cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

واهمه‌ی سقوط🌾(فاطمه سالاری)

پارت گذاری روزانه و منظم. خوش آمدید 🌹 به چشمانت مومن شدم حنای بی‌رنگ رسم دلتنگی واهمه‌ی سقوط

Show more
Advertising posts
2 516
Subscribers
No data24 hours
-267 days
-15230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۷ دستی به سرم کشیدم چرا هرچه زور می‌زدم باز باورم نمی‌شد روزی رسیده وسط اتاق خوابی ناشناس در بغل مردی که فقط چندبار با او ملاقات داشته‌ام و از حضورش فقط انزجار و نفرت فرا گرفته‌ام بیدار شوم؟! کاش همه این چیزهایی که الان با چشم‌های خودم می‌دیدم کابوسی بیش نبودند. روی تخت نشست و دستی به چشم‌ها و از پس آن‌ها مجدداً به موهایش کشید. - چرا روزه سکوت گرفتی حرف نمی‌زنی؟ حالت خوبه سردرد نداری؟ هرچه می‌گذشت این راحتی کلام بیشتر از قبل عامل وحشتم می‌شد. پاهایم را در بغلم جمع کرده و همان‌طور با چشم‌های حیرت زده از ترس تماشایش می‌کردم، چشم انتظار نشسته بودم تا حرکت بعدی‌اش را ببینم یا حدس بزنم. انگار کارم از نگاه تیزش در امان نماند که خنده‌ای نیم بند کرد. - چیه نکنه از من می‌ترسی که اینطوری چسبیدی به دیوار حرف هم نمی‌زنی؟! حالا که بیشتر هوشیار شده بود و مانند قبل درست و حساب شده حرف میزد و خوب فهمیده بود از حضورش، نگاهش حتی تماشایش واهمه دارم؛ اما مشکل اساسی اینجا بود نمی‌توانستم تا پایان عمرم همین‌جا ساکت بمانم و در تَحیر و حیرت کارهایش سر ببرم. بالاخره باید کلامی می‌گفتم یا در مورد اینجا بودنم سوالی می‌کردم. آب جمع شده در دهانم را قورت دادم و حینی که سعی داشتم توجه‌ای به وحشت نشسته میان تک تک سلول‌های تنم و سردردی که عمل کرد بقیه اعضای بدنم را مختل کرده بود شروع به صحبت کنم. - من... چرا اینجام...؟ صدایم خشدار شده بود و هنوز سوالم را کامل ادا نکرده بودم که سرم برای بار دوم تیر ترسناکی کشید. با ناله‌ای درد آلود سرم را بین دست‌هایم پنهان کردم. - آخ! - دردش شدیده؟ نگران نباش طبیعیه، با اون حال بد دیشبت منتظر خیلی بدتر از این بودم. کمی که آرام گرفت سرم را از بین دست‌هایم بیرون آوردم و متعجب نگاهش کردم از روی تخت بلند شده و کنارش ایستاده بود. ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 30🤔 8😢 6 1
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۶ باورم نمی‌شد آن صحنه‌های بی‌سر و ته در ذهنم واقعیت داشته‌اند و من تمام دیشب را در چنین وضعیت نادرستی کنار این مرد گذرانده‌ بودم! همان‌طور که سرجایش نشسته بود چند لحظه کوتاه نگاهم کرد بعد با چهره‌‌ای خونسرد دستی به موهایش که برای اولین بار آشفته می‌‌دیدمشان کشید و دوباره سرجایش دراز کشید. - خدا بهت عقل بده دختر اول صبح چنان جیغی کشیدی فکر جن دیدی! بدون جواب فقط خیره صورت خونسردش را نگاه می‌کردم، یعنی هیچ قدرتی در خودم برای جواب دادن نمی‌دیدم. کوتاه نگاه گرفتم و باری دیگر همه‌ی اتاق را از نظر گذراندم. خدای من، من اینجا چیکار داشتم؟! از اینجا که بیرون رفتم جواب خانواده‌ام را چه باید می‌دادم؟ لابد تا الان شهروز به همه خبر داده که از دستش فرار کردم و نمی‌داند کجا رفته‌ام. دلم گریه‌ای با صدای بلند می‌خواست، خودم را مثل دخترک کوچکی که در شلوغی بازار مادرش را گم کرده می‌دیدم. کمی چشم‌هایش را بست بعد دوباره باز کرد و سرش سمتم برگشت. - حالا چرا رفتی اونجا؟ به دیوار دخیل بستی؟ حالت خوبه؟ آب دهانم را در بی‌صداترین حالت ممکن قورت دارم، حال خوب تنها چیزی بود که الان اصلاً در خودم سراغ نداشتم. بدتر از آن‌ها حس صمیمتی که در صدا و لحنش بود متعجبم کرده بود و اجازه آزادی افکارم را نمی‌داد. کوتاه چشم بستم و برای چندمین بار از خودم پرسیدم من اینجا در بغل مرد غریبه چه می‌کردم؟! صدای ناله آرامش توجه‌ام را جلب کرد و باعث شد دوباره نگاهم سمتش روانه شود. حینی که بازوی راستش را ماساژ می‌داد با لحنی درد آلود نالید: - وای دستم... دختر دست من به درک فکر تن خودت باش توی خواب یه تکون به خودت بده. لب گزیدم و خودم را بیشتر به دیوار پشت سرم نزدیک کردم، از اینکه این‌طور راحت به نزد هم خوابیدنمان اشاره می‌کرد خجالت کشیدم. تا به حال این موضوع که از همان بچگی عادت داشتم شب‌ها بدون هیچ غلتی روی یک پهلو بخوابم باعث شرمم نشده بود! ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 30 4🤯 3🤔 2😢 1
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۵ هول زده از یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود چشم‌هایم را باز کردم تا خودم را از بغل شهروز جدا کنم. از دست خودم حرصم گرفته بود چقدر احمقم با وجود آن اتفاق باز در آغوشش خوابیده‌ام! هنوز کامل بالاتنه‌ام را بلند نکرده بودم سرم تیر بلند و غیرقابل تحملی کشید. دوباره به اجبار سر جای قبلم برگشتم، چشم‌هایم را بستم و با دستی به سرم «آخ» نچندان بلندی از میان لب‌هایم بیرون دوید. در همان حال چندین بار پیشانی و شقیقه‌ام را ماساژ دادم تا شاید دردش کمی آرام‌تر شود که بی‌فایده بود. حالم خوب نبود، با وجود باور صحنه‌های خیانت شهروز هنوز به درک درستی از بقیه‌ی تصاویر گنگی که در ذهنم جلو و عقب می‌شدند نرسیده بودم. چشم‌هایم را آرام و با احتیاط باز کردم، خیلی زود فضای اتاقی ناآشنا جلوی نگاه خسته‌ام نقش بست. اخم‌هایم درهم رفتند و باعث شدت گرفتن دردسرم شدند که توجه‌ای نشان ندادم. ما کجا بودیم؟! دستی که دورم حلقه بود آرام شکمم را نوازش کرد. - بیدار شدی؟ خوبی؟ تشخیص اینکه این صدای با وجود بم بودنش به واسطه‌ی خواب به شهروز تعلق ندارد برایم سخت نبود. با فشاری کوچک خودم را از حصار آغوشش بیرون آوردم و با ترس سمتش چرخیدم. دیدن صورت مردی که همین چند دقیقه قبل آرزو کرده بودم دیگر هرگز او را نبینم جای صورت شهروز همه‌ی حال بدی و سردردم را به فراموشی سپرد، با جیغ نیمه بلندی از تخت پایین پریدم و به کُنج دیوار دورترین نقطه به تخت پناه بردم. انگار صدای جیغم او را هم از چرت خوابی که هنوز درگیرش بود بیرون آورد تند و هول زده روی تخت سر جایش نشست. - چته؟ چرا جیغ میزنی؟ قلبم مانند گنجشکی که خود را در معرض خطری مهلک دیده تند بالا و پایین می‌پرید. نفسم به سختی بالا می‌آمد و فقط می‌توانستم با چشم‌هایی گرد شده از وحشت تماشایش کنم. ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 26🤯 8 1😱 1
