به سوی موترش حرکت کرد و سوار موتر شد چند لحظه بعد سمیع هم سوار موتر شد و تیمور بدون حرفی موتر را حرکت داد میان راه سمیع سکوت را شکست و گفت شاید برادرش باشد تیمور جواب داد او فقط یک برادر داشت به اسم سهراب من عکس او را دیده بودم این مرد سهراب نیست سمیع گفت خوب شاید پسر خاله یا پسر مامایش باشد تیمور حرفی نزد و سمیع هم ترجیح داد سکوت کند ناگهان تیمور دوباره به سوی شفاخانه موتر را حرکت داد سمیع لبخندی زد و گفت میگویی برایت ارزش ندارد ولی رفتارت چیزی دیگر میگوید تیمور نگاهی تندی به سمیع انداخت که باعث شد سمیع ساکت شود وقتی به شفاخانه رسیدند با سمیع به سوی اطاق مادر زحل رفتند بی هوا دروازه را باز کرد و دید آن مرد هنوز آنجا بود زحل با دیدن تیمور و سمیع با هم گفت مادرم تازه خوابید تیمور پوزخندی زد و به سوی مادر زحل رفت سمیع به دروغ گفت باید داکتر صاحب مادر تان را معاینه کند تیمور مصروف معاینه مادر زحل شد ولی زیر چشمی به زحل و آن مرد نگاه میکرد و همه ای حواسش به سمت آن دو بود مرد گفت خوب زحل من حالا میروم شب دوباره به دیدن خاله جان میایم زحل با مهربانی گفت درست است من تا بیرون همرایت میایم مرد گفت نخیر تو همینجا باش من میروم خداحافظ زحل گفت خداحافظ منصور جان با شنیدن اسم منصور صورت تیمور از خشم سرخ شد و دستانش مشت شد و این حالت از دید سمیع پنهان نماند سمیع تک سرفه ای کرد و تیمور به خودش آمد دست از معاینه ای مادر زحل کشید و بدون حرفی از اطاق بیرون شد سمیع لبخندی مصنوعی روی لبانش جاری ساخت و گفت شما راحت باشید من بعداً به دیدن مریض میایم... ادامه  دارد  ان  شاءالله
Show all...
عزیزا اینم،رومان❤️ @Ehatee12
Show all...
4
‎داستان واقعی کافه عشق ‎✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی ‎قسمت سی و هشت ‎بعد از او دور شد چشمانی زحل از بی مهری تیمور پر از اشک شد با قدم های خسته دوباره به اطاق برگشت و روی بستر خالی که گوشه ای اطاق بود نشست و خاموشانه به یاد عشق اش اشک ریخت. ‎تیمور همینکه داخل اطاق‌ شد دروازه را محکم پشت سرش بست و چپن سفیدش را با یک حرکت از تنش بیرون کرده روی میز انداخت نزدیک پنجره ای اطاق آمد سیگاری آتش زد همانطور که از سیگار کام میگرفت نگاهش را به بیرون دوخت حس بدی داشت میخواست از زحل انتقام بگیرد میخواست با بی تفاوتی و تندی آتش خشم که در مقابل او در قلبش شعله ور بود را خاموش بسازد ولی چرا خودش بیشتر از زحل اذیت میشد چند دقیقه بعد ته مانده سیگارش را داخل جا سیگاری گذاشت و پشت میز کارش نشست و نگاهش را به سقف اطاق دوخت با برخورد نور به پشت پلکش خمیازه ی کوتاهی کشید و چشم باز کرد نگاهش به ساعت دیواری خورد ساعت هفت صبح بود حیرت زده خواست از جایش بلند شود که درد کمرش باعث شد آخ بگوید صدای سرفه ای کسی موجب شد نگاهش به سمت صدا برگردد با دیدن سمیع چشمهایش گرد شده سریع از جایش برخواست سمیع لبخندی زد و گفت ساعت خواب داکتر صاحب! چه عجب بیدار شدی با این حرفش متفکر لب زد جدی من از شب تا حال روی چوکی خوابیده ام؟ چطور بیدار نشدم؟ تو چی وقت آمدی؟ بعد به سوی مُبل که سمیع نشسته بود رفت و روی میز خودش را انداخت و کمرش را مساژ داد سمیع به چشمانی سرخ شده تیمور نگاه کرده جواب داد یکساعت قبل آمدم ولی آنقدر با آرامش خوابیده بودی که دلم نیامد بیدارت کنم ولی تو چرا دیشب شفاخانه آمدی؟ تیمور کمی من من کرد سمیع لب زد بخاطر دیدن زحل آمده بودی؟ تیمور چشمانش را بست و نفسی عمیقی کشید سمیع پرسید میدانم هنوز او را دوست داری حالا شرایط زندگی ات هم بهتر شده پس چرا رفته با او حرف نمی زنی؟ شاید او هم هنوز ترا دوست داشته باشد تیمور تلخ خندید و جواب داد او در شرایط سخت زندگی دستم را رها کرد قلبم را شکسته از زندگیم رفت حالا میخواهی دوباره چاقو در دستش بدهم و بگویم بگیر دوباره با ای چاقو به قلبم بزن نه سمیع دیگر من همچون حماقتی نمیکنم و از طرف دیگر من مجرد هستم فکر نکنم او مجرد باشد مطمین هستم وقتی مرا ترک کرده زندگی اش را با کسی دیگر ساخته است سمیع زیر لب زمزمه کرد ولی من اینگونه فکر نمی کنم زحل واقعاً ترا دوست داشت من همیشه این را از چشمانش میخواندم و مطمین هستم دلیل برای رفتن از زندگی تو دارد به هر صورت بلند شو به خوردن صبحانه برویم ادامه دارد ان شاءالله
Show all...
داستان واقعی کافه عشق ✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی قسمت چهل وقتی از اطاق بیرون شد خودش را به سرعت به تیمور رسانید هر دو داخل اطاق تیمور‌‌ رفتند تیمور عصبانی مشغول قدم زدن در اطاق شد سمیع روی مُبل نشست و منتظر به تیمور نگاه کرد بعد از چند دقیقه وقتی دید تیمور حرفی نمیزند گفت نمیخواهی رفتاری که داشتی را توضیح بدهی؟ تیمور به او نگاه کرد و گفت میدانی آن مرد کی بود؟ سمیع شانه هایش را بالا انداخت و سرش را به نشانه نه تکان داد تیمور گفت آنزمان که من و زحل با هم بودیم او برایم در مورد این مرد گفته بود منصور پسر عمه اش است و آنزمان به خواستگاری زحل می آمد تیمور ساکت شد سمیع گنگ گفت یعنی میگویی زحل با منصور ازدواج کرده است؟ تیمور نفس عمیقی کشید و گفت غیر از این است؟ اگر با هم ازدواج نکرده اند او چرا باید اینجا باشد و چرا زحل که آنزمان از اسم این آدم نفرت داشت حالا اینقدر همرایش صمیمی شده است دستش را داخل موهایش برد و ادامه داد این سوالات مرا دیوانه خواهد کرد سمیع گفت به نظر من یکبار همرایش حرف بزن… تیمور حرف او را قطع کرد و گفت ببین هر چیزی که مادرش نیاز دارد انجام بدهید هر چی زودتر باید مادرش بهتر شود و آنها را از اینجا مرخص کنید دیگر نمیخواهم چشمم به آن دختر بخورد او یکبار با آمدنش گذشته ای مرا خراب کرده نمیخواهم دوباره آمدنش تاثیری روی زندگی من داشته باشد بعد از اطاق بیرون رفت سمیع سرش را به پشتی مُبل تکیه داد و چشمانش را بست اگر ده سال قبل میبود او با زحل حرف میزد ولی حالا همه چیز تغیر کرده بود او میدانست تیمور چقدر خشمگین است و نمیخواست دیگر بدون اجازه ای او قدمی بردارد بعد از چند دقیقه او هم از اطاق بیرون شد و مصروف کارهایش شد بعد از معاینه ای چند مریض خواست به اطاقش برود که چشم اش به زحل خورد خودش را به او رسانید و گفت خوب هستی زحل جان؟ زحل با خوشرویی جواب داد شکر خوب هستم داکتر صاحب سمیع لبخندی زد و گفت درست است اینجا محیط کاری ام است ولی میتوانی مثل گذشته مرا لالا سمیع صدا بزنی رابطه ات با تیمور بهم خورده ولی من هنوز ترا به چشم خواهرم میبینم زحل تلخ خندید و گفت میدانم لالا جان احساس من هم نسبت به شما همچون گذشته است سمیع گفت مزاحم نشده باشم زحل گفت به مادرم دواهایش را دادم او خوابید و من خواستم کمی در حویلی قدم بزنم سمیع فرصت را مناسب دیده گفت اگر مشکلی نباشد با هم قدم بزنیم  زحل جواب داد نخیر چرا مشکلی باشد با هم به حویلی‌ رفتند بعد از چند لحظه قدم زدن سمیع گفت میدانی من ازدواج کردم زحل با خوشحالی گفت اوه مبارک باشد خیلی خوشحال شدم ادامه  دارد  ان  شاءالله
Show all...
داستان واقعی کافه عشق ✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی قسمت سی و هفت با صدای نرس به سمت او دید نرس با عشوه برایش سلام داد تیمور بدون در نظر گرفتن ناز و عشوه های او با عجله پرسید مریض که امروز اینجا بود مرخص شد؟ نرس جواب داد نخیر داکتر جان داکتر سمیع هدایت دادند که آنها را در اطاق نمبر دوازده ببریم تیمور بدون اینکه باقی حرف نرس را بشنود از اطاق بیرون شد و با قدم های بلند به سوی اطاق دوازده رسید از پنجره ای اطاق به داخل دید زحل پهلوی بستر مادرش روی چوکی نشسته بود و قرآن تلاوت میکرد چشمانش را محکم روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید چند دقیقه پنهانی زحل را نگاه کرد بعد به سوی دروازه ای اطاق رفت دستش را روی دستگیره گذاشت و دروازه را باز کرد زحل نگاهش را از قرآنکریم گرفت و به سوی دروازه دید با دیدن تیمور با عجله صورتش را با چادر پوشانید و از جایش بلند شد قرآن شریف را روی میز گذاشت تیمور گفت داکتر سمیع گفت یکبار مریض را معاینه کنم عرق سردی از پیشانی زحل به صورتش چکید ولی حرفی نزد تیمور نزدیک مادر او رفت و به معاینه او پرداخت سکوت عمیقی و دلگیری در اطاق حکمفرما بود زحل از زیر چشم به تیمور خیره شده بود و به سختی مانع شکستن بغض اش شده بود وقتی کار تیمور تمام شد بدون اینکه به زحل نگاه کند گفت مشکل جدی نیست چند روزی مادر تان‌ باید بستر باشد ان شاءالله کاملاً صحتمند میشوند شب بخیر با قدم های بلند از اطاق بیرون شد و دروازه را پشت سرش بست دست و پایش میلرزیدند از اینکه اینقدر نزدیک زحل بود ولی نمیتوانست از دلتنگی هایش به او بگوید حالش از خودش بهم میخورد چند قدم از اطاق دور شد که صدای زحل را پشت سرش شنید در جایش ایستاده شد زحل خودش را به او رسانید و گفت اگر مشکلی نیست میخواهم مادرم را از این شفاخانه ببرم تیمور بدون اینکه به عقب نگاه کند پرسید چرا میخواهید این کار را کنید؟ مادر تان باید بستر باشد هنوز حالش خوب نیست زحل گفت در شفاخانه ای دیگر بسترش میکنم نمیخواهم شما از روی اجبار ما را در شفاخانه ای تان تحمل کنید تیمور به عقب چرخید و خیلی جدی گفت من داکتر هستم و برای من مادر شما فقط مریضم است و شما هم پایواز او هستید بیشتر از این چیزی برای من اهمیت ندارد شما هم اصلاً فکر نکنید که من به گذشته فکر میکنم یا هم بود و نبود شما برایم ارزشی دارد وقتی مادر تان صحتمند شد خودم او را مرخص می سازم حالا هم بیشتر از این با حرفهای کودکانه ای تان وقت مرا نگیرید من کارهای مهم تری دارم ادامه  دارد ان  شاءالله
Show all...
