cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ما ماندیم و عشق/ مرضیه نعمتی

پارت گذاری هر روز به غیر از جمعه‌ بازگشت عاشقانه. حسرت با هم بودن. آقای سر دبیر. ما ماندیم و عشق آیدی تلگرام👇 @marziyeh_nemati لینک کانال👇 https://t.me/+phluYpN3JkM3ZWU0

Show more
Advertising posts
3 613
Subscribers
No data24 hours
-487 days
-26230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

ـ تو قصد ازدواج داری؟ تبسم کردم: ـ عجله ای ندارم. فعلاً درس و دانشگاه دارم! آرزو با خنده پشتم زد و گفت: ـ راستشو بگو! ـ راستشو گفتم! ـ تا حالا عاشق نشدی؟ ـ نه اصلاً. ـ جالبه! ـ من عاشق مامان و بابامم. ـ تا آخر عمر که نمی‌‌تونی با اونا زندگی کنی! به شوخی گفتم: ـ آره خب! اگه شاهزاده سوار بر اسب سفیدم بیاد ازشون دل می‌‌کنم. آرزو خندید: ـ ای ناقلا! حالا بهم بگو ببینم از چه جور مردی خوشت میاد؟ من هم خندیدم: ـ معیارای من برای ازدواج خیلی رویاییه. کنجکاو شد وگفت: ـ جدا؟ حالا که اینطوری شد تا نگی نمی‌‌ذارم بری... و آنقدر اصرار کرد که من تسلیم شدم و جواب دادم: ـ خیله خب پس خوب گوش کن. من دوست دارم همسر آیندم... انگشت کوچکم را نشانش دادم و گفتم: ـ خوشگل باشه. انگشت دومم را نشانش دادم و گفتم: ـ پولدار باشه. و انگشت وسطم را نشانش دادم و گفتم: ـ و تحصیل کرده باشه. آرزو خندید: ـ پس همه چی تموم می‌‌خوای! صدای سرفه‌‌ای مردانه تمام اندامم را به لرزه انداخت و وحشت زده برگشتم. رامین دقیقاً پشت سر ما کنار پنجره آشپزخانه ایستاده بود و با خونسردی در حال ور رفتن با موبایلش بود که ظاهراً نشان از آنتن ندادن می‌‌داد. آنقدر از حضور ناگهانی‌‌اش غافلگیر شدم که زبانم بند آمد. نگاهی به آرزو که او هم از حضور رامین جا خورده بود انداختم و با یادآوری حرفهای خصوصی‌‌ام که به غیر از آرزو رامین هم از آنها با خبر شده بود سراسر خشم و ناراحتی شدم. به شدت سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و با لحن سرزنش باری رو به رامین گفتم: ـ شما خیلی وقته اینجااین؟! نگاهش به طرف من کشیده شد و با لحنی راحت گفت: ـ پنج دیقه‌‌ای می‌‌شه! و با تعجبی تصنعی ادامه داد: ـ شما متوجه اومدن من نشدین؟! سکوت کردم و آرزو فوراً گفت: ـ وای مژده جون! ما دو تا اونقدر گرم حرف زدن بودیم که اصلاً متوجه رامین نشدیم. این بار نگاه توبیخ‌‌گرم متوجه آرزو شد. زیر زبانم را کشیده بود و برادر شوهرش همه چیز را درباره‌‌ام فهمیده بود و حالا می‌‌خواست اوضاع را عادی جلوه دهد. به رامین نگاه کردم که حالا با ته لبخند تمسخر آلودی نگاهم می‌‌کرد...
Show all...
رمان آنلاین بعدی: عشق معکوس خلاصه: یکی یه‌دونه و لوس مامان و بابام بودم. بابام به کل فامیل گفته بود دوست نداره شوهرم بده. منم تا شاهزاده سوار بر اسب سفیدم از راه نمی‌رسید، حاضر نبودم تن به ازدواج بدم تا اینکه یه روز همسایه قدیمی بابابزرگم زنگ زد خونه‌مون و سراغ بابام رو ازمون گرفت. چند روز بعدم ما رو دعوت کرد خونه‌شون و من تو نخ پسر بزرگ حاج آقا نادری رفتم که ده سال از خودم بزرگتر بود و استاد دانشگاه. جالبه رامین با هیچ یک از معیارای من جور درنمی‌اومد اما نمی‌دونم سرنوشت چطوری رقم خورد که تا به خودم اومدم دیدم زندگیم به بودن رامین گره خورده ولی...
Show all...
سلام عزیزان🌹 انشاالله پارت گذاری رمان جدیدمون از شنبه آغاز خواهد شد.
Show all...
خوانندگانی که در حال خوندن ما ماندیم و عشق هستند عجله کنند چون تا شنبه رمان از کانال پاک میشه🙏💞
Show all...
دوستان می‌تونید نظراتتون رو کامنت کنید🙏🌹
Show all...
❤‍🔥 1 2🥰 18
نکته پایانی: اردیبهشت هست و نمایشگاه کتاب نزدیکه. کتاب آقای سر دبیر از نشر نامه مهر در نمایشگاه امسال موجود هست. اگر نمایشگاه رفتید یه سری هم به غرفه نامه مهر بزنید و از کتاب‌ها دیدن بفرمایید🙂
Show all...
33👍 3🥰 2👏 2
بعد ما ماندیم و عشق، رمان جدید تا مدتی در کانال قرار نمی‌گیره. دو رمان جدید در حال نگارش دارم و یک رمان که جایگزین ما ماندیم و عشق هست. در مدتی که نیستم می‌تونید رمان عطر خواهرم(راضیه نعمتی) رو دنبال کنید. واقعا جذابه و خیلی دوسش دارم😍 لینک کانال ایشون: https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0
Show all...
عطر ❤ راضیه نعمتی

