خـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـاؒؔوۘۘیـ͜͡ــؒؔـ͜͝ـن
••﷽•• وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين....☘ به قلم:ساقی
Show more34 492
Subscribers
-4724 hours
+9657 days
+2 20930 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 Media files | 1 215 | 0 | Loading... |
02 - شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0 | 270 | 2 | Loading... |
03 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 900 | 0 | Loading... |
04 #پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔 | 853 | 4 | Loading... |
05 -لاتاری که گذشت ایشالا لاپایی اسمم در بیاد، امیدم رو از دست نمیدم!
هاج و واج نگام کرد.
-من پدوفیل نیستم با یه بچه سکس کنم که هیکلش اندازه یه بازوم هم نمیشه!
با تحقیر به هیکلم نگاه کرد و دور شد.
پشت میز کارش ایستاد و با دستاش اشاره کرد برم ولی من نیومده بودم که اینجوری ببازم. بوران باید باهام میخوابید.
این مرد با اون یال و کوپال و آدمهایی که اطرافش داشت، قطعا از پس من برمیومد.
-برو بیرون دختر جون. راهو اشتباه اومدی، اینجا مهدکودک نیست سرتو بندازی پایین و پیشنهاد بدی همبازیت شم!
با همه ی جسارت نداشته ام جلو رفتم و کنار میز بزرگ و باابهتش ایستادم. این مرد با دومتر قد و صد کیلو وزن، چه وجه اشتراکی با من داشت؟!
واقعا هیچی جز اینکه توان مبارزه با دختری رو نداشت که خودش بزرگش کرده.
-بچه نیستم، نگاه به قد و هیکلم نکن بوران، من بیست سالمه.
درسته لاغرم و یه پره گوشت هم ندارم ولی اونقدر تواناییم بالاهست که بعد از اون همه شکنجه و کتک علی هنوز زنده باشم. یادت رفته وقتی فهمید دوست پسر دارم، چقدر کتک خوردم و با اب جوش پوستمو سوزوند؟!
با اخم های درهم و چهرهای عبوس براندازم کرد.
از پشت میز کنار رفت و سمتم اومد اینبار قیافهاش از همیشه ترسناک تر شده بود.
-واسه من قصه نباف...
من اونقدر احمق نیستم که با یه الف بچه گول بخورم و از پشت به نامزد خودم خنجر بزنم.
ضمنا علی برادرته
نظرت چیه همین حالا آمار بودنتو بدم و خلاص؟!
ترس تو وجودم پیچید و با وحشت به آستین کت گرونقیمتش چنگ زدم.
-نه... نه توروخدا. علی اینبار منو میکشه تو میدونی مگه نه؟!
به خدا فریبت نمیدم. باهام بخواب و بعدش... بعدش میرم.
پوزخند زد و دستمو از آستینش کنار زد.
روبه روم ایستاد و از بالا به صورت رنگ پریده ام نگاه کرد
-بکنمت و بعدم بری؟! این وسط چی به من می ماسه از یه تحفهی صد گرمی؟!
منظورش از دویست گرم، مطمئنا خودم نبودم.
-من هزاربار دیدم که نگات رو تن و بدنم هرز می رفت و اون شب اول چجوری از پشت بهم چسبیدی واسه تصاحب همون صد گرم گوشت.
هزار بار مچتو گرفتم که داشتی کنار علی و نامزدت منو دید میزدی.
با تفریح نگام کرد و گوشه ی لبش رو لای دندون های یکدست سفیدش کشید.
-خب که چی؟!
-باهام بخواب... و اونوقت...
-میخوای با من سکس کنی؟! پاداشم بکارتته؟!
اصلا میفهمی تو همسن دخترمی؟!
چشماش خمار شده بود و این یعنی داشتم درست پیش می رفتم. می تونستم بعد از سکس، همونطور که از دست علی فرار کردم، از دست این روانی هم فرار کنم. هیچوقت اجازه نمی دادم این دیوونه ی زنجیری با اون یه جفت چشم وحشی تصاحبم کنه.
دستش رو پهلوم نشست و هومی گفت.
-پس که به یه سکس خشن بامن رضایت میدی؟!من نگاه نمی کنم بار اولته... یه جوری بهت می تازم که جیفت تا آسمون هفتم بره.
از خوشحالی لبخند زدم ولی زود خودمو جمع و جور کردم. بااینحال از چشمش دور نموند.
-قبوله.
ازم فاصله گرفت و زیر نگاه خیره ی من چیزی رو برگه نوشت و من از حرارت نزدیکی و مکالمه ی بینمون خیس عرق شدم.
با طمانینه سمتم اومد و برگه رو جلوم تکون داد.
-بگیر و امضاش کن، بعدش می تونم راجع به سکس کردن بهت فکر کنم.
با ترس و لرز برگه رو گرقتم و خوشحال از اینکه می تونستم بعد از سکس از ایران خارج بشم، نگام به خط خوش بوران افتاد و با خوندنش، روح از تنم رفت.
-این وکالتنامه ای که با امضای تو ثابت میکنه تا نود و نه سال بعد مال منی، میتونه دریچه ی نجاتت باشه. امضا میکنی تا وکیلم محضریش کنه، یا میخوای از آخرین فرصت فرارت استفاده کنی؟!
چشام گرد شد و برگه از دستم افتاد. پیروزمندانه براندازم کرد و یه دستشو به پشتی مبل تکیه داد.
-فکر کردی من فریبتو میخورم؟! یا امضا کن و مال من شو... یا...
خم شدم و با برداشتنِ برگه، یه خودنویس سمتم گرفت. من هنوز امید داشتم.
امید به فرار...
پس امضا کردم درحالی که نمی دونستم بوران اصلا مثل علی و بقیه نبود. یه مرد جدی و همیشه هوشیار که....
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0 | 395 | 0 | Loading... |
06 Media files | 5 179 | 1 | Loading... |
07 - بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه... | 4 674 | 2 | Loading... |
08 صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 | 1 615 | 3 | Loading... |
09 من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- حسام...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و امیر چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای راد به خدا ما نمیدونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0 | 2 360 | 6 | Loading... |
10 - اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟
نعیم دنده عوض کرد:
- بله رئیس! هنرستان موسیقی درس میخونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه!
نگاهم را بیتوجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرامتر کلماتم را ادا کردم:
- از کس و کارش چی فهمیدی؟!
- تک دختره و عزیز کرده! خونوادهدار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همهجاش کرده!
ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خانآقا" در نمیآوردم.
بیحوصله لب باز کردم:
- به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه!
- رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده!
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خانآقا گفته باید مطمئن شیم باکرهست.
مکثی کرد و آرامتر پرسید:
- دوست پسر دارهها! اگه نبود چی رئیس؟
کلافه نخِ سیگاری آتش زدم:
- اونو خانآقا تصمیم میگیره.
نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشهی سمتِ خود را پائین دادم.
- به خدیجه میسپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه میدونم...!
- اونم به چشم. امر دیگه؟
- آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخرهی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه...
به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیقتر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده سالهای که قرار بود بشود صیغهی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله!
به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهرهاش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس!
متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم.
- اسمش چی بود؟
- گُلرو!...گُلرو سعادت!
سعادت؟! بَه! عجب سعادتی!
نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود!
- اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو!
میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت میکرد نیشش باز شد:
- چشم خانعمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟!
نگاه تیزم را که دید نیشش را بست.
- لقمهی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن.
مثلِ همیشه بیفکر و رو هوا حرفی پراند:
- نکنه خود خانآقا میخوادش؟!
سکوتم را که دید، جا خورده خندید:
- زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خانآقا دختر دبیرستانی میخواد چیکار؟!
- میثاق!
نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوهگوییهایش را جمع کند.
دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرفهایی که شنیده بود میلرزید و از ترس داشت دل دل میزد.
میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمیگرفت، پشت دستش را نوازشوار به گونهی دخترک کشید و او را توی بغل برد.
- ایجون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام!
دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت.
میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند میزنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی!
بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد:
- دلت میخواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟
این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد:
- شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم!
نعیم را مخاطب قرار دادم:
- بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم.
- به چشم رئیس!
از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند.
دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانهاش را محکم با دو انگشت گرفتم.
- دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز میکنم. به فکر خانوادهت باش. نمیخوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟!
ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد.
- حالا شد!
به خوشقولی چسب را از روی دهانش را کشیدم.
آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام!
سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم:
- بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو!
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
. | 4 445 | 11 | Loading... |
11 ...... | 6 054 | 29 | Loading... |
12 تو کانال vip پارت 630رو هم رد کردیم🥹
اگه دوست دارید همین الان کلی پارت رو باهم بخونید
کافیه مبلغ #37هزارتومن واریز کنید❤️
6037697672562144
بانک صادرات
حسنوند
فیش رو به ایدی زیر بفرستید.
@admiin_vip0 | 6 848 | 6 | Loading... |
13 Media files | 1 068 | 1 | Loading... |
14 _دورو بر زن و بچم نبینمت وگرنه....
تمام تنم یخ زد
اشتباه شنیدم دیگه نه؟
_ز....زن؟؟
پوزخند زد به من آوار شده تو خیالام
_آره زن؟؟چیه نکنه توقع داشتی مثل اون ۸ سالی که به عشقت سوختم بازم عین احمقا منتظر تو بمونم.....هااان؟؟
سرشو نزدیک صورتم آورد
_کور خوندی خانم محترم....من دیگه اون آدم احمق سابق نیستم...فهمیدم ارزش توی دم دستی با یکی مثل ثریا زنم تا آسمون.....پس توام گورتو گم کن
صدای بابا گفتن از پشتش اومد که بالاخره از جلوی من رفت و تونستم به سختی نفس بکشم
_بابا ببین طاها یو؟؟
_بابا ببین حنا رو؟
این پسر ثریا نبود که به محسن میگفت بابا؟؟
یه نیم نگاه بهم انداخت و هر دوتاشونو بوسید و حنا رو که نگاهش به من بود بغلش گرفت و دست اون پسر بچه رو هم گرفت و برد طرف ماشین
_دعوا نه دیگه....مامانتون الان میاد ناراحت میشه ها.....
