❤️❤️سرکشان❤️❤️
8 130
Subscribers
-1924 hours
-1117 days
-39730 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 نویسنده تصمیم گرفته تمامی رمان هاش رو بنا بر علاقه خود مخاطبانش قیمت گذاری کنه پس تمامی رمان هابه صورت تک تک از 25تومن تا 40تومن قیمت گذاری میشن.
پس شما بنا بر وسع مالی هزینه رو انتخاب و واریز میکنید.
توجه توجه سرکشان به پایان رسیده و کمتر از 35تون واریز نشود.
سایه در شب هم کمتر از 30واریز نشود ممنونم❤️
6277601336227754
شماره کارت
شات واریز رو بدین به این ایدی
@bahareh7382
رمان ها سایه در شب
سرکشان
من نامادری سیندرلا نیستم
فرزندانم (جلد دو نامادری)
هوو | 710 | 1 | Loading... |
02 Media files | 162 | 0 | Loading... |
03 #سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 | 87 | 0 | Loading... |
04 چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 72 | 0 | Loading... |
05 🦋🦋🦋
#فَتان
-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
ششمین اثر #الهام_فتحی | 96 | 1 | Loading... |
06 سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر اللهداد رو بدن دختر خانزاده گدا رو.
با شنیدن صدای پسر بچههای داخل کوچههای روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
_ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقعها بود.
مادرم که حال زارم رو میبینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمیداره و میگه:
_آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسرهی دیوانه تو رو دید.
لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، میخواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفرهی عقد کسی که همهی عالم و آدم میدونن دیوانهس
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
از اسب پیاده شدم
صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش میرسید من زار میزدم و زنان روستا کل.
وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم .
_زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟
با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکهام گرفت. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونهاش روی زمین افتادم.
_زبونت رو موش خورده دختر اللهداد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن...
دلم ميخواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم میلرزید.
_از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من!
سکسکهام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد
_ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیتها به گوشت رسیده؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود.
به کنارش رو تخت اشاره زد و بیحوصله گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده...
میخواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تلهای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم.
با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم.
روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناکتر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لبهام زمزمه کرد:
_ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفهی زن اطاعت بیچون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانهس!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0 | 180 | 4 | Loading... |
07 Media files | 115 | 0 | Loading... |
08 - زن من غلط میکنه تو محل کارش تاب بالا نافی میپوشه!🚷❌
ديوونه وار به سمتم هجوم اورد و گلومو با دستش گرفت خفه غرید:
- سارا تو میخوای منو دیونه کنی؟
اون حرومزاده گوه میخوره تورو نگاه میکنی!
- تو که برات مهمه من چی میپوشم یا نمیپوشم، به این فکر کردی خودت چرا به زندگیت به زنت اهمیت نمیدی؟!
- آخه زنم برای من زنانگی نداره!
بلده برای مردای هیز دلبری....
- بی غیرت، من زنانگی ندارم منی که دو ماهه بچتو تو شکمم حمل میکنم؟!
https://t.me/+JT-dZ-xHNuoyZGY0 | 159 | 0 | Loading... |
09 _ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا.... | 150 | 0 | Loading... |
10 باز هم تلخ شده بود! عمیق نفس کشید! بوی عطری محو زیر بینی اش پیچید!
شیوا اغلب "شنل" می زد. عطرش آن قدر مرغوب و اصل بود که هر بار از هم جدا می شدند بوی خاص آن تا ساعت ها زیر بینی اش بود!
یاد شیوا عصبی اش می کرد! اصلا نمی فهمید چرا با بوی عطر محو و ملایمی که مشخص بود نه مثل عطر هایی که شیوا استفاده می کرد اصل بود و نه حتی آن قدر شیرین و غلیظ و وسوسه کننده باید یاد شیوا بیفتد! دختری که ماه ها پیش پرونده ی رابطه شان را برای همیشه بسته بود!
چراغ قرمز شد و پایش را محکم روی ترمز کوبید! ترمز تیز و ناشیانه اش باعث شد تا دختری که کنارش روی صندلی نشسته بود کمی به سمت جلو متمایل شود. شالش از روی موهایش سر خورد و رادمهر نگاهش را از موهای پریشان نورا برداشت و دوباره به جلو و چراغ راهنمایی و رانندگی خیره شد تا دخترک در تلاشی ناموفق خرمن موهایش را زیر شال نازکش پنهان کند.
ثانیه شمار روی عدد صد و بیست گیر کرده و قصد حرکت نداشت که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و با دیدن اسم رویا روی صفحه بی اختیار و با عجله دستش را روی آیکون سبز کشید و جواب داد:
-جانم رویا؟
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8 | 81 | 0 | Loading... |
11 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 262 | 0 | Loading... |
12 #پارت🎁
-یقه لباستو درست کن همه دار و ندارتو انداخته بیرون همه باید بفهمن رنگ لباس زیراتو ...؟!
گُونههایش گُل میاندازد و صُورتش سُرخ میشود.
با خجالت لب میزند:
-ببخشید !
اخمهای مرد جوان سایه چشمانش میشود.دستی به سینه دَاغش میکشد.باید میگفت "آتش به جانش انداخته است و هوس لَمسش به تنش افتاده "
آن هم به دختری که پناه دادهبود ولی گُرگرفته و عصبی میگوید:
-ببخشید که نشد حرف ،اینجا کلی مرد غریبه و محافظ است میدونی اگر نگاهشون روی یکی از این قشنگی....
حرف در دهانش خفه میماند.داشت چه میگفت.
دخترک لب های غنچهایش نیمه باز مانده و چشمهایش گشاد شده.
سیبک گلویش میلرزد:
-لباساتو درست کن وگرنه مجبور بخاطرت هر روز دست به یقه بشم تو که اینو نمیخوای ؟
آهو با لبخند سرتکان میدهد.یکهو چیزی یادش میآید و ابروهای نازکش جمع میشود.
چه کسی را جز او محرم میدانست مگر ؟
باید میگفت ؟
-من باید چیزیو بهتون بگم !
مرد جوان منتظر نگاهش میکند و او با تپش های تند و صورتی گُلگون آرام میگوید:
-دیشب از اتاقم فرار کردم چون....
