cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

شهاب‌سنگ

❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون...

Show more
Advertising posts
7 216
Subscribers
-1824 hours
+377 days
-17430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید👆🤍
Show all...
پارت جدید👆🤍
Show all...
پارت جدید👆🤍
Show all...
پارت جدید👆🤍
Show all...
- توی لپ‌تاپت عجب چیزایی داری! با حرص تایپ می‌کنم. - مردک دیوانه. توی پوشه‌هام نرو شخصین. چند شکلک خندان برایم ردیف می‌کند و بعد عکسی از خودم می‌فرستد که سرم داغ می‌کند. عکس من در اشپرخانه با تاپ و شورتک. - چه شخصی هم هست! موهای ژولیده و شلوارک مامان‌دوز. خدایی چرا با من اومدی سر دیت؟ با حرصی که کم کم دارد به گریه تبدیل می‌شود گوشی ام را می‌اندازم. بعد از سال‌ها توانسته بودم مردی را برای خودم پیدا کنم و او چه کرده بود؟ درحالی که مجذوب جذابیتش شدم، لپ‌تاپم رو دزدید و حالا قرار بود تک به تک عکس‌های شخصی‌‌ام را به مسخره بگیرد. - قهر کردی جوجو؟ بیا خودم واست لباس خوشگل می‌خرم. و باز هم شکلک خندان و عکس دیگری از من. این بار در دانشگاه. آن هم با ژاکت قهوه‌ای بلند کهنه‌ام، شبیه گداها شده بودم. سریع به او زنگ می‌زنم. - سلام بر جوجوی بدلباس من! - میشه لپ‌تاپم رو پس بیاری؟ هرکاری بگی میکنم. صدای خنده ی شیطانی‌اش می‌آید. - هرکاری؟ باشه بیا دم در. ناباور به سمت بیرون می‌دوم که موتورش را دیدم. مردک دم در خانه ام است. سریع به سمتش می‌روم که لپ‌تاپ را پشت سرش قایم می‌کند. - یه بوس شب به خیر بده تا بهت بدمش. ❌مامان همیشه می‌گفت بهترین رابطه‌ها از عجیب‌ترین ملاقات‌ها شروع می‌شن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپ‌تاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونه‌م شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی اداره‌ی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده! https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8 https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
Show all...
- تو دیگه بزرگ شدی نمیشه پیش من بخوابی! گیج و منگ نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت و لب ورچید: - چرا من نمیتونم پیشت بخوابم اصلان؟ چه فرقی داره؟ چون قدم درازتر شده نمیتونم پیشت بخوابم؟ حتی نسبت به چند سال گذشته ام چاق ترم نشدم که بخوام جاتو تنگ کنم. اصلان کلافه روی تخت نشست و لبهایش را بهم فشرد. آن موقع یک دختر بچه کوچک بود نه حالا که برای خودش خانومی شده بود! چطور توقع داشت کنارش خواب به چشمانش بیاید؟ - گیلا تو بزرگ شدی... نباید تو بغل من یا هر پسر دیگه ای بخوابی فهمیدی؟ لب و لوچه اش آویزان شد و با چشمانی ناراحت به اصلان خیره شد. اصلان هیچ وقت او را از خودش نمی‌راند، حتی خودش بود که همیشه بغلش می‌کرد، نوازشش می‌کرد و برایش می‌خواند تا بخوابد. - تو حتی منو از کنارت خوابیدن محروم می‌کنی پس چرا نذاشتی برم؟ گذاشتی اینجا بمونم تا بهم بفهمونی که عوض شدی اصلان؟ چشم‌های غمگینش، قلب اصلان را آتش کشید. در مقابل او بی‌صلاح ترین بود! - اینجوری نکن قربون چشمات برم... من هر چی میگم به خاطر خودت می‌گم گیلا! تو کنار من خوابت نمی‌بره! نتوانست بگوید که این چند شب اصلا نتوانسته ربع ساعت هم چشم روی هم بگذارد! بد خواب بود و خودش را به او می‌مالید و هی تکان تکان می‌خورد! چقدر دیگر باید تحمل می‌کرد؟ - چرا بهم نمیگی که بد خوابم و نمی‌ذارم راحت بخوابی اصلان؟ برای همین نمی‌ذاری پیشت بخوابم، آره؟ اصلان پوفی کشید و دست لای موهایش برد. اخلاقهای گیلا را خوب می‌دانست، تا به آن چیزی که می‌خواست نمی‌رسید بیخیال نمیشد! - من وقتی یه چیزی میگم دلیل دارم گیلا! گیلا زیر گریه می‌زند و می‌گوید: - تو دیگه دوستم نداری اصلان! داری اینجوری می‌کنی که من خودم برم؟ باشه! راه آمده را برگشت و کاپشنش را چنگ زد و پوشید. در خانه را باز کرد و بیرون زد. اصلان با خشم دستش را کشید و غرید: -‌ کدوم گوری میری نصف شبی؟ گیلا همانطور گریه می‌کرد. با صدایی که می‌لرزید: - مگه نمی‌خواستی برم؟ دارم میرم دیگه، چه مرگته اصلان؟ با غضب و چشم‌های سرخ به چشم‌های اشکی گیلا نگاه کرد و او را دنبال خودش کشید. داخل خانه هولش داد که گیلا روی زمین افتاد. بهت زده سر چرخاند سمتش و گفت: - منو زدی؟ منو هول دادی اصلان؟ دوباره به گریه افتاد. اصلان موهایش را چنگ زد و کلافه به گیلا چشم دوخت. - زبون نفهم وقتی میگم بزرگ شدی یعنی اندامت نمی‌ذاره فکر کنم همون دختر بچه‌ی کوچیکی تو بغلم! گیلا اشکش را پاک کرد و تعجب کرده پرسید: - ها؟ اصلان خم شد و از بازویش گرفت. از لای دندانهای چفت شده‌اش گفت: - وقتی کنار می‌خوابی، از بس چفت تنم می‌خوابی، نمی‌ذاری من بخوابم! تموم حسای مردونه‌امو بیدار می‌کنی! لعنت بهت که مجبورم میکنی همه چی رو واست توضیح بدم گیلا! https://t.me/+yEok4JyxDqJhYTE0 https://t.me/+yEok4JyxDqJhYTE0 https://t.me/+yEok4JyxDqJhYTE0 https://t.me/+yEok4JyxDqJhYTE0 https://t.me/+yEok4JyxDqJhYTE0 https://t.me/+yEok4JyxDqJhYTE0
Show all...
1
⁠ ⁠ _این دختره، همون هیکل عروسکیه نیست که فیلم تجاوزش همه جا پخش شده؟! شالم را جلوتر کشیدم و سعی کردم به مکالمه‌ی آرام، دو مرد فروشنده اهمیت ندهم. _آره حاجی...خود لعنتیشه....اوف چه بدنی داشت تو فیلم...خوشا به سعادت پارتنرش...گرچه سیب سرخ همیشه اسیر دست شغال میشه. لعنت به من که امروز بدون ماسک بیرون آمدم...لب گزیدم و بغض در گلویم جا خوش کرد. _شنیدم خواستگار قبلیش بهش تجاوز کرد و ازش فیلم گرفت...نامزدشم با اینکه عاشقش بود اما پسش داد....دختره رسماً آبروی خانواده خودش‌ و نامزدش رو به بازی گرفت. شش ماه از آن اتفاق نحس می گذشت و نام من هنوز نقل دهان ها بود. دلم از این می‌سوخت، کوهیار با اینکه می‌دانست هیچ گناهی ندارم، من را با آبروی ریخته شده ام رها کرد... _عجب...نامزدش کی بود؟؟ _نمیدونم....ولی میگفتن یکی از پسرای ارباب رستم بُندار، خان زاده‌ی قدیمیِ روستای مجاور شهر. مانتو را از روی رگال برداشتم و لب هایم از بغض لرزیدند...سر پایین انداختم و کارت را روی مانتو گذاشتم: _این‌و حساب کنید لطفا!! یکی از همان مرد های فروشنده با لحن چندشی گفت: _به به سلیقتونم که مثل خودتون عالیه...