مامانتون؟؟
حنا ولی نگاه ازم نمیگرفت که باهمون صدای بچگونه لب زد
_بابا این خانمه کیه؟؟
_هیچ کس نیست بابا.....
من هیچ کس نبودم برای بچم.....
همه چیز عین کابوس از جلوی چشمام رد میشد که با اومدن ثریا از در خونه کامل شد
_بریم عزیزم؟؟
قلبم انگار نزد....به تنها چیزی که تونستم تکیه زدم و آوار شدم رو زمین
نفسام یکی در میون بودن
و لحظه ی آخر نگاه نگران محسن و خشک شدنش کنار ماشین و دیدم
چرا مگه ازم متنفر نبود که بعد از طلاق دادنم با دختر عموش ازدواج کرد؟؟
چشمام بسته شد و صدای قدمای بلند....
_ولش کن محسن....بیا بریم چیزیش نیست خودش و باز زده به موش مردگی....مثل قبلا
تکون خوردم و عطر تنش تو ریه هام اومد
ولی دیگه مثل قبل برام دوست داشتنی نبودن
_لیلا....لیلا....
هیچی....دیگه هیچی....فقط سیاهی مطلق....
https://t.me/+P1oto3j0c14wZWI8
https://t.me/+P1oto3j0c14wZWI8 | 823 | 6 | Loading... |
15 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 1 780 | 11 | Loading... |
16 #پارت۲۵۶
_ رو بدنِ زنتون آثارِ تجاوز وجود داره. چند ساعت خونریزی داشتن. چیزی که مشخصه اینه که ایشون توسط چند مرد به اجبار لمس شدن و …
رگ شقیقهی امیرپارسا داشت منفجر میشد. قلبش یکپارچه آتش بود و نفس نداشت. داشت میمرد از این شکنجهی روحی!
دکتر مکثی کرد تا به مردِ مقابلش زمان بدهد.
متأثر گفت:
_ از اینجا به بعد تصمیم با شماست که بخواید کنارشون بمونید یا …
امیرپارسا با اخمی وحشتناک، فوری حرف زن را قطع کرد:
_ «یا»یی وجود نداره!! پناه زن منه! جونِ منه! زندگی منه!
نمیدانست دختری که داخل اتاق روی تخت بیمارستان با تنی بیمار و رنجکشیده افتاده، صدایش را میشنود.
پناه بیشتر بغض کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. سِرم به دستش وصل بود و اگر توان داشت دلش میخواست همان لحطه برود بیرون و مردِ عاشقش را بغل کند…
امیرپارسای بیدلش…
مجنونش…
مجنونی که سالها قربان صدقهی همین موهای طلاییاش رفته بود و به خاطر او با دنیا میجنگید.
امیرپارسا میخواست وارد اتاق شود که اینبار هلنبانو جلویش را گرفت. چادرش را جمع کرد و دستش را گذاشت روی چهارچوب اتاق بیمارستان تا مانع رفتن او پیش پناه شود:
_ عکسش همهجا پخش شده! کل محل دارن از عروسِ بیآبروشدهی ما حرف میزنن! سی و پنج سال با عزت تو این شهر زندگی کردی. نگو که میخوای نگهش داری شازده؟
امیرپارسا خط و نشان کشید:
_ اگه یه کلمه از این حرفا رو جلوی پناه بزنید…
_ نذاشتن لباس تو تنش بمونه!! تو مهمونی بوده!! حیثیت نذاشته برامون! الان…
_ مااادر!! بسههه! دست نازلیرم بگیر و از اینجا برو! نذار بهت بی احترامی کنم! من زنمو تنها نمیذارم! پشتشم! عاشقشم!
خشم و بغض و دردی کمرشکن در صدایش حس میشد.
پناه ملافهی سفید را روی سر کشید و بغضش با صدا شکست.
نازلی به تخت نزدیک شد.
مثلا آمده بود مراقبش باشد!
_ میبینی باعث بدبختی امیری؟ چرا ولش نمیکنی؟؟ چرا از زندگیش نمیری که راحت شه؟؟ آبروش رفته! آبروی دایی رفته! همه رو بدبخت کردی پناه. به خاطر امیر برو! اگه واقعا عاشقشی برو! برنگرد به اون خونه.
قلب پناه بیشتر شکست. هق میزد. لابد برود که او بماند کنار امیرش…
نازلی از بچگی عاشق امیرپارسا بود!
این را همه میدانستند. بعد عقدشان، یک هفته مریض شد. این را هم همه فهمیدن که از عشق امیرپارسا بیمار شده بود…
امیرپارسا وارد اتاق شد و به محض دیدن گریهی پناه، قدم تند کرد سمتش. ملافه را کنار زد و صورت پناه را گرفت:
_ چی شده عزیزم؟ درد داری؟
خدا میدانست ته قلب خودش چه اتشی افتاده بود.
_ نه… امیر؟…
_ جانِ امیر؟
_ کاش من میمردم.
لبهی تخت نشست. موهای دخترک را نوازش کرد… سرش را… عمر و جانش بود پناه.
عصبانی غرید:
_ ششش… میخوای منو بکشی با این حرفا؟
و تنِ شکستهی او را بغل کرد. چشمهایش تر بود. خدا داشت امتحانش میکرد… خدا داشت با عشق این دختر و غیرت و غرورش، امتحانش میکرد…
پناه تصمیمش را گرفته بود. باید میرفت. باید این مرد را با همهی عشقی که بهش داشت تنها میگذاشت تا خوشبخت شود.
میرفت یک جای دور…
یک شهر دور…
اصلا یک کشور دیگر…
ولی نمیدانست چه طوفانی در انتظارش است…
نمیدانست حامله است؛ از خودِ امیرپارسا…
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
سه سال بعد
_ یه دختری اومده گالری، میخواد آقا رو ببینه.
_ امشب عروسی آقاست. سرشون شلوغه. اگر مشتریه بگید بعدا بیاد.
_ میگن مشتری نیستن! آشنان. بچه کنارشونه. کارشون مهمه… به آقا بگید «گل طلایی».
امیرپارسا مقابل آینه داشت کراواتش را میبست. در فکر بود. فکر دختری که سه سال پیش گمش کرد و زمین و زمان را هم به هم ریخت، پیدایش نشد.
دختری که حتی یک شب بدون عشق او، بدون فکر به خاطراتش نخوابید…
_ گل طلایی؟
امیرپارسا تا این را شنید، قلبش ایستاد. چرخید سمت رحمانی و میز تلفن.
_ آقا میگن یکی اومده گالری دیدنتون. گویا آشناست. کارشن واجبه… گفتن نشون به نشون «گل طلایی»!
امیرپارسا نفهمید با چه حالی قدم تند کرد سمت میز تلفن. بعد سوییچ را برداشت و دوید سمت حیاط…
❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌
قسمت بعدی پسره بعد سه سال دختره رو میبینه و به خاطر عشق اولش، جشن عروسی رو به هم میزنه، ولی….😭😰
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 | 774 | 1 | Loading... |
17 خون بالا میآورد
از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمیشد و این سری با تمام توانم داد زدم:
- نزنش داره میمیره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره
و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد:
- نامزدت یه احمق دستپا چلفتی!
یه ساک پر از جنس و گم کرده
نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد
شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط
ابرویی انداخت بالا و نزدیکم اومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم:
- تو؟! خسارت منو بدی؟ میدونی تو اون ساک چی بود؟!
سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین میدونی چقدر میشه؟
اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف میکرد؟! زمزمه کردم:
- نمدونم
نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد:
- این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی
هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت!
- ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم
این وسط صدای بیجون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش
و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد:
- همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی!
تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم:
- خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم
احساس کردم لبخند محوی زد:
- پس تو شجاعی!
هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد:
- خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکهی احمق نمیره چیکار کنی؟
- هر کاری
سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت:
- هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن
چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم:
- گوش بده تا نمیره
نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد:
- تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده میمونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره
بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح میکنی تا وقتی بخوامم همین جا میمونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی
صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد:
- عمااااد میکشمت میکشمت
و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد!
یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن...
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد:
- یک، دو....
چشمامو بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم میپیچید!
- هفت، هشت نه...
چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت:
- میخوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی میخوری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد:
- خب پس بهتره...
ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن
جدی بود، با لبهای لرزون به زور زمزمه کردم:
- ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم
باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمیکنم
دکمه هاشو دوباره باز کرد و اینبار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آروم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا میکنی
رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم
قلبم مثل گنجشک میزد یه مرد تا حالا اینقدر به من نزدیک نبود:
- م... من مم من دخترم!!
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 | 1 543 | 0 | Loading... |
18 تو کانال vip پارت 630رو هم رد کردیم🥹
اگه دوست دارید همین الان کلی پارت رو باهم بخونید
کافیه مبلغ #37هزارتومن واریز کنید❤️
6037697672562144
بانک صادرات
حسنوند
فیش رو به ایدی زیر بفرستید.
@admiin_vip0 | 1 906 | 0 | Loading... |
19 Media files | 913 | 0 | Loading... |
20 خون بالا میآورد
از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمیشد و این سری با تمام توانم داد زدم:
- نزنش داره میمیره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره
و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد:
- نامزدت یه احمق دستپا چلفتی!