آهیل سیبک گلویش میلرزد.میترسد از اعتراف دخترک با گونههای سُرخ و غم چهرهاش...
به بیرون اشاره میزند.
-یکی از اون آدمهاتون میخواست بهم تجاوز کنه...!
نفس در سینه آهیل حبس میماند.عضلات صورتش منقبض میشود و فکش سفت.
صدایش از خشم میلرزد:
-گورش کنده...بگو فقط کی بوده...کاری که نکرده؟
اشاره واضحی میکند و بغض دخترک آب میشود.
-نکرد ولی من کسیو ندارم...همه فکر میکنن بیپناهم اجازه میدن هرکاری....
تا به خودش بیاید سرش روی سینه مرد جوان مینشیند و بازوهایش دور تن ظریفش می پیچد.
موهایش را بو میکشد.
-من پناهت میشم...غلط میکنه کسی نگاه چپ بندازه...اصلا از امشب بیا اتاق من...
جان از تن دخترک میرود ولی پچ میزند:
-آقا نامحرمیم....!
لبهای مرد جوان رو گردنش مینشیند و یقهاش را کنار میزند.
-صیغت میکنم....🔞
https://t.me/+K23hJ5xcHnE2Yzc8
https://t.me/+K23hJ5xcHnE2Yzc8
توصیهی ویژه♨️ | 94 | 0 | Loading... |
13 - زن من غلط میکنه تو محل کارش تاب بالا نافی میپوشه!🚷❌
ديوونه وار به سمتم هجوم اورد و گلومو با دستش گرفت خفه غرید:
- سارا تو میخوای منو دیونه کنی؟
اون حرومزاده گوه میخوره تورو نگاه میکنی!
- تو که برات مهمه من چی میپوشم یا نمیپوشم، به این فکر کردی خودت چرا به زندگیت به زنت اهمیت نمیدی؟!
- آخه زنم برای من زنانگی نداره!
بلده برای مردای هیز دلبری....
- بی غیرت، من زنانگی ندارم منی که دو ماهه بچتو تو شکمم حمل میکنم؟!
https://t.me/+JT-dZ-xHNuoyZGY0 | 110 | 2 | Loading... |
14 Media files | 83 | 0 | Loading... |
15 _ارزش فروختن من و دلمو چقدر بود؟ چند شب بودن باهاش بود؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk | 128 | 1 | Loading... |
16 -وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم! | 184 | 2 | Loading... |
17 من آهو ام
دختری که فقط ۱۴ سالشه وهنوز فرق دست چپ و راستش رو نمیدونست اما پاش به حجله باز شد ...!
شدم عروس مرد مرموز و ناشناخته ای که ده سال ازم بزرگتره ....اما
https://t.me/+3S6KbLoYzrEzMzk0
ولی آهیل حس کرد غیر از قهوه دلش یک چیز دیگر هم می خواهد، مثلا چیزی شبیه یک تشر، با چاشنی #حسی که هنوز اسمی برایش نداشت!
چشمانش تنگ شد و دستش را سر شانه ی دختر نشست.
لبش را با زبان تر کرد و از میان دندان های کلید شده اش گفت:
-دیگه هیچ وقت #قهر نکن ، شنیدی؟ هیچ وقت!
https://t.me/+3S6KbLoYzrEzMzk0
رمانی جذاب با صحنه های غیرقابل باور❤️🔥 | 72 | 0 | Loading... |
18 -
انگار برات دردسر درست کردم! نگفته بودی روی رفت و آمدت حساسن!
-حساس که... خب برادرم یه مقدار نگران میشه و...
-برادرت حق داره!
نورا سرش را بلند کرد و به مرد جوان که یک دستش را به دیوار تکیه داده و دست دیگرش روی بند کیفش نشسته بود نگاه کرد
-اگه فکر می کنی با صحبت کردن نگرانیش رفع می شه با برادرت تماس بگیرم.
-نه ممنون! مشکلی نیست!
رادمهر در را باز کرد و خودش را کنار کشید:
-بفرمایید!
نورا با تردید به مرد جوان و ورودی ساختمان نگاه کرد. چراغ های هشدار در مغزش روشن شده بودند!
دنبال جمله ای مناسب می گشت تا بدون بی احترامی از حضور ریما در خانه مطئن شود که رادمهر دوباره گفت:
-نمیای تو؟!
❌❌❌❌
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
به سمت در قدم برداشت که راد میخکوبش کرد:
-اگه قبل از این که به ریما زنگ بزنم دنبالم می اومدی قطعا شماره ی برادرت رو می گرفتم و بهش می گفتم حق داره که نگرانت بشه....
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
وصله ی جانم
قبل از چاپ رایگان بخوانید🌹 | 77 | 0 | Loading... |
19 #پارت۳۹۰
-غلط میکنی بدون اجازه شوهرت جلوگیری میکنی از بارداری..!
پرخشم نگاهم میکند و نفس نفس میزند.با حرص جواب میدهم:
-من بچه مرد خیانتکارو نمیخوام بفهم...!
نگاهش رنگ میبازد و سیبک گلویش متورم میشود.فکر نمیکرد از کثافت کاریش با خبر شوم.حتی به ذهنش هم نمیرسید چمدان آماده کرده بودم بروم...بیخبر...که داغ میگذارد روی دلم.
به سینهاش میکوبد.
-کی خیانت کرده ؟من...؟
یک قدم جلو میآید و من عقب میروم.آن قدر جلو میآید که من به دیوار پشت سر میچسبم ولی باز هم کوتاه نمیآیم.
-همهجا پر شده از کثافتکاریات...همه میدونن یه زن باز حرفهای هستی یه لاشی تمام معنا...
مات میماند و پلک نمیزند.
-حواست به حرفات هست ؟
دست روی سینه پهناش میگذارم و به عقب هولش میدهم.چانهام میلرزد:
-اگر تو بلدی خیانت کنی منم بلدم...!اگر تو میتونی همبستر زنهای مختلف بشی منم میتونم....
گونهام میسوزد.باورم نمیشود به من سیلی زده باشد.رگهای گردنش باد کرده و پرههای بینیاش از خشم باز و بسته میشود:
-پس میخوای همچین غلط کنی...؟!
