cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کانال نازنین اسدپور 🤍✨

نویسنده : نازنین اسدپور 🤍 آثار : ۱-تلخ ترین راز(آنلاین) ۲-معجزه دستانت (کامل شده ،فروشی) ✨پارتگذاری منظم و روزانه ✨ پایان خوش⚖️

Show more
Advertising posts
7 322
Subscribers
-1724 hours
-1167 days
-57530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.05 KB
Repost from N/a
- ما به زنای بدکارو کاسب جنس نمی‌فروشیم! قلبم به درد اومد، یه نصفه شبی پناه برده بودم خونه‌ی میرسبحانِ خوش اسم و رسم و حالا پشت سرمون حرفای ناجوری می‌زدن، از خونه بیرون نمی‌اومدم از ترس اما امروز اجباراً برای خریدن نوار بهداشتی اومده بودم. - زود خریدمو می‌کنم میرم، آقا کاری ندارم با کسی که مرد دیگه‌ای که توی مغازه بود اومد جلوتر و می‌خواست بیرونم کنه - زبون خوش حالیت نیست؟ میگه به زن خراب جنس نمی‌ده چرا نمی‌فهمی؟( آرام دم گوشم پچ زد) شبی چند می ری؟ ساعتی ام کار می کنی؟ صدای فریاد حاج سبحان پیچید تو مغازه - با ناموس من اینجوری حرف می‌زنی مرتیکه الدنگ؟ سبحان با چشم های قرمز به خون نشسته به فروشنده زل می زنه و می گه : _خانومم هرچی می خواد بهش بده ملتفت شدی؟ بعد هم دسته ای اسکناس روی میز مرد کوبید... تا از مغازه بیرون اومدیم و دستم رو کشید و سمت محضر سر خیابون برد... - محرمت می‌کنم تا تموم شه این حرفا!🫢❤️‍🔥 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 اون میر سبحانه🔥 کسی که اسمش قسم راست مردم محله‌ست و کل طایقه به مرام و معرفتش می‌شناسنش... کسی که مردونگی کرد و یه زن بیوه که آوراه بود رو نصفه شب به خونه‌ش راه داد، از روز بعدش سبحان جذابمون شد نقل دهن کل محل که حاجی زن بیوه‌ای رو که نامحرمه آورده خونه‌ش و باهاش رابطه داره! سید مردی نبود که اهل این‌کارا باشه، سید آدمی نبود که نگاه بد به کسی بندازه و همه می‌دونستن تاحالا یه نمازشم قضا نشده پس باید اون زنو از خونه بیرون می‌کرد تا حرف و حدیثایی که پشتش بود تموم شه اما چه کنیم که سیدمون این‌بار بدجوری دلش برای پاکی و معصومیت اون زن لرزیده بود و...🤤🔞 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 https://t.me/+B3MLi2J5zD8xYTE0 #مذهبی_بزرگسال♨️
Show all...
🍀ڪــانـــابیـ🌱ــس☘

میر سبحان مردی با خدا و ناموس پرست که دختری بیوه سر راهش قرار میگیرد و....🍏

Repost from N/a
- زعفرون دم کرده میخوری دو روزه... خبریه؟ دست دخترک روی قوری عتیقه لرزید. صدای هخامنش که در عین خونسردی این سوال را پرسیده بود، تن و بدنش را می‌لرزاند. می‌دانست یک دستی زده برای همین سعی کرد بدون آنکه صدایش بلرزد بگوید: - زعفرون نیست... سر...