یه ساک پر از جنس و گم کرده
نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد
شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط
ابرویی انداخت بالا و نزدیکم اومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم:
- تو؟! خسارت منو بدی؟ میدونی تو اون ساک چی بود؟!
سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین میدونی چقدر میشه؟
اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف میکرد؟! زمزمه کردم:
- نمدونم
نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد:
- این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی
هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت!
- ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم
این وسط صدای بیجون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش
و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد:
- همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی!
تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم:
- خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم
احساس کردم لبخند محوی زد:
- پس تو شجاعی!
هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد:
- خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکهی احمق نمیره چیکار کنی؟
- هر کاری
سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت:
- هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن
چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم:
- گوش بده تا نمیره
نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد:
- تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده میمونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره
بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح میکنی تا وقتی بخوامم همین جا میمونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی
صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد:
- عمااااد میکشمت میکشمت
و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد!
یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن...
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد:
- یک، دو....
چشمامو بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم میپیچید!
- هفت، هشت نه...
چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت:
- میخوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی میخوری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد:
- خب پس بهتره...
ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن
جدی بود، با لبهای لرزون به زور زمزمه کردم:
- ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم
باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمیکنم
دکمه هاشو دوباره باز کرد و اینبار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آروم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا میکنی
رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم
قلبم مثل گنجشک میزد یه مرد تا حالا اینقدر به من نزدیک نبود:
- م... من مم من دخترم!!
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0 | 1 195 | 0 | Loading... |
21 صدام میزد «جوجهاردک زشت» و نمیدونست قلبم براش میتپه…
من قاتی اون یکی نوههای قشنگِ عمارتِ شاهبابا، هیچوقت به چشم امیرپارسا نمیاومدم. هرچی بزرگتر شدم، بهم بیتوجهتر شد!
وقتی برای دورهی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانهروز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم میخواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه.
چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذابتر و سرسختتر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همهی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار میکرد🫠 اسم هر دختری میاووردن میگفت نه! کمکم شایعات زیاد شد. مردم میگفتن تو آمریکا با زن دیگهای بوده. شاهبابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیهام که شده فورا با دخترخالهم ازدواج کنه! 💔
شبی که تو اتاقم گریه میکردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره و پیام داد:
«چهجوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجهاردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناهخانم؟»
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عاشقانهای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابلپیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌ | 625 | 0 | Loading... |
22 -مامانی، بابایی داره ازدباج می کنه؟!
بغض زده فقط سرش را بوسیدم و او سوال جدیدش را پرسید:
-اگه ازدباج کنه منو دیگه دوست نداره؟
صورت نرمش را نوازش کردم:
-نه مامان جان کی گفته دوستت نداره، بابایی عاشقته.
در اوج بچگی اش حرفم را سریع باور کرد و با لبخند عمیقش دندان های کوچکش را نشانم داد.
-مامان الهی قربون اون دندونای موشیت بره.
قلقلکش دادم و صدای خنده هایش که بالا رفت در اتاق به دیوار کوبیده شد.
-چیشده صدای هر و کرت هواست؟
خیلی خوشحالی قراره هوو دار شی؟
ظالم بود!
از ظلم کردن به من لذت می برد در حالی که گناهی نداشتم.
-بابایی پاشو بریم بیرون.
بچه ی کوچکم با ذوق جیغی کشید و دست مرا گرفت:
-مامانی پاشو بریم دور دور با بابایی، پاشو دیگه.
میعاد پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک زیبایم را بغل کرد:
-مامانی رو دفعه ی بعد می بریم، امروز می ریم با مامان جدیدت اشنا شی خوشگلم!
صدای شکستن قلبم را شنیدم و بعد بهانه های پسر کوچکم که از پدرش خواهش می کرد مرا هم همراه خودشان ببرند اما...
***
نیشگونی از دست کوچکش گرفت که جیغ و گریه ی پسر بچه در امد.
مهسا فورا از اتاق خارج شد و با دیدن دست کبود شده ی پسرکش جلو رفت و زنی که قرار بود هوویش بشود را هل داد.
-چه غلطی داری می کنی، به چه جرئتی بچه ی منو میزنی؟
بازوی مهسا را سفت فشار داد و تحقیر امیز گفت:
-تو دیگه چی میگی لاجون؟
این بچه، پسر منو میعاده درسته زاییدیش ولی جوری که خودم بخوام بزرگش می کنم زنیکه فهمیدی؟
پسرک برای دفاع از مادرش توی زانوی زن کوبید و جیغ کشید:
-مامانمو ول کن، تو بدی من ازت متنفرم!
وقتی موهای پسرک را چنگ زد مهسا نتوانست تحمل کند و به سمتش حمله ور شد اما همان لحظه ارنج زن به قفسه ی سینه ی مهسا خورد و مهسا قدمی عقب گذاشت و از پله ها سقوط کرد!
با سر روی زمین افتاد و خون مثل ابشار از سرش روان شد که همان لحظه در توسط میعاد باز شد و با دیدن همسرش در آن وضع....
https://t.me/+Tzxr0UK2hfhiZTNk
https://t.me/+Tzxr0UK2hfhiZTNk
دختره به خاطر ضربه به سرش همه چیزو فراموش می کنه و...😱
اگه مشکل قلبی داری این رمانو به هیچ وجه نخون❌🥺 | 724 | 6 | Loading... |
23 - شرت و کُرسِتایی که برات خریدم و حراج کردی تو دیوار بیآبرو؟!
دست روی سینه اش گذاشت و هینی کشید:
- وای سکته کردم برزو جون! نمیتونی دو تا تقه به در بزنی...اومدیم و لخت بودم!
درب اتاقمان را محکم روی هم کوبیدم!
- تو فقط بلدی حیثیت منو لخت کنی سرخودِ بیحیا!
پیشانیام از فرط عصبانیت نبض میزد. کارد میزدی خونم در نمیآمد! همین مانده بود آبرو و ابهت سی و چند سالهی جهانگیریها را یک دختر بچه توی دیوار حراج کند!
روی تخت بغ کرد و کمی عقب کشید:
- نکن اینجوری میترسم...مگه حالا چیشده؟
با حرص کنارش نشستم و آگهی را باز کردم:
- چیزی نشده! این مگه شمارهی بیصاحاب تو نیست؟ اسم آگهی دهنده مگه نزده گلرو سعادت؟!
سوتینات ولو کردی رو تخت، عکسِ منم اونور پاتختیه چش سفید!
بزاق دهانش را با ترس فرو داد که آگهی را خواندم.
- بهترین سوتینای فانتزی و س.کسی برند، نو و استفاده نشده سایز هفتاد و پنج! توافقی!
تو توضیحاتم نوشتی سینههام در حال رشده و اینا برام تنگن! با هشتاد و پنجِ نوی همین برند هم تعویض میکنم! آخه احمقِ...
مثل بچهها فوراً بغض کرد:
- خب برام تنگن! توام که خرجی بهم نمیدی! صبح تا شب تو این عمارت بیصاحاب زندونیام! اصلاً تو که نه بهم دست میزنی نه سایزمو میدونی بیخود اینهمه سِتو خالی کردی تو کمدم!
پتو را محکم چنگ زدم و گوشی را از میان دستانش با ضرب بیرون کشیدم:
- اعتماد نکردم، گوشی بخرم بدم دستت توش با آبروم یه قول دوقول بازی کنی! بگیر با دستای خودت پاکش کن تا خودت از رو زمین پاک نکردم...
با لجبازی پا فشاری کرد و مته کشید روی اعصابم:
- خب منم پاک کن برزوجون! مثل همه آدمایی که کشتی منم بکش! چه فرقی به حالم میکنه؟ مگه من زندگی میکنم که مردنم مهم باشه؟
نفسی از کلافگی کشیدم:
- حالت خوبه تو؟ الآن میخوای نازت بکشم؟ حالیته کی جلوت نشسته؟ زندگي تو همینه گلرو! بهت گفتم بهش عادت کن! نگفتم؟
از حرفهایم بیشتر بغض کرد:
- تو که خودت میخواستی بشی ملک عذابم دیگه چرا منو تو از حجلهی خانآقا کشیدی بیرون؟
بازویش را محکم گرفتم:
- من به توی دریده اعتماد کردم و تو گند زدی بهش!
پس الآنم به جای این ننه غریبم بازیا، حرف گوش کن و اون آگهی کوفتی رو پاک کن تا بازدیدش نرفته بالاتر!
گوشی را ازم گرفت و با حرص آگهیاش را پاک کرد.
- بیا دلت خنک شد؟ مشکلاتت تموم شدن؟
آنقدر عصبی شده بودم که لباس خیس عرق بود. دکمههای پیراهنم را باز کردم:
- دِ نده! بزرگترین مشکلم اینه تو یه علف بچه شدی زن عقدی من و من شدم شوهرت!
راحت روی تخت لم داد و دراز کشید:
- عه؟ اسم خودتو گذاشتی شوهر و حتی سایز سینههای زنت نمیدونی؟!
با انگشت گوشهی لبم را پاک کردم و پوزخندی زدم. انگار که این بچه امشب قصد داشت مرا از خود بیخود کند.
پیراهن از تن درآورده و آن را به گوشهای پرت کردم.
- خیلی دوست داری سایز همه جات دستم باشه نه؟! اشکال نداره! سایزش میکنم برات...
روی تنش خیمه زدم و به چشمان هراسانش خیره شدم.
- اوخ نه! نه! من غلط کردم برزو جون اصلاُ!
انگشت روی لبهای وسوسه کنندهش گذاشتم:
- ششششش! دست به مهره حرکته بچه جون!
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0
https://t.me/+1qxYZ2Y37b0wYmE0 | 1 293 | 5 | Loading... |
24 تو کانال vip پارت 628رو هم رد کردیم🥹
اگه دوست دارید همین الان کلی پارت رو باهم بخونید
کافیه مبلغ #37هزارتومن واریز کنید❤️
6037697672562144
بانک صادرات
حسنوند
فیش رو به ایدی زیر بفرستید.
