cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🦢• آواز 𝄞 پر 𝄞 قو •🦢

﷽ رمان: آواز پــر قو 🦢 ○○○○رمان تکمیل شده○○○○ ژانر: عـاشـــــقانـــه/ انـتــقــــامـــــی 🔥 به قلم: ماهــ♪ــو♪ین 🩵 پارت اول👇 https://t.me/c/1831324309/9

Show more
Advertising posts
999
Subscribers
No data24 hours
-187 days
-5730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سلام عزیزانم ماهوینم🪽🩵 دارم برای رمان بعدی یا فصل دوم ایده پردازی میکنم بنابراین از بین کسایی که رمان آواز پر قو رو خوندن و هنوز توی کانال هستند میخوام شخصیت های رمان، نقاط قوت و ضعف شون رو برام نقد کنید یه نقد کامل...از کدوم شخصیت خوشتون میاد یا بدتون میاد یا چه حسی بهتون داده و... به دوستانی که نقدشون مورد توجهم قرار بگیره شارژ تعلق میگیره🌺♥️ فقط و فقط از طریق لینک ناشناس بالا بفرستید ممنونم
Show all...
👍 13
🌱🩶
Show all...
7
سلام دوستان عزیزم 🪽🩵 روزتون بخیر خب داستان محمد و آواز هم به پایان رسید امیدوارم لدت برده باشید من بعد توی کانال پست و محتوایی گذاشته نمیشه بجز پی دی اف تکمیل شده ممنون که تا حالا همراهیمون کردید لینک ناشناس برای نظرات زیباتون🌺 https://t.me/HarfinoBot?start=dfe507db9d2edad بی تابانه منتظر اخرین نظراتتون هستم💋
Show all...
حرفینو | پیام ناشناس

حرفینو، سریعترین و امن ترین ربات پیام ناشناس با اعتماد بیش از ۴٠٠ هزار کاربر✨

45👍 6❤‍🔥 3
#پارت_جدید_و_پایانی🌹
Show all...
20❤‍🔥 3
#پارت_444 #پارت_پایانی🌺 .🎶🦢꯭⃤꯭᭄ نگاه محمد دوباره سمت لبهایم کشیده میشود اما برخلاف تصورم از جا بلند میشود و شروع به عوض کردن لباس هایش میکند وقتی نگاه پرسشگرم را می بیند لب میزند _حس و حالش پرید! باشه برای یه وقت دیگه! _من که چیزی نگفتم! _نگاهت که گفت! چشم در کاسه میچرخانم و بچه را بیشتر به بغلم می‌چسبانم _میگم محمد! _بله! _جدی میخوای مهریه رو چقدر تعیین کنی؟ _نمیدونم! _بهش فکر نکردی؟ _نه! _ زیاد ؟ یا خیلی خیلی زیاد؟ _شوخیت گرفته؟ این پسره بی عرضه همه ی طلاهای خودش و سهم باباش از طلاهای بابات رو دو دستی تحویل دولت داده! مهریه زیادو از گور باباش بیاره؟ باید یه پولیم دودستی بهش بدم ! من تا حالا بخاطر تو صداشو در نیاوردم که احمدخان و ماه منیر نگن این آش و لاشه و پول نداره و رعیته و دختر نمیدیم! وگرنه کل دار و ندارش، اندازه پالان یه خر ماده نمیشه! اخمی روی چهره ام میگذارم! _یه وقت فکر نکنی داری در مورد پسرداییم حرف میزنی؟ همزمان که کمربندش را می‌بندد بدون انکه نگاهم کند لب میزند _هه! پسر داییت اگه عرضه داشت یه خروار طلارو مفت از دست نمیداد! الان باید نوچه و سرسپرده ی من بشه که روزانه مزد بگیره از گشنگی نمیره! _محمدددددد! میخندد و چشمکی میزند! و همان چشمک گره بین ابروهایم را باز می‌کند _هواشو داشته باش لطفا! بخاطر من! _دیگه مجبورم بخاطر جنابعالی بجز چشم چیزی نگم! وگرنه من دختر به مسعود میدادم؟ _خب جوونن! دلشون پیش هم گیره! بزار زندگیشونو بکنن _چشم امر دیگه ای باشه؟ _فعلا امری نیست! مهتاب هم اومده؟ _چطور؟ _محمد نگاش نمی کنیا! _آوااااااز _به خدا به خدمتکارا سپردم نگاش کنی برام تعریف کنن به طرفم می آید و بچه را از بغلم جدا میکند _اینقدر این بچه رو بغل نکن مثل مریم بغلی میشه سرجایش میگذارد و بدون آنکه حرف دیگری بزند به طرف در می رود نصف راه برمیگردد موهای صورتم را کنار میزند و لبم را به آرامی می بوسد _زود میام بالا آوازم! اگرم طول کشید وسطش میام بهت سر میزنم باشه؟ میخندم! حتی برای چند ساعت هم تحمل دوری ام را ندارد _منتظرتم چشمکی میزند و از اتاق خارج میشود نگاهم را به میران می دهم  دلم طاقت نمی آورد و دوباره بغلش میکنم دوست دارم سالهای سال توی بغلم بماند بچه ای که مدتها آرزوی بغل کردنش را داشتم 🌺───• ·⌞🪽 🎶   پایان  🎶 🪽⌝ ·•───🌺
Show all...