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۴ شاخه‌ی مویی که روی صورت گندم به بازی افتاده بود را پشت گوشش داد و آرام صورت نرمش را نوازش کرد. - باشه فقط بدون خودت خواستی. لبش را روی لب‌های لرزان دختر گذاشت و شروع به بوسیدن کرد. برایش جالب بود که شیرینی مزه لب‌های نرم دختر آن عذاب بوی تند مشروب دهانش را گرفته بود! اول در فکرش قرارش با خودش فقط چند بوسه‌ی کوتاه برای خاتمه دادن به خواسته‌های نابجای دختر بود؛ اما الان بعد از چشیدن مزه بی‌نظیر و لذت بخش این لب‌های خواستنی دیگر اختیاری در خودش برای جدایی و خاتمه دادن به اوضاع نداشت. همان‌طور که هنوز لب‌هایشان گره هم بودند با دست به شانه‌اش فشاری آورد و با این کار از دختر خواست دراز بکشد. لب‌هایشان فاصله گرفتند و گندم خیلی سریع روی تخت دراز کشید او هم بدون معطلی روی تنش خیمه زد و حینی که در ذهنش خودش را برای فردا و یک بازی حسابی آماده می‌کرد دوباره لب‌هایش را به لب‌های بی‌تاب دختر رساند تا از این شهد شیرینی که امشب با شوق در اختیارش قرار گرفته نهایت لذت را ببرد. *** چشم‌هایم بسته بودند، ذهنم آن حالت خواب آلودگی و بی‌حسی را پس زده و کاملاً هوشیار بود. بدون باز کردن چشم‌هایم درد سری که دچارش بودم را خوب حس می‌کردم. دستی قوی دورم حلقه بود و از پشت در حصار گرمای تنی زندانی بودم. طوری که گرمای این حصار نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود. در همان حال عذاب دهنده سعی کردم قبل از باز کردن چشم‌هایم و دیدن اطرافم در ذهنم مرور کنم قبل از این خواب گیج کننده چه گذشته! چیزی نگذشته بود همه‌ چیز در یادم زنده شد صحنه‌های مشروب خوردنم، بد شدن حالم، دیدن شهروز و رومینا حین رابطه‌ای که همان لحظه ویرانم کرد و از پس آن صحنه‌های گنگی که در همه‌ی آن‌ها مردی که آرزو داشتم دیگر هیچ وقت چشمم به چشم‌هایش نیوفتد حضور داشت. ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 33🤔 6🤯 3 1
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۳ گندم که انگار این خوش آمد گویی حسابی به وجدش آورده بود با ذوقی چند برابر قبل فاصله بینشان را از بین برد و لب‌هایشان را نزدیک‌ هم رساند. - حالا اگر قول و قرار و شرط و شروط گذاشتنت تموم شد برسیم به کار اصلی خودمون. امشب رو با من باش، بذار یه عمر دلم خنک باشه که اگر داغ روی دلم گذاشت منم خیلی خوب این داغ رو جبران کردم. یه امشب روی قوانین سفت و سختت سرپوش بذار و حال هردومون که می‌تونه با هم خوب بشه فکر کن باور کن جای دوری نمیره هیچ حتی ما رو به هدفمون نزدیک‌تر می‌کنه. نگاهش در صورت گندم چرخید، مانند روز برایش روشن بود این دختر به محض اینکه فردا چشم‌هایش را باز کند در مورد همه این قول قرار و حرف‌ها پشیمان است؛ اما در حال حاضر تنها راه آرام کردنش و پیشبردن نقشه‌های خودش جز دل دادن به خواسته‌‌هایش چاره دیگری نداشت. لبخند فریبنده‌ای روی لب‌هایش نشاند و بعد از بوسه‌ای کوتاه روی لب‌های گندم فاصله گرفت تا برای آخرین بار اتمام حجتش را کرده باشد. - ببین هنوز هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاده پس راه برای برگشت داری، از من می‌شنوی تا پَرم به پرت نخورده برو و بذار همه‌چیز همین‌جا تموم بشه. با من بودن برای تو یعنی دردسر و مصیبت... اینو همین الان دارم واضح و روشن بهت میگم بعداً پشیمون شدی تقصیرش گردنش من نباشه. گندم لبخندی که مشخص بود سعی دارد اغوا کننده باشد زد و دستش را دور گردن او حلقه کرد. - نظرت چیه جای تقصیرات دست من گردنت باشه؟ من که خودم این رو بیشتر دوست دارم. آقاهه چرا امشب این‌قدر ناز داری؟ من امشب می‌خوامت... اونم خیلی زیاد حاضرم با همه‌ی خواسته‌هات کنار بیام و اصلأ برام مهم نیست فردا چی پیش میاد. ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 28🤔 9 3🤯 3