@admiin_vip0 | 2 487 | 0 | Loading... |
25 هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم توزرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
ولی یه شب ورق برگشت. موقع برگشت از کلاس کنکور مردی رو دیدم که بعدها فهمیدم محبوبترین پسر خاندانِ جواهریانه!
کسی که تازه از آمریکا برگشته بود و حالا چشمش منو گرفته بود… همه سر آقاییش قسم میخوردن. کل محل آرزوشون بود دخترشون عروسش بشه.
وقتی پیغام فرستادن میخوان بیان خواستگاریم، تو خونهی بیبیم قیامت شد! خالهم با بیرحمی گفت من سنم کمه و کنکور دارم. میخواست دخترِ خودشو بندازه جلو. ولی صبحِ روز خواستگاری امیرپارسا اومد جلوی موسسه و قلب من همونجا واسهش رفت… همونجایی که دستمو گذاشت رو قلبش و خم شد و تو گوشم گفت:
_ من فقط تو رو میخوام! قلبم واس تو میکوبه!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عشق چالشبرانگیز و ممنوعه بین دختر و پسری که واس دو دنیای متفاوتن…😭🥺❌
🎁این رمان قوی و حالْخوبکن و عاشقانه، پیشنهاد ویژهی نویسندهست🎁 | 1 144 | 4 | Loading... |
26 - زنمو کشتی، چی میدی که جای خالیش پر بشه؟
با عجز آستینش را میچسبم.
ـ هر چی هر چی که بخوای. جاش پر نمیشه میدونم اما هر چی بخوای میدم.
- حتی حاضری زنم بشی؟
مادرم جلوتر از من با اشک و آه و ناله میگوید:
- دردت به سرم پسرم، زنت میشه. تو فقط رضایت بده.
پس آرزوهایم چه؟ قلبم چه که برای کس دیگری می تپید.
با پوزخند نگاهم می کند و رو به مادر میگوید:
- حاج خانم مطمئنی که زن من شدن بهتر از زندان مونده؟ دخترت بیاد خونه ی من، رنگ آفتابم نباید ببینه. راضی هستی به این؟
مادرم راضی ست. دیدن من پشت میله های زندان سخت است برایش. برای همبن راضی ست که من بشوم زن مردی که ناخواسته زنش را با ماشین زیر گرفته بودم.
- زنم میشه، زن منی که زنمو ازم گرفته. حق نداری دیگه ببینیش دخترتو، فقط بدون که قراره نفسش بکشه. اما چه مدلیش رو، فقط دعا کن برا دخترت.
به عقدش درمیایم. به عقد مردی که دیوانهی زجر دادنم بود.
*** سه سال بعد
- مادر یا بچه؟
در میان دردهای عجیبی که جانم را گرفته بودند، صدایشان را میشنوم. بغضم به طرز باور نکردنی می شکند. با زجر جیغ میزنم.
- نمی فهمم چی میگی دکتر!
- جون زن و بچه تون در خطره. فقط یکی رو میتونیم نجات بدیم. بچه یا مادر؟ انتخاب به عهده ی شماست.
فریادم از درد است. قلبم می گیرد. می دانم که محال است مرا انتخاب کند، اما این لحظات آخر منتظرم که برای اولین و آخرین بار انتخابش من باشم.
- من... من... باید فکر کنم.
- وقت نداریم جناب. بچه یا مادر؟
صورتش را نمی بینم. قلبم وحشیانه می کوبد، منتظرم.. منتظرم که بگوید مادر. که مرا انتخاب کند، من بخت برگشته ای که زنش بودم و او از من متنفر بود.
یک دو... سه و... بوم!
- بچه! بچه امو نجات بدین!
برای بار هزارم مرا خورد میکند. دیگر دردی حس نمی کنم. می میرم جلوتر از مرگ میمیرم. صدایم خفه میشود. دیگر هیچ نمی شنوم، آرام و ساکت منتظر مرگ می نشینم. اولین مادری هستم که از فرزندم بدم می آید؟ نه؟
بیهوشم میکنند، هوشیاری ام می رود کم کم که ناگهان...
- نه... نه... نه زنمو نجات بدین. دکتر!
دستی سرم را می گیرد و لبی پیشانی ام را می بوسد. بوی عطرش... آخ بوی عطرش...
- زنمو میخوام، عشقم... گوه خوردم میشنوی؟ میمیرم من بی تو... بخدا می میرم... عاشقتم دختر، عاشقتم از همون روز تو زندان که خواستم زنم شی عاشقتم... برام بمون... بمون تا از این به بعد عشق بدم بهت... عزیزم...
دیر است... دیر برای همه چیز... چشمانم روی هم می افتند و او عربده می کشد که:
- یه تار مو از سر زنم کم در مطبتو تخته میکنم دکتر... به جون خودش قسم که همه دنیای منه...
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8
https://t.me/+KGOKJhhSW_UxODQ8 | 1 225 | 7 | Loading... |
27 - من این موها رو توی تختم میخوام.
لرزی بر تنم افتاد. پلک هایم را سفت روی هم فشردم و سر چرخاندم به عقب. یک قدم فاصله داشتم برای ورود به تراس شیشه ای.
- برای وقتی که قراره توی تخت من، با اون هیکل ریره میزه ات زیر تنم باشی و وقتی که دارم فرانسوی میبوسمت، وول بخوری و موهات تکون تکون بخورن.
وحشت زده چشم درشت کردم و جیغ کشیدم:
- چی میگی؟ دهنتو ببند. عوضی. هیز...مردک بی ناموس. بذار برم. بذار برم میخوای سکته ام بدی؟
جلو آمد. پاهایم شروع کرده بودند به لرزیدن. توی پنت هاوس او در بلندترین آسمان خراش شهر بودیم. یک تراس شیشه ای با کف پوش شیشه ای. می مُردم از ارتفاع.
- تو رو خدا بذار برم. برای چی منو آوردی تو ایم جهنم؟
- تو حیفی برای شهاب. تو برای همه حیفی. تو باید مال من باشی. از ماه اومدی که مال من باشی آیدا. مگه نه؟
مست هم نبود لاکردار که بگویم عقلش سرجایش نیست. بغضم بی هوا ترکید. جیغ کشیدم:
- نامرد هوس باز. چطور میتونی به ناموس بهترین رفیقت چشم داشته باشی؟
فقط نگاه می کرد. یک نگاه عمیق و به شدت حس دار. نفس نفس زنان و با جیغ شهاب را صدا زدم. کسی نبود. شهاب هم.
- شهاب... وای خدا شهاب تو کجایی؟ کمک... تو رو خدا...
به التماس افتادم.
- من از ارتفاع میترسم آقا عماد. سکته میکنم الان. تو رو خدا برو کنار بیام تو.
باز جلو آمد. فاتحه ام را خواندم. منتظر بودم به دیار باقی بشتافم که مرا توی آغوشش به تراس کشاند. حتی جرأت نداشتم پلک هایم را باز کنم.
- برام مهم نیست. نه شهاب پفیوز که لیاقت تو رو نداره. نه حرف مردم که فقط چشم و گوشن.
کمرم را محکم تر گرفت. نوک انگشتش نوازش وار روی لب هایم کشیده شد. خاک بر سر من. خاک بر سر من که از ترس سنگکوپ کرده بودم و نمی توانستم توی صورتش بکوبم.
- من تو رو برای خودم می خوام. برای اینکه توی خونه ام ول بچرخی، همش جلوی چشمم باشی. برای اینکه روی کاناپه ی خونه ام دراز بکشی، جلوی آینه ی اتاقم خودتو آرایش کنی و من فقط نگاهت کنم.
آهی که کشید از سر لذت بود. چندشم شد. چانه ام را فشرد و تن لرزانم را به خودش فشرد.
- تو فقط به درد دلبری کردن می خوری. با این موهای آبی و چشمای دریایی ات و لبات... آخ لبات...
شانه هایم را جمع کردم. حقارت بود برای من. لعنت بر شهاب که مرا به این سفر آورد. آن هم با عماد شاهید. با بغض و تو گلویی نالیدم. لب هایش را به موهایم چسباند و عمیق نفس کشید.
- جونم؟ نمیشه مال من نشی، نمیشه بذارم مال شهاب شی. از ارتفاع میترسی. ببرمت داخل؟
فقط توانستم زار بزنم:
- خواهش میکنم.
- اگه دستاتو دور گردنم حلقه کنی میبرمت داخل.
نامرد. با حرص و چشمانی بسته سر به چپ و راست تکان دادم.
- ادامه بدیم آیدا؟ میای بغلم یا بذارمت تو همین تراس دلبر؟
نفسم تکه پاره از گلویم خارج شد. داشتم می مردم از این نزدیکی. جوابی که نشنید، خواست رهایم کند. نفسم رفت از وحشت. جیغ کشیدم، گردنش را نه تنها چسبیدم، بلکه سر فرو کردم توی گودی اش.
- آخ... آخ آیدا... جون؟ جون، چشم آبیه من؟
مجبورم میکرد. لعنتی مجبورم میکرد. و من خفت را قبول میکردم بخاطر این ارتفاع لعنتی...
- نظرت چیه اولین بوسه اتو همینجا ازت بدزدم؟ خبر دارم که این لبای لعنتیت رو شهاب ازم ندزدیده!
جیغ کشیدم: نـــــــه!
خندید. واقعا خندید؟ عماد شاهید؟
- نترس جوجه رنگی، به وقتش لباتم مزه میکنم. مثل همین بغل زورکی که داره زیر زبونم مزه میکنه.
