cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🕸•عطرِ‌تلخ‌مرگ•🕸

𓏲به نام آنکه عشق را آفرید تا زنده کند دل‌های مرده را 𓍢 به قلم: سارا انضباطی ✎ حانیه‌سادات میرمعینی ✎ نحوه پارتگذاری: شنبه‌ تا چهارشنبه چنل ناشناس: https://t.me/nashenas_nvl • کپی حتی با ذکر منبع ممنوع•

Show more
Advertising posts
7 547
Subscribers
-1824 hours
-1167 days
-55730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.38 KB
Repost from N/a
-طلاقم بده... هر چه عذابم داد دم نزدم. اما خوابیدنش با زنی دیگر زیادی گران تمام شده بود که بی‌فکر چنین درخواستی کردم. ابروهایش بالا پرید. نگاهش پر از تمسخر شد و ثانیه ای بعد بلند خندید. در خود جمع شدم و سر به زیر انداختم. -طلاقت بدم؟! بری خونه‌ی کی؟ خونه‌ی فامیلی که طردت کردن؟ یا خونه‌ی ننه‌ای که شوهرش پیغام داده دور و برِ خوشیاشون پیدات نشه؟! باز هم تک‌خندی زد. -اولا طلاق واسه عقده، نه تو که صیغه‌امی اونم دو ساله. دوما باشه... سرم تیز بلند شد. غلطِ اضافه کرده بودم. با وجودِ جنینی که داشتم،  زیر زمینی که می‌گفت برای زندگی کردنم کرایه کرده، که هیچ. من به گوشه‌ای از باغ خانه هم رضایت می‌دادم. -باقی مدت صیغه و بخشیدم. حلالت. وا رفتم... ویران شدم و ریختم. -می‌رم دوش بگیرم. اومدم نباشی. از کنارم گذشت، اما لحظه‌ای مکث کرد و دست چکش را از جیبش بیرون  کشید. -مهرت چقدر بود؟ ده تومن؟ بیست می‌نویسم. حالش و ببری! نفس نمی‌کشیدم انگار. از گوشه‌ی چشم کیاشا، فامیل دور و شریک تجاری‌اش را دیدم که تازه از راه رسیده بود و نگاه حیرت‌ زده‌اش بینمان می‌چرخید. مثل هر روز با او آمده بود، یک قهوه بخورد و بعد برود. می‌گفت فنجان‌های قهوه‌ام برای سردر‌دهایش معجزه‌ هستند. او چک را روی اپن کوبید و رفت و من سرافکنده و ناچار ریز ریز اشک می‌ریختم. -وسایلت و جمع کن. می‌برمت یه چند روزی خونه‌ی خودم. با صدای خش‌دار کیاشا سر بلند ‌کردم و چانه‌ام از بی‌پناهی‌ام لرزید. -وسیله‌ای ندارم. چند روز او نگهم می‌داشت. باقی عمر را چه می‌کردم؟! با فکر کردن به بچه‌ای که شناسنامه نیاز داشت تند سر تکان دادم. -ممنون. اومد عذرخواهی می‌کنم. تند حرف زدم. تقصیر منه. پر از اخم نگاهم کرد. -لباست و بپوش راه بیفت. حرومه موندنت تو این خونه. نمی‌دانستم چکار کنم. راه به جایی نداشتم.  با بیست میلیون خانه‌ای نصیبم می‌شد؟ عذرخواهی می‌کردم با توجه به معشوقه‌ی جدیدش قبولم می‌کرد؟! -میای یا منتظر می‌مونی بیاد بندازتت بیرون؟! عجولانه دستم روی شکمم نشست. -من حامله‌ام. نمی‌دونه.  بفهمه نگهم می‌داره؟! شک داشتم بچه‌ی مرا بپذیرد. پلک‌هایش با عذاب روی هم افتاد و دلیلش را درک نکردم. -بچه‌ت مالِ من... خودتم... هوفی کرد. -راه می‌افتی یا نه؟! نگاهی به در بسته‌ی اتاقش انداختم و به همان سمت رفتم. یک قدم برداشته بودم که دستم را گرفت. -ماشین تو حیاطه.  نمی‌خواد بپوشی. با من میای ولی این مرد و تا آخر عمر فراموش می‌کنی. خودم می‌شم پدر بچه‌ت. بارداریتم تموم شد عقدت می‌کنم! با فکی منقبض نگاه از من گرفت و دستم را رها کرد. قلبم یک جور ناجوری تند می‌تپید. -آ... آخه این‌جوری بدون لباس آقا؟! با اخمی غلیظ پچ زد: -می‌خرم برات. راه بیفت... https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 https://t.me/+Rva5xamVwCk5YTU8 #عاشقانه #بزرگسال #ازدواج‌صوری
Show all...