مهمون ما باشید خانم...خرید دیگه ای ندارید؟؟ _نه. سر چرخاندم تا چشم در چشم این دو مرد نشوم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم، قلبم فرو ریخت....کوهیار به همراه دختر جوانی دست در دست هم وارد فروشگاه شدند. _خانم؟! آنقدر غرق خیال بودم که صدای مرد فروشنده را نشنیدم. دختر جوانی که نمی شناختم اش، ذوق زده صحبت می کرد و کوهیار در جوابش با ابروان گره کرده فقط سر تکان می داد. به سختی از کسی که یک زمانی خدای قلبم بود، نگاه گرفتم و بغض دار گفتم: _بله!؟ _کارت‌تون موجودی نداره خانمی. پوفی کشیدم و کارت دیگری را دادم که نیشخندی زد و گفت: _مشکلی نداره...می‌تونیم جور دیگه با هم حساب کنیم....تازه اون موقع ما یه چیزی ام به شما بدهکار می شیم. ترس به جانم نشست و خدا چرا مرا نمی کُشت؟! روزها بود که عذاب می کشیدم....خانواده ام، عشقم، همه و همه مرا طرد کردند...به گناهِ بی گناهی..... _حساب کنید لطفا من عجله دارم. مرد جوان روی میز خم شد و سر تا پایم را از نظر گذراند: _ولی ما عجله ای نداریم!! در خدمت تون هستیم حالا....امشب یه باغی هست و....آب شنگولی هست و...صفایی که با وجود شما تکمیل میشه. عقب گرد کردم بیرون بروم اما صدای کوهیار از پشت سر در گوشم پیچید: _لطفا خریدای ما رو حساب کنید. با دلتنگی و بغض به او خیره شدم که نیم نگاهی روانه ام کرد و پوزخندش قلبم را سوزاند. دستش را دور کمر دختر جوان حائل کرد و اخم آلود سر چرخاند. فروشنده رو به او گفت: _اجازه بده جناب...خانما مقدم تر ان...علل خصوص خانمای جیگر... انزجار سراسر وجودم را فرا گرفت و ظاهرا فروشنده نمیدانست مردی که با او سخن می گفت، نامزد سابق من است. صدای دم گرفتن های بلند کوهیار در گوشم پیچید و چیزی تا ویران شدنم باقی نمانده بود. مرد جوان رو به من با لحن آرامتری پچ زد: _هوم؟؟ در خدمت تون باشیم امشب؟؟ بد قلقی درنیار جیگر...تو که همه‌ی مردم رو با اون فیلم خفنت مستفیض کردی، بزار ما هم از این تن لعنتیت یه فیضی ببری.... جمله‌ی فروشنده با مشت محکم کوهیار که بر دهانش کوبیده شد ناتمام ماند و ناگهان تنم.... https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
Show all...
تو ماشین نشسته بودم که اون دختر بچه از پرچین رد شد و از خونه بیرون اومد.... چقدر نترس با اون یه وجب قدش که تو گرگ و میش هوا زده بیرون هر چند.... تربیت سوگل دیگه..... مثل خودش در ماشین و باز کردم و دنبالش کردم _آهای بچه؟ برگشت سمتم و با ناز دوباره به راحتش ادامه داد خودم و بهش رسوندم و دو زانو روبه روش نشستم _مگه با تو نیستم.... ادب نداری؟ دست به سینه شد _خودت ادب نیایی.... دختر خودم و تو اون چشما و موهای گیسبافتش میدیدیم _کجا داری میری میگم....مامانت میدونه؟؟ دستشو با حرص تمام سمت خونه گرفت _من با مامانم قهیم....به من بابا نمیده باهام دعبا میتنه....به حیفم دوش نمیده... نزدیک بود بزنم زیر خنده عین آدم بزرگا غر میزد _من میخوام برم صبحونه بخورم توام باهام میای؟ یه ذره فکر کرد و دستم و گرفت.... _منم دُیُسنمه....