شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
Show more29 087
Subscribers
+1324 hours
+5857 days
+4 35030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
جا نمونیددد❌❌
‼️تا چند ساعت دیگه برای vip افزایش قیمت داریم❌
🥰 1😱 1
98100
1 58310
Repost from N/a
- تا دهنتو پر خون نکردم بیا از مادرم عذرخواهی کن...
خوبی مامان؟
عاطفه با هم زدن آب قند داخل رفته و او هم اخم آلود پشت سرش رفت
- چه خبره باز؟ خاتون؟
- بیا مادر بیا اینجام قبل مردنم ببینمت بیا پسرم
قدم هایش بلندتر شد
- چی شده؟
خاله خانوم گریان از جا بلند شد
- چی بگم خاله جان... چی بگم! ما میگفتیم عروس هم عین اولاد آدمه اما زن تو...
عاطفه تیز ادامه ی حرف خاله خانوم را گرفت
- اما زن تو افعیه داداش! مارو از خونه انداخت بیرون..از خونه داداشمون رفتیم یه سر بهش بزنیم. تو پرو کردی اون دختره ی بی کس کار غربتی و
ما به جهنم معلوم نیست به مامان چی گفت، قلب مامان گرفته بخدا اگه بلایی سر مامان بیاد من خودم
نامدار با اخم های درهم سر چرخانده بود که عاطفه از ترس لال شد
- چی گفت بهت خاتون؟
امروز قرارداد بزرگی را از دست داده و دنبال دیوار کوتاه بود و چه کسی کوتاه تر از دخترکی که طبقه ی بالا از وحشت می لرزید
- چی میخواست بگه؟ زبونم بسوزه بهش گفتم یکم به خونه زندگیت برس به خودت برس به چشم شوهرت بیای به من میگه اگه زن بودم زندگی خودمو نگه می داشتم که شوهرم نره زن دیگه بگیره
نامدار! اگه اون دخترو طلاق ندی دیگه مادر نداری. جونمو سوزوند اون دختر. دیگه تحمل ندارم... آخ خدا!
نامدار حین بالا رفتن از پله ها صدای مادرش را می شنید و دیوانه تر می شد که لگدی به در کوباند
- باز کن درو!
دخترک پشت در ترسیده لب زد
- نامدار بخدا من...
با لگد بعدی اش نفس یاس رفته بود که تا دستگیره را چرخاند نامدار با غیظ یقه اش را چنگ زد
- چه گهی خوردی تو! مگه صددفعه نگفتم در دهنتو ببند
یاس از وحشت تمام تنش می لرزید اما سعی میکرد توضیح دهد
- ب...بخدا هیچی نگفتم نامدار اونا دروغ می گن. من من فقط گفتم برم بیرون از خونمون تا تو
نامدار عربده زد
- تو گوه خوردی! یادت رفته زیر همین زن و تمیز می کردی من گرفتمت؟ حالا خانوم شدی داری مادر منو از خونه بیرون میکنی!
و حرفش مساوی بود با مات شدن یاس
راست می گفتند او پرستار خاتون بود
- گمشو میری پایین عذرخواهی میکنی عین آدم!
یاس دیگر نمی ترسید که عقب کشید
- من چیزی نگفتم که باید عذرخواهی کنم...
چشمان نامدار به خون نشسته و اینبار با چنگ زدن یقه ی دخترک کشان کشان پشت سر خودش کشیدش تا طبقه ی پایین
- پسرخاله! بیاین تو...
مریم کنار در منتظر ورودشان بود، مریمی که قرار بود زن نامدار شود اما نشد
یاس با نشستن دست نامدار روی بازویش سمتش چرخیدبرای بار آخر...
- نامدار... اینبار نمی بخشمت... نمی بخشمت اگه بازم منو جلو اونا خورد کنی...
گفته و منتظر بود نامدار تمامش کند و نکرد.
انگار واقعا آن خواستن های نامدار عشق نبود هوس بود.آنقدر که التماس زمردی های دخترک را ندیده و با هل دادنش داخل خانه بردش
- برای چی این دختره رو آوردی نامدار؟ که داغ دلمو تازه کنی؟ ببرش بیرون تا یادم نیاد چجوری جیگرمو سوزوند
خاتون بازهم گریه هایش را از سر گرفته بود که نامدار غرید
- عذرخواهی کن یاس!