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/joinchat/SdHbVPCx7ywxNmI0 | 2 262 | 5 | Loading... |
28 Media files | 3 264 | 0 | Loading... |
29 - خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0 | 2 191 | 17 | Loading... |
30 تو کانال vip پارت 624رو هم رد کردیم🥹
اگه دوست دارید همین الان کلی پارت رو باهم بخونید
کافیه مبلغ #37هزارتومن واریز کنید❤️
6037697672562144
بانک صادرات
حسنوند
فیش رو به ایدی زیر بفرستید.
@admiin_vip0 | 6 394 | 3 | Loading... |
31 Media files | 5 526 | 0 | Loading... |
32 🦋🦋🦋
#فَتان
-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉
https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8
ششمین اثر #الهام_فتحی | 2 846 | 5 | Loading... |
33 شاهد خیانت شوهرم با دوست صمیمیم شدم....😱😭
#پارت1
صدای خندهی ریز زنانه...
صدای دختری که دوستم بود و داشت برای همسر من با دلبری میخندید و عشوه گری میکرد...
توی حال خودشان بودند و حتی صدای باز شدن در این خرابشده را نشنیده بودند.
من اما جز صدای آنها و تب و تابشان، صدای کوبش بیامان قلب خودم و کودک هفت ماههام را میشنیدم.
جنینی که انگار حال وخیمم را حس کرده بود که پر قدرتتر لگد میکوبید و گاهی شکمم به خاطر تقلاهایش سفت میشد.
- از اینکه دوستت رو پیچوندی اومدی پیش شوهرش چه حسی داری؟ هوم؟!
کسی انگار توی مغزم جیغ کشید و من دستم را روی شکمم گذاشتم...
کاش پوست و گوشتم آنقدر ضخیم بود که جنینم صدای پدرش را نشنود.
مردی که من بخاطرش با دنیا درافتاده بودم، بلد بود بازی کند...
بلد بود با پستی تمام، با دوستم عشق بازی کند...
صدای زنانه اینبار لرز داشت وقتی معترض گفت
- نکن دیگه کامی...
به زانوهای مرتعشم تکانی داده و آن راهروی تنگی که نفسم را تنگ کرده بود رد کردم.
تنگی نفسم سختتر شد و زانوانم سستتر...
جنینم شکمم را سختتر کرد و دردی توی کمرم پیچید...
همانجا روی زمین نشستم و اما نگاه از آنهایی که روی کاناپه در هم تنیده بودند نگرفتم.
آن دختری که روی پاهایش نشسته بود و با موهای بلند همسر من بازی میکرد، دوستی بود که ساعتی پیش مرا تا ایستگاه قطار همراهی کرده بود؟!
دست کامیار دور کمرش پیچید و با یک چرخش او را روی کاناپه پرت کرد و روی تنش خیمه زد...
- مگه دروغه ملوسک؟!
قفسهی سینهام سنگینتر شد...
- تو، یلدا رو پیچوندی که بیای پیش من دیگه، مگه نه؟!
چه اتفاقی داشت برایم میافتاد؟
مرگ دقیقاً همین شکلی بود؟!
سرش را کج کرد و مماس با لبهای زن چیزی گفت که به گوشهای من نرسید و شاید هم کر شده بودم!
هیچ جانی نداشتم که بلند شوم و بیشتر از این شاهد بازی کثیفشان نشوم...
مغزم داشت سوت میکشید و قلبم یکی درمیان میکوبید...
- تو خودت گفتی ازش خوشت نمیاد... قبل از من، تو بودی که به یلدا خیانت کردی...
گوشهایم سوت میکشد و دستم قفسهی سینهام را چنگ میزند
میخواهد جواب دخترک را بدهد که نگاهش به منی که روی زمین افتادهام ثابت میماند...
منی که جانم تحلیل رفته و برای نفس کشیدن تقلا میکنم...
به آنی بلند میشود و نامم که بر زبانش جاری میشود، مانند ناقوس میماند...
- یلدا...!
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
کامیار ارجمند!
خوانندهی پرآوازه و دارک ایران...
به خاطر انتقام دوست همسرش رو به خونهاش میکشونه...
مردی که تعهد داره به زنش و اما سرنوشت اونا رو از هم جدا میکنه...
جدایی که ....🔥 | 4 514 | 13 | Loading... |
34 سوم راهنمایی بودیم. نازلی معدلش بیست شده بود و من طبق معمول، نمراتم حول چهارده و پانزده میچرخید. امیرپارسا هردویمان را به پارک ملت برده بود. همان اول، من دلم باغ وحش میخواست و نازلی بستنی. به توافق نرسیده بودیم. مرغِ هردویمان یک پا داشت!
و هر دو انگار سر امیرپارسا با یکدیگر لج داشتیم.
هر دو عاشقش بودیم... از همان روزها!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
#ارس_و_پریزاد
#زینب_رستمی
💖پارت واقعی رمان/ کپی ممنوع💖
امیرپارسا به هر دویمان نگاه کرده و بعد گفته بود:
«اول میریم بستنی میخوریم.»
نازلی ناباور و احساساتی، ماتش برده بود.
من شاکی پرسیده بودم:
«چرا مثلا؟ چرا حرف نازلی باشه؟ خب من دلم باغ وحش میخواد! باید اول بریم باغ وحش!»
امیرپارسا یکی از اخمهای شیرینش را حوالهام کرده بود:
«نازلی معدلش بیست شده. امروز حرف، حرف اونه.»
خیلی حرص خورده بودم...
نمیخواستم نازلی سهمی از محبت و مردانگی او داشته باشد. نمیخواستم قلبش را با هیچکس و هیچکس شریک شوم.
خدا میدانست آن لحظه، چه قندهایی در دل نازلی آب شده بود. طعم آن بستنی، هرگز برایش تکرار نشد؛ فراموشش هم نکرد. چون آن روز، اولین و آخرین روزی بود که حرفِ من، برای امیرپارسا اولویت نداشت!
پلک زدم و تصاویر گذشته پریدند. حالا ما ۲۲ ساله بودیم امیرپارسا در آستانهی ۳۳ سالگی.
ندانستم بین خالهراحیل و نازلی و بقیه چه حرفهایی ردوبدل شد، فقط دیدم امیرپارسا سوییچ ماشینش را برداشت و برخاست.
رو به من گفت:
- پاشو پناه. پاشو سهتایی بریم بی...
خانمجان با وقتشناسی حرف او را برید:
- پناه پیش من میمونه. کارش دارم. تو با نازلی تنها برو.
عمدا این را گفت. نقشه داشت و میخواست نازلی و امیرپارسا تنها باشند. خسته نمیشدند از قول و قرارهای تکراری قدیمی! از بستنِ نازلی به ناف امیرپارسا و نقشههایشان برای وراثتِ این خاندان.
قبلاز اینکه امیرپارسا حرفی بزند، من عصبانی بلند شدم:
- یعنی چی؟ منم دلم میخواد باهاشون برم.
- من دلم نمیخواد تو بیای!
حیرتزده به سمت نازلی چرخیدم:
- اونوقت چرا؟
- همین چند روز پیش، زدی تو گوش داداشم. یادت رفته سیلیتو؟
- یعنی الان دردِ تو داداشته؟ بحثِ من با نعیم به تو ارتباطی نداره! میخواست بیشعوری نکنه، تا اون سیلی رو نخوره!
چشمهایش پُر شد. حالا با مردمکهایمان با هم حرف میزدیم. قطرهای روی پوست سفیدش ریخت و گفت:
- توأم کم دادوبیداد نکردی سرش!
_ الان چه ربطی داره؟؟ چرا بحث دعوای منو نعیمو میکشی وسط؟!
اشک دیگرش هم ریخت:
_ نمیخوام تو با من و امیرپارسا بیای بیرون!
- نازلی، تو دردت یه چیز...
خالهراحیل مداخله کرد و وقتی به او نزدیک میشد، حرف من را بُرید:
- نمیبینی حال دخترم خوب نیست پناه؟ نمیتونی مراعات کنی؟
جَو بههم ریخته بود. اشکهای نازلی پشت سر هم فرود میآمدند و من، بینِ دلشکستگی او و خشم خودم، معلّق مانده بودم. آخر سر، نشستم سر جایم:
- باشه نازلی، باشه! شما برید.
امیرپارسا پُرحرف نگاهم کرد و نازلی برای پوشیدن مانتو، از سالن بیرون رفت. گوشیام را برداشتم و چشم دوختم به صفحهاش. که یعنی "چندان هم مهم نیست دوتایی بیرون رفتنتان"... اما بود!
وقتی امیرپارسا با قدمهای محکمش دور شد، انگار تکهای از من را با خود برد. چیزی در سینهام درد گرفته بود...
❌❌این پارت دقیقا پارت 82 رمانه؛ میتونید عضو شید و در کانال سرچ کنید. کپی ممنوع❌❌
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
امیرپارسا جواهریان، مرد مذهبی و جذابیه که همهی مسئولیت خاندان به روی دوششه و همه ازش حساب میبرن. حالا باید بهخاطر مصلحتِ خانواده با دخترعمهی بزرگش (نازلی) ازدواج کنه؛ ولی اون دلباختهی دخترِ عمهکوچیکهست و هیچکس از این #عشقمخفی امیر به پناه خبر نداره!
سمت دیگهی ماجرا، به نازلی و پناهی برمیگرده که مثل خواهر با هم بزرگ شدن، ولی هر دو از کودکی دل بستن به امیرپارسا. همین باعث میشه اونا رو به روی هم قرار بگیرن. و حالا که قانون خانواده باید اجرا بشه، همهچیز بههم میریزه. چون پناه یا باید از این عشق بگذره، یا جلوی کل خاندان بایسته...🔥🔥🔥
#عاشقانه_هیجانی
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk | 3 344 | 12 | Loading... |
35 #پارت۱۵۶
- چی میگی بابا؟ برم صیغه استادم بشم؟
از پشت تلفن فریاد زد:
- میگی چکار کنم؟ تو کشور غریب تک و تنها، بدون جا و مکان.. من هیشکی رو اونجا نمیشناسم جز پسر دوستم که استاد تو از آب دراومده.