ترسناک شدهبود و چشمانش غرق خُون.
با دست به سرم میکوبد و جیغ میکشم و زمین میافتم.بارها گفته بود با غیرتش بازی نکنم.
گفته بود بعد از مادرش من بزرگتربن خط قرمزش هستم.آن قدر خشمگین بود که نگذاشت بگویم من لعنتی سه ماهه که هیچ قرص کوفتی مصرف نمیکنم و او دچار سوءتفاهم شده است.
دیوانهوار فریاد میکشد:
-گفته بودم از زن خیانتکار بیزارم....گفته بودم عشقمو با دستای خودم خاک میکنم ولی نمیذارم به رِیشم بخندی...
بغض در گلویم ریشه میزند و چانهام میلرزد.میخوام عذرخواهی کنم ولی امان نمیدهد و کمربندش را از کمر بیرون میکشد و روی تنم فرود می آورد.
نفسم میرود و درد در تنم جان میگیرد.کمی بعد که از درد بیحس شدهام گرمی چیزی را بین پاهایم حس میکنم ولی توانایی تکان خوردن ندارم.
فقط چشمهای گشاد او را می بینم و صدایش که میلرزد.
-خون...؟آهو چرا خونریزی داری...!
**او نمیداند ولی من میدانم.جنینام که تازه نطفهاش بسته شدهبود را پدرش با دستای خودش کشت.چشمهایم سیاهی میرود ولی قبل از بسته شدن زمزمه میکنم:
-من باردار...من باردارم بودم لعنتی**🔞....!
https://t.me/+dLz7qBQUsXA2Mzk0
https://t.me/+dLz7qBQUsXA2Mzk0
❌ به دلیل صحنههای بیسانسور🔞 فقط تا چند ساعت فرصت عضویت برقرار است بعد از اون لینک به طور خودکار باطل میشه❌ | 162 | 2 | Loading... |
20 Media files | 290 | 0 | Loading... |
21 _یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم.
با این حرفهای بابا، خودکشی و فرار تنها راههایی بود که به ذهنم میرسید.
صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت تویهم وارد شد.
_ پاشو دخترم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت.
با چشمایی پر اشک گفت:
_ تو رو عروس خودم میدونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم.
اشکاش ریخت و گفت:
_ امروز دل من و پسرمم شکسته.
با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد:
_ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی...
همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زدهام رو به زمین دوختم.
هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبلهای تک نفره نشسته بودند.
زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت.
متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو میداد.
با پلک زدنم اشکم چکید.
صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک میریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک میکرد.
بابا بیتحمل رو به عاقد گفت:
_ بخون آقا.
عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمهاش یک قطره اشک میریختم.
برعکس همیشه که توی هپروت میرفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز میکرد.
وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت:
_ مهریه نمیخواد.
صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت:
_ داره، هرچی خود آیه بخواد.
صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود.
توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش.
یزدان منتظر نگاهم میکرد تا مهریهام رو بگم. من فقط زمزم کردم:
_ مهریه نمیخوام.
یزدان با ناراحتی نگاهم میکرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد میآورد.
توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم میاومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست.
با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه...
ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره ....
_آبرومو میبرید، زندهتون نمیگذارم.... با بنزین آتیشتون میزنم....
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که... | 182 | 0 | Loading... |
22 #شاهر🔥
پسری که طی اتفاقاتی #دیونه میشه(خیلی پسره #خشنیه دسته به زن داره و جوری طرفو #میزنه که تا یک ماه تو #بیمارستان بستری بشه) و #خانوادش تصمیم میگیرن اونو بفرستن #تيمارستان و اونجا با #اومدن یه خانم #روانشناس که از قضا #سردسته #مافیاس همه چیز #عوض میشه و با #فرار شاهر از تیمارستان....
و بقیه ی داستان....😱❌
https://t.me/+JT-dZ-xHNuoyZGY0
برای ادامه ی داستان بکوب رو لینک😉👆
این رمان دارای صحنه های دلخراش و ارتوتیک هست❌ | 423 | 2 | Loading... |
23 - میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 | 257 | 3 | Loading... |
24 -سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده... | 136 | 0 | Loading... |
25 https://t.me/hamstEr_kombat_bot/start?startapp=kentId412630627
Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop!
💸 2k Coins as a first-time gift
🔥 25k Coins if you have Telegram Premium | 629 | 0 | Loading... |
26 Media files | 1 166 | 2 | Loading... |
27 -سقطش کن!
ناباور از آن چه شنیده بودم یک گام به عقب برداشتم.
یه گامی رو که من به عقب برداشته بودم با دو گام بلند جبران کرد:
-اصلا از کجا معلوم که راست بگی و نخوای توله ی یکی دیگه رو به اسم خانوادگی ما ببندی هان؟
از اون بابای معتاد پفیوزت که آبی گرم نمیشه، گفتی چی بهتر از این که خودمو ببندم به ریش یه خانواده ی اسم و رسم دار...
هق زدم و یک گام دیگه به عقب برداشتم.
دستش رو دراز کرد و محکم بازوم رو گرفت و گفت:
-پای یه مرد توی خونه ی تو باز شده و یه جنازه روی دست من مونده... اون وقت توقع داری باور کنم که داری راست می گی و حامله گیت مشروعه؟!
دستش رو ناگهان رها کرد و فریاد زد:
-نمی تونی با یکی دیگه بخوابی و ادای زن های نجیب رو در بیاری و توقع داشته باشی سایه ی سر بشم برای اون نطفه ی حرومی که توی شکمته!
سرم گیج می رفت! گناه من فقط عاشقی بود و حالا داشتم تاوان عشقم رو به بدترین شکل ممکن می دادم.
سرش رو جلو اورد و پچ پچ کرد:
-همین امشب کار رو تموم میکنم دختره ی بی آبرو....
نفسم رفت و لرزیدم
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
زن با نگاهی تحقیر آمیز براندازش کرد و گفت:
-خیال کردی با یه توله میتونی پاگیرش کنی؟
سری با افسوس تکون داد و همون طور که به سمت وسایلش می رفت گفت:
-از تو زرنگ تراش نمیتونن این گرگای پولدار رو گول بزنن...