88❤‍🔥 12
#پارت_443 .🎶🦢꯭⃤꯭᭄ با دقت به پسرمان که در آغوش گرم و مادرانه ام به دور یک پتوی بزرگ پیچیده اند، نگاه میکنم _محمد! این یکی دیگه شبیه خودمه! دستی روی صورتم می کشد  و با لبخندی که روی لب دارد می گوید _چند روزه به دنیا اومده! از کجا فهمیدی شبیه خودته؟ در ضمن تو افسانه ها اومده زنی که عاشقت باشه دوباره تو رو به دنیا میاره! عاشقمی دیگه نه؟ خنده ام را جمع میکنم _برای همین مریم شبیه تو شده؟ از این سوالم شوکه شده دستش را از روی صورتم برمیدارد _ولی منظورم این نبود آواز من.... دستش را میگیرم و دوباره روی صورتم میگذارم _منم منظور بدی نداشتم! اگه این افسانه واقعیت داشته باشه که مونس عاشق ترین آدم این دنیا بوده! _حالا بیخیال! بهش فکر نکن اواز _خدا رحمتش کنه! خیلی زن مهربونی بود می خندد و غم در نگاهش می رقصد _سرنوشت بعضی آدما عجیب تلخه آواز! مثل خواهرم مریم...انگار اومده بود زخمی بزاره روی دل من و بره نفس عمیقی می کشد و سر به زیر می اندازد! نمیخواهم این روزهای زیبا را با یادآوری اتفاقات گذشته تلخ کنم برای همین سعی میکنم محمد را از ان حال و هوا بیرون بکشم _خب بابایی ! آخرش یه اسم خوب برای من پیدا کردی یا همش به فکر مامان خانمی؟ با این حرفم دوباره لبخند واقعی به صورتش برمیگردد _اسمش رو میذاریم...میران چطوره؟ می خندم _اسم قشنگیه! به مریم و محمد هم میاد! دیگه منم اشکالی نداره این وسط...۹ ماه حملش کردم و درد کشیدم و نخوابیدم و ... _آواز! باشه عزیزم اسمشو میزارم ارسلان خوبه؟ که به اسم تو هم بیاد _نمیخوام _خیلی لوسی آواز! ارسلان تصویب شد باشه؟ اخم میکنم و جوابش را نمی دهم محمد بچه را میگیرد و بوسه ی کوچکی روی صورت نازکش میگذارد _نبوسش بچه نازکه! متعجب نگاهم میکند _یعنی چی؟ بچه ی خودمه دوس دارم... بچه را به زور میگیرم _ریشت میره تو صورتش اذیت میشه اه دوباره بچه را میگیرد _آواز! داری بخاطر بچه سر من غر میزنی! اصلا از این بعد نمیزارم بغلش کنی  _چرا؟ _حسودیم میشه _خب بشه!.. کمی فکر میکند و دماغم را می کشد _زبون درازی نکن! با من یکه به دو نکن بجز چشم چیزی نشنوم خط قرمزامو زیر پا نزار! یه مدته قانونامو یاداوری نمیکنم پررو شدی _همین زبون درازی نکن قانون چند بود خودت یادته محمدخان؟ کمی فکر میکند _چهار بود؟ _ده بود! از بس پیر شدی فراموش کردی! فردا همشو برات مینویسم حفظ کن ازت میپرسم بلد نباشی من میدونم و تو میخندد و سری تکان می دهد _خیلی بدجنسی آواز در همین حال مریم  وارد اتاق میشود و از تخت بالا می اید _بابا _جان دلم _چقدر نی نی زشته! پیشانی اش را میبوسد _مریم بابا !! این نی نی داداشته! حتی اگه زشت باشه باید دوسش داشته باشی تا بزرگ بشه و مثل تو خوشگل بشه باشه بابا؟ کمی فکر میکند  _اگه من دوستش داشته باشم خوشگل میشه؟ _آره بابایی !خیلی خوشگل میشه از سر ذوق میخندد! خم میشود و با لبهای کوچکش بوسه ای ریز روی لپ های میران که بی خبر از دنیا آرام خوابیده میگذارد! به قدری محو زیبایی مریم و میران شده ام که نفهمیدم از کی محمد نگاه پر از عشقش را به من دوخته ! سر بلند میکنم و بعد از بیرون دادن نفسم می گویم _دیدی آخرش از دشمن خونیت بچه دار شدی؟ به نشانه ی منفی سر تکان می دهد _دشمن؟ نه آواز تو یه تیکه از قلب منی! مریم از اتاق خارج میشود و محمد به آرامی گوشه ی چشمم را می بوسد در کوبیده میشود و ماه منیر با لب خندان وارد اتاق میشود _محمد مادر! خواستگارا منتظرن! زشته بیا پایین! _ای بابا ! اینا هم وقت گیر اوردن؟ آقا من زنم زاییده امشب به اینا دختر نمیدم! برن خونه شون! ماه منیر کلافه سری تکان می‌دهد _ زنت زاییده که زاییده فیل هوا نکرده! یه هفته گذشته دیگه! باید از تخت بیاد پایین! زود باش ما منتظرتیم این را میگوید و در را به ارامی می بندد  محمد خم میشود تا لب هایم را ببوسد که ناگهان دوباره در باز میشود و فورا خودش را عقب میکشد _باز چی شده ماه منیر؟ _میگم مادر حالا که میگن این پسره طلا و جواهر داره!  ندار و فقیر نیست شل نگیر مادر! _یعنی چی؟ _یعنی یه مهریه ی سنگین بزار رو دوشش! محمد دستی به صورتش میکشد _ماه منیر مسعود اگه میترا رو دوست داشته باشه دار و ندارشو به پاش میریزه اگرم دوست نداشته باشه و زندگی میترا به هم بخوره طلا به چه دردش میخوره؟ چه دردی ازش دوا میکنه؟ _یک دنده نباش محمد! همین که گفتم مهریه ی سنگین! باشه؟ _باشه! چشم! هر چی شما بگی ماه منیر از خوشحالی چشم هایش برق میزند و در را می‌بندد https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0 https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
Show all...
38
#پارت_442 .🎶🦢꯭⃤꯭᭄ _ولی...همچین چیزایی غیر ممکنه روی صورتش خم میشوم _پس بخشش من هم همینقدر غیر ممکنه!فهمیدی؟ غیر ممکن یه سمت در میروم و نا امید نگاهم می کند _فردا خودم با یه لگد چهارپایه رو از زیرپات برمیدارم و تقلا کردنت رو برای نفس کشیدن نگاه میکنم در را باز میکنم _در ضمن رد واکس کفشم روی لب و صورتت مونده پاکش کن! ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── سر روی بازویم میگذارد _امروز رفتم دیدن منصور _خب؟ _هیچی! طلب بخشش میکرد _تو چی گفتی؟ موهای روی پیشانی اش را به آرامی کنار میزنم _آواز _جانم _ته دلت میخوای بهش رضایت بدی؟ کمی فکر میکند و سر به زیر می اندازد _تا قبل از اینکه ماجرای تو و مریم رو بفهمم آره! ولی از اون روز به بعد نه محمد! با آزارهایی که تو دیدی واقعا دلم نمیخواد! تصمیمم قطعیه! باید بمیره خنده ی عمیقی روی چهره ام می نشیند! تا به حال اینقدر از آواز و تصمیمش راضی نبوده ام _ممنون آوازم دستش را به ارامی بلند میکند و روی گونه ام میکشد با صدای در دستش را برمیدارد و از بعلم جدا شده روی تخت می نشیند _سلام قربان _سلام معتمد خوبی؟ _قربان خبر رسیده منصور خسروشاهی توی زندان خودکشی کرده هر دو شوکه از جا بلند میشویم _مرده؟ _بله قربان! به خونوادش گفتن کارای تحویل جنازه رو انجام بدن نفس عمیقی می کشم و دوباره سر جایم می نشینم _حیف شد! میخواستم خودم چهارپایه رو از زیر پاش بکشم _محمد! اینقدر سنگدل نباش...منصور دیگه مرده! کینه ها رو بزار کنار جانم چپ نگاهش میکنم _نظرت چیه بریم تشیع جنازه؟ _تشیع نه ولی ... _بسه آواز...هنوز نفهمیدی پدرت اون روز چه تقلایی برای زنده موندن کرده...بسه لطفا ! _حالا لزومی نداره پنج دقیقه یه بار این موضوع رو به من یادآور بشی! سکوت میکنم _محمد _بله _میگم مامانمو یه مدت بیار اینجا! میترسم بهش آسیبی برسونن _باشه خیالت راحت حواسم هست!میتونی بری معتمد ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── از دید آواز🪽🩵 و حالا بعد از گذشت ۶ ماه از مرگ منصور و حضورم در روستا به اصطلاح پا به ماه هستم محمد بیشتر از هر وقتی نگران‌ست! اما سعی میکند بخاطر وضعیتم خود را خونسرد نشان بدهد  بیشتر از یک ماه ست که شب تا صبح بالای سرم می نشیند و نگاهم میکند و صبح ساعت ۷ و ۸ از فرط خستگی تا یک ظهر میخوابد! جرات آخ گفتن ندارم! طوری با نگرانی و ناراحتی دست پاچه میشود که باید ساعت ها ثابت کنم که حالم خوب است و اتفاقی نیفتاده! پریچهر شب و روز توی اتاق ماست و محمد مدام به او یادآوری میکند که چشم از من برندارد چند روزیست جز پریچهر، اجازه نمیدهد حتی میترا یا مریم وارد اتاقم شوند! شب ها و روزها به همین منوال می گذرد از حساسیت هایش کلافه ام اما ته دلم خوشحالم که برایش اهمیت دارم _آواز _جانم _از ساعت خوابت گذشته! بخواب وقت برای مطالعه زیاده نوچ کلافه ای میکنم _محمد سه دقیقه گذشته ساعت یازده و سه دقیقه ست! بزار این دو صفحه رو بخونم بعد میخوابم دست زیر چانه اش میگذارد _باشه! من منتظرم هوف! دیوانه ام کرده! به ناچار کتاب را کنار میگذارم و روی تخت دراز میکشم دردهای خفیفی احساس میکنم اما ترس محمد و گیردادن هایش سکوت میکنم! شاید دردی گذرا و معمولی باشد چشم روی هم میگذارم و کمی بعد به خواب می روم ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── از شدت درد از خواب بیدار میشوم تا چشم باز میکنم محمد که بالای سرم نشسته و نگاهم میکند می گوید _چی شده؟ چیزی میخوای؟ به علامت منفی سری تکان می دهم دستم را می گیرد _میخوای بری توالت؟ _نه _آب بیارم؟ گشنته؟ دوباره سر تکان می دهم از شدت درد نفس هایم بلند و کشدار شده! نه! این درد طبیعی نیست! انگار درد زایمان شروع شده... چشمانم را روی هم فشار می دهم و آرام زیر لب زمزمه میکنم _محمد! آروم باش خب؟ فقط لطفا هول نشو و آرامش خودتو حفظ کن باشه؟ _چی شده آواز؟ _درد دارم فکر کنم وقتشه! دست و پایش شل میشود و بی حرکت به شکمم خیره شده و واکنشی نشان نمی دهد! دو سه بار لب باز میکند حرفی بزند اما زبانش بند امده بعد از مکث کوتاهی به طرف در می رود و فریاد گوش خراشی می کشد که عمارت را میلرزاند _پریچهرررر پگاه...میترا ماااریه طبیب رو صدا کنید! نگهباااان برو دنبال قابله! نجمه خدمتکارها رو بیدار کن! همه بیداااار ! به داخل اتاق برمیگردد و نگاهم میکند دوباره در را باز میکند و فریاد میزند _مینو هم! اعتماد مینو رو هم بیار فورا  با وجود درد شدیدی که احساس میکنم میخندم و آرام لب میزنم _حالا خوبه گفتم هول نکن https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0 https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
Show all...