Repost from N/a
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
Show all...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

Repost from N/a
-استغفرالله یه پریود شدی بچه، داری خار مادر ما رو صلوات میدیا! لب برچیده نگاهش کردم و دستم را روی شکمم فشردم -خب درد می کنه دیگه رشیدجونم چکار کنم؟! نگاهش را به لب های غنچه شده و چشمان پرم داد -بیا منو پاره کن راحت شی... خوبه؟ اشکم که ریخت و هق زدم هول کرد قیافه اش مثل پسر بچه ها شده بود و دلم می خواست شدیدا به او بخندم -چته بچه... گوه خوردم بابا. مگه تو پریودی دلتون نمیخواد عالم و ادمو پاره کنین پس تو چرا گریه می کنی؟ دستانم را باز کردم و لوس گفتم: -بغلم کن رشید جونم تا آمد بغلم کند یکهو جیغ کشیدم -وای وای آخ دلم وای خون ریخت هاج و واج نگاهم کرد و بعد دستش را روی شکمش کشید -فکر کنم بچم افتاد... تخم سگ! کنارم نشست و بغلم کرد -اومدم خونه یکم چپ و راستت کنم که تو هم قرنطینه ای... حالا باید بریزمشون تو حموم دماغم را بالا کشیدم و فین فین کنان پرسیدم: -چیو؟! لبخند کجی زد: -بچه هامو... از خجالت سرخ شدم و او خندید... بیشتر روی سینه اش لم دادم و رسما خودم را پهن کردم -میگم رشید جونم می شه زیر دلمو ماساژ بدی؟ دستات بزرگ و داغن خوب میشم. کلافه اش کرده بودم ولی دل به دلم داد و دست داغ و زبرش که روی لختی شکمم نشست چشمانم را بستم و دستانش پایین تر رفتند... https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk (یک ساعت بعد) در خانه را بست و خواست صدایش را توی سرش بیندازد و دخترک را صدا کند که صدای حرف زدنش را شنید آرام نزدیک در اتاق که نیمه باز بود شد نارین از خنده کبود شده بود -وای سپیده نمی دونی قیافش چقدر بامزه شده بود که... فکر کرد واقعا پریودم نشست ماساژم داد قربون صدقم رفت! با تعجب به دخترک شیطان و ریزه میزه نگاه کرد گوشی روی بلندگو بود و صدای خواهرش را شنید -جدی میگی؟ یعنی واقعا رشید نشست شکم زن عقدیشو ماساژ داد؟ بابا به گروه خونیش این کارا نمیخوره اصلا حتما داری دروغ می گی! -چرا حرفمو باور نمی کنی خواهر شوهر جونم، نشون به اون نشون که الانم رفته به دستور بنده برام نوتلا و پاستیل بخره! صدای خواهرش هیجان زده شد -وای خداروشکر، عزیز بشنوه کل محلو نذری می ده... انقدر دعا می کرد داداش سر به راه زن و زندگی شه نارین لبخند مغروری زد و نگاه خشمگین و حرصی رشید را از پشت در ندید... نیم وجب بچه گولش زده بود -داداشتو دست خوب کسی سپردی، پس فکر می کنی چطوری تورش کردم؟ اینم از توانایی های منه دیگه در را باز کرد و کامل وارد اتاق شد نگاه نارین که بالا امد با دیدنش از ترس قالب تهی کرد و سریع تماس را قطع کرد -عه رشیدم اومدی بالاخره؟ -دروغ گفتی که پریودی نارین؟ نارین به لکنت افتاد -من... من راستش رشید عصبانی خندید و تیشرتش را از تن کند -یه پریودی نشونت بدم نارین که حض کنی... اخ و وایتو بذار واسه وقتی که می ریم تو تخت جوجم دامنش را بالا زد و با دیدن اینکه پد بهداشتی  توی لباس زیرش نبود خشن تنش را روی تخت انداخت اما همین که خواست کار را تمام کند با دیدن خونریزی اش متوقف شد ضد حال خورده به پایش خیره شد... ظاهرا دروغ دخترک به حقیقت پیوسته بود و پریود شده بود! https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk https://t.me/+DTHc8bYHJVZhZjFk #پارت‌واقعی😍🕊 #کپی‌ممنوع‼️
Show all...