تو که مثل بره می مونی دختر جون!
هنوز همون جا گوشه ی مطبش تاریک و کثیفش می لرزیدم که صداش رعشه به جونم انداخت:
-تموم نشد پری؟
-الان تمومش می کنم آقا!
رو به من تشر زد:
-یالا بیا روی تخت! اون وقتی که باید می لرزیدی لابد جیک جیک مستونه ت بوده! بیا دیگه این قدر وقت من رو نگیر دختر جون!
به دست و پاش افتادم:
-تو رو به هر کی می پرستی بذار برم!
-بذارم بری؟ دیوونه شدی؟ مثل این که یادت رفته کی اون بیرونه و من برای چی پول گرفتم!
دستم رو توی جیب شلوارم کردم و سرویس طلا رو جلوش گرفتم. چشماش با دیدن برلیان ها برق زد اما گفت:
-جفتمون رو می کشه!
-میرم... قسم میخورم که یه جوری خودم رو گم و گور می کنم که هیچ وقت پیدام نکنه...
وسوسه شده بود! صداش دوباره اومد:
-داری چه غلطی می کنی پری!
سیلی محکمی به صورتم زد و من بی اختیار جیغ کشیدم. پری سرویس رو از دستم قاپید و با خونسردی گفت:
-تموم شد آقا!
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
رفتم اما نمی دونستم اون یه روزی وجب به وجب این خاک رو دنبالم می گرده... | 203 | 1 | Loading... |
28 علیسان مسلمی؛ تک پسرِ حاج مسلم مسلمی🤤
سرگردِ خبرهی دایرهی جنایی که تمامِ عملیاتهاش رو با موفقیت به سرانجام رسونده🫡😈
علیسانی که مردونگیش زبانزدِ خاص و عامِ و عزیزکردهی همهی دوست و آشناهاست یک هفته مونده به عقدش بادخترِ محجوبِ حاج مصطفی همکاری که پسرخالهاش هست رو از دست میده😱
محسن جونشو فدای علیسان میکنه و علیسان هم با مرگِ برادرش یه شبه تمامش رو از دست میده🥺😢
وقتی سیاهپوش داره دربهدر دنبالِ اون قاتل میگرده بهش خبر میرسه که طرف کنارِ یه دختر دیده شده؛ دختری ریزه میزه تو جنوبِ شهر به نامِ هناس😍
بیفوتِ وقت نامزد و خانوادهاش رو تنها میذاره و با یه هویت مخفی میره تا با استفاده از هناس به اون مافیا برسه🥲😉
ولی نمیدونه قراره دلِ خون شدهاش گیرِ هناسی بشه که یه ممنوعهاس؛ هناسی که برای یه مافیاست🔥
https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0
https://t.me/+rZ01LZWIX6dlZGU0
عاشقِنشون کردهی ابرقدرت باندمافیایی میشه و برای بدستآوردنش اونو پای سفرهی عقد خودش مینشونه ولی...😳😱❤️🔥
#فولعاشقانهای_مافیایی_پلیسی🥹🤤🫠 | 154 | 2 | Loading... |
29 قشنگای من، امشب سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
1⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+KP22ovT4Hv1iNTU0
2⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم.
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و قصدم فقط انتقامی کشنده است...!
https://t.me/+_1VBr_YRL5MwMTdk
3⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+zhWGRKERxjcwM2M0
توجه کنید که فقط #امشب فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️ | 210 | 2 | Loading... |
30 -بده ببینم. کی بهت اجازه داد فضولی کنی تو وسیله هام؟
دستم را میگیرد و با فشاری که وارد میکند، دستم را از پشت سرم به بیرون میکشد و میغرد:
-دو روز باهات خوب بودم فک کردی الکیه؟ کشکه؟ شفا پیدا کردم؟
قرص را با حرکت خشنی از دستم بیرون میکشد و درون کف دستش مشت میکند.
میبینم که فکش سفت و سخت شده و به قدری دستانش را مشت کرده که حتی رگ های دستش به وضوح قابل دیدن است.
انگشت اشاره اش را بالا آورده و تهدیدوار میگوید:
-دیگه حق نداری... حق نداری دست به هیچ کدوم از وسیله هام بزنی. فهمیدی؟
انگار دستی گلویم را گرفته و هر لحظه بیشتر فشارش میدهد. چرا انقدر حرف زدن برایم سخت شده؟
به سختی و با جان کندن، خفه میگویم:
-قرص میخوری؟ روان گردانه؟
نفس نفس میزند و رنگ صورتش سرخ شده.
-هیس... هیس لیلی... هیچی نگو خب؟ فراموش کن اصلا چیزی پیدا کردی.
درمانده تر میگوید:
-انگار اصلا چیزی پیدا نکردی خب؟ این قرصه هیچی نیست.
به حال و روزش نگاه کرده و گیج و منگ زمزمه میکنم:
-راست میگفت... راست میگفت که دیوونه ای نه؟ آرمین راست میگفت!
چشمانش درشت شده و فریاد میکشد:
-چی میگی؟ اسم اون حرومزاده لجن رو به زبونت نیار. نیار کثافت... نیار.
دست میبرد و با یک حرکت گلدون روی میز را به زمین پرت کرده و عربده اش تن لرزانم را بیشتر از قبل میلرزاند:
-من روانی نیستم. تو منو روانی کردی. تو منو دیوونه کردی. از دوست داشتنِ تو به این حال و روز افتادم.
مات و ترسیده نگاهش میکنم. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده و نفس نفس میزند:
-همینو میخواستی ببینی نه؟ با کارات میخواستی منو به مرز جنون برسونی و این حال و روزمو ببینی؟
مشت محکمش که به در کابینت زده میشود، ترسیده هین بلندی از گلویم بیرون میآید و با چانه ای که به وضوح از بغض میلرزد خودم را به در کابینت میچسبانم.
و وقتی بالاخره نگاهم میکند و چهره ی گریان و وحشت زده ام را میبیند، طرز نگاهش تغییر میکند. انگار آدم دیگری میشود، اوی روانی... که من اسیرِ دستانش شده ام.
-ببخشید لیلی... ببخشید جانم. من... نفهمیدم چی شد. گریه نکن خب؟ من غلط کردم. من بازم غلط کردم. گ*وه خوردم اصلا.