بِییم.... موقع برگشتمون آفتاب زده بود من خرس گنده نشسته بودم پای درد و دل این دختر کوچولو نمیدونم از کی ولی شدم مثل سوگل که شده مادر این بچه ی گمشده منم انگار شدم پدرش به جای بچمون عینک دودی رو که گذاشتم رو چشمام از گوشه ی چشم دیدم اونم از تو کیفش عینکش و برداشت نتونستم جلوی خودم بگیرم و زدم زیر خنده _آخه پدر سوخته.... _حیف بد نزن....مامانم دوست ندایه.... _چشم....ببخشید نازگل خانوم.... _بالاخیه چی شد؟ تو به مامانم میدی دوست دایی بابام بشی یا نه؟ ای کاش میشد....ولی اون دیگه قبولم نمیکنه..... _چرا دوست داری من بابات بشم؟ _تو بدلم میتی.....اسباب بازی بیام میخیی...منو میبیی شهی بازی.... یه باردوراز چشم سوگل بردمش.... _چشم...میگم.... فرعی روستا رو پیچیدم و نزدیک خونه بودیم که سوگل پریشون اینور و اونور میرفت ماشین و نگه داشتم...پیاده شدم و ناز گلم بغل کردم هیچ وقت سوگل و این طوری ندیده بودم حمله کرد طرفم و جیغ زد و نازگل و ازدستم کشید _کجا برده بودیش؟ بچه ی منو کجا برده بودی؟ زبونم باز نمیشد....میترسه ازم میترسه دوباره بلایی سر بچه بیارم نازگلم از حالش آشفته شد و زد زیر گریه _مامانی.... _آرومتر بچه رو ترسوندی..... دستش و مشت کرد و زد رو سینه م.... _به تو چه؟ بچه ی خودمه.... _باشه آروم قربونت برم..... هنوزم بعد از ۴ سال که تو این روستای دورافتاده پیداش کرده بودم حالش خوب نبود _قربون من بری که این یکی ام ازم بگیری؟آره؟ ولی نازگل فقط بچه ی منه؟ نه تو....گورت و گم کن از اینجا....برگرد شهرت پیش خانوادت پیش مادرت.... شاید اگه اون روز با دستای خودم کاری نمیکردم که بچمون از بین بره اون همه عشقش نفرت نمیشد و الان لال نبودم رفت تو خونه....منم برگشتم تو ماشین سوگل زنمه عشقه همه ی زندگیمه من الان چیکار کنم؟ تو فکر و خیال و فحش نفرین به خودم بودم که گوشیم زنگ خورد نمیخواستم ولی ول نمیکرد _زود بگو کار دارم.... _میثم....معلومه یک ماهه کجایی؟ انگار نه انگار تازه عروسم.... داد زدم.... ای کاش فقط دو ماه زودتر سوگل و میدیدم....و گیر این نمی افتادم _به درک که تازه عروسی وقتی تو محضر گفتم آدم عشق و عاشقی نیستم حالا که تموم شده یادت افتاده چه جور شوهری میخواستی؟ هنوزم دیر نشده برگردم طلاقت..... _حامله م.......مادرتم میدونه میدونم قرار بود بچه نباشه میدونم قرار بود موقت باشه ولی شد دیگه میثم ما الان پدر و مادریم نفس تو سینه م حبس شد حامله؟! جشن؟! پدر و مادر؟! یاد سوگل افتادم....یاد ذوقش برای دخترمون..... تمام خون تو سرم جمع شد و تنها چیزی که تونستم بگم _دارم میام.....دارم میام..... https://t.me/+ZbWCrC68B5QzNjJk https://t.me/+ZbWCrC68B5QzNjJk
Show all...
پارت جدید👆🤍
Show all...
Repost from N/a
از شونزده سالگی زن مردی شدم که دوستم نداشت. از شونرزده سالگی با چشمای خودم دیدم که میون تن زن دیگه ای آروم می گیره. سیزده سال تموم جلوی چشم بقیه ، کنارش موندم اما زیر سقف خونمون ، راه ما از هم جدا بود. من شبا روی کاناپه می خوابیدم و اون خیلی از شبا خونه نبود. حالا بعد از سیزده سال تصمیم خودمو گرفتم. تصمیم گرفتم که برم. ولی انگار این تصمیم من به مذاقش خوش نیومد! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.