Repost from N/a
جدی...خشن...سایلنت... این دیگه کی بود پروردگارا!! دسته ی کیفم رو محکم داخل دستم فشوردم و جلو رفتم: -سلام جنابِ..... عینک مطالعه ش رو از روی چشماش برداشت و جواب داد: -فروزنده هستم خانم آرمان،خوشحالم که اینجا میبینمتون... محو شده بودم...محو چشم های که حالا از پشت عینک بیرون اومده بودن...چقدر درخشان بود...چقدر گیرا بود... خانم...خانمِ..... یهوی به خودم اومدم و شروع به جمع و جور کردن خودم کردم...میدونستم چه گندی زدم،ولی به روی مبارک نیاوردم و لب زدم: -خ....خیلی خیلی ممنونم جناب فروزنده،بنده هم خوشحالم از دیدن شما همینطور که میدونید من به این کار احتیاج دارم و باید حتما.... لبخند محوی زد که باعث شد ساکت بمونم.. میدونستم خیلی تند تند صحبت کرده بودم و این باعث لبخندش شده بود دیوونه... لب تر کردم: -ببخشید چیزی شده؟؟ انگشتاش رو توی هم گره زده بود و روی میز جلوش گزاشته بود،خیلی دقیق بهم نگاه میکرد و سکوت کرده بود... بخدا که میدونستم من یکی امروز رد میشم،اصلا یارو خیلی آدم حسابی بود..منو چه به این شرکت و دم و دستگاه... همینجوری سرم رو داخل اتاق میچرخوندم و بالا پایین میکردم که صداش باعث شد متوقف بشم... -شخصا لزومه ی شمارو مطالعه کردم خانم آرمان،میتونید شروع به کار کنید... کنترلم از دستم خارج شد و با صدای بلندی لب زدم: -چیییی؟؟؟ تو صورتم دقیق شده سرش رو یه نمه تکون داد که فهمیدم چه گندی زدم!! کیفم رو داخل دستام جابه جا کردم و با مرتب کردن شالم ادامه دادم: -یعنی...چیزه...واقعا میگید میتونم کارم رو شروع کنم؟؟ چشماش رو روی هم گزاشت جواب داد: -درسته خانم آرمان...و کارتون هم همین الان توی همین اتاق با من شروع میشه... پلکم پرید و بی مهابا زمزمه کردم: -باشما؟یعنی چی با شما من نمی‌فهمم منظورتون رو... ابرو های کمانیش رو بالا انداخت و لب باز کرد: -یعنی اینکه از الان در خدمت من هستید و هرکاری بخوام باهاتون انجام میدم... دیگه دوزاریم داشت کجکی کجکی میوفتاد که با حرفی که زد،نفس آسوده ای کشیدم...فکر میکردم میخواد ازم سوئه استفاده کنه... ای خاک دو عالم تو ملاجت یاس چقدر تو بدبخت و منفی نگری... -خب خانم آرمان... به پرونده های قطور روی میزش اشاره کرد و گفت: از الان از همین پرونده های به هم ریخته شروع میکنیم... این پرونده ها زیر دست کارمند قبلی کلی به هم ریخته شدن و نامنظم هستن،میخوام که شما اونارو تا شب سر و سامون ببخشید..اگه بتونید این کارو انجام بدید،لایق بودن خودتون رو به من ثابت میکنید... اون وقته که شما کارمند ویژه ی بنده میشید و هیچ طوفانی نمیتونه شمارو از این شرکت و در کنار من بودن ریشه کن کنه چطوره؟؟؟ 🥹دلم از این رئیسا خواست🥹 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0 https://t.me/+f-m0OKq9mANiZjI0
Show all...