زیر دلم که بیشتر از قبل تیر میکشد، نالان آخی میگویم و وقتی خم میشوم، سراسیمه به سراغم میآید:
-چی شد؟ چی شد جانم؟ من دیگه لال میشم خب؟ بچه... بچه چیزیش نشه لیلی.. توروخدا نگاهم کن.
با چشمانی که دیگر رمقی ندارد، به حال و روز زارش نگاه میکنم. او راست میگفت... راست میگفت که عشقِ نحس من او را به این حال و روز انداخت. از همان هشت سالگی، دوست داشتنم او را طلسم کرد....
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
https://t.me/+OCKxKp0MlhxiODk0
سرگذشت عشق آتشینی که کم کم به جنون و رسوایی کشیده میشه...
وقتی که به خاطر یک اشتباه، تمام جانم را از خودم گرفتم
و من مانده ام و پشیمانی ای که یک عمر به دلم مانده... | 469 | 1 | Loading... |
31 با سیلی که توی گوشش خورد من با گریه خون دماغم را پاک کردم:
_احمق بیشعور...زنتو کتک میزنی؟نمیخوایش؟
آرش نعره میکشد:
_زنم نیست!این قرار مسخره رو شما کشیدین.
پدرم خیره به عمویم پچ میزند:
_ولش کن سبحان....این بی غیرتو ولش کن!
خم شد سمت ارش:
_دخترمو میبرم...اما دیگه نمیذارم رنگشو ببینی!
https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0 | 94 | 1 | Loading... |
32 Media files | 72 | 0 | Loading... |
33 - مردی که شلوارش دوتا میشه باید بتونه بین زنهاش تعادل برقرار کنه. نه اینکه تموم خوشیهاش با اولی باشه و غم و غصههاش رو بیاره واسه دومی. چته کاوه امشب؟
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
شعلهی شمع، شاخه گل سرخ، غذای مورد علاقهاش، پناه برای امشب سنگ تمام گذاشته بود و امان از سنگ دلی و بیملاحظگی این مرد.
سکوت کاوه طولانی و آزاردهندهاست، گره میان ابروانش پناه را جری تر میکند.
قاشق و چنگال را پر سر و صدا توی بشقاب خالی مقابلش رها میکند و با بغض میگوید:
- دو هفتهست داری امروز و فردا میکنی، یه امشبم که آقا افتخار دادن لا به لای مشغلههاشون، قد یه شام دو نفره برای زن صیغهایشون وقت خالی کردن، مثل برج زهرمار نشستی رو به روی من لام تا کام حرف نمیزنی.
کاوه خسته و کلافه است. مشکلات ریز و درشتش به کنار، این خانه تنها مامن آرامشش بود و هست هنوز هم.
- بذار تو حال خودم باشم، امشب وقتش نیست پناه.
پناه با حرص روی میز میکوبد.دلش برای خودش که نه، اما برای جنین چند هفتهای بیگناهش میسوزد و نمیتواند ساکت بماند.
- تو هیچوقت برای من وقت نداری کاوه، هیچوقت نخواستی منو ببینی. من برای تو فقط یه لکه ننگم که از چشم همه پنهونم میکنی.
کاوه با بیحوصلگی میگوید:
- رک و راست بگو چی میخوای که آوار شدی روی سر من؟
پناه از شدت خشم در معرض انفجار بود، چرا دلش نمیآمد این مرد را پیش همه رسوا کند و حق خودش را از او بگیرد.
- چی میخوام؟ شوهرمو میخوام. تمام و کمال، نه نصفه، نه شریکی با اون یکی زنت.
کاوه نگاهی به چشمهای دوست داشتنی همسر محبوبش مایاندازد. عاشق پناه بود، جانش را میداد برای او. اما این بحث تکراری هیچوقت سرانجامی نداشت.
- تو از اول میدونستی قراره پا توی چه زندگیای بذاری. الان چرا بهونه میگیری؟
دست پناه روی شکمش قفل میشود، از حق خودش میگذرد اما این بچه پدر میخواهد.
- اون موقع فرق میکرد، اون موقع من بودم و یه دل عاشق که دو دستی تقدیمت کردم.
اما حالا...
کاوه موشکافانه نگاهش میکند و میپرسد:
- حالا چی؟
پناه مردد است، اما باید زودتر کاوه را از وجود بچهای بیگناه در این زندگی نکبت بار با خبر کند.
- امروز رفتم جواب آزمایش رو گرفتم، داری بابا میشی جناب شایگان. بلاخره تاج و تخت عموت وارث پیدا کرده، حالا میتونی سرت رو بالا بگیری و بگی که مشکل نازایی از مینو بوده نه از تو!!!
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
عاشقانهای داغ و نفسگیر، برگرفته از یک زندگی واقعی💔🔥
#عاشقانه #بزرگسال #ممنوعه | 63 | 0 | Loading... |
34 _ حامله شده؟!
محکم دستش را روی پیشانیاش کوبید و گفت:
_ یعنی چی که حاملهست؟!
موهایش را چنگ زد و گفت:
_ چی میگی؟ یعنی چی که چهار ماهشه؟
ناباور نگاهم کرد. چهرهی مرد پر از ناباوری و بهت بود.
اشک در چشمانم حلقه زد! یعنی که چهار ماهش بود؟! او که از بیشتر چهار ماه پیش در گوش من زمزمه های عاشقانه کرده بود!
موبایل از دستان مردانهاش افتاد و نگاهش روی صورتم ماند و گفت:
_ گوش کن!
دستم را روی صورتم گذاشتم:
_ هی...هیچی نگو...
از تصور اتفاقی که افتاده بود قلبم داشت میایستاد!
مگر نه اینکه ما هر دو عاشق هم بودیم؟
حالا این حرف ها یعنی چه؟
احساسات دخترانهام را به تاراج برده بود؟!
بیاختیار از او فاصله گرفتم و عقب عقب رفتم!
جلو آمد و با زار گفت:
_ بزار توضیح بدم تو رو جانِ من! اون بچه اصلا...من... من عاشق توام!
به حرفش گوش نکردم و به طرف جاده دویدم تا از او دور شوم...
_ نرو... وایستا...