یاس هم بغض داشت اما گریه نمیکرد تا حرف بزند
- من کاری نکردم عذرخواهی کنم نامدار... مامانت مریم و آورده بود خونه و زندگی تو رو ببینه حتی داشتن نظر میدادن طرح خونه رو عوض کنن. چون قراره زنت بشه...
با کوبش پشت انگشتان نامدار چشمان یاس خیس شد.
- اراجیف نباف عذرخواهی کن گمشو بالا میام تکلیفتو روشن کنم!
یاس بغض کرده لب زد
- اگه عذر خواهی کنم برای همیشه میرم نامدار...
نامدار تیز نگاهش کرد
دخترک حرف رفتن می زد؟کجا را داشت برود
- عذرخواهی کن گفتم
می دانست دخترک از حرفش در نمی آید که اگر نامدار همین الان هم میگفت بمیر هم می مرد همان هم شد یاس با بغض لب زد
- ببخشید حاج خانوم ببخشید
صدای پوزخند بقیه مخصوصاً مریم جان یاس را گرفته بود و این را نامدار هم دید
که دخترک چطور با شانه هایی افتاده از خانه بیرون رفت
اما نامدار نه تا آخر شب ماند و وقتی هم بازگشت اهمیتی به نبودن یاس در خانه نداد
دخترک عادتش بود خودش قهر کند و برود و بعد خودش هم بیاید
حتما فردا پدرش پس می فرستادش اما نفرستاد
سه ماه بعد
- مژده بده مامان داداش نامدار طلاق اون دختره غربتی و غیابی داد امروز
با کِل بلند خاتون عاطفه با ذوق خندید
- حالا بازم بیاد بگه نامدار عاشق منه داداشم حتی مهریه هم نداده به زن عزیزش مامان وکیل گفت دختره داشت التماس میکرد ب داداشم ک حقش و بده جایی نداره بمونه هربار کلی قسم میخورد داداشم حرفشو باور کنه احمق دیگه نمیدونست داداشم چقدر تورو دوست داره که نمیفهمه ما بهش دروغ میگیم. راستی مامان مریم هم میگفت طرح خونه رو عوض کنیم بهتره
وای داداش کی اومدی؟
و نامدار همه چیز را شنیده بود که برگه ی طلاق از زن عزیزش از دستش رها شد
https://t.me/+furkNKEfleYyZjI8
https://t.me/+furkNKEfleYyZjI8
1 20620
Repost from N/a
_ کت من رو پهن کن زیر باسنت
صندلی ماشین خونی نشه
دخترک بغض کرده پچ زد
_ آخه ... آخه میخوای بری مهمونی
کتت کثیف میشه حیفه
امیر عصبی روی فرمون کوبید و زیرلب غرید
_ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن
آناشید با درد به زمین خیره شد
روبروی بیمارستان بودن
دخترک نیم ساعت پیش مرخص شده بود و ۳۰ دقیقه زمان برده بود تا با وجود خونریزی و درد بتونه برسه یه ماشین
دیشب اولین رابطهاش با این مرد بود اونم تو مستی!
زن عقدیش بود اما هرگز تو هوشیاری دست بهش نمیزد...
سعی کرد صداش نلرزه
_ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه
امیر خیره نگاهش کرد
دودل بود
لعنت به این ازدواج صوری
لعنت به دیشب که مست بود
لعتت به دخترک که جلوشو نگرفته بود
دندوناشو روی هم فشار داد
قرار بود دخترونگیشو نگیره
آناشید آروم زمزمه کرد
_ برو ... نگران من نباش
نگران نبود!
فقط کمی عذاب وجدان داشت
هم زمان صدای گوشیش بلند شد
دایره سبزو فشرد اما یادش رفته بود موبایل به سیستم ماشین وصله
صدای علیرضا فضا رو پر کرد
_ امیر؟ کجا موندی؟
بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه
همینطوریشم بابای مهسا وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه
حالا ده شب شد هنوز آقا نرسیده
امیر عصبی پوف کشید
_ بسه دیگه دارم میام
آناشید بغض کرده سرش رو پایین انداخت
دخترهی آویزون رو با اون بودن؟!