‌سردیم کرده دو روزه... دایه گفت... گفت چایی نبات بخورم طبعم گرم شه. این ساعت از روز هیچ خدمتکاری این قسمت از عمارت نمی‌آمد. همین امر باعث می‌شد هخامنش کمی از پوسته‌ی سرد و خشکش فاصله بگیرد. پشت میز آشپزخانه نشست و با نگاه موشکافانه، در سکوت، آیسا را نظاره کرد. با همان پرستیژ ارباب مابانه‌اش با سر اشاره‌ای به قوری چینی کرد و دستور داد: - بریز واسه منم ببینیم چیه این نسخه‌ی پیچیده‌ی دایه واسه سردی! نفس آیسا از ترس قطع شد. هخامنش مرد به شدت تیزی بود. اگر می‌فهمید درون قوری زعفران دم کرده است‌، بلافاصله به باردار بودنش مشکوک می‌شد. و نباید این اتفاق می‌افتاد... به هزار و یک دلیل! مثلا یکی از دلایلش آن دستگاه آی یو دی ضد بارداری بود که سرخورد بیرونش آورده بود. - شما طبعت گرمه... می‌ترسم بخوری تب خال بزنی. فردا مگه توی ابوظبی کنفرانس نیست؟ به عنوان سرمایه‌گذار پروژه بهتره با ظاهر آراسته بری امارات. هخامنش‌ چشم ریز کرد. اگر دست این دخترک پانزده سال کوچکتر از خودش را نمی‌توانست بخواند که باید فاتحه‌ی خودش را می‌خواند... - گفتم بریز بچه! با من یکه به دو نکن. آیسا چشمش را وحشت‌زده بهم فشرد. تنها کاری که به ذهنش رسید را انجام داد. کمی سینی را نامحسوس کج کرد تا قوری روی زمین بیفتد. از صدای شکستن قوری و زعفران دم کرده‌ی داغ که روی پایش ریخت، جیغ بلندی کشید و عقب پرید. هخامنش به سرعت از جا برخواست. از بازی به راه انداخته‌ی آیسا داشت عصبانی می‌شد. - قوری رو واسه چی شکستی؟ - از... از دستم افتاد! هخاننش تهدید آمیز نگاهش کرد و با طمانینه سر تکان داد. - که از دستت افتاد... هان؟ آیسا بی حرف سر تکان داد. هخامنش نفس عمیقی کشید و سمتش قدم برداشت. دوباره در قالب جدی و مرموزش فرو رفته بود. - خیلی خب! فنجون خودتو بده بهم... باید چایی نبات توش باشه هنوز نه؟ - دهنیه... شما وسواس داری! هخامنش پوزخند تمسخر آمیزی زد. - وسواس رو واسه کسی دارم که نشناسمش نه تویی که بیست و چهاری لبم کل بدنتو فتح می‌کنه! بده من فنجونتو... آیسا تا خواست سر فنجان هم همان بلای قوری عتیقه را بیاورد، هخامنش با زرنگی فنجان را از دستش کشید. قلپی از مایع درونش خورد. چشمانش به رنگ خون شد. برزخی به آیسا نگاه کرد‌ - که چایی نباته هان؟ ده مثقال زعفرون دم کردی بخوری که خودتو بکشی یا بچه منو سقط کنی؟ رنگ از رخ آیسا پرید. با وحشت لب زد: - نه...به خدا... هنوز... هنوز مطمئن نیستم حامله باشم یا نه... هخامنش با عصبانیت فنجان را روی میز کوبید و تلفنش را برداشت. در همان حال تهدید آمیز رو به آیسا گفت: - الان زنگ میزنم دکتر خانوادگیمون بیاد ازت آزمایش خون بگیره. وای به حالت آیسا اگه دور از چشم من اون دستگاه آی یو دی کوفتی رو درآورده باشی و توی این شرایط حامله شده باشی.... روزگارت رو سیاه می‌کنم! https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 https://t.me/+QQWwZ8hYP7Q5MTk0 بنر پارت رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Show all...