❤﷽❤ رمان عطر نویسنده: راضیه نعمتی رمان‌های چاپ شده رها شده/نشر پرسمان حامی/نشر البرز سهمی از عشق/نامه مهر عشق باشکوه/فایل فروشی پارتگذاری: روزانه یک الی دو پارت غیر از جمعه‌ها آیدی نویسنده @raziyeh_nemati لینک کانال

https://t.me/+9DI3nXGCGfthNjI0

20👍 3👏 1
عزیزانی که دوست دارند کارهای قبلی من که در کانالم پارت گذاری شده‌رو بخونند می‌تونند به اپلیکیشن دنیای رمان مراجعه کنند. این برنامه رو از بازار دانلود بفرمایید و در قسمت کتاب‌های چاپ شده برنامه، داستان‌هام رو دنبال کنید. رمان‌های داخل اپلیکیشن: بازگشت عاشقانه/ عاشقانه خوانوادگی حسرت با هم بودن/ عاشقانه خوانوادگی آقای سر دبیر/ عاشقانه خوانوادگی اگر هم تمایل به خرید پی دی افشون دارید به آیدی خودم پیام بدین. @marziyeh_nemati
Show all...
16👍 1
#پست_۱۹۶ #ما_ماندیم_و_عشق #مرضیه_نعمتی عباس و مجتبی که از حرفهای بهار به وجد آمده بودند به بهار نگاه می‌‌کردند. مجتبی گفت: ـ عجب ترفندی زدی! بهار هم خندید: ـ ما اینیم دیگه! چند ضربه به در خورد و مهناز خانم با دسته گلی بر دست داخل اتاق عباس شد و محمود هم با یک جعبه شیرینی پس از او. قلب عباس از دیدن دوباره بودن آنها به هیجان در آمد و اندیشید: «خدایا! بعد اون هم بدبختی پشت سر هم این همه خوشبختی پشت سر هم واقعیه؟! خیلی بزرگی. خیلی!» مادرش با دیدنش به گریه افتاد و به طرفش آمد و خم شد و گونه‌‌اش را بوسید. ـ الهی شکر که به هوش اومدی. محمود هم جعبه شیرینی را دست بهار داد و به آرامی گفت: ـ خوبی اون روزت رو فراموش نمی‌‌کنم عروس خانم. بهار شرمنده شد و گفت: ـ کاری نکردم باباجون! محمود لبخند مهربانی زد و پشت سر مهناز خانم آمد و خم شد و سر عباس را بوسید و گفت: ـ چطوری پسر؟ عباس سرش را فرود آورد و گفت: ـ نوکرتم! مجتبی کنجکاوانه و با لبخندی معنی دار گفت: ـ یه بوهایی داره میاد. شیرینی مال چیه؟! مهناز خانم خجالت کشید و محمود لبخند زنان گفت: ـ به مناسبت آشتی من و مادرتونه. همین حرف کافی بود تا اتاق عباس از فریاد خوشحالی و شادی پر شود و پرستار برای ساکت کردنشان به اتاق بیاید. بهار گونه‌‌های مهناز خانم را بوسید و تبریک گفت و مجتبی هم روی پدر و مادرش. عباس هم در حالی که با شیفتگی به جمع صمیمانه‌‌اشان نگاه می‌‌کرد از اعماق وجودش خدا را سپاس گفت و نگاه علاقه‌‌مندش را متوجه بهار و خنده‌‌هایش کرد. در دل گفت: "بالاخره قلب مارو مال خودت کردی و ما موندیم و عشقت! " در همان لحظه هم نگاه بهار متوجه او شد و با همان صورت خندان با انگشتانش شکل یک قلب برایش درست کرد و صورت عباس شکفته‌‌تر شد!... پایان