39
#پارت_441 .🎶🦢꯭⃤꯭᭄ دست نوچه ها را ازدور بازویش جدا میکند و روی زانو می افتد _میدونم بخاطر گذشته کینه های زیادی از ما داری ولی بیا گذشت کن و مردونگی خودتو ثابت کن با فاصله ی کمی جلویش می ایستم _پاشو نوچه هات نگاه میکنن خودتو بیشتر از این کوچیک نکن و رو به سه نوچه اش میگویم _شما هم بهتره تا قبل از مرگ محمود اعلائم برائت کنید وگرنه جایی تو این روستا ندارید! اینو به چند راس خدم و حشمی که براش مونده برسون! آواز و مینو از درمانگاه خارج میشوند و آواز با دیدن محمود مکثی میکند بلافاصله به داخل درشکه هولش میدهم  تا تحت تاثیر فیلم های محمود قرار نگیرد ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── _قربان _هوم _یه نامه دارید _از؟ _محکمه متعجب نامه را از اعتماد میگیرم و باز میکنم با خواندن نامه تعجبم دو چندان میشود پس فردا موعد اعدام ست و منصور درخواست داده ملاقاتش کنم؟ چه چیزی بهتر از این! میخواهم خاری و خفتش را ببینم هیچ وقت بخاطر اتفاقی که برای مریم افتاد ابراز پشیمانی نکرد میخواهم ببینم که به دست و پایم می افتد و عز و التماس میکند _اعتماد _بله اقا _فردا میریم شهر _چشم ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── چشم بند مشکی را از روی چشمش برمیدارند با چشمان کریه ابی رنگش نگاهم میکند نگاهم را میگیرم و به در و دیوار می دهم اکراه دارم از دیدنش _سرتو بنداز پایین! حالم از چشمات به هم میخوره بلافاصله سرش را پایین می اندازد و چشم هایش را می بندد با دست به صندلی مقابلش اشاره می کند _بشین! _در حدی نمی بینمت که مقابلت بشینم سکوت میکند در حالی که سرش را پایین انداخته چشم هایش را باز میکند و لب میزند _کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه _وقت ندارم واسه چرت و پرت شنیدن! بنال دوباره نگاهم میکند و اینبار مستقیم به چشمهایش زل میزنم دوست دارم التماس چشم هایش را ببینم _فکر میکردم انتقامت با سه تا گوله تموم میشه ولی... _انتقامم با اعدامت هم تموم نمیشه! فردا بخاطر قتل سیدهادی پای چوبه ی دار میری ولی هنوز خیلی حساب کتابا مونده که باید موکولش کنیم به اون دنیا ! _سه تیر کافی نبود؟ _نه! تو هنوز تاوان کشتن مادر مونس رو پس ندادی! تاوان کتک ها و تحقیرهای دخترش رو پس ندادی! تاوان آزارهایی که به کبری رسوندی تاوان تجاوزهایی که به حنانه کردی و از همه مهمتر تهمتی که به من زدی! تهمتی که به خواهر پاکم زدی! و تاوان خیلی از کثافت کاری های دیگه که شاید من خبر ندارم _بهم یه فرصت بده دستم را پشت کمرم قفل میکنم و چند قدمی به سمتش میروم ملتمسانه نگاهم میکند _برای دادن فرصت، نباید الان به دست و پام بیفتی؟ روی صندلی چه غلطی میکنی؟ بلافاصله از روی صندلی پایین می اید و جلویم زانو میزند _اگه با زانو زدن درست میشه من تا اخر عمرم برده و غلامت میشم و جلوت زانو میزنم کفش هایم را میگیرد و محکم فشار می دهد _قسمت میدم به خدا از سر تقصیراتم بگذر! قول میدم همه چیو درست کنم _همه چیو؟ _همه چی! قول میدم مرد و مردونه به دورش می چرخم و نگاهش میکنم _باشه! آواز رضایت میده با این حرف در لحظه چشمانش را برق فرا میگیرد _رضایت میده! خم میشود و گریه وار پاهایم را می بوسد آنقدر می بوسد که وقتی سر بلند میکند رد واکس براق کفش هایم روی دماغ و پیشانی اش جا می ماند _اما به یه شرط پاچه ی شلوارم را میگیرد و با شوقی که در نگاهش هست لب میزند _هر شرطی که بگی قبوله هر شرطی پایم را از دستش جدا میکنم و پاچه ام را می تکانم _گفتی قول میدم همه چیو درست کنم _قول میدم _خوبه! پس تا فردا وقت داری حنانه رو زنده کنی و بکارتش رو بهش برگردونی! تاثیرات منفی که روی فکر و مغزش گذاشتی رو برای همیشه از ذهنش پاک کن! خواهرم رو زنده کن جای سوختگی هاشو درست کن بابت اتفاقات غار ازش معذرت خواهی کن و رد اون لب های کثیفت رو از گردنش پاک کن! برو پیش پدرم و اقرار کن که حرفات در مورد من و خواهرم دروغ بود و کار خودت بود! مادر مونس رو زنده کن از آغل بیارش بیرون و براش دارو ببر تا خوب بشه و بتونه دخترش رو با عشق مادرانه اش بزرگ کنه! مونس! مونس رو هم زنده کن! بخاطر اتفاقاتی که افتاده ازش معذرت خواهی کن جای زخمای روی دستش رو از بین ببر و برادر خوبی باش! سید هادی رو زنده کن سرش رو دوباره بزار روی تنش و از اسطبل آزادش کن تا برگرده سر خونه و زندگیش! چند وقت دیگه نوه اش به دنیا می اید! مثل هر پدری دوست داره نوه‌شو ببینه! و من! و من منصور...دنیای شاد کودکیمو بهم برگردون! خودسوزی خواهرم و اتفاقات ۱۰ سال زندگی توی غربت رو از ذهنم پاک کن! جسم سوخته ی خواهرم رو از خواب های شبانه ام حذف کن و تک تک کارایی که بخاطر سختی های کودکی مرتکبشون شدم رو جبران کن! اعصاب و ارامش نداشتمو بهم برگردون! فقط هم تا فردا وقت داری https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0 https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
Show all...