Repost from N/a
با چشم های گریون خیره ای صحنه ای مقابلم بودم که یهو با دیدنم میون اون همه صدای دست و جیغ خنده لبخند از روی لبش رفت و چرخید سمتم .... و من خیره ای چشم هایش شدم چرا دیگه توشن عشق نبود ؟ مگ قرار نبود من کنارش پای سفره ای عقد بشینم پس اون دختره کنارش چرا نشسته بود ؟؟ قلبم تیر میکشید و جنین دو ماهم انگار فهمیده بود که داشت بی قراری میکرد انگار اونم متوجه نامردی پدرش شده بود . آمده بودم سوپرایزش کنم بهش بگم بابا شده ولی انگار خودم سوپرایز شده بودم خواستم برم تا بیشتر این شکستنم و نبینه که با قدم های بلند خودش و بهم رسوند با اخم های درهم بازوم رو گرفت بین دست هاش و گفت : _ اینجا چه غلطی میکنی مگ نگفتم همچیز تموم شده آمدی اینجا واسه آبرو ریزی؟؟ بی توجه به درد بازوم با گربه نگاهم دوختم به چشم هاش که ازش سردی می‌بارید و با لحن غمگینی گفتم: _یعنی همش الکی بود؟ اون دوست دارم هات؟ چرا باهم اینکار و کردی تو که می‌دونستی خیلی تنهام چرا منو و وابسته ای خودت کردی؟؟ بی توجه به حرف هام بازوم رو کشید سمت در خروجی و با شدت هولم داد بیرون و با لحن بدی گفت: _ آره همش الکی بود فقط برای هوسم بهت نزدیک شدم دیدم فاز این دختر های پاک و داری ادعای عاشقی کردم توام وا دادی الآنم دلم و زدی هری برو دیگه نمی‌خوام ببینمت اون دختری که من می‌خوام الان داخله الآنم گمشو صدای شکستن قلبم و شنیدم و به سختی بلند شدم و با غم برای بار آخر نگاهی به عمارتش انداختم و برای همیشه از زندگیش رفتم بیرون ولی قافل از اون روزی که در به در دنبالم میگرده تا پبدام کنه... . https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk پارت واقعی رمان😭👇👇ادامه اش رو بیا اینجا بخون ببین چطوری پسره این دیونه ها دنبالش میگرده .... https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk https://t.me/+T_wzf2UIL35mODVk
Show all...
Repost from N/a
_زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟ امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد! اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه. دختر بچه جلو اومد. _ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین. به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ. _و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟ امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت: _سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون... چشمای دختر از حدقه بیرون زد. _چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم. پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد. _تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون... دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید. _میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد! دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد. _مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم... امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید... محکم بهش چسبید و غرید: _چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی... عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد . _با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی. دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد. امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید. _میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین. با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد. _خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید. دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید! هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ... https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk من امیرپارسا توکلیم. یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشته‌ی عذاب‌آورم به اردبیل پناه آوردم اما نمی‌دونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشم‌های عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش می‌خوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه. مدیر مدرسه‌ای که من قراره توش مشغول به کار بشم.... ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه #معمار_گلوگاه_کو_حفره‌_می‌خواهم کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ می‌فهمد🔥❤️‍🔥❌️ https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
Show all...
💙 چنل رسمی مهسا عادلی💙

✍🏻مهسا عادلی✍🏻 آشفتگی مرا داروَگ می‌فهمد(نشر علی) خبط ها قامت ما بود( نشر علی) هوکاره(نشر علی) استورم(آفلاین) معمار گلوگاه کو؟ حفره می‌خواهم(آنلاین) فاخته ها در آسمان می‌گریند(آنلاین) 💓با احترام لطفا از کپی کردن خودداری فرمایید💓

_چیه غیرتی شدی با نامزده معشوقه سابقت ازدواج کردم؟ عصبی به سمتم حمله‌ور شده و کمرم را چنگ می‌زند: _انقد رو مخ من نرو افسون، اون مرد مناسب تو نیست، اون یه قاتله! با دلی که له له می‌زنه برای آغوشش محکم پسش می‌زنم: _این مزخرفات رو تمومش کن راستین، من عاشق داوودم و مرگ معشوقه دوران جاهلیتت رعنا تقصیر اون نیست! -پس واسه سوزوندن من زنش شدی...❌❌ https://t.me/+JCElk05Kmi9kYmI0
Show all...