sticker.webp0.24 KB
Repost from N/a
#۴۲۴ دخترک به حوله اش چنگ زد و آن را روی بالاتنه اش پوشاند.  _آقـ... آقا شیرزاد میشه روتونو اون ور کنید؟ وای خدا... چیزی از سینه ی مرد سقوط کرد. سرش گر گرفت مردی که نامزدش آن بیرون با حرص،  منتظر برگشتنش بود. _عزیز گفت شام آماده ست... صدایش چرا مانند همیشه راسخ و محکم نبود؟ هنوز صحنه ی وحشی مقابلش را هضم نکرده بود که در نیمه باز هول خورد و باز شد. _دیار؟ کجایی؟ صدای مردانه ی جهانبخش بود.مردمک های شیرزاد در کسری از ثانیه به طرف در جهش کردند و تا قامت او در چهارچوب ایستاد،  دخترک ریزجثه پشت هیبت بزرگ شیرزاد پناه گرفت. _اینجایی؟ دیار کجاست؟ پلکش تیک گرفت. اگر جهان او را با آن وضعیت می‌دید؟ _همیشه همین‌طور بی خبر در اتاقشو باز می‌کنی؟ حرص نهفته در صدایش مشهود بود و جهان آن را دریافت کرد. اخم هایش در هم رفتند و دخترک آن پشت،از این همه نزدیکی به شیرزاد  داشت جان می‌داد. _ندیدم رو رها اینقدر حساسیت به خرج بدی. صلاح در اتاق دختری که تو خونه ی خودم زندگی میکنه هم با توئه؟ فکش قفل شد. دلش می‌خواست فک جهان را هم پایین بیاورد. _چون تو خونه ی توئه نمیتونی هر وقت دلت خواست اون در رو باز کنی! جهان پوزخندی زد و عقب عقب از اتاق خارج شد. اما قبل از رفتن،  توانست بمبی را درون شیرزاد به کار بی اندازد: _تو تمرکزت رو بذار رو نامزد خودت.منم سعی میکنم تا وقتی به اون دختر محرم میشم مراعات کنم! رفت و آتشی در سینه ی مرد روشن کرد. چنان که برگردد و در کسری از ثانیه،  بازوهای برهنه ی دخترک را چنگ بزند: _تو خونه ای که مرد مجرد هست چرا لخت میشی؟ هوم؟ صدایش آهسته بود اما، کم از غرش نداشت. این خشمی که به جانش افتاده بود را خودش هم درک نمی‌کرد. نگاه معصوم دخترک خجالتی در چشمانش نشست: _تا حالا کسی بی خبر نیومده بود آخه... میشه برید؟ من دارم می‌میرم از خجالت! از این نزدیک،  لب هایش چقدر کوچک،  چقدر زیبا به نظر می‌رسیدند. سیب گلویش برای چندمین بار تکان خورد. بوسیدنش چه طعمی داشت؟ _عزیزجون حق داره وقتی شما رو میبینه براتون اسپند دود می‌کنه. وقتی پشتتون پناه گرفتم،  احساس کردم به یه کوه پناه بردم. انگشت شستش،  بی مهابا بالا آمد و روی چانه ی دیار نشست. بوی تنش... میان ضربان تند قلبش، سرش روی صورت ظریف دخترک خم شد و... _شیرزاااد؟ چشمانش با مصیبت روی هم افتادند... رها دید... رها آن ها را دید... ❌❌❌❌❌ https://t.me/+6dtGOMSMfotmODQ8 https://t.me/+6dtGOMSMfotmODQ8 پارت رمان ❌کپی ممنوع❌
Show all...