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۲ با هر کلمه‌ای که از دهان او بیرون می‌آمد چشم‌های خمار گندم بیشتر جان می‌گرفتند و می‌درخشیدند. انگار برخلاف تصورش که فکر می‌کرد او را می‌ترساند همه باب میلش بودند! - باشه... باشه، من قول میدم حتی قسم می‌خورم نسبت به قوانین تو حتی یه قدم کج هم برندارم دیگه چی میگی؟ قهقهه بلندی که در اتاق پیچید باب دل و بدون اختیارش بود. - نیازی به قسم ندارم دختر جان چون مطمئنم تو بعد از پذیرش قوانین و شرایطم اگر کوچک‌ترین خطایی ازت سر بزنه چنان تاوانی پس میدی که روزی هزار بار کلمه غلط کردم را برای خودت هجی کنی. با سرفه‌ای آرام دوباره به همان حالت جدی قبل برگشت و ادامه داد: - پس اولین و برای تو مهم‌ترین قانون چی بود؟ اگر می‌خوای به من دست دوستی بدی و بشی یکی از آدمای اندکی که اطرافم دارم باید برای همیشه شهروز رو از فکر و زندگیت بیرون کنی که اگر ببینم به حرفم گوش نکردی اون وقت برات خیلی بد میشه. اوکی؟ گندم با همان ذوقی که با اشک حلقه زده در چشم‌هایش هیچ مغایرتی نداشت مجدد سر تکان داد. - باشه... شهروز همین الان هم برای من مرده و همه چیزش تموم شده. اگر می‌بینی بهش فکر کنم و اسمش دائم سر زبونمه فقط بخاطر اینکه می‌خوام ازش انتقام بگیرم و ضربه‌ی مهلکی بهش بزنم. لبخند نیم بندی کنج لب‌هایش نشاند، اینکه می‌گفتند «عدو شود سبب خیر» درست در همین لحظه برای او بود. با آنکه اتفاقات اول شب برخلاف دستوراتش افتاده بودند؛ اما الان از نتیجه‌یشان رضایت کامل داشت. - خیلی خوبه پس باید بگم به گروه من خوش اومدی فقط امیدوارم از این کار هیچ وقت پشیمون نشی که دیگه سودی نداره. ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 25🤔 7 4👏 2
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۱ به نظرش هیچ چیزی نمی‌توانست کارش را توجیه کند حتی اگر مست باشد و درکی از کارهایش نباشد. حالا دیگر جدا شدن این دو حتی از اجرا کردن نقشه اصلی‌اش هم برایش مهم‌تر بود. این دختر خیلی لیاقتی بالاتر از این‌ها داشت که عمرش را به پای مردی مثل شهروز تلف کند. از فکرهای متفرقه بیرون آمد و دوباره همه‌ی حواسش را جلب دختر و صورت زیادی در دسترسش داد. - ببینم تو که مشتاق پیوستن به تیم من هستی می‌دونی من شرط و شروط خاص خودم رو دارم؟ گندم در همان حال کوتاه سر تکان داد. - آره.... نه، یعنی تا الان خوب متوجه شدم زندگیت بر اساس یه سری قانون‌های خشک پیش میرن؛ ولی نمی‌دونم چی هستن. گردنش را رها کرد و کمی فاصله بین صورت‌هایشان انداخت. - خوبه حداقل این‌ها رو فهمیدی، در حال حاضر بقیه قانون‌ها به کار تو نمیان پس می‌ذاریمشون کنار و فقط به یکیشون می‌رسیم که باید خیلی بهش متعهد باشی وگرنه هرچی قول و قرار بینمون بوده شکسته می‌شه و از همون لحظه است که دیگه باید با روزهای خوشت خداحافظی کنی. چون این خشم منه سایه سیاه زندگیت میشه و تا نابودت نکنه دست از سرت برنمی‌داره فهمیدی؟ قورت دادن مضطرب آب دهان گندم را خیلی راحت حس کرد. - چی هست؟ نیشخندی گوشه لبش نشست، خوب بود از عملکردش تا این لحظه رضایت داشت. خودش را جلوتر کشید و با لحن مرموزی که دل دختر را بیشتر به واهمه بیندازد گفت: - اگر تو الان با من دست دوستی دادی باید برای همیشه شهروز رو از ذهن و زندگیت بیرون کنی چون من نمی‌تونم کسی رو کنار خودم قبول کنم که فکر و ذهنش دنبال کس دیگه‌ای پرسه میزنه، حتی اگر مسئله بینمون یه مسئله کاری و برای پیشبرد هدفمون باشه. متوجه هستی که؟ ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 30🤔 5😁 2 1🤬 1