Repost from N/a
_ سیگار آرومت می‌کنه؟ جلوتر می‌روم و شجاعت به خرج می‌دهم؛ دست پیش می‌برم و آرام فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم. گره‌ی ابروهایش تنگ‌تر می‌شود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم می‌کند. _ پرسیدم سیگار آرومت می‌کنه؟ نیشخند می‌زند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند. سکوتش که می‌شکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است. _ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش می‌ره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگه‌ای؛ نباید بپری وسط خلوتش! آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند می‌شود؛ جلو که می‌آید نیشخندش هم پررنگ‌تر شده! _ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش! مسخ چشمانش هستم که در کم‌ترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار میان انگشت‌هایم مچاله مانده. _ فقط تو... برق خطرناک چشم‌هایش قلبم را می‌لرزاند. صورتش را جلوتر می‌آورد و نفسش می‌خورد به لب‌هایم. _ فقط من چی؟ انگار خودم نیستم که این چنین جادو شده‌ام و راحت حرف دلم را بر زبان می‌آورم! انگار خودم نیستم... _ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون می‌کشم... اون مرد هم فقط تویی! برق چشم‌هایش بیشتر می‌شود و نیشخندش عمیق‌تر! انگشتان دست راستش دور چانه‌ام تاب می‌خورند و همان نقطه را عجیب به آتش می‌کشد... _ پس کارت سخت می‌شه خانوم کوچولو! بی‌اختیار می‌پرسم. _ چرا؟ نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو می‌شود درون چشم‌هایم! _ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی! فرصت درک کردن منظورش را به من نمی‌دهد و لب‌هایم را به کام می‌کشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام می‌گرفت! همان سیگاری که از میان انگشتان سست شده‌ام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم... https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk برای نجات خونواده‌ام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم می‌کرد و نقشه‌های زیادی برام توی سر داشت... #روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️‍🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
Show all...
Repost from N/a
- بچه‌ی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسک‌های فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش. https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشم‌های پر از اشکش بهم چشم دوخته بود. روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دست‌هام گرفتم و گفتم: - گفته بودم نباید به مامانی دروغ بگی مگه نه؟ کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد: - دروغ ندفتم، ماما. موهای بور و بهم ریخته‌اش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم: - از توی ویترین چیزی برداشتی آوا؟ اسباب بازی، عروسک؟ با ترس و لرز نگاهی به فروشنده انداخت. باباش صاحب کل این فروشگاه بود و بچه‌ی من واسه خاطر یه عروسک کوچولو باید جواب پس می‌داد. سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار می‌کرد و زن و بچه‌اش رو نمی‌شناخت. تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بی‌کس و کار یه بچه‌ی پنهونی داشت. اگه عموش می‌فهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم می‌خورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره. - خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه. تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد. - آی...دستم دلد گلفت. ماما...مامانی تُمَتَم تُن! با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار می‌داد که من صداش رو می‌شنیدم. - آقا نکن اینطوری، بخدا بچه‌ی من دزد نیست. همه‌ دور ما جمع شده بودن و تماشا می‌کردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی می‌شد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم. فروشنده با بی‌رحمی کیف کهنه‌ی باب اسفنجی رو از روی شونه‌های نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین. نفسم رفت، بدون توجه به فروشنده‌ای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد خودم‌رو به آوا رسوندم. ترسیده بود، صداش زدم اما جوابم رو نمیداد. نفس نمیکشید، از ترس بیهوش شده بود بچه‌ام. - آوا جان مامانی، چشماتو باز کن دختر قشنگم. مامانو ببین آوا! مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بی‌فایده بود. سعی کردم بلندش کنم اما دست‌هام جون نداشت. - چه خبره اینجا؟ صدای بَم مردونه‌ و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که می‌خواست ماجرا رو برای کاوه تعریف می‌کرد. - این بچه دزدی کرده، حالا هم خودشو زده به موش مردگی که.. طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاه‌های کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم. حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم: - تو رو خدا کاوه، تو رو خدا بچه‌امو نجات بده. به جون آوا دیگه نمیام، دیگه هیچوقت سراغت نمیام. فقط می‌خواست از دور باباشو ببینه...اصلا بیدار که شد میگم بابایی مُرده. نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم. پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻 https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
Show all...
Repost from N/a
_سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان. جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم. صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم. _ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون. با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت: _کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم. و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید. _تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟! آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت: _تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه. پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد: _کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی. پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم. خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟! صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت. اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم... https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
Show all...
👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.