- من... صیغه... نمیشم
- پس برگرد ایران
- بابا... چي میگی؟ مسابقات نزدیکه
- پس چارهای نداری جز اینکه قبول کنی.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
انگشتش رو تهديدوار بالا و پايين کرد.
- عين متجاوزها با من رفتار نکن. اگر بخوام چيزي رو به زور ازت بگيرم، مثل اون لبي که گرفتم و مزهاش از ذهن لعنتيم بيرون نميره، يه جوري ميکشونمت رو تخت که دست چپ و راستت هم گم کني.
وحشت زده به ستون کناري تکيه زدم.
فقط با يه حوله توی اتاقک استخر گیر افتاده بودم.
بیرون پر از مرد بود.
صدای خنده و شوخیهای مردونهشون لرز به تنم انداخته بود.
ساعت استخر خراب شد و من نفهمیدم سانس مردونه شده.
- دامیار رفتی جارو بیاری شدی جارو؟ زودباش پسر.
دامیار استادم بود.
و حالا من و او توی این اتاقک گیر افتاده بودیم.
- من بی غیرت شوهرتم و اجازه ندارم نزدیکت بشم. اونوقت با يه لا حوله جلو مردها عشوه غمزه میای؟
-استاد به خدا
- استاد؟؟ من اینقدر برای تو بی ارزشم که بهم میگی استاد؟ که اسمم رو صدا نمیزنی؟
عصبانی نزدیک شد و من رو به ديوار کوبوند.
- دیگه بهت اهمیت نميدم جمان... ديگه تمام شد همه چیز.
کنار لبم گرم شد وقتی گفت:
- امشب باهات خيلي کار دارم.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
دوستش عاشقم بود، اما من استاد دخترباز و خطاکارم رو دوست داشتم.
ولی با کاری که اون شب باهام کرد، به خودم قول دادم جوري عاشقش کنم که یک لحظه هم طاقت دوري نداشته باشه.
اما اون روز من ترکش میکنم.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
بعد از پنج سال برگشتم.
برگشتمپیش اون استادی که عاشقش شدم، زن صیغهایش شدم.
اما اون جسم و روح من رو به تاراج برد.
من صبوري کردم.
عاشقم شد.
و من با قساوت ترکش کردم.
حالا برگشته بودم، در حالیکه که دختربچه ۴ سالهش توی بغلم بود و اون امشب عروسیش بود.
باید عروسیش رو به عزا تبدیل ميکردم.
من و دخترم مالک تمام دامیار بودیم.
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk | 4 876 | 39 | Loading... |
36 تو کانال vip پارت 624رو هم رد کردیم🥹
اگه دوست دارید همین الان کلی پارت رو باهم بخونید
کافیه مبلغ #37هزارتومن واریز کنید❤️
6037697672562144
بانک صادرات
حسنوند
فیش رو به ایدی زیر بفرستید.
@admiin_vip0 | 698 | 1 | Loading... |
37 Media files | 690 | 0 | Loading... |
38 🔞رو پاهاش جابه جا شدم که وضعیت بدتر شد...
با حرص ولی آروم کنار گوشم غرید
جاوید :کمتر تکون بخور...
صدای آه و ناله ای که از بیرون می اومد وضعیت رو بدتر کرده بود اگه الهام و حمید بفهمن تو اتاق لباسشون گیر افتادیم و داریم صدای رابطشونو میشنویم مارو از صحنه روزگار محو میکردن...
اصلا همش تقصیر الهام چرا اصرار کرد منو جاوید امشب اینجا بمونیم؟
_نگار کله خراب آخه الهام از کجا بدونه تو و داداشش نامزدیتون سوریه؟
من فوبیای اتاق بسته داشتم و قلبم از ترس تو دهنم میزد...الهام بیشعورم ببین چقدر لباس تو این اتاق کوچیک چپونده بود که جا برای جدا نشستنمونم نبود...
دوباره تکونی خوردم و به سینه عضلانی جاوید تکیه دادم...
از کمرم گرفت و محکم فشرد که نفسم رفت...
کنار گوشم با نفسای گرمش غرید...
جاوید:مگه نمیگم تکون نخور؟
منم با حرص بیشتری گفتم...
آماندا:چیکار کنم خب پاهام خشک شد...
چیزی زیرم تکون خورد و من خشکم زد...آب دهنم قورت دادم...پس بخاطر اینه میگه تکون نخورم؟چقدر گیجم من خدااا...
جاوید به نفس نفس افتاده بود...صدای آه و ناله پس زمینه این لحظه هامون شده بود...
ترسیده صداش زدم...
آماندا:جاوید ...
با صدای گرفته و خشدار جواب داد...
جاوید:زهرمار...
نه این خیلی حالش بد بود انگار...
منو بیشتر به خودش فشرد...منم حالی به حالی شده بودم...بشدت گرمم شده بود...وقتی به خودم اومدم که دیدم پیشونیم رو پیشونیه جاوید ...
هر دو انگار تو نفس کشیدن کم آورده بودیم،خیسی بین پاهامو احساس میکردم...
جاوید بالاخره لباشو رو لبام گذاشت و با ولع شروع کرد به بوسیدنم...خشکم زده بود اولین بار بود بوسیده میشدم...اولین بار بود جاوید روی خوش نشونم میداد...قلبم تو دهنم میزد...
دستام بالا رفتن و دور گردنش پیچیدم، عرق کرده بود...
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
https://t.me/+w-T70-pwC_k4YzA0
❌ازدوجت سوری باشه و بری شب خونه خواهر شوهرت بخوابی و سر از کمد اتاقشون در بیاری اونم وقتی که وسط رابطهان🔥چی میشه که پنبه و آتیش کنار هم باشن🔞نتیجهاش میشه یه رابطه داغ و آتیشین میون دو تا عاشق که عشقشونو کتمان میکنن و نمیخوان اعتراف کنن که دلشونو بدجور به همدیگه باختن🤭
تاکید میکنم بدون سانسور رمانتون🫣 | 408 | 0 | Loading... |
39 .
- زن مطلقه باید عده نگه داره؟ یا میشه به محض طلاق عقدش کرد؟!
عمه خانم روی گونهاش کوبید و به اردلان چشم غره رفت.
- صداتو بیار پایین... یکی بشنوه فکر میکنه زبونم لال به زن داداشت نظر داری!
همان لحظه یگانه درحالی که داشت با سینی چایی از آشپزخانه بیرون میآمد، با شنیدن حرف اردلان، وحشت زده خشکش زد.
اردلان بی خبر از حضور یگانه، تای ابرویی بالا انداخت و پر تحکم رو به عمه خانم غرید:
- حرف رو اول مزه مزه کنید بعد بگیدش عمه خانم! من نظر دارم؟ به کی؟ به زن اون داداش بی همه چیزم که هنوز دو ساعتم نیست خودمون طلاقشو گرفتیم؟
سینی چایی در دستان یخ زدهی یگانه میلرزد.
احساس شرم دارد از شنیدن این حرف ها...
آن هم از زبان اردلان خانی که مردانگی را در نبود آن شوهر نامردش در حقش تمام کرده بود.
عمه خانم آرام میپرسد:
- پس چه معنیای میتونه داشته باشه این حرفت؟ اونم دقیقا روزی که زن داداشت مطلقه شده!
اردلان حق به جانب شانه بالا میاندازد.
- والا از خودتون بپرسید... یه دم جلو اون یگانهی طفل معصوم از وقتی از دادگاه اومدیم دارید میگید بیوه میوهس! هر شغالی میخواد بهش دست بندازه... زرتی بفرمایید ما شغالیم دیگه!
عمه خانم چشم غره رفت:
- من گفتم بله، ولی نه برای وارث خاندان گنجی! گفتم واسه غیر و غریبه، واسه تو دختر زیاده...
اردلان با رگ گردن برجسته تشر زد:
- مگه همین یه ساعت پیش اشک این دختر رو درنیاوردین که زودتر باید شوهر کنی؟ خوب نیست تا جوون عزب تو عمارت داریم توی مطلقه خوش بر و رو هم کنارش بمونی! خب اگه انقدر مشتاق شوهر دادنش هستید بسم الله... تا من هستم چرا غریبه؟
یگانه احساس کرد نفسش در سینه قفل شد و قلبش تپیدن یادش رفت.
چشمانش گرد شد.
به گوش هایش شک کرده بود.
اردلان خانی که یک عمر آرزویش را داشت، پیشنهاد داده بود عقدش کند؟
صدای پر خشم عمه خانم از وهم و رویا بیرون کشیدش:
- تو دقیقا چرا و روی چه حساب باید زن طلاق دادهی داداش کوچیکهت و بگیری؟!
دختر حاج محسن ماشالله پنجه ی افتاب! تازه دختر هم هست!
جملهی آخر عمه خانم مثل سیلی در گوش یگانه کوبیده شد.
او هم دختر بود!
پس از پنج سال زندگی با شوهرش هنوز دخترانگی هایش بکر بود.
به چه کسی میگفت که باور کند؟
اشک هایش روی گونه هایش روان شد....
صدای اردلان را شنید که گفت:
- عمه جان، داداش کوچیکم غیرت نداشت که زنشو ول کرد با پولای حاج بابا رفت اون ور آب!
یگانه پناه نداره، بی کس و کاره کجا بره؟ لاقل محرم من که باشه موندنش توی این خونه علت پیدا میکنه...
- چشمم روشن پس نظر داری بهش که میخوای اینجا نگهش داری!
حتم دارم چیز خورت کرده دخترهی یه کاره!
یگانه بیش از این ماندن را جایز ندانست...