36
#پارت_440 .🎶🦢꯭⃤꯭᭄ _چه با صفاست بهش نمیاد درمانگاه باشه! _اینجا اتاق خانم دکتره متعجب نگاهش میکنم _پیرزاد؟ _پیرزاد کیه؟ پریچهررررر چشمانم از ذوق می درخشد _پریچهر میاد اینجا؟ _میارمش _چه خوب! به اتاق دیگری اشاره میکند _اینجا هم اتاق تزریقات میشه _خوبه! به سمت اتاق دیگری راهنمایی ام میکند ذوق زده به سمت پنجره می روم _واااای چه منظره ی قشنگی! نصف روستا پیداست! چه طبیعت قشنگی چه گل و گلدونای نازی _حدس بزن اینجا اتاق کیه؟ _اتاق زایمان؟ _گفتم اتاق کی! نگفتم اتاق چی! _اتاق رئیس؟ _رئیس داره درمانگاه به این کوچیکی؟ _چه میدونم! لابد اتاق پیرزاد لبخند از لبش محو میشود! _گیر دادیاااا پیرزاد کلا تو این ساختمون اتاق نداره! _کجاست اتاقش پس؟ _آواز!! ول کن پیرزادو میگم اینجا اتاق کیه؟ کمی فکر میکنم! کس دیگری به ذهنم نمی رسد _اتاق خودته محمد؟ _نگفتم از دختر خنگ خوشم نمیاد؟ _خنگ خودتی! _خنگی دیگه! من اینجا اتاق میخوام چیکار؟ بابام بهیاره یا ننم؟ مکثی میکنم و ناگهان با همه سرعت خودم را توی بغلش می اندازم _وااای اتاق منهههه! اتاق من محمددد میخندد و محکم بغلم میکند _بله! اتاق شماست! بعد زایمان اینجا مشغول به کار میشی _محمد! باورم نمیشه! بغض کرده ام و اشک داخل چشم هایم حلقه میزند _ولی خب! اتاقت مشترکه! _با کیییی؟ _با یه بهیاره دیگه! نگاهی گذرا به اتاق می اندازم از همه ی اتاق ها با صفاتر و زیبا تر طراحی شده به هیچ وجه دلم نمیخواهد ان را با کسی شریک شوم _نمیخوااام! دوست دارم مال خودم باشه! _بهونه نگیر آواز! اینطور که شنیدم یکم بداخلاق و زشت هم هست ولی دیگه باید تحملش کنی _وا ! _حالا زشت بودنش کار خداست! ولی خب...اخلاقشو خودت یه کاری کن دست به کمر می ایستم و ناراحت نگاهش میکنم تحمل یک ادم بداخلاق سر کار صبر ایوب می خواهد که مسلما من ندارم میخواهم حرفی بزنم که دو دست گرم از پشت روی چشمم می نشیند _کیه محمد؟ _حدس بزن دست بلند میکنم و دستش را لمس میکنم انگشتری به دست دارد که هیچ جوره نمیتوانم حدس بزنم متعلق به کیست دستش را برمیدارم و به طرفش می چرخم .... ناگهان با دیدن مینو خشک میشوم مینو؟ اینجا؟ توی روستا؟ حرف محمد را در ذهن مرور میکنم "اتاق مشترک با بهیار بداخلاق و زشت" یعنی... _آوازززز محکم بغلم میکند و من انقدر شوکه ام که هیچ عکس العملی نشان نمی دهم یعنی امکانش هست محمد چنین لطف بزرگی در حقم کرده باشد؟ با ورود اعتماد و دیدن لبخندی که روی لب دارد همه ی حدسیاتم درست از اب در می آید بی اهمیت مینو را از خودم جدا میکنم و دوباره با همه ی قدرتم خودم را به گردن محمد آویزان میکنم بدون آنکه حرفی بزنم قطره های اشکم پشت هم سرازیر میشود دم گوشم اهسته زمزمه میکند _آواز جان کمرم! بی اهمیت محکم تر بغلش میکنم _ممنونم محمد! نمیتونی تصور کنی چقدر خوشحالم دستم را به زور از گردنش جدا میکند و رو به مینو میگوید _فکر کنم اولین مریضتون من باشم! علت مراجعه هم، شکستگی گردن و ستون فقرات مینو میخندد و با همه ی دلتنگی ای که وجودم را احاطه کرده بغلش میکنم _خوش اومدی مینو جانم محمد و اعتماد از اتاق خارج میشوند و من و مینو به طرف گل های حسن یوسف و شمعدانی گلدانها می رویم ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── از دید محمد🪽🩵 _ارباب در حالی که برگه ی خرج و مخارج را نگاه میکنم لب میزنم _میشنوم اعتماد _محمود خان جلوی در درمانگاهه نگاهم را از برگه میگیرم و چند قدمی به سمت پنجره میروم _چی میخواد پیرمرد خرفت؟ _میخواد با شما حرف بزنه _ردش کن بره _سعی کردم...نرفتن! _ولش کن پس! اینقدر وایسه تا علف زیر پاش سبز شه _جسارتا آقا چرا قبول نمی کنید؟ شاید بد نباشه حرفاشو بشنوید برگه را روی لبه ی پنجره میگذارم و به طرفش می روم _دلت براش میسوزه اعتماد؟ _نه قربان! من فقط... _هنوزم احمقی اعتماد! یادت رفت اون روز توی غار چه بلایی سرمون آورد!؟ داغ گذاشت رو بدنت کتک خوردی تیر خوردی تحقیر شدی! بازم مثل احمقا...باورم نمیشه اعتماد _بله حق با شماست! اشتباه کردم به طرف در میروم و از درمانگاه خارج میشود دو طرفش را گرفته اند و لنگ لنگان به سمتم می اید _سلام محمد خان! هوف! حتی صدایش خاطرات تلخ ان روزها را برایم تداعی میکند و خشمم را دو چندان _علیک! بهتره اینقدر دور و بر من آفتابی نشی وگرنه موعد اعدام رو جلو میندازم _رحم کن جوان! به حرمت نسبتی که با هم داریم به حرمت دخترم مونس که بخاطر بچه ی تو از دنیا رفت به حرمت نازدار _حرمت مونس؟ مونس پیش شما حرمت داشت و من نمیدونستم؟ تا جایی که یادمه مونس تو دادگاه علیه منصور شهادت داد! واقعا که بی چشم و رو هستید! تو و بچه هات اگه حرمت سرتون میشد الان با این حالت اینجا نبودی https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0 https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
Show all...
36👍 3
#پارت_439 .🎶🦢꯭⃤꯭᭄ #فلش_فوروارد🌺 از دید محمد🪽🩵 _آواز _جانم _کم کم آفتاب داره طلوع میکنه بریم؟ متعجب نگاهش را به دهانه ی غار می دهد _باورم نمیشه! داره صبح میشه؟ _داره صبح میشه دست روی معده اش میگذارد _محمد از اون لقمه ها که اوردیم هست هنوز؟ لقمه را از داخل سبد در می اورم _همین یکی مونده _خوبه! بریم که به صبحونه هم برسیم از جا بلند میشود و من شروع به جمع کردن وسایل میکنم میخواهد سبد را بردارد که بلافاصله سبد را میگیرم _چیکار میکنی؟ _بزارم تو ماشین دیگه _دست نزن آواز....برو خودم میارمش _دیگه یه سبد این حرفا رو نداره پیشانی اش را میبوسم و به طرف در غار هولش می دهم _برو منم اومدم در حال جمع کردن زیر انداز هستم که نگاهم سمت آواز می رود! دوباره گام بلندی برمیدارد و من متعجب نگاه میکنم _اخ یادم نبود جنازه ای نیست با خنده دوباره وارد غار میشود و عادی خارج میشود از این همه دیوانه بازی خنده ام میگیرد وسایل را برمیدارم و به طرفش میروم _آواز _جانم _از دخترای خنگ خوشم نمیاد!سعی کن یکم باهوش باشی لقمه داخل دهانش می ماند _من خنگم؟ با چشم اشاره ای به جلوی غار میکنم _فقط یه ادم خنگ فکر میکنه من میتونم جلوی در غار سنگی رو بکنم و توش آدم دفن کنم! با پا به کف ورودی ضربه میزنم _سنگه سنگ! ضربه ای به بازویم میزند و با اخم به طرف ماشین می رود ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── معتمد در میزند _بله _سلام آقا _علیک _شاباجی تشریف اوردن تو حیاط هستن میخوان شمارو ملاقات کنن _بیرونش کن _چشم آواز متفکر از جا بلند میشود و کنار میزم می ایستد _زن محمود اومده؟ _آره _ چی میخواد یعنی؟ _رضایت دیگه! سر بلند میکنم و نگاهش میکنم _تصمیمت چیه آواز؟ _اعدام! _مطمئنی؟ _صد درصد! لبخند روی لبم شکل میگیرد _ممنونم آواز ! تو انتقام نصفه ی منو کامل کردی _بخاطر تو ! بخاطر خواهرت مریم بخاطر حنانه ی عزیزم که بارها بهش تعرض شد بخاطر مونس...باید این کارو بکنم محمد درسته؟ حنانه ی عزیز؟ آواز هنوز نمیداند حنانه چه بلاهایی سرش آورده! و خب! بهتر ست هیچ وقت نداند و این ذهنیت خوب برای همیشه باقی بماند _درسته آواز! درسته به طرف تخت میرود _من یکم استراحت میکنم _استراحت کن! دوباره معتمد در میزند و آواز می گوید _کیه؟ _ارباب جسارتا محمود خان رو گذاشتن توی پتو و آوردنش!  الان جلوی دره با آواز متعجب همدیگر را نگاه میکنیم _تو پتو؟ _مریضه اخه قربان _مریض باشه...پتو اخه؟ _امر بفرمایید _نزار بیان تو عمارت _چشم _هر کی از طرف طایفه ی محمود اومد راهش نده فهمیدی؟ _چشم از جا بلند میشوم و به طرف آواز میروم _منم میخوام بخوابم کنارش دراز می کشم و به آغوشش میکشم _محمد _بله! _چرا مثل مردای دیگه شکمم رو نمیبوسی و با بچه حرف نمیزنی؟ از آغوشم جدایش میکنم _کدوم مردی همچین غلطی کرده؟ _وا ! _حرفشم نزن آواز _چه اشکالی داره اخه؟ _بخواب من به زور خودتم میبوسم!! این لوس بازیا چیه؟ با حالت قهر غلت میخورد  و من از پشت محکم بغلش میکنم و به صدای نفس های بلند و منظمش گوش می دهم چیزی نمی گذرد که خواب چشمانم را گرم میکند ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── چشم باز میکنم و به طرف دیگرم غلت میخورم آواز زودتر از من بیدار شده و اتاق را ترک کرده پیراهنم را می پوشم و از شاهنشین خارج میشوم آواز دور میز نشسته و یک شیشه ی بزرگ هم جلویش گذاشته _سلام محمد! ظهرت بخیر _سلام! این چیه ؟ نگاهی به شیشه می اندازد _ترشیه _با معده ی خالی؟ بدون توجه به سوال من شروع به خوردن می کند _آواز _جان _میگم ضرر داره نخور دیگه با صدای ماریه به پشت سر می چرخم _فکر کنم ویارش افتاده به ترشی! سلام خان داداش _سلام! با معده ی خالی؟ ناهار نخورده! _دلش میخواد بزار بخوره! _ناهار خوردید شما ماری؟ _آره الان میگم برای شما هم بیارن به طرف میز نهار خوری می روم و ظرف ترشی را برمیدارم _بسه میگم نخور! _محمدددد! _بعد از ناهار خودتو اماده کن میبرمت یه جایی _کجا؟ _میفهمی خدمتکارها شروع به چیدن میز غذا میکنند که اواز در چشم به هم زدنی دوباره طرف ترشی را برمیدارد و شروع به خوردن میکند حرف زدن بی فایده ست! نگاه کلافه ام را میگیرم و بی اهمیت ناهارم را میل میکنم ───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•─── از دید آواز🪽🩵 کالسکه جلوی در درمانگاه می ایستد معتمد در را باز میکند و پیاده میشویم متعجب محمد را نگاه می کنم _چرا اومدیم اینجا؟ به طرف در ورودی راهنمایی ام میکند باورم نمیشود یک ساختمان فوق لوکس و زیبا _واااای چقدر خوبه اینجا محمد! چقدر بزرگ و خوشگله میخندد و به تایید سر تکان می دهد به سمت یکی از اتاق ها می روم https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0 https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
Show all...
37👍 2