Repost from N/a
-هر شب توسط یه سگ سیاه و خیلی بزرگ دزدیده میشم و در حد مرگ بهم تجاوز میشه. درد میکشم و وقتی بهوش میام تو تخت خودمم اما درد دارم و تا ساعت ها جای چنگ هاش رو تنم هست! دکتر کلینیک با یه ابروی بالا رفته نگاهم میکنه و تند تو دفتر مقابلش یه چیزایی یادداشت میکنه. -مراجعینی داشتم که خواب تجاوز میبینن اما نه خواب تجاوز یه حیوون رو... این چند وقته داره برات تکرار میشه؟! دستی به صورت اشکی و خیسم میکشم و به سختی میگم: -بیشتر از چند ماهه... خانوم دکتر خواهش میکنم یه کاری برام کنید. یه قرصی چیزی بهم بدین دیگه نمیتونم یه شب بیشتر هم این شرایطو تحمل کنم! نفس عمیقی میکشه و با تردید میگه: -چون همراهی باهات نیست به خودت میگم... با توجه به اینکه سابقه آسیب زدن به خودتو داری تو این شرایط راهی جز بستری کردنت نیست! شوکه قطره اشکی از چشمم سقوط میکنه و خدایا این دیگه چی بود که داشت سرم میومد؟! زن ادامه داد: -میدونم شرایط ناراحت کننده ایه اما اگه واقعا میخوای خوب بشی باید این کارو انجام بدی! با اینکه همه وجودم داشت از ناراحتی آتیش میگرفت سر تکون دادم. من برای خلاص شدن از اون سگ لعنتی حاضر بودم مرگو هم به جون بخرم! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk -قرص هاتونو که خوردین، هر وقت کار داشتید زنگ کنار تختو بزنید زود میام. با بغض برای پرستار سر تکون دادم و جنین وار تو تخت جدیدم خم شدم. تو تیمارستان بستری شده بودم اما اگه فقط همین یه شبو میتونستم بخوابم فردا کل شهرو شیرینی میدادم ادامه ی پارت👇 با دستی که یکدفعه ملحفه رو از روم کنار زد، از خواب پریدم و شوکه به مرد قد بلند و سیاه پوشی که کنار تختم وایساده بود، نگاه کردم. -ش..شما کی هستید؟! -بلندشو باید بریم! از صدای بَم و به شدت مردونه اش لرزیدم. -شما کی ه..ستید؟ دکترید؟! کمی خشمگین شد و یکدفعه چونمو محکم گرفت. -گفتم پاشو یعنی پاشو و سوال اضافه نکن... به اندازه کافی امروز الاخون والاخونمون کردی! ترسون سعی کردم عقب بکشم. -چی؟ چی میگید شما برای خودتون؟ اشتباه گرفتید برید وگرنه جیغ میزنم! یکدفعه روم خیمه زد و دستم که داشت سمت زنگ میرفت و محکم گرفت و بی اختیار جیغ های بلندم شروع شد! -کــمــک کــمـک یکــی کـمــکم کــــنـــــه! نفهمیدم چقدر با چشم های بسته جیغ کشیدم اما یکدفعه با نفس های خیلی گرمی که به صورتم خورد، ساکت شدم و به سختی چشم هامو باز کردم. -ت..ت..ت..و شوکه به موجود سیاهی که جای مرد رو به روم بود، نگاه کردم. داشتم سگی که هر شب تو خواب بهم تجاوز میکرد و میدیدم که حالا خرخر کنان روم خوابیده بود و از فاصله ی نزدیک متوجه شدم که اون لعنتی یه سگ نه یه گرگ بزرگ بود! بی اختیار ادرارم ریخت و با خیس شدن لباس زیرم... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
Show all...