بی توجه به حرفش با سرعت بیشتری دویدم. همان جایی بودیم که دفعهی اول هم را دیده بودیم و قصهی مان شروع شد... کنار هم رودخانه...
چشمانم از گریه تار میدید!
_ اون سمتی نرو خطرناکه... نرو سمت پرتگاه!
دیر گفته بود... چشمانم سیاه شد و... آخرین تصوریم قبل از افتادن صورت او بود!
https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0
https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0
https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0
یه پسر شهری خوشگذرون که عاشق یه دختر ساده ی روستایی میشه و یه #عشق_ممنوعه بینشون شکل میگیره!
عشقی که پر از اتفاقات غیر منتظره هست و پسر قصه هیچ وقت فکر نمیکنه شیطنت هاش براش دردسرساز بشن و اون مجبور بشه به...🫢😱
https://t.me/+LFGajIpjMiIzNWM0 | 122 | 0 | Loading... |
35 × تصادف کرده ..... میگن دختره دیگه به هوش نمیاد .... طفلی شوهرش !
این ها را میشنود و اما ، نادیده میگیرد
مگر او دکتر نبود ؟!
پرستار ها چه برای خود میگفتند ؟!
او هنوز امید داشت
به اینکه رهایِ زندگی اش ، چشم باز میکند .
وارد اتاق آی سی یو میشود
کنار تخت دخترک می ایستد و به مانیتور نگاه میکند تا ضربان قلب و شرایطش را ببیند .
حقیقت این بود که علم اینطور میگفت که کسی با این شرایط چشم باز نمیکند
اما او نمیخواست امیدش را ببازد
دخترک مالِ او بود
رها ، همسرِ او بود .
سرنگ را برمیدارد
آمپول را درون سِرُمش خالی میکند و بیرون میرود تا به بقیه بیمار ها رسیدگی کند
نمیداند چند ساعت میگذارد که پیج میکنندش
میگویند به آی سی یو برود
و او تمامِ جان از تنش رخت میبندد
میدود
چند باری نزدیک بود زمین بیوفتد اما خود را به دیوار و صندلی ها بند میکند
به آی سی یو که میرسد ، دکتر قنبری از اتاق خارج میشود
و به جای اینکه نگاهش کند ، از او نگاه میدزد
+ دکتر ؟
دکتر سر پایین می اندازد و لب میزند
× تسلیت میگم .
نمیشنود
ایمان نداشت به گوش هایش
دکتر را کنار میزند و وارد اتاق میشود
ملافه سفید چرا روی زنش کشیده بودند ؟!
+ چه خبره اینجا ؟
کی بهتون اجازه داده همچین غلطی بکنین ؟
پرستار ها به دستور دکتر قنبری لز اتاق حارج میشوند
جواب او را نمیدهند و تنهایش میگذارند
زانو هایش میلرزند
دست هایش توان ندارند تا آن ملافه لعنتی را تکان دهد و کنار بکشد
پشتش را به دیوار میزند و همانجا روی زمین مینشیند
+ ر...رها
و همزمان با صدا زدن دخترک ، دستش از زیر ملافه پایین می افتد
لعتت به چشمانِ سرکشش که میبیند دستبندی را که خود به دخترک داده بود
اصلا خودش آن را به مچ دخترک بسته بود
فریاد میکشد
میشکند
چشم میبندد
از حال میرود
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
چند سال بعد
× این خونه در آروم ترین نقطه از لواسونه اقای دکتر ..... فقط ویلای رو به رو هستن که خانواده ساکتی ان .
سر تکان میدهد
از شلوغی شهر بیزار بود
+ ممنونم
فروشنده که از خانه بیرون میرود ، ابتدا خانه را کانل نگاه میکند و بعد به اتاقی که مد نظر داشت برای خودش میرود .
پنجره بزرگ و زیبایی داشت
دست در جیب شلوارش فرو میبرد و پشت پنجره می ایستد
و نگاهش می افتد به ویلای رو به رو
به دختری با موهای بلند و مشکی و بافته شده که در حال تاب بازی بود .
و یاد چند سال پیش می افتد
یاد روزی که خانواده دخترک او را مقصر تصادف دخترشان دانستند و حتی اجازه نداده بودند در مراسمش شرکت کند
همین !
مدت ها بعد هم متوجه شد که خانواده دخترک تصادف کرده اند و در جا مرده اند .
دلش میگیرد
هوایِ اتاق برایش قابل تحمل نبود .
وارد بالکن میشود و همان لحظه ، دخترک سزش را سمت خانه او میچرخاند
و چیزی در سرش فریاد میزند ، این حجم از شباهت آیا ممکن است ؟!
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
مهراد متخصص قلبه و تازگی به خونه روبهروی دختری به نام رها ، نقل مکان کرده . دختری که چشماش عجیب برای مهراد آشناس و همین باعث میشه خیلی چیزها مشخص بشه از گذشته اون دختر . رها دل میده به همسایه ای که سرد و مغروره علی رغم این که نمیدونه مهراد .....
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk
https://t.me/+ZxOCirGrNr84ZmZk | 82 | 0 | Loading... |
36 روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از رحمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم موقع زایمان بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه صیغه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق نزدیکی رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای صیغه
هر چند که تاکید میکنم حق نزدیکی با خانمت!!
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
در حالی که شیرمو میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم و سینمو از دهن پسرش با خجالت بیرون کشیدم و خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز زنانگی نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیکی یعنی خب آخه..
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه خوشگلی
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0
https://t.me/+SR9ahiiL41lkNGE0 | 238 | 1 | Loading... |
37 با سیلی که توی گوشش خورد من با گریه خون دماغم را پاک کردم:
_احمق بیشعور...زنتو کتک میزنی؟نمیخوایش؟
آرش نعره میکشد:
_زنم نیست!این قرار مسخره رو شما کشیدین.
پدرم خیره به عمویم پچ میزند:
_ولش کن سبحان....این بی غیرتو ولش کن!
خم شد سمت ارش:
_دخترمو میبرم...اما دیگه نمیذارم رنگشو ببینی!
https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0 | 161 | 0 | Loading... |
38 قصهی عشق ممنوعه پسرشهری و دختر روستایی😍🥹
_ بیداری؟
به سرعت جواب داد:
_ اره.