داستان واقعی کافه عشق ✍🏻: فاطمه سون ارا و ن.ی قسمت سی و شش تیمور لبخندی زد و جواب داد مگر من طفل هستم که‌ همه نگران من می شوند؟ اگر مثل حمیرا یکبار به مادرم تماس میگرفتی لازم نبود پنجاه و سه بار به من زنگ بزنی صدای متعجب حمیرا پشت خط بلند شد که سمیع را مخاطب قرار داده پرسید تو پنجاه و سه بار به برادرم تماس گرفتی؟ سمیع حق به جانب جواب داد خوب بلی چون برادرت در کنار اینکه برادر همسر من است بهترین و قدیمی ترین رفیق من هم است حمیرا گفت میفهمی لالا جان سمیع تا امروز اینقدر برای من تماس نگرفته و در یکروز برای شما زنگ زده است تیمور قهقه خندید و گفت خوب حالا که فهمیدید من کاملاً صحتمند هستم برایم اجازه بدهید که تماس را قطع کنم و با مادرم غذا بخورم حمیرا گفت درست است لالا جان شب خوش برای تان میخواهم تیمور گفت روی وارث و شبنم را از من طرف من ببوس حمیرا چشم گفت و با هم خداحافظی کردند تیمور مبایلش را دوباره روی میز گذاشت و از اطاق بیرون رفت غذای شب را کناری مادرش خورد و گفت مادر جان من به شفاخانه میروم شما راحت بخوابید اگر خواستم به خانه بیایم کلید دارم مادرش با نگرانی گفت امشب‌ نرو آرام استراحت کن تیمور همانطور که ظروف کثیف را داخل سینک ظرفشویی میگذاشت گفت تمام روز‌ استراحت کرده ام نگران نباشید وقت پیدا کردم در شفاخانه هم میخوابم بعد از شستن ظروف به اطاقش رفت تا آماده شود لباس هایش را تبدیل کرد و مقابل آیینه ایستاده شد تا موهایش را منظم کند که چشمش به ساعت که دوازده سال قبل زحل برایش تحفه داده بود افتاد ده سال میشد که او این ساعت را نزد خودش نگهداشته بود و آنرا پهلوی آیینه ای اطاقش گذاشته تا هر روز چشمش به آن بیفتد با صدای قدم های مادرش چشم از ساعت گرفت و موهایش را درست کرده به سوی دروازه ای اطاق رفت مادرش بوتلی را به سمت او دراز کرد و گفت برای آب زردک آماده کرده ام این را بنوش که سرحال باشی تیمور بوتل را از دست مادرش گرفت و بوسه ای بر موهای مادرش زده از او خداحافظی کرد وقتی از خانه بیرون شد سوار موترش شد و به سوی شفاخانه حرکت کرد بعد از چند دقیقه خودش را داخل شفاخانه دید بوتل آب زردک را روی میز کارش گذاشت و چپن سفید را بر تن کرده به سوی بخش عاجل حرکت کرد هر قدمی که به بخش عاجل نزدیک میشد ضربان قلبش شدیدتر میشد نفسی عمیقی کشید و وارد بخش عاجل شدبا دیدن جای خالی مادر زحل با ناراحتی لب زد رفته است؟ ادامه دارد  ان  شاءالله
Show all...