محمدحسین خندید
_ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای
زودترم ردش کن بره از زندگیت بندازش بیرون
جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخالهی مهسام!
اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست
آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این.....
امیر با خشم تماس رو قطع کرد و زیرلب غرید
_ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق
سرش رو که بالا گرفت با لب های لرزون دخترک مواجه شد
دلش به حال مظلومیتش سوخت
ناخواسته غرید
_ بشین میذارمت خونه بعد میرم
آناشید آروم پچ زد
_ نمیخوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که میمونم شب میترسم
دوستت راست میگه
منِ دهاتی از حاشیهی تهرون اومدم
عادت ندارم به این خونه های مجلل
دست ارسلان دور فرمون مشت شد
ناخواسته با عذاب وجدان نالید
_ آنا...
آناشید بینیشو بالا کشید
سنی نداشت
فقط ۱۸ سالش بود که دل داده بود به این مرد
روز عقد تو آسمونا بود و حالا...
_ من حالم خوبه
سعی کرد لبخند بزنه
_ برو به کارت برس...
هوا روشن شد میخوابم
من عادت کردم به بیخوابی
از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم
امیر به ساعت مارک دور مچش نگاه کرد
ده و ربع...
عاقد تا ده و ربع بیشتر نمیموند
قرار بود امشب صیغه محرمیت بخونه بین امیر و مهسا
_ فقط..
صدای دخترک میلرزید
با خجالت ادامه داد
_ میشه بهم ... یکم پول بدی؟
آخه ... آخه لباس خونهای تنمه ... کارت اتوبوس ندارم ... اگر وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم ... ولی ... خونریزی دارم
خانوادهی مهسا سند زمینای شهرک سیگل چالوس رو خواسته بودن برای مهریه و اون بی چون و چرا قبول کرده بود
و حالا زن عقدی و رسمیش پول نداشت!
با اعصابی خورد کیف پولش رو بیرون کشید و غرید
_ لعنتی
پول نقد ندارم فقط کارتام هست
بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم
دخترک با مظلومیت تو کیف سرک کشید
_ همون دوتومنیه بسه
با اتوبوس میرم مزاحمت نمیشم
از دهن امیر در رفت :
_ اونو گذاشته بودم صدقه بدم!
قطره اشک ناخواسته روی صورت آناشید چکید
تلخ لبخند زد
_اشکال نداره!
صدقهی نامزدی شوهرم با عشقش برای من!
خم شد و با درد دوتومنی رو بیرون کشید و پچ زد
_ خدافظ
امیر با خشم پاشو روی گاز فشرد و دوباره روی فرمون کوبید
_ لعنت بهت حاجی
لعنت به این روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی
لعنت به دیشب که باهاش خوابیم
بیشتر گاز داد
عذاب وجدان داشت خفهاش میکرد
_ لعنت به تو آنا که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی
خونریزی داشت
ضعیف شده بود
اگر توی راه مزاحمش میشدن چی؟
اصلا این ساعت اتوبوس بود؟
عروسِ خانوادهی کُهبُد قرار بود از بیمارستان با اتوبوس خونه برگرده؟
ناخواسته فرمون رو چرخوند و دور زد
دخترک رو میرسوند خونه و بعد میرفت!
با چشم دنبالش گشت
دختری کم سن با اندام ظریف و بی جون که دیشب به اوج لذت رسونده بودش
با دیدن چندنفری که کنار خیابون جمع شده بودن روی ترمز کوبید و بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید
صدای زن چادری متاسف بود
_ دخترم تو پدرمادر نداری؟
سرت خورده به جوب
پیشونیت خون میاد
مرد جوونی اضافه کرد
_ آره خانم سرت شکسته
نمیشه تنها بری
کس و کارت کیه؟
زنگ بزنیم بیاد دنبالت
صدای گرفتهی آناشید هم زمان شد با جلو دویدنِ امیر
_ من هیچکسو ندارم که بهش زنگ بزنم
توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه
تا اتوبوس برسه بهتر میشم
https://t.me/+GGQREWbLi1c2Mzlk
https://t.me/+GGQREWbLi1c2Mzlk
پارت اصلی رمان❌
آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
#یغما(چاپ شده از انتشارات علی)📚 #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها📚 #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️ #رویایگمشده✍️
73940
Repost from N/a
-نمیخوام روم تو روی خانوادهی رستا باز بشه!