از سرعتش راضی لبخندی زدم. نیمه شب بیتابش شده بودم و مانند نوجوانیام شور داشتم!
این دختر تمام دنیای من شده بود!
دستم روی صفحه موبایل دوید:
_ دلم برات تنگ شد.
جوابی نداد که دوباره نوشتم:
_ کارم تموم بشه زود میام پیشت.
باز هم چیزی نگفت و دستان من با شیطنت روی صفحه چرخید:
_ این دفعه که اومدم باید حسابی #ببوسمت!
حتما از خجالت آب شده بود!
من اما دست بردار نبودم:
_ جوابمو نمیدی مغزبادوم؟!
_ جانم؟
شبیه بچه ها از همین جانمِ ساده ذوق کردم و او دوباره نوشت:
_ کارت تموم شد بیا اینجا؛ مراقب خودت باش، شب بخیر!
نه نمیتوانستم بیشتر از این دوری از آن دختر تو دل برو را تحمل کنم، باید هر چه زودتر به دیدنش میرفتم!
از جا بلند شدم و...
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
پسر کلهخری که بخاطر یه پیام نصف شب به سرش میزنه بره دیدن عشقش!😐😂
دختره قصه خجالتیه، آب میشه از دست کارای پسره 😂😭
پسر این قصه از اون عوضی هاست! دختر قصهم مظلوم و آرومه، خودتون تصور کنید چه شود!!!!!😂
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0 | 151 | 0 | Loading... |
39 Media files | 121 | 0 | Loading... |
40 - بچهی شما دزدی کرده خانم محترم، خودم دیدم یدونه از عروسکهای فانتزی و گرون ویترین رو برداشت گذاشت توی کیفش.
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
نگاهی به آوا انداختم که معصومانه و با چشمهای پر از اشکش بهم چشم دوخته بود.
روی زانو خم شدم، بازوهای کوچیک و لرزونش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:
- گفته بودم نباید به مامانی دروغ بگی مگه نه؟
کودکانه سرش رو تکون داد و با بغض زمزمه کرد:
- دروغ ندفتم، ماما.
موهای بور و بهم ریختهاش رو از توی صورتش کنار زدم و با ملایمت دوباره پرسیدم:
- از توی ویترین چیزی برداشتی آوا؟ اسباب بازی، عروسک؟
با ترس و لرز نگاهی به فروشنده انداخت. باباش صاحب کل این فروشگاه بود و بچهی من واسه خاطر یه عروسک کوچولو باید جواب پس میداد.
سکوت آوا و ملایمت من صدای فروشنده رو درآورد، برای کاوه کار میکرد و زن و بچهاش رو نمیشناخت.
تقصیری نداشت، کاوه شایگان از یه دختر بیکس و کار یه بچهی پنهونی داشت.
اگه عموش میفهمید، اگه ازدواجش با دختر عموی اسم و رسم دارش بهم میخورد؟ خدایا! عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا تا آوا باباش رو ببینه و دیگه بهونه نگیره.
- خانوم شما انگار زبون خوش حالیت نمیشه.
تا به خودم بیام مچ کوچیک آوا رو محکم کشید و جیغ بچه رو درآورد.
- آی...دستم دلد گلفت. ماما...مامانی تُمَتَم تُن!
با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم، جوری استخوان ظریف دخترم رو فشار میداد که من صداش رو میشنیدم.
- آقا نکن اینطوری، بخدا بچهی من دزد نیست.
همه دور ما جمع شده بودن و تماشا میکردن. ظاهر من و آوا اونقدر موجه نبود که بتونم باهاش بیگناهیمون رو ثابت کنم. چند ماهی میشد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم و لباس تمیز به خودمون ندیده بودیم.
فروشنده با بیرحمی کیف کهنهی باب اسفنجی رو از روی شونههای نحیف آوا بیرون آورد و پرتش کرد روی زمین.
نفسم رفت، بدون توجه به فروشندهای که عروسک پشت ویترین رو از توی کیف بیرون کشید و به همه نشون داد خودمرو به آوا رسوندم.
ترسیده بود، صداش زدم اما جوابم رو نمیداد. نفس نمیکشید، از ترس بیهوش شده بود بچهام.
- آوا جان مامانی، چشماتو باز کن دختر قشنگم. مامانو ببین آوا!
مونده بودم بین زمین و هوا، گریه زاری کردن بیفایده بود.
سعی کردم بلندش کنم اما دستهام جون نداشت.
- چه خبره اینجا؟
صدای بَم مردونه و آشنایی ناگهان توی گوشم پیچید. بعد هم صدای فروشنده که اونجوری که میخواست ماجرا رو برای کاوه تعریف میکرد.
- این بچه دزدی کرده، حالا هم خودشو زده به موش مردگی که..
طاقتم تموم شد، بدون توجه به نگاههای کنجکاو و نگران بقیه از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم.
حواسم به دختر عموش که کنارش ایستاده، نبود. جلوی پاهاش روی زانو افتادم و با گریه گفتم:
- تو رو خدا کاوه، تو رو خدا بچهامو نجات بده. به جون آوا دیگه نمیام، دیگه هیچوقت سراغت نمیام. فقط میخواست از دور باباشو ببینه...اصلا بیدار که شد میگم بابایی مُرده.
نگاهش سمت آوا برگشت، سمت تن بی جون دخترکم دوید و من همونجا از حال رفتم.
پارت بعدی💔😭👇🏻👇🏻
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 | 73 | 0 | Loading... |
نویسنده تصمیم گرفته تمامی رمان هاش رو بنا بر علاقه خود مخاطبانش قیمت گذاری کنه پس تمامی رمان هابه صورت تک تک از 25تومن تا 40تومن قیمت گذاری میشن.
پس شما بنا بر وسع مالی هزینه رو انتخاب و واریز میکنید.
توجه توجه سرکشان به پایان رسیده و کمتر از 35تون واریز نشود.