Repost from N/a
-سوتین و شرتتو جفتشو برعکس پوشیدی کوچولو! ونوس با شنیدن صدایش چنان از جا پرید که باعث شد رایمون بخندد. -برو بیرون، تو دیگه کی هستی؟ رایمون با لبخند پایین پویش زانو زد: -تو ونوسی نه؟ من پسرعمتم ونوس، تازه از امریکا برگشتم منو میشناسی! دخترک درباره ی نوه ی معروف این خاندان زیاد شنیده بود... یک پسر دورگه ی جذاب! دخترک با خجالت جلوی ممنوعه هایش را گرفت: -میشه بری بیرون پسرعمه؟ دل رایمون برای چشم های معصوم و پر خجالتش ضعف رفت. چه کوچک شیرینی هم بود! -نمیخوای کمکت کنم لباساتو درست کنی؟ اصلا این سوتین گنده چیه بستی به خودت، سینه هات هنوز کوچولوان بچه. دخترک ناگهان سرتق شد: -واسه مامانمه منم بچه نیستم بزرگم. خود عمه می.گفت ونوس دیگه بزرگ شده باید سوتین بزنه تا نوک سینه هاشو نکنه تو چش و چال پسرای ما. رایمون قهقهه زد و ناخوداگاه بود که لب های کوچک و جمع شده ی دخترک را بوسید: -کاری نکن درسته قورتت بدما بچه! بالاخره ونوس کمی خجالت کشید اما رایمون کوتاه بیا نبود. دست برد و سوتینی که برایش بزرگ بود را از تنش باز کرد و شرتی که دو برابرش بود را از پایش دراورد. یک لحظه چشمش به بین پای او افتاد و زیر لب پدرسوخته ای نثارش کرد... لعنتی صورتی بود! شرت خودش را که پایش کرد بدون بستن هیچ سوتینی تیشرت و شلوارش را به دستش داد. -اینا رو بپوش، این سوتینا برات بزرگن خودم میرم یه فنچول مناسب این نخود کوچولوها برات می.گیرم خب؟ -خب ولی به مامانم نگیا بعد ویشگونم می گیره! رایمون اب دهانش را قورت داد و نگاه از سینه ی دخترک گرفت -نمیگم جوجو، لباساتو بپوش! (چندسال بعد) -من زن نمیخوام بگیرم مامان تمومش کن! -یعنی چی پسر؟ ۳۵ سالته پس کی می خوای برام عروس بیاری؟ رایمون بی اعصاب توی موهایش چنگ زد و به سختی گفت: -میارم برات، عروست فعلا یکم بچس بزرگ که شد می گیرمش و همون ماه اول یه توله میکارم تو شکمش که بهونه ی بعدیت نوه نباشه. زن سریع به سمتش امد و با ذوق گفت: -کیه، من.میشناسمش؟ خانواده دار هست مادر؟ گول این بچه مچه ها رو نخوری عروس من باید با کمالات باشه. رایمون لبخند کجی زد...به ان دخترک تخس و شیطان اصلا کمالات نمی امد. خواست بگوید ونوس، برادرزاده ات را می خواهم و خودش را راحت کند اما همان لحظه در باز شد و خواهرش با ذوق داخل شد! -وای مامان حدس بزن چیشده! -چیشده دختر، این چه طرز وروده؟ -برای ونوس خاستگار اومده مامان، ونوس هم جواب مثبت داد! ادامــــــه رمــــــان👇🏼👇🏼 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌
Show all...
