کلاغسفیددرمرداب بهارسلطانی
#سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغسفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)
Show more9 481
Subscribers
-1824 hours
-847 days
-46430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
6600
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازهی مشتشه؟
دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود.
آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود.
مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست.
- چته سیگاری بسه.
- این جا چی میخوای بچه؟
نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی.
مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش.
کلافه نگاهم کرد.
- چته سر شبی اخم کردی بم؟
حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی.
- مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟
خاستگاری بودم.
حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم.
- خاستگاری برای کی؟
- برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره.
با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد.
- برای خودم دیگه.
- اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم.
- عه حاجی زن میخواد؟
خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره.
اخمالود مشتی به سینه اش زدم.
هنوز از حرفش شوک زده بودم.
- حالا چی شد اخرش؟
- چرا صدات میلرزه ساچلی؟
- نه بابا لرزش کجا بود
میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه.
دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد.
- رفیق شفیقت ایدا جون.
درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم...
این امکان نداشت
بغض گلویم را چسبید.
- اما ایدا که دوست پسر داره خودش.
-دوست پسر؟
- یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن.
پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت.
- کراشش من بودم مثل این که.
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- خب دختر خوبیه که رفیقم.
- باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟
یک هو پرسیده بود
هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال.
برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم.
- بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و...
با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم.
- بوسم کن ساچلی.
بوسم کن دختر کوچولو..
بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم.
بوی سیگار میداد...
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
8100
Repost from N/a
تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی!
غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت
- نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟
دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد
- چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی!
بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد...
واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده!
یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود.
- من؟ من زدمت مامانی؟
نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد:
- زدی... دیگه دوست ندارم یاسی.
یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد.
- دستت و از بچم بکش!
قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود.
مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند
- باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان!
گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد.
- دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا...
مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید:
- مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من!
لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد
- چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟
نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید
یسنا تنها داشته از مریم بود
بزرگ ترین نقطه ضعفش...
- غیر اینه مگه؟
اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی! حالام کتکش می زنی نه؟
لبخند روی لب های دخترک ماسید.
فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما...
صدایش از ته چاه می آمد و زمردی هایش کمی امید داشتند
- ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟
ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟
نامدار پوزخند حرصی زد
دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا
- دوست داشتن؟
برو بگرد دور سر بچهم یاس... یسنا نبود اینجا نبودی!
ردی از شوخی در چهره مردانه اش به چشم نمی خورد.
کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه میکوبید
- و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟
م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من...
با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود.
مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده...
- زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که...
به وظیفت رسیدی!
میگوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را...
- بار آخرت باشه...
دیگه بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری!
تو زن این خونه نیستی یاس بفهم!
می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود.
یسنایی که تماماً شبیه یاس بود...
- بابایی بیا بازی...
او می رود و یاس را وسط اتاق جا میگذراد.
دست خودش نیست...
یاس دختری بود که جای عشق او را در این خانه گرفته بود
به دخترک گفته بود فکر و خیال بیخودی نکند...
- نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده...
حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند
- داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟
اون واست ساعت خریده...
متعجب یسنا را رها می کند.
- کادو واسه چی؟
چشمان عطیه درشت میشود
- وا داداش!
تولد یاسه دیگه... یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری.
چیزی در دلش خالی میشود.
تولد یاس بود!
چرا هیچ چیز از دختری که سه سال زنش بود نمی دانست!
- عروسم؟ چرا لباس عوض کردی مادر؟ سیاه پوشیدی شگون نداره..
نگاهش در پی یاس می چرخد.
همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر ندیده بودش و حالا...
- ل...لباسم کثیف شد. بفرمایید سر میز... من کیک رو میارم.
دخترک شکسته ای که لباس های سیاه بر تنش زار می زد یاس نبود نه آن یاس همیشگی و نامدار نمی دانست که یک روز قرار بود برای دیدن آن چهره ی شکسته هم کل دنیا را بگردد...
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
👍 1
32900
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
👍 1
9600
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازهی مشتشه؟
دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود.
آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود.
مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست.
- چته سیگاری بسه.
- این جا چی میخوای بچه؟
نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی.
مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش.
کلافه نگاهم کرد.
- چته سر شبی اخم کردی بم؟
حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی.
- مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟
خاستگاری بودم.
حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم.
- خاستگاری برای کی؟
- برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره.
با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد.
- برای خودم دیگه.
- اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم.
- عه حاجی زن میخواد؟
خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره.
اخمالود مشتی به سینه اش زدم.
هنوز از حرفش شوک زده بودم.
- حالا چی شد اخرش؟
- چرا صدات میلرزه ساچلی؟
- نه بابا لرزش کجا بود
میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه.
دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد.
- رفیق شفیقت ایدا جون.
درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم...
این امکان نداشت
بغض گلویم را چسبید.
- اما ایدا که دوست پسر داره خودش.
-دوست پسر؟
- یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن.
پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت.
- کراشش من بودم مثل این که.
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- خب دختر خوبیه که رفیقم.
- باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟
یک هو پرسیده بود
هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال.
برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم.
- بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و...
با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم.
- بوسم کن ساچلی.
بوسم کن دختر کوچولو..
بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم.
بوی سیگار میداد...
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
2500
Repost from N/a
این قدر اخم نکن زشته جلو مهمونا!
با حرص سمت یاس برگشت و تو آشپزخانه بودند و کسی به آن ها دید نداشت پس با پشت دست در صورت یاس آرام کوبید و یاس شوکه شده هینی کشید و عقب کشید.
و نامدار غرید:
- برو دعا کن مامان بابات اینجان وگرنه محکم تر میزدم
یاس بغض کرد:
- چرا این جوری میکنی؟
- هیش صداتو بیار پایین بینم! تو با اجازه ی کی تو خونه ی من مهمونی گرفتی؟
یاس باورش نمیشد چندین ماه از ازدواجشان میگذشت و رسماً زن و شوهر بودند اما نامدار هیچ حسی به او نداشت و لب زد:
- فقط مامان بابای خودمو نگفتم که... خانواده خودتم هستن
قطره اشکی روی صورتش افتاد و نامدار بیاهمیت پچ زد:
- اونم فقط برای این که خودتو شیرین کنی من تورو میشناسم دفعه اول و آخرت باشه تو خونه ی من ازین گوه ها میخوری
اینبار یاس جسارت کرد:
- خونه ی منم هست
نامدار باز با پشت دست ضربه ای از نظر خودش آرام در صورت یاس زد...دستش هرز شده بود دیگر...
- تو اینجا هیچی نداری تو جای کسی که من دوستش داشتمو گرفتی و گورتم دیر یا زود باید گم کنی
اینبار رد انگشتانش روی صورت سفید یاس مانده بود. جوری که خودش چند لحظه خیره در صورت یاس ماند
مگر چقدر محکم زده بود؟
یاس دیگر سرش را صاف نکرد و قطرات اشک روی صورتش ریخت و صدا مادر شوهرش از پذیرایی بلند شد:
- عروسم؟ بابا گلومون خشک شد یه چایی خواستی بدی رفتی با شوهرت چی هی پچ پچ میکنی؟
نامدار جای یاس جواب داد:
- اومدیم مامان
و سینی چایی را برداشت و ادامه داد:
- جیکت درآد با بابات میفرستمت خونش
رفت و یاس قلبش هزار تیکه شده بود و بدنش لرز گرفته بود و صورتش را در آشپز خانه آب زد و خواست برای خودش لیوانی آب بریزد تا کمی آرام شود اما لیوان از دستش افتاد و شکست و همان شکستن باعث شکستن هقهقش شد و صدای مهمان ها که چی شد و آمدنشان به آشپز خانه بلند شد.
- وای مادر چی شد؟
- زنداداش فدا سرت یه لیوان شکسته چرا گریه؟
- دخترم خوبی بابا چرا صورتت قرمز؟
یاس نگاهش را به نامداری داد که او را نمیخواست، معشوقش مریم را میخواست دیگر سکوت جایز نبود. اصلا ماندن در این خانه جایز نبود و خودش را
در آغوش پدرش پرت کرد و نالید:
- بابا منو ازینجا ببر، منو ببر تروخدا ببر اینجا منو کسی نمیخواد منو دوست نداره الآنم منو گرفت زد چون شمارو دعوت کرده بودم ببرم بابا...
و این حرکت یاس که همیشه ساکت و مظلوم بود برای نامدار گرون تموم شد هیچ وقت فکر را نمیکرد یاس این چنین سر و صدا کند و آن شب خون بپا شد...
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
صدای داد و هوار یک لحظه قطع نمیشد و نامدار چرا اصرار داشت یاس نرود؟ مگر همین را نمیخواست:
- زنمه نمیذارم ببریش
پدر یاس هم داد زد:
- زنته که زدیش؟ مگه بیکسو کاره؟ میبرمش میذارمش رو چشمام
مادر یاس هم دخالت کرد:
- خدا ازت نگذره تن و بدنش و بهم نشون داد پر از کبودی بود دخترمو مثلا فرستادم خونه ی بخت؟
و مادر نامدار خودش بود که سعی داشت طرف پسرش را بگیرد هر چند میدانست مقصر است:
- تروخدا آروم باشید! زن و شوهرن دعوا دارن مادر یاس بمون با شوهرت حرف بزن با رفتنت چی درست میشه دور سرت بگردم؟
یاس بود که سرش را به چپ و راست تکان داد:
- اون مریمو دوست داره، هنوز باهاش در ارتباطه... بهم میگه من جایی ندارم تو قلبش پس واسه چی بمونم تو خونش؟
هق هقش بلند شد و مادر نامدار با بهت به پسرش نگاه کرد و گفت:
- نامدار راست میگه؟
نامدار سکوت کرد و با عجز به یاسی نگاه کرد که انگار دیگر هیچ جوره نمیخواست بماند!
خب مگر خودش همین را نمیخواست؟ پس چرا حالش این قدر بد شده بود؟
احساس میکرد یاس پایش از در بیرون برود دیگر دیدنش آرزو میشود و شد...
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
9000
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
2600
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.