Show all...
81👍 16🥰 8😍 2🤗 2❤‍🔥 1👏 1
#پست_۱۹۴ #ما_ماندیم_و_عشق #مرضیه_نعمتی دو ساعت از ورود عباس به اتاق عمل گذشته بود و بهار با وجودی سرشار از امید در حال ذکر گفتن بود. نگاهی به پدر عباس انداخت که به دیوار تکیه داده و مهناز خانم را زیر نظر داشت و غمگین به نظر می‌‌رسید. معلوم بود که جرات صحبت کردن با او را ندارد. چقدر دلش می‌‌خواست تا برایشان کاری کند اما راهی به ذهنش نمی‌‌رسید. این بار به مجتبی نگاه کرد. در حال گفت و گوی تلفنی با سارا بود و در مورد جراحی پای عباس می‌‌گفت. بی اختیار به یاد روزهای اول آشنایی‌‌اش با عباس افتاد و بعد هم ماجراهای پس از آن. خودش هم نمی‌‌دانست که چطور شد که عباس در مسیر زندگی‌‌اش قرار گرفت و سرنوشتش از این رو به آن رو شد. بغضش را فرو داد و زمزمه کرد: «خدا جونم عباسمو بهم برگردون!» مدت زیادی طول کشید تا بالاخره درهای اتاق عمل باز شد و دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. هر چهار نفر با وجودی پر امید به سمت او دویدند و حال عباس را پرسیدند. دکتر لبخند آرامش بخشی زد و گفت: ـ خدارو شکر عملش موفقیت آمیز بود! و با این حرف اشک شوق را بر دیدگان همه جاری کرد. لحظاتی بعد تخت حامل عباس از اتاق عمل بیرون آمد و همه به دنبالش دویدند. صورت عباس بی روح بود. مهناز خانم اشک ریزان صدایش زد و بهار دستش را در میان دستان گرمش گرفت و همراه تخت روان شد. لحظه‌‌ای پلکهای عباس باز شد و تصاویر ناواضحی را دید. دو زن که صدایش می زدند و اشک می‌‌ریختند و مردی که پشت آنها ایستاده و نظاره‌‌گرش بود. پلکهایش دوباره روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمید. زمانی که به هوش آمد چشمش به روی مجتبی باز شد که مقابلش ایستاده و در حال صحبت تلفنی بود. ـ نه هنوز به هوش نیومده زنداداش!... نگران نباش دکترش گفت امروز به هوش میاد... نه نمی‌‌شه بیای. باید ساعت ملاقات بیای... باشه من هستم. به مادرمم بگو نگران نباشه... خواهش می‌‌کنم... باشه حتماً در جریانت می‌‌ذارم.... خداحافظ! صحبت تلفنی‌‌اش که تمام شد برگشت و با دیدن او به شوق آمد و گفت: ـ عباس بالاخره چشماتو باز کردی؟ ـ من کجاام؟ ـ بیمارستان. پات جراحی شده. عمل پات موفقیت آمیز بود عباس. همه چیز به یاد عباس آمد و ناگهان با تمام وجودش خدا را سپاس گفت. مجتبی به دنبال پرستار از اتاق بیرون رفت و لحظاتی بعد چند دکتر و پرستار دور عباس را پر کرده بودند. دکتر لبخندی زد و گفت: ـ چطوری عباس آقا؟ با ضعف لبخند زد و گفت: ـ خدا خیرتون بده.
Show all...
59👍 18🤔 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.