نمیخوام احترامات از بین بره و نمیخوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانوادهش!
دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه پیدا کنه اتفاقای خوبی نمیافته!
نماند تا مابقی صحبتهای آنها را بشنود.
از پلههای موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همانجا بود!
پلک که زد دانههای درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند!
نمیدانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقهاش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانوادهاش شرمگین شود!
نمیدانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد!
چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشکهای روی صورتش را پاک کرد.
از آینه نگاهی به خودش انداخت.
گوشههای چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند. در حال پاک کردن بود که امیرحسین را دید...
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رستا دختر حاج ناصر علاقهمند به امیرحسین میشه که براش ممنوعهس! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد میکنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو میکنه!
رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصبها حتما توصیه میکنم بخونید هم زیباست و هم پارتدهی فوقالعاده منظم👌👌👌👌
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
بنر پست خود رمان کپی ممنوع●
66310
Repost from N/a
میدونستم این کت اسپرتی که روی پیراهن سفیدش میپوشه واسه قرارش با سحره
پیامشو دیدم…همین چند دقیقه ی پیش…
«عشقم من نیم ساعت دیگه باغم…زیاد منتظرم نذار»
بی توجهی مصلحتی میکنم و همزمان با اون شروع به حاضر شدن میکنم…
کرم پودر …رژگونه…رژلب…ریمل…خط چشم…
هفت قلم آرایشم تکمیل میشه و هر چند ثانیه نگاه متعجبش رو میبینم…و طاقتی که نمیاره:
_کجا به سلامتی؟!…
آدامس داخل دهنم میندازم و آروم آروم شروع به جویدن میکنم و مانتوهای تو کمدم رو ورق میزنم…
از این بی توجهی عصبی میشه…
بازومو چنگ میزنه:
_گفتم کجا؟!…
سر تا پاشو نگاه میکنم…بی نظیر شده بود…مثل همیشه دخترکش…مثل همیشه قلب خر منو داشت به بازی می گرفت…
چرخی به آدامس تو دهنم میدم:
_مگه من از تو میپرسم که کجا میری؟!…طبق قرارداد این ازدواج صوری…قرار شد کاری به کار هم نداشته باشیم…
بی حوصله دوباره با دست نشسته روی بازوم…تکانی به تنم میده:
_گفتم کدوم گوری تشریف میبری؟!…
بی توجه به اون با دست آزادم…شروع به انتخاب مانتو میکنم و نیشخند میزنم:
_برو نامجو…طرف منتظرته…واستادی اینجا سین جینم میکنی که چی بشه…
دوباره سرمو سمتش برمیگردونم:
_راستی من امشب احتمالا خونه نیام…اگه نیومدم نگران نشو…هرچند که میدونم نمیشی…
فک منقبض شده ش رو میبینم…خونی که به چشماش میدوعه…عصبی شده بود!!!برای من؟!…
دکمه های بالایی پیراهنشو با خشم باز میکنه و تن من رو به عقب هل میده تا دستم از مانتوها کوتاه بشه…
به ضرب روی تخت میوفتم…
کت و پیراهنشو در میاره و با عصبانیت در کمد ریلی رو میبنده…
صدای زنگ تلفن همراهش…صورتش رو چروک میکنه…بدون معطلی جواب میده:
_ نمیام…
صدای غرغر های سحر از پشت خط رو میشنوم…ولی نامجو بدون کلام دیگری تماس رو قطع میکنه…
کمربند شلوارش رو باز میکنه و به سمت من روی تخت ولو شده برمیگرده:
_خب حالا تو میگی کدوم گوری میخواستی بری که نصف شبم برنگردی؟!…
آب دهنم تو گلوم میپره…بلوف زده بودم…
چطور میگفتم همه این کارارو کردم که تو نری؟!…
و او نرفت…از اون شب به بعد دیگه به هیچ مهمونی نرفت!!!
ادامه👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
https://t.me/+0lb2IoTpFF01Mjk0
#ازدواج_اجباری #ازدواج_صوری #کلکلی
1 67870