سایه در شب هم کمتر از 30واریز نشود ممنونم❤️
6277601336227754
شماره کارت
شات واریز رو بدین به این ایدی
@bahareh7382
رمان ها سایه در شب
سرکشان
من نامادری سیندرلا نیستم
فرزندانم (جلد دو نامادری)
هوو
71010
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🧚🏾♀️🧜🏻♂️
-تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟
روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید
-نه والا سعادت نداشتم
یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم
با هیجان شروع به تعریف کردم :
-سنجاقک نر، سر ماده را می بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان
به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند
بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم:
-به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟
نوچ کلافه ای کرد و گفت :
-بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه
گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم :
-وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم
ادایش را در آوردم :
-مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد
حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟
چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم
در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد
غر زیر لبی اش را شنیدم :
-پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت
هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم
-شنیدم چی گفتیااااا
-درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟
دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی
یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش مثل عمر و عثمان ما رو می پاد
یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه
یک روز آمادگی چهار تو ماچ و بوسه رو نداری
حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی
الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی
هین ترسیده ای کشیدم:
-خیلی بی تربیتی
اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید
و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد
که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید
-سراب ورپریده
جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد
صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد
-خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی
چی براش جیک جیک می کنی؟
شانه اش را گرفت و کشید
با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید :
-دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که
از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین
با نگاهی برزخی زیر لب توپید
-بر پدرت دختر
🔥🔥🔥
آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری
که یک بیمارستان عاشقش بودند
شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣
اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب
عقد کنه
🔥🔥🔥
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
8700
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
7200
Repost from N/a
Photo unavailable
🦋🦋🦋
#فَتان
-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
ششمین اثر #الهام_فتحی
9610
Repost from N/a
سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر اللهداد رو بدن دختر خانزاده گدا رو.
با شنیدن صدای پسر بچههای داخل کوچههای روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
_ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقعها بود.
مادرم که حال زارم رو میبینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمیداره و میگه:
_آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسرهی دیوانه تو رو دید.
لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، میخواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفرهی عقد کسی که همهی عالم و آدم میدونن دیوانهس
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
از اسب پیاده شدم
صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش میرسید من زار میزدم و زنان روستا کل.
وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم .
_زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟
با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکهام گرفت. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونهاش روی زمین افتادم.
_زبونت رو موش خورده دختر اللهداد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن...
دلم ميخواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم میلرزید.
_از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من!
سکسکهام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد
_ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیتها به گوشت رسیده؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود.
به کنارش رو تخت اشاره زد و بیحوصله گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده...
میخواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تلهای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم.
با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم.
روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناکتر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لبهام زمزمه کرد:
_ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفهی زن اطاعت بیچون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانهس!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
https://t.me/+S4a4_OtLz2Y1ZWM0
18040
Repost from سایه در شب❤️❤️
- زن من غلط میکنه تو محل کارش تاب بالا نافی میپوشه!🚷❌
ديوونه وار به سمتم هجوم اورد و گلومو با دستش گرفت خفه غرید:
- سارا تو میخوای منو دیونه کنی؟
اون حرومزاده گوه میخوره تورو نگاه میکنی!
- تو که برات مهمه من چی میپوشم یا نمیپوشم، به این فکر کردی خودت چرا به زندگیت به زنت اهمیت نمیدی؟!
- آخه زنم برای من زنانگی نداره!
بلده برای مردای هیز دلبری....
- بی غیرت، من زنانگی ندارم منی که دو ماهه بچتو تو شکمم حمل میکنم؟!
https://t.me/+JT-dZ-xHNuoyZGY0
15900
Repost from N/a
_ فرار کن... چرا نشستی؟ الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟
من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زنندهاش نفسم رفت.
حتی حس میکردم میتونم مزه بنزین رو هم حس کنم.
زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش میکرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید.
وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.
-پاشو... پاشو فرار کن...
اینو زیور با گریه میگفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست.
من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد.
زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش میزنه.
زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی میدونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود.
میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد.
یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظهای همه از بوی بنزین من که مثل بدبختها منتظر قصاص بودم خیره شدند.
یزدان به طرف من دوید.
بابا کبریت کشید و با فریاد گفت:
_ دستت بهش بخوره کبریت رو میندازم به هیچی هم نگاه نمیکنم.
یزدان ایستاد و گفت:
_ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاکتره.
_ پس توی خونهی تو چه گوهی میخورد؟
مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت:
_ حاجی مرد خوشغیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، اینجوری همه چیز رو خراب نکن.
_ اگه دختر تو هم بود همین رو میگفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بیبتهی تو دختر منو برده خونهشو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بیغیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بیآبرویی رو جمعش نکنم.
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0
خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
👍 1
15000
Repost from N/a
باز هم تلخ شده بود! عمیق نفس کشید! بوی عطری محو زیر بینی اش پیچید!
شیوا اغلب "شنل" می زد. عطرش آن قدر مرغوب و اصل بود که هر بار از هم جدا می شدند بوی خاص آن تا ساعت ها زیر بینی اش بود!
یاد شیوا عصبی اش می کرد! اصلا نمی فهمید چرا با بوی عطر محو و ملایمی که مشخص بود نه مثل عطر هایی که شیوا استفاده می کرد اصل بود و نه حتی آن قدر شیرین و غلیظ و وسوسه کننده باید یاد شیوا بیفتد! دختری که ماه ها پیش پرونده ی رابطه شان را برای همیشه بسته بود!
چراغ قرمز شد و پایش را محکم روی ترمز کوبید! ترمز تیز و ناشیانه اش باعث شد تا دختری که کنارش روی صندلی نشسته بود کمی به سمت جلو متمایل شود. شالش از روی موهایش سر خورد و رادمهر نگاهش را از موهای پریشان نورا برداشت و دوباره به جلو و چراغ راهنمایی و رانندگی خیره شد تا دخترک در تلاشی ناموفق خرمن موهایش را زیر شال نازکش پنهان کند.
ثانیه شمار روی عدد صد و بیست گیر کرده و قصد حرکت نداشت که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
گوشی اش را از جیب کتش بیرون کشید و با دیدن اسم رویا روی صفحه بی اختیار و با عجله دستش را روی آیکون سبز کشید و جواب داد:
-جانم رویا؟
https://t.me/+M1ALvQmqnTFiZGM8
8100