Repost from N/a
#پارت_4 -نمی‌خوام صداتو بشنوم! * -اینجا چه غلطی می‌کنی؟ از لحن بد آرمان چشم‌های دخترک پر آب می‌شوند. با آن همه نگرانی تا اینجا آمده بود تا این را بشنود؟ سعی می‌کند آرام باشد. -حالت خوبه؟ آرمان نه نگاه لرزان او را می‌بیند و نه نگرانی کلامش را متوجه می‌شود. با عصبانیتی که ناشی از دیده شدن آنها با آن سر و شکل است باز هم قدمی جلوتر می‌رود و می‌توپد: -واسه چی اومدی اینجا چشمان؟ از لحن بدش، دختر وا می‌ماند. توقع ندارد انتهای آن همه نگرانی و استرس برای دیدن آرمان به اینجا و این جمله رسیده باشد.. به لکنت می‌افتد. -من...من...خیلی زنگ‌..زدم... جواب ندادی نگران شد... می‌داند که او از این لکنت خوشش نمی‌آید و همین هم بیشترش می‌کند اما آرمان اجازه نمی‌دهد و با بی‌حوصلگی، میان جمله‌ی او می‌پرد. -جواب ندادم که ندادم! باید پاشی با این سر و وضع بیای اینجا؟ می‌خوای آبروی منو ببری؟ قلب چشمان، برای لحظه‌ای کوبیدن را از یاد می‌برد. مگر سر و وضعش چه بود؟ دستانش به لرزش می‌افتند اما چشمان مغرور وجودش سعی می‌کند خودش را نبازد. -من..من فقط نگرانت بودم.. دو.‌...روزه جوابمو...ندا...ندادی. آرمان بدون اینکه متوجه‌ی حال چشمان باشد، صدایش را روی سرش می‌اندازد. -وقتی جواب نمیدم حتما کار دارم، حتما نمی‌خوام صداتو بشنوم. اینا دلیل میشه که پاشی بیای اینجا؟ از لحن عصبانی‌ او چشمان، بغض می‌کند و می‌نالد. -باید باهات حرف می‌زدم... آخ از کلام بی‌رحم آرمانی که دست بردار نیست. -مگه جایی هم واست مونده که بشه داخلش دو کلوم حرف زد؟ کجا حرف بزنیم؟ تو اون سگ دونی که توش داری زندگی می‌کنی؟ چشمان با درد پلک می‌بندد و آرمان پوزخند زنان ادامه می‌دهد. -توقع که نداری با این سر و وضع ببرمت تو شرکت؟ هان چشمان؟ دست دردناک چشمان روی لباس خیسش مچاله می‌شود و آرمان پوزخندی به روی او می‌پاشد: -نکنه ناصر بهمنش لباساتم با خودش برده تو گور که اینجوری تو کوچه خیابون می‌چرخی! کسانی که آنجا ایستاده‌اند بلند می‌خندند. بغض به گلوی دخترک چنگ می‌اندازد اما بی توجه، قطره بارانی که روی گونه‌اش افتاده را پس می‌زند و باز هم زمزمه می‌کند. -باید حرف بزنیم آرمان... آرمان نچی می‌کند. -بالا نمی‌تونم ببرمت. لبخند تلخی روی صورت چشمان می‌نشیند. -تو ماشین حرف بزنیم؟ من ماشین ندارم دیگه، اما تو داری! -ماشینمم یکی از بچه‌ها همین الان برد. این بار نوبت چشمان است که به روی او پورخند بپاشد. یکی از بچه‌ها؟ دختری که آن پایین ایستاده بود را می‌گفت؟ از کی تا به حال بچه‌های شرکت او را عشقم صدا می‌کردند؟ سر تکان می‌دهد و عقب می‌رود. -دیدم؛ هم ماشینت رو، هم یکی از بچه‌ها رو.. نگاه آرمان را کلافگی پر می‌کند و چشمان بغض نشسته در گلویش را سعی می‌کند با آب دهان قورت دهد. کمی عقب می‌رود. -الان کار داری مزاحمت نمی‌شم اما...منتظر تماست هستم، باید حرف بزنیم. -من با گدا گشنه‌های سیریشی مثل تو حرفی ندارم... چشمان مات می‌ماند و صدای شکستن قلبش را می‌شنود. تا می‌خواهد لب باز کند نشستن دستی را روی شانه‌اش حس می‌کند. -اینجایی چشمان‌؟ آرمان با خشم به پسر همه چی تمام شرکت نگاه می‌کند و یک قطره اشک از چشم‌های دختر پایین می‌چکد. پسر لب می‌زند. -گریه نکن الان از اینجا میبرمت! و مقابل چشم آرمان.... https://t.me/+GDWcnWJaRZ44ZWRk https://t.me/+GDWcnWJaRZ44ZWRk https://t.me/+GDWcnWJaRZ44ZWRk #چشمان دختری که عاشقانه آرمان را دوست دارد اما آرمان عشق او را نمی‌بیند و مقابل چشم همه او را پس می‌زند و نمی‌داند سرنوشت چه خواب‌هایی برایش دیده و روزی قرار است پشیمان شود بنر پست ۴ رمان هست، بخونید اگر نبود لفت بدین😍👆
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.