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۱۰ خیلی خوب می‌دانست این دختر هرچه تلاش کند و با همه‌ی کینه‌ای که دارد باز جرأت دست زدن به چنین کاری در دلش نیست و نمی‌توانست از پسش بربیاید. به محض هوشیار شدن عقلش پا پس می‌کشد. هُرم نفس‌های گرم و بویی که بخاطر مصرف مشروب تند بود کنار صورتش از فکر بیرونش آورد سر چرخاند و بدون آنکه فاصله‌ای بین صورت‌هایش بیندازد خیره چشم‌هایش شد. گندم نگاهش را دید چشم‌هایش را بست و آرام زمزمه کرد: - منو ببوس... مطمئنم شهروز امشب اون دختر رو زیاد بوسیده منم می‌خوام همین امشب توسط دشمنش بوسیده بشم تا اون تلافی که دلم می‌خواد در بیاد. منو ببوس... قول میدم امشب تموم خودم رو بذارم تا راضی باشی از این رابطه. اینکه دختر در موردش تصوری این‌چنین داشت اذیتش نمی‌کرد. برعکس آن، تصور این همه ترسناک و نامرد بودن توسط دیگران در موردش آن بخش روح خبیثش را ارضاء می‌کرد. بوی دهان گندم آزاردهنده بود؛ اما نه اندازه‌ای که نتواند اصلا تحملش کند. دست بالا آورد و گردن گندم را گرفت و کمی سرش را سمت راست کج کرد تا این خط مستقیم نگاهشان شکسته شود. - پس تصمیم خودت رو گرفتی می‌خوای با من باشی آره؟ می‌خوای توی تیم من قرار بگیری؟ اخم‌های درهم رفته گندم نشان می‌داد زیر فشار دستش حال زیاد خوشی ندارد و نمی‌تواند واکنش درستی نشان بدهد؛ اما همان برق کم سوی چشم‌های خمارش کافی بود تا بفهمد از سوالاتش راضی است. کوتاه و آرام سر تکان داد. - آره، این الان تنها خواسته‌ایه که دارم. چند لحظه‌ای صورت گندم را در همان حالت نگه داشت و از همان فاصله کم همه‌ی اجزای صورتش را از نظر گذراند. چیدمانشان کنار هم صورتی افسانه‌ای نساخته بودند؛ اما باز نمی‌توانست زیبایی طبیعی و دلنشینش را انکار کند. با وجود آنکه امشب همه‌ی اتفاقات خواسته و ناخواسته آن‌ها را در این موقعیت قرار داده بود و او می‌توانست به هدفش برساند؛ اما در دل برای شهروز که آن رومینای مصنوعی را به این دختر ترجیح داده بود به افسوس سری تکان داد. ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 24 4🔥 4🤯 1
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۰۹ امشب احوالات رقت انگیز زیادی از این دختر دیده بود؛ اما این خواسته‌اش در نظرش غیر ممکن می‌آمد چرا که می‌دانست هیچ کدام از این حرف‌ها پایداری ندارند و فردا بیشترشان را فراموش کرده. امشب را باید به هر طریقی شده به صبح می‌رساند، برای فردا می‌توانست فکر جدید کند. در همین حین افکار جدیدی به سرش راه یافته بودند که انگار قدرتی برای مقابله‌یشان در خود نمی‌دید! از نظرش گذشت حالا که خود گندم اصرار داشت فکر بدی نبود اگر می‌توانست از این آب گل‌آلود شده ماهی مورد نظرش را بگیرد و راه را برای ادامه نقشه‌اش باز می‌کرد. با انگشت گوشه لبش را لمس کرد. - اون وقت در برابر این لطف بهت چی به من می‌رسه این وسط؟ چشم‌های نیم خمارش را بیشتر باز کرد و هوشیارتر از قبل نشست. - خودم... الان ارزشمندترین داراییم خودمم که با رغبت تمام می‌خوام در اختیارت بذارم... کوتاه سکوت کرد و با بغضی عیان ادامه داد: - می‌خوام فردا روز توی صورت اون پست فطرت پوزخند بزنم و بگم دیدی منم تونستم مثل خودت باشم. من الان جز خودم هیچ چیز دیگه‌ای ندارم که ارزشش به درد تو بخوره. از طرفی تحمل جزعبلات و خواسته کثیفش که می‌دانست فقط به خاطر مستی است که تحویلش می‌دهد برایش غیر ممکن شده بود از طرف دیگر چاره‌ای برایش نمانده بود جز اینکه تا پایان راهی که در آن پا گذاشته بود برود. از خوش شانسی‌اش کارها و احوالات چشم‌های گندم خبر می‌داد این وضعیت را بیشتر از این نمی‌تواند تحمل کند و تا چند دقیقه دیگر اسیر خواب مستی می‌شود. پس چاره‌ای نبود جز اینکه در این چند دقیقه نقشش را درست و دقیق بازی کند‌ که بعدها برگ برنده‌اش را داشته باشد. تنها مزیت حال بدش این بود فردا وقتی از خواب بیدار می‌شد دیگر هیچ‌کدام از این درخواست‌ها برایش معقول نمی‌آمدند و بهتر از هرچیز از همه‌‌ی گفته‌های حالایش پشیمان است. البته اگر فردا گفته‌ای در یادش مانده باشد و چیزی را فراموش نکند. ❌کپی حرام است.
Show all...
👍 20 7🤔 4
❤️‍🔥🌾واهمه‌ی سقوط 📝 #پارت۲۰۸ سریع از روی تخت بلند شد بازوی گندم را گرفت و این‌بار او را به قصد محکم روی تخت پرت کرد. - همین الان خفه شو و بتمرگ سر جات. این دختر هیچ وقت هیچ ربطی به زندگی پر از پیچ و خم او نداشته و مسلما مِن بعد هم نخواهد داشت؛ اما یک امشب که در امنیت او قرار گرفته بود نباید اجازه هیچ غلط اضافه‌ای به او می‌داد. گندم که مشخص بود از حرکتش غافلگیر شده جیغ کوتاهی کشید و تا خواست به خودش بجنبد او هم روی تخت کنارش جا گرفت. دست زیر چانه‌اش برد و اندازه تمام حرص‌های جمع شده در دلش آن را محکم فشرد. - با این غلطا می‌خوای به کجا برسی هان؟ چهره گندم از درد درهم رفت؛ اما در مقابلش کم نیاورد و به سختی لب زد: - یعنی باور کنم هنوز نفهمیدی؟ نابودی شهروز، به زمین کوبوندنش... ازش بیزارم اون همه عشق توی دلم رو تبدیل به نفرتی کرد که هرچقدر تلاش کنم فراموش نمیشه. من الان برای زمین زدنش هیچ قدرتی ندارم و دستم به جایی بند نیست؛ ولی تو مثل من نیستی توی قوی هستی تو می‌دونی... می‌خوای چه کنی و مسیرت کجاست. چرا متوجه نیستی من الان به یکی مثل تو خیلی نیاز دارم تا بتونه پشت و پناهم باشه و توی این راه هم قدمم بشه تا سلامت به مقصد برسم. اصلاً می‌دونی چیه من دست از خواسته‌ام نمی‌کشم و برای رسیدن بهش از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنم و دست به هر کاری که نیاز باشه میزنم، حتی اگر قیمتش به حراج گذاشتن خودم باشه. چند لحظه‌ای به چشم‌های گندم که با سرتقی تمام نگاهش می‌کرد خیره بود بعد با فشار محکم دیگری چانه‌اش را سمت عقب هُل داد: - چه عالی! فقط یه مشکل اینجا وقتی توی ذهن نخودیت این نقشه‌ها رو پی‌ریزی می‌کردی به این فکر نکردی شاید من بهت نیاز نداشته باشم؟ گندم راست نشست و گیج دستی به شقیقه‌اش کشید. - نیازی به فکر نیست می‌دونم تو این‌قدر بزرگ و کامل هستی که هیچ نیازی به آدم ضعیفی مثل من نداری؛ ولی لطفاً به این فکر کن که من الان برای رسیدن به هدفم به کمک تو نیاز دارم و فقط خودتی که می‌تونی بهم کمک کنی. ❌کپی حرام است.
Show all...
🤔 20👍 15 3🤬 2
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.