با عصبانیتی که دست خودش نبود از پشت دیوار آشپزخانه بیرون رفت.
سینی را روی میز کوبید و با خشم اشک هایش را پاک کرد.
بی توجه به چهره های بهت زدهی عمه خانم و اردلان خان، با صدایی لرزان اما محکم گفت:
- ممنون عمه خانم که این چند روز هم منو اینجا راه دادین... به هرحال حقم دارید، من که دیگه عروس این خاندان نیستم، موندنم اینجا صدقه ایه!
همین الان زحمت و کم میکنم!
عمه خانم شوکه از جا بلند شد و سعی در آرام کردن یگانه داشت:
- ای وای یگانه جان من منظوری نداشتم تو همیشه اینجا جا داری، اینجا خونه خودته...
- نقش بازی نکنین لطفا شنیدم همه حرفاتونو...
و سرش را سمت اردلان که با اخم ریزی خیره نگاهش میکرد، چرخاند و ادامه داد:
- دست شمام درد نکنه... لازم نکرده دایهی مهربان تر از مادر بشید برای من.
درسته ننه بابا ندارم و بی کس و کارم ولی هنوز اونقدر غیرت دارم که واسه جای خواب، زن زوری بردار شوهرم نشم!
اردلان از جا بلند شد و محکم روبروی یگانه ایستاد.
- آها بعد اونوقت کی گفته زوریه؟
یگانه بغضش را به سختی فرو داد.
- من! من میگم...
اردلان غرید:
- تو خیلی غلط...
حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و در عوض موهای پرپشتش را کلافه چنگ زد.
با لحنی که هیچ آثار شوخی درونش نبود سمت یگانه رفت و دستوری گفت:
- با تو نمیشه مدارا کرد و آروم راه اومد... همین الان میری وسایلتو جمع میکنی میای خونه خودم، عدهت که تموم شد؛ بزرگترین عروسی این شهر رو برات میگیرم و میشی سوگلی اردلان گنجی! مفهومه یگانه خانوم یا یه طور دیگه بفهمونمت؟
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
واقعی🔥
ازدواج اجباری عروس خاندان با برادرشوهر🔥
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk
https://t.me/+v6Jtbcu7EI1mYjNk | 221 | 0 | Loading... |
40 _نکن فرهان مامان میفهمه امشب تو اتاقت خوابیدم!
گاز محکمی از گردنم که صدای نالهام بلند شد با چشمهایی خمار نگاهم کرد.
_تا وقتی خودت مثل دست و پا چلفتیا لو ندی کسی نمیفهمه!
با بغض نگاهش کردم.
_اون همه کبودی که روی تنم میذاری رو چجوری پنهون کنم؟
اخمی کرد و کف دستانش را زیر تاپم فرو برد.
_مجبوری جلوشون لخت بشی که عالم و آدم بفهمن نصف شبی مورد عنایت لب و دهن من قرار گرفتی؟
لبم را گاز گرفتم.
_میترسم فرهان بیا انجامش ندیم!
سرش را میان گردنم فرو برد و با نفس داغی پوستم را مکید.
_آرومم میکنی یا برم پیش یکی دیگه؟
اشک در چشمانم حلقه زد.
_نه... نرو فرهان ببخشید اشتباه کردم!
عصبی چنگی به کمرم زد و تاپم را بیرون کشید.
_ببین چجوری میزنی تو حال آدم!
بار دیگر گردنم را مکید و دستش را از زیر تاپ بالاتر کشید که نفسم بند آمد.
_حداقل... گردنم رو کبود نکن فرهان!
نفس عصبی کشید و با حرکتی سریع تاپم را از تنم بیرون کشید.
_نرین به اعصاب من گندم اول و آخرش که مال منی...! پاهات رو باز کن ببینم!
با بدنی لرزان و پربغض پاهایم را برایش باز کردم که با ضرب خودش را درونم کوبید و...
***
بیبی چک را درون مشتم فشردم و با بدنی لرزان وارد خانه شدم با دیدن مامان که درحال پخش کردن شیرینی بود سریع پرسیدم:
_مامان آقا فرهان کجاست؟
مامان ذوق زده نگاهم کرد.
_اول دهنت رو شیرین کن تا بگم کجاست!
سریع شیرینی را برداشتم و سوالی به دهانش خیره شدم.
_بگو باهاش یه کار ضروری دارم.
لبخندش پررنگتر شد.
_ای بابا بهت نگفته؟ حتما دلش نیومد ازت خداحافظی کنه!
بیبی چک را محکم میان دستانم فشردم.
_چی؟ منظورت چیه مامان؟ مگه کجا رفته که بخواد باهام خداحافظی کنه؟
دستی به سرم کشید و چشمانش برق زد.
_کارهای شعبه دوم شرکتش درست شد. امروز صبح پرواز کرد به سمت انگلیس!
خون در رگهایم یخ زد و بیبی چک از دستم افتاد.
رفته بود؟ به همین راحتی؟ پس قول و قرارهایمان چه؟
_خدا مرگم بده گندم این بیبی چک برای کیه؟ چرا جوابش مثبته؟!
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
https://t.me/+ah7FDZzGHUpjNzg0
اون مرد وحشی بهترین دوست بابام بود!
یه مرد جذاب و قدرتمند بود که با وجود دخترای لوند دورش هرشبش رو با من صبح میکرد و تنم رو کبود میکرد!🔥
ازش حامله شدم و وقتی رفتم تا بهش خبر بدم فهمیدم ترکم کرده پس تصمیم گرفتم بچش رو ازش پنهون کنم ولی با برگشتنش...❌🙈♨️ | 235 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
- شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
https://t.me/+q_8ZqwIGXSxlODI0
کرانههای آسمان. مریم عباسقلی
﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها✍️ #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️
👍 2
27020
Repost from N/a
- خانآقا گفتن لباس حریر سفیدتون رو که از مزون آریسا خریدن بپوشید.
با اضطراب به خدمتکار خانه زاد عمارت نگاه کردم.
دوباره چه مصیبتی قرار بود بر سرم نازل شود؟
با صدایی که از بغض گرفته بود، گفتم:
- چه خبره؟ خیر باشه مهین خانم؟ لباس حریر چرا؟
- شریک آقا از عمان اومدن. آقا میخوان شما رو نشونشون بدن.
نفسم را با حسرت بیرون فرستادم.
لباس توصیه کردهی خانآقا را تن زدم.
به محض اینکا وارد سالن شدم، نگاه خان آقا بالا آمد و با تحسین روی بدنم نشست.
با همان لحن سرشار از رضایت بلند گفت:
- برزو خان، این هم دخترم که بهت گفته بودم!
نگاهم به مرد سی ساله ای که برزو خان خطاب شده بود افتاد.
همان شریک از عمان برگشتهی خانآقا!
روی مبلی نشسته بود و هیکل و تتو های پیچ در پیچش باعث میشد خیرهاش بمانی...
برزوخان با اندکی تعجب در چشمانش، در همان حال که با پرستیژ مخصوص خودش روی مبل نشسته بود، با نگاهی سرتا پای مرا براندازد کرد و به خانآقا گفت:
-خان! نمیدونستم دختر این سنی دارید...
بدنم از نفرت جمع شد
نفرت و انزجار!
من در این عمارت لعنت شده هر چیز که بودم، دختر این مرد نبودم....
خانآقا با خونسردی و بلخند ترسناکی جواب داد:
- دخترم نیست... دختر اتابکه! یک ساله مهمون عمارت منه!
چشم برزو با شنیدن نام پدرم گشاد شد.
چه کسی بود که از دشمنی خانآقا با اتابک بی خبر باشد؟
چشمانم به اشک نشست و برزو گیج به من نگاه کرد:
- متوجه نمیشم... دختر اتابک برای چی باید مهمون شما باشه؟
خان با نیشخندی نگاهم کرد:
- نظرت چیه خودت تعریف کنی دردونهی اتابک؟
در طول این یک سال مرا از دردانه بودن، از دختر بودن و از اتابکی که پدرم بود متنفر کرده بود!
دردانهی اتابک خطاب شدن برایم حکم شکنجه داشت...
هیچ وقت نمیتوانستم روی حرف خان حرفی بزنم
اولین باری که در این عمارت سر کشی کردم و مهرهداغ شدم هنوز در خاطرم بود.
تشر زد:
- بگو!
میدانستم چارهای ندارم و باید مطابق میل خان رفتارم کنم.
بی حس، طوطی وار شروع به حرف زدن کردم:
-من گلروام، دختر اتابک. سال گذشته خان کل خانوادمو کشت اما لطف کرد منو زنده نگه داشت.
الان من به عنوان دختر خان یک ساله اینجام.
سر پایین انداختم و نمیدانستم چرا من را به این مرد معرفی میکند تا این که گفت:
-دیگه هجده سالش شده برزوخان! وقتشه آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش
با این حرف سر بالا آوردم
خانواده پدریم فکر میکردن من مردم!
برزو با مکث گفت:
-خب چرا منو صدا زدید؟
لبخندی روی لب خانآقا نقش بست که فقط من میدانستم تا چه حد شرور و شیطانی است.
-دختره اتابکه ها... حتی اگه اتابک مرده باشا به نظرت تو مرام خان اینه که دختر اتابک رو دست خالی از خونهش بیرون کنه؟
با مکث و با لحن کریهی اضافه کرد:
- یا با شکم خالی؟
تنم از فکر به معنی پشت حرفش یخ بست.
برزو با هوشی که داشت و شناختش از خان، شوکه ابروهایش بالا پرید.
- میخواید بکارتشو بگیرید؟ من نمیفهمم دخل من به این ماجرا چیه؟
خان به من اشاره کرد:
- دخل این دختر باکرهی آفتاب مهتاب ندیدهی من با تو چی میتونه باشه برزو؟
تنم لرز گرفت.
برزو خیره نگاهم کرد و خان ادامه داد:
-میخوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ حرومزادهش شکمش اومده باشه بالا... میخوام فکر کنن بچهی من تو شکمشه! بچهی خان!
وحشت زده از جا پریدم.
-نه نه... تو رو خدا... نه... خواهش میکنم!
صدای من بود که تو سالن پیچید و خان داد زد: -ساکت!
هق هقم شکست و خان ادامه داد:
- تو هنوز یه دینی به من داری برزو! باید حرفمو گوش کنی. یا همین امشب، تو یکی از اتاق های این عمارت، این دختر رو حامله میکنی، یا خودت... تاکید میکنم برزو... فقط خودت یه گلوله تو مخش شلیک میکنی و جنازهش رو میفرستی واسه خانوادهش!
برزو با ترحم نگاهم کرد.
خان تاکید کرد:
- توبه من مدیونی برزو! و تنها راه ادای دینت به من، یکی از این دو راهه!
با التماس به چشم پر جذبهی برزو خیره شدم.
در حالی که اشک صورتم را خیس کرده بود، ملتمس لب زدم:
- فقط یه گلوله تو سرم خالی کن!
اخمهای برزو در هم رفت و با تردید از جا بلند شد.
مچ دستم را گرفت و در حالی که سمت یکی از اتاق ها میبرد با صدای بلندی به خان گفت:
- من حاملهش میکنم خان... ولی یادت باشه، کسی به زنی که وارث برزو جهانگیری رو حاملهس حق نداره حتی دست بزنه!
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
https://t.me/+1cShWir4QGwxOTQ0
90000
Repost from N/a
#پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
👍 3
85340
Repost from N/a
-لاتاری که گذشت ایشالا لاپایی اسمم در بیاد، امیدم رو از دست نمیدم!
هاج و واج نگام کرد.
-من پدوفیل نیستم با یه بچه سکس کنم که هیکلش اندازه یه بازوم هم نمیشه!
با تحقیر به هیکلم نگاه کرد و دور شد.
پشت میز کارش ایستاد و با دستاش اشاره کرد برم ولی من نیومده بودم که اینجوری ببازم. بوران باید باهام میخوابید.
این مرد با اون یال و کوپال و آدمهایی که اطرافش داشت، قطعا از پس من برمیومد.
-برو بیرون دختر جون. راهو اشتباه اومدی، اینجا مهدکودک نیست سرتو بندازی پایین و پیشنهاد بدی همبازیت شم!
با همه ی جسارت نداشته ام جلو رفتم و کنار میز بزرگ و باابهتش ایستادم. این مرد با دومتر قد و صد کیلو وزن، چه وجه اشتراکی با من داشت؟!
واقعا هیچی جز اینکه توان مبارزه با دختری رو نداشت که خودش بزرگش کرده.
-بچه نیستم، نگاه به قد و هیکلم نکن بوران، من بیست سالمه.
درسته لاغرم و یه پره گوشت هم ندارم ولی اونقدر تواناییم بالاهست که بعد از اون همه شکنجه و کتک علی هنوز زنده باشم. یادت رفته وقتی فهمید دوست پسر دارم، چقدر کتک خوردم و با اب جوش پوستمو سوزوند؟!
با اخم های درهم و چهرهای عبوس براندازم کرد.
از پشت میز کنار رفت و سمتم اومد اینبار قیافهاش از همیشه ترسناک تر شده بود.
-واسه من قصه نباف...
من اونقدر احمق نیستم که با یه الف بچه گول بخورم و از پشت به نامزد خودم خنجر بزنم.
ضمنا علی برادرته
نظرت چیه همین حالا آمار بودنتو بدم و خلاص؟!
ترس تو وجودم پیچید و با وحشت به آستین کت گرونقیمتش چنگ زدم.
-نه... نه توروخدا. علی اینبار منو میکشه تو میدونی مگه نه؟!
به خدا فریبت نمیدم. باهام بخواب و بعدش... بعدش میرم.
پوزخند زد و دستمو از آستینش کنار زد.
روبه روم ایستاد و از بالا به صورت رنگ پریده ام نگاه کرد
-بکنمت و بعدم بری؟! این وسط چی به من می ماسه از یه تحفهی صد گرمی؟!
منظورش از دویست گرم، مطمئنا خودم نبودم.
-من هزاربار دیدم که نگات رو تن و بدنم هرز می رفت و اون شب اول چجوری از پشت بهم چسبیدی واسه تصاحب همون صد گرم گوشت.
هزار بار مچتو گرفتم که داشتی کنار علی و نامزدت منو دید میزدی.
با تفریح نگام کرد و گوشه ی لبش رو لای دندون های یکدست سفیدش کشید.
-خب که چی؟!
-باهام بخواب... و اونوقت...
-میخوای با من سکس کنی؟! پاداشم بکارتته؟!
اصلا میفهمی تو همسن دخترمی؟!
چشماش خمار شده بود و این یعنی داشتم درست پیش می رفتم. می تونستم بعد از سکس، همونطور که از دست علی فرار کردم، از دست این روانی هم فرار کنم. هیچوقت اجازه نمی دادم این دیوونه ی زنجیری با اون یه جفت چشم وحشی تصاحبم کنه.
دستش رو پهلوم نشست و هومی گفت.
-پس که به یه سکس خشن بامن رضایت میدی؟!من نگاه نمی کنم بار اولته... یه جوری بهت می تازم که جیفت تا آسمون هفتم بره.
از خوشحالی لبخند زدم ولی زود خودمو جمع و جور کردم. بااینحال از چشمش دور نموند.
-قبوله.
ازم فاصله گرفت و زیر نگاه خیره ی من چیزی رو برگه نوشت و من از حرارت نزدیکی و مکالمه ی بینمون خیس عرق شدم.
با طمانینه سمتم اومد و برگه رو جلوم تکون داد.
-بگیر و امضاش کن، بعدش می تونم راجع به سکس کردن بهت فکر کنم.
با ترس و لرز برگه رو گرقتم و خوشحال از اینکه می تونستم بعد از سکس از ایران خارج بشم، نگام به خط خوش بوران افتاد و با خوندنش، روح از تنم رفت.
-این وکالتنامه ای که با امضای تو ثابت میکنه تا نود و نه سال بعد مال منی، میتونه دریچه ی نجاتت باشه. امضا میکنی تا وکیلم محضریش کنه، یا میخوای از آخرین فرصت فرارت استفاده کنی؟!
چشام گرد شد و برگه از دستم افتاد. پیروزمندانه براندازم کرد و یه دستشو به پشتی مبل تکیه داد.
-فکر کردی من فریبتو میخورم؟! یا امضا کن و مال من شو... یا...
خم شدم و با برداشتنِ برگه، یه خودنویس سمتم گرفت. من هنوز امید داشتم.
امید به فرار...
پس امضا کردم درحالی که نمی دونستم بوران اصلا مثل علی و بقیه نبود. یه مرد جدی و همیشه هوشیار که....
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
https://t.me/+OFRQ_lIaGnc2OGQ0
39500
Repost from N/a
- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
👍 5
4 67420
Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
❤ 1
1 61530
Repost from N/a
من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- حسام...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و امیر چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای راد به خدا ما نمیدونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
°|•سـآرویـْــن•|°🌙
✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی میباشند🔥 پارت گذاری منظم🧸
👍 4❤ 1
2 36060
Repost from N/a
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟
نعیم دنده عوض کرد:
- بله رئیس! هنرستان موسیقی درس میخونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه!
نگاهم را بیتوجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرامتر کلماتم را ادا کردم:
- از کس و کارش چی فهمیدی؟!
- تک دختره و عزیز کرده! خونوادهدار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همهجاش کرده!
ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خانآقا" در نمیآوردم.
بیحوصله لب باز کردم:
- به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه!
- رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده!
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خانآقا گفته باید مطمئن شیم باکرهست.
مکثی کرد و آرامتر پرسید:
- دوست پسر دارهها! اگه نبود چی رئیس؟
کلافه نخِ سیگاری آتش زدم:
- اونو خانآقا تصمیم میگیره.
نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشهی سمتِ خود را پائین دادم.
- به خدیجه میسپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه میدونم...!
- اونم به چشم. امر دیگه؟
- آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخرهی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه...
به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیقتر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده سالهای که قرار بود بشود صیغهی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله!
به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهرهاش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس!
متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم.
- اسمش چی بود؟
- گُلرو!...گُلرو سعادت!
سعادت؟! بَه! عجب سعادتی!
نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود!
- اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو!
میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت میکرد نیشش باز شد:
- چشم خانعمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟!
نگاه تیزم را که دید نیشش را بست.
- لقمهی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن.
مثلِ همیشه بیفکر و رو هوا حرفی پراند:
- نکنه خود خانآقا میخوادش؟!
سکوتم را که دید، جا خورده خندید:
- زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خانآقا دختر دبیرستانی میخواد چیکار؟!
- میثاق!
نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوهگوییهایش را جمع کند.
دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرفهایی که شنیده بود میلرزید و از ترس داشت دل دل میزد.
میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمیگرفت، پشت دستش را نوازشوار به گونهی دخترک کشید و او را توی بغل برد.
- ایجون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام!
دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت.
میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند میزنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی!
بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد:
- دلت میخواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟
این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد:
- شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم!
نعیم را مخاطب قرار دادم:
- بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم.
- به چشم رئیس!
از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند.
دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانهاش را محکم با دو انگشت گرفتم.
- دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز میکنم. به فکر خانوادهت باش. نمیخوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟!
ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد.
- حالا شد!
به خوشقولی چسب را از روی دهانش را کشیدم.
آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام!
سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم:
- بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو!
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
.
👍